(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 20 اردیبهشت 1390- شماره 19922

شعر امروز
در كوچه هاي زندگي
سر مشق
نويسندگان فردا
عزيز
الكساندر پوشكين، شاعري كه در دوئل كشته شد
تجربه تازه



شعر امروز

شاخه گل آبي
وقتي تو را از شهر خود
يك دوست بيرون مي كند
دنيا پر از غم مي شود
شب ها به دل خون مي كند
¤
يك روز من را مي خريد
از باغبان پير من
مي گفت با شوق و اميد:
دست درست اي پيرزن.
¤
ديگر نيامد پيش من
گويي مسافر بوده است
من از خيالش پر شدم
او همچنان آسوده است
¤
من بال پروازم شكست
من آب مي خواهم هنوز
من غنچه ام نامهربان
مهتاب مي خواهم هنوز
¤
در يك شب بي تاروپود
پرواز كردم، گل شدم
يك شاخه گل از آسمان
آبي ترين در پل شدم
¤
دير آمدي اي همسفر
بي من سفر خوش مي گذشت
يك شاخه گل آبي شدم
بي بال و پر خوش مي گذشت
¤
من را پديد آورده اي
ممنونم از اين كار تو
هرگز نديدي، گل شدم
پژمردم از بازار تو
¤
دير آمدي اي همسفر
آيا پشيمان گشته اي؟
اين هم پشيماني نبود
مي خندي اما خسته اي
¤
هرگز نمي پرسي ز خود
اين گل چرا پژمرده است؟
آبم ندادي بي وفا
حتي محبت مرده است.
¤
يك پند از امروزيان:
اي گل صبوري كن بساز
اي صبر قدري صبر كن
همراهي ات ما را نياز.
سپيده عسگري «رايحه»

 



در كوچه هاي زندگي

روي گل هاي رنگارنگ قالي وسط اتاقم خوابيده بودم و داشتم آسمان را نگاه مي كردم. پنجره بزرگ اتاق، مثل پرده سينما، بيرون را نشان مي داد. بيرون روشن بود و اتاق، تاريك تاريك. آسمان هم، آبي آبي، حوصله ام خيلي سر رفته بود. ديدن آسمان هم برايم تكراري شده بود. دلم مي خواست كاري انجام دهم؛ به همين خاطر به فكر روزنامه ديواري كه قرار بود با عباس اينا در مورد محله هاي اطراف شهر درست كنيم، افتادم.
عباس قرار بود كه هر كار روزنامه ديواري را به يكي محول كند. تا روزنامه ديواري مان بين بقيه روزنامه ديواري ها زيباتر شود، و جايزه را به گروه ما بدهند. يك دفعه صداي زنگ پيامك بلند شد عباس بود كه با پيامش كار عكس برداري از مناطقي از شهر را به من محول كرده بود.
بعد از خواندن پيام عباس، چشم هايم را بستم و تا سه شمردم. بعد چشمانم را باز كردم و غلتي روي فرش زدم و بلند شدم و لباس هايم را پوشيدم و تا سه چهار دقيقه ديگر كاملا آماده شده بودم. حالا مانده بودم كه به كدام محله بروم. به همين دليل به پيش بابام رفتم و از او خواستم نشاني يكي از مناطق را به من بدهد او هم نشاني محله اي كه در آن برزگ شده بود را به من داد. بعد از گرفتن نشاني، از بابا خداحافظي كردم راه همان محله اي كه بابا بهم داده بود را در پيش گرفتم.
دقيقاً با آن ترافيكي كه بود، دو ساعت در راه بودم، تا به مقصد مورد نظر رسيدم، محله و كوچه ها، ظاهري قديمي و وحشتناك داشتند، با طاقي ها و هشتي ها و درهاي چوبي پوسيده.
گاهي پهن و گاهي باريك، جايي روشن، جايي تاريك. ديوارها همه از خشت و گل طبله كرده و شكم داده بودند، همه چيز و همه جا بوي خاك مي داد، همين طور كه راه مي رفتم از جاي جاي محله عكس برداري مي كردم. بعد از اينكه كار عكس برداري تمام شد، تصميم گرفتم به خانه برگردم، اما هرچه فكر كردم كه از كجا آمده ام، نتوانستم راهم را پيدا كنم.
هوا گرم بود و كوچه ها شلوغ.
هر كه مرا با آن دوربين مي ديد چپ چپ نگاهم مي كرد از ترس داشتم مي مردم. بالاخره آن قدر راه رفتم تا به يك دو راهي رسيدم. با خودم گفتم: چپ يا راست؟ چپ... نه راست. يكدفعه اين جواب به ذهنم خطور كرد و با خود گفتم: براي من كه گم شده ام، چه فرقي مي كند. كمي ايستادم و خوب نگاه به كوچه ها انداختم تا بلكه نشانه اي، چيزي پيدا كنم و بعد به دنبال سايه كج و كوله اي به كوچه عتيقه دست راستي فرو رفتم.
با خود گفتم: خدا كند راه همين باشد، از دور سايبان مغازه اي را ديدم و قدم هايم را تند كردم. صاحب آن بايد اين محله را خوب بشناسد. اما همين كه نزديك تر رفتم، صاحب آن مغازه روي يك صندلي آهني زنگ زده دست هايش را روي شكمش گذاشته بود و بي اعتنا به جيرجير پنكه سقفي، خرناسه مي كشيد. مي ترسيدم بيدارش كنم. به همين دليل راهم را ادامه دادم، دقيقاً يك راست همين طور راه رفتم، اما راه را پيدا نكردم.
از خستگي و گرسنگي ديگر ناي راه رفتن نداشتم و چشمانم از شوري عرق داشت مي سوخت. نزديك بود بزنم زير گريه...
-چه طوري بچه سوسول؟!
- دلم ريخت، و سرجايم خشكم زد، و با بهت و حيرت، خيره نگاهش كردم. رو به رويم پسري هم سن و سال خودم، پاها را از هم باز كرده و دست هايش را به كمر زده و موذيانه مي خنديد.
با صدايي بلند گفت: «نترس بشكه! كاريت ندارم.»
مي خواستم عقب عقب بروم، اما توان حركت نداشتم. لب هايم شروع به لرزيدن كرد و كف پاهايم حسابي داغ شده بود. به من مي گويد بشكه، اگر بابام بفهمد...
اين بار با صدايي خشن تر گفت:«توي آن كيف قشنگت چي داري؟» با خود گفتم: اگر جانم را بدهم، دوربين را نمي دهم. آن را پشت سرم گرفتم و يك قدم عقب رفتم. اما آن پسر لنگان لنگان با آن عصاي زير بغلش به سويم آمد و ريشخندي زد و گفت: «نترس جوجه! نمي خوام كه ازت بگيرمش. فقط مي خواهم ببينم توش چيه»
آن پسر نزديك تر آمد، و يك سيلي محكم توي گوشم زد و بعد به عقب رفت. از راه رفتنش و از آن عصاي زيربغلش معلوم بود كه پاهايش را از دست داده. آن يكي عصايش را هم پشت تير برق پنهان كرده بود.
به طرف تير برق دويدم. پشت تير برق به جز يك عصاي فلزي چيزي نبود. بي اختيار نگاهم به پاهاي مصنوعي اش افتاد كه تا آن وقت زير شلوار پاچه گشادش پنهان بود.
با خود گفتم: انتقام، بايد انتقام بگيرم. انتقام آن حرف ها و فحش و آن سيلي محكم. آن پسر مي خواست خودش را كشان كشان به عصا برساند كه جلويش را سد كردم. چشم هايش التماسم را مي كرد. بي اختيار به او گفتم: حالا نشونت مي دهم كه با كي طرفي.» بعد با لگد به پهلويش زدم.
آن طور كه مچ پاهايم درد گرفت. او داد مي زد، همين كه خواستم دوباره به طرفش خيز بردارم، از پشت سرم صدايي شنيدم كه گفت: «هي... ولش كن! چه كارش داري»
نگاهش كردم، مرد بقال بود كه با شكم گنده اش به طرف ما آمد.
با صداي نعره مرد بقال، صداي باز شدن چند در و پنجره شنيده مي شد. پسر كه حال حامي پيدا كرده بود، شروع كرد و به فحش دادن و تهديد كردن. به سرعت عصا و دوربين را از روي زمين برداشتم و فرار كردم. مرد بقال و چند نفر ديگر داشتند دنبال من مي آمدند.
خيلي خسته شده بودم، صداي پاها و تهديدهايشان جلوتر از خودشان پشت سرم مي آمد. با خود گفتم: بايد گمشان كنم، دارند سر مي رسند.
دوربين و عصا را دست به دست مي كردم و به يك كوچه تنگ و باريك پيچيدم. آخر كوچه روي ديواري كاهگلي با خط درشتي نوشته شده بود: «بن بست بهار.»
هيچ راه فراري نبود، درها بسته و ديوارها بلند بودند، ديگر نفسي هم براي فرار كردن برايم نمانده بود، خسته و درمانده به آخرين ديوار تكيه دادم و انتظار آمدنشان را مي كشيدم.مرد بقال با چوب كلفت در دستش و سه نفر ديگر -كه پشت سرش بودند- مثل شكارچي هاي مغرور، نفس زنان و بدو بيراه گويان، به سمت من آمدند.
با خود گفتم: ديگر فرار فايده اي ندارد، بايد قبل از اين كه دست به كار شوند، همه چيز را برايشان بگويم. از اول تا آخر. از سير تا پياز. مي گويم پدرم - اوس جعفر- نشاني اين محله را به من داده تا از آن عكس برداري كنم. و مي گويم كه راهم را گم كرده ام و آن پسر ايستاده بود وسط كوچه و مي خواست دوربين ام را بگيرد. صورت سيلي خورده ام را هم نشان مي دهم.
وقتي سرم را بالا گرفتم، مرد بقال را با آن سه نفر، جلويم ديدم. پسر كله تراشيده اي از جاي اش كنده شد و به مرد بقال گفت: «آقارضا بگذار چنان بزنمش كه مثل گل بچسبه به ديوار.» و به دنبالش بچه هاي ديگر هم شير شدند. مرد بقال بعد از كمي مكث كردن دستش را به طرفم دراز كرد، منتظر بودم هر آن بخواباند توي گوشم. اما نه! پدرانه دست مرا از چشم هايم جدا كرد و پرسيد: پسر كي هستي؟ اصلاً انتظار چنين سوالي نداشتم. همان طور كه نگاه به چوب دستي اش مي كردم، گفتم: پسر اوس جعفر!... جعفر معمار... آقاي اصفهاني...!
-يعني پدرم را مي شناسد!
ناگهان يكه اي خورد و گفت: نوه محمودخان؟!
محمودخان پدربزرگم بود، يكي از آدم هاي سرشناس شهر.
-گفتم: بله!
مرد بقال مثل اينكه تازه از خواب بيدار شده باشد، پرسيد: اينجا چه كار مي كني؟
نشاني اينجا را پدرم به من داده، تا كمي از اينجا عكس بگيرم.
- مگر خونتون... آها... حالا فهميدم.
مرد بقال بعد از كمي مكث كردن، گفت: بلند شو، بريم. دوربين به دست، سايه به سايه مرد بقال- از بين آن همه چشم و نگاه تهديد آميز- از كوچه بن بست بيرون آمدم. توي راه مرد بقال از پدر و پدربزرگم گفت.صدايش خيلي مهربان و گرم بود. جز من و او كس ديگري توي كوچه نبود.
مرد بقال بعد از كمي سكوت كردن، سرش را پايين انداخت و با صدايي آرام گفت: نبايد اون بيچاره را كتك مي زدي.
با همان حالت غرور و پيروزي گفتم: «بيچاره نبود، دزد بود، راهزن بود، مي خواست چيزهاي منو بگيره، اون يك بي سروپا بود.»
مرد بقال يكه اي خورد و با صدايي بلند گفت: «صدات رو ببر! شايد او مادر و پدر نداره و از روي داربست معمار افتاده و جفت پاهاش قلم شده.»
مات و مبهوت مانده بودم، حرف هايش مثل پتكي دنيا را روي سرم خراب كرد. يعني آن پسر از روي داربست پدر من افتاده بود پايين.
گفتم: يعني آن پسر از روي داربست پدر من افتاده بود پايين.
گفت: «چه فرقي مي كند، داربست، داربسته، معمار، معمار. فقط از اين داربست، يكي باباي تو به عرش مي رسه و يادش مي ره نگاهي به پشت سرش و
زير دست هايش بيندازه و يكي هم مثل اون بيچاره. چنان به زمين مي خوره كه ديگه نمي تونه بلند بشه و بعد خداحافظي كرد و رفت.»
رفتنش را نگاه كردم.كوچه تنگ را نگاه كردم كه خانه هاي قوطي كبريتي را بغل كرده بود.
آسمان را نگاه كردم كه سيم هاي برق، تكه تكه اش كرده بود.تنها شده بودم. چيزي توي دلم شكسته و تكه تكه شده بود. خسته بودم. خسته خسته.
با همان خستگي راه خانه را در پيش گرفتم و تا چند روز حال و حوصله مدرسه رفتن را نداشتم، عباس هم پيغام پس پيغام مي داد كه به مدرسه بروم. و عكس ها را ببرم، اما عكس ها بر اثر ضربه اي كه دوربين به زمين خورده بود، خراب شده بودند.
بعد از چند روز، دوباره «صداي زنگ پيامك بلند شد». اين بار عباس بود كه با پيغامش به من گفت: كه توي مسابقه برنده نشديم.
با خود گفتم: شايد عباس اينا شكست خوردند، اما من اين بار هم پيروز شدم، چون بر اثر عكس برداري چيزهايي را ياد گرفتم كه تا آخر عمر،هرگز فراموشش نخواهم كرد. و آن هم اين بود، كه هرگز به فكر انتقام گرفتن نباشم، و هيچ گاه به دليل پيروزي ، مغرور نباشم. با خودم عهد كردم اگر به پيروزي رسيدم، زير دست هايم را هرگز فراموش نكنم.
& «مريم اله ياري»
از دانش آموزان برگزيده در مسابقه «نويسندگان فردا»
كانون شهيد مطهري منطقه 15 تهران

 



سر مشق

علي نهاني عضو تيم ادبي و هنري مدرسه
بيست و چهارمين روز از خرداد بود كه گوشه اي از تهران در خانواده اي گرم و صميمي به دنيا آمدم. از همان كودكي با شور محرم آشنا بودم و از دنيا هرچه بهره برده ام از لطف و موهبت محرم و صاحب آن ايام است.
اين بنده ي خدا روز به روز بزرگ تر مي شد و هرچه قطار زندگي بيشتر پيش مي رفت خود را بيش از پيش به خدا محتاج مي دانستم تا زمان مشق و كتاب و مدرسه فرا رسيد و اين نياز به اوج رسيد.
-خانم اجازه!
- بله جانم
- خانم يعني مي شه ما يه روز دكتر يا مهندس بشيم.
اين يكي از سؤال هايي بود كه معلم كلاس اولم سركار خانم صفوي با تمام عشق جواب مي داد.
هر سال پشت سر هم مي گذشت و خاطرات زياد و شيريني از دوران ابتدايي در كنار معلم هاي فداكاري چون سركار خانم صادقي، كبيري، اشتياقي و سركار خانم زينعلي در ذهن من ثبت مي شد همچنين اي كاش بشود سلامي هم به مدير و معاون (ناظم) با تدبير و تلاشگر خود آقاي شمسي پور و آقاي هاشمي كه چون پدري مهربان براي من بودند برسانم.
دوره ي راهنمايي نيز كه با فراز و نشيب هاي زيادي همراه بود در كنار مديري دلسوز، معاوني وظيفه شناس و دبيراني راهنما گذشت و ياد يكايكشان در خاطر من باقي مي ماند.
اوايل سال سوم راهنمايي بودم كه استاد محمد عزيزي بابي به سوي ادبيات بر من گشود و من تمام تلاشم را به كار مي برم تا لطف ايشان را بي جواب نگذارم.
من به ياري خدا و با همراهي پدر و مادر عزيزم با پرواز دل شروع كرده ام و تا افق هاي دور پرواز خواهم كرد.
در آخر خود را مديون پرچم و بيست و دو الله و اكبر آن مي دانم كه تمام وجود من را فرا گرفته است.

 



نويسندگان فردا

سفر برگ
در اول فروردين، در جنگلي درختي بزرگسال كه به اندازه 100سال عمر كرده بود، در حال نوازش اولين شكوفه هايش بود. برگي جوان و پهن وقتي ديد درخت اين قدر به شكوفه هايش اهميت مي دهد حسوديش گل كرد. چون درخت هيچ وقت به برگ هايش محبت نمي كرد و هميشه به فكر شكوفه هايش بود. او نگران بود و فكر مي كرد كه در آينده چه اتفاق هايي برايش مي افتد. 6ماه گذشت. پاييز شد. برگ هاي جوان ديگر پير و از كارافتاده شده بودند و باغبان ها ميوه هاي درخت كهنسال را با خود برده بودند و درخت كهنسال فقط برگ هايش را داشت. درخت وقتي ديد كه برگ ها غمگين و تنها هستند، شاخه هايش را به طرف آنها برد تا نوازششان كند ولي همين كه شاخه اش را دراز كرد برگ ها از درخت جدا شدند. بعضي ها روي زمين ريختند و بعضي ها دست باد را گرفتند تا به جايي ديگر بروند. همان برگ پهن كه به شكوفه ها حسوديش مي شد، دست تكه ابري را گرفت و به او گفت: «مرا به نزديك ترين باغي كه مي تواني ببر.» از آن جا بود كه سفر برگ قصه ما آغاز شد. مدتي طول كشيد تا تكه ابر، برگ پهن قصه ما را به نزديك ترين باغ برساند. بعد برگ دست تكه ابر را رها كرد و آرام آرام در هوا رقصيد و پايين آمد. در باغ، باغباني مشغول آب دادن به گل ها و گياهان بود. برگ به باغبان سلام كرد و باغبان جواب داد. برگ پهن نگاهي به دور و اطراف خود كرد. از ديدن اين همه برگ تعجب كرد. به باغبان گفت: «اين همه برگ براي چه اين جا هستند؟» باغبان با لبخندي جواب داد: «براي كار مفيد! اين برگ ها آمده اند تا براي گل ها و گياهان كود شوند.» برگ پهن با خوشحالي گفت: «من هم مي خواهم از اين به بعد مفيد باشم.» باغبان هم قبول كرد و برگ پهن را همراه با برگ هاي ديگر تبديل به كود كرد و به پاي گل ها و گياهان ريخت. كود برگ پهن هر روزكارش اين بود كه از ابرها بلورهاي باران را بگيرد و به گلي كه از آن نگهداري مي كرد، برساند. روزي از همين روزها، تندباد شديدي وزيد و برگ پهن كه ديگر نامش كود بود را با خودش برد. كود از تندباد پرسيد: «داريم به كجا مي رويم؟» تندباد گفت: «پيش درخت كهنسال.» كود كه در پوست خود نمي گنجيد با بي قراري به تند باد گفت: «كي مي رسيم؟» تندباد جواب داد: «عجله نكن مي رسيم.» كود و تندباد وقتي به محل مورد نظر خود رسيدند كود از خوشحالي سريع از روي تندباد به پايين رفت و درست بغل درخت فرود آمد. درخت كهنسال هم از ديدن برگ خودش كه حالا كود شده بود خيلي خوشحال شد. كود خاطرات سفري را كه پشت سر گذاشته بود براي درخت كهنسال بازگو مي كرد و درخت كهنسال هم به دقت گوش مي داد. روزها گذشتند و رفتند. يك روز كود به درخت كهنسال گفت: «يك چيز را مي داني؟ من مي ترسم كه دوباره از هم جدا بشويم.» درخت كهنسال گفت: «ما ديگر هيچ وقت از هم جدا نمي شويم.» و همين طور هم شد و آنها تا آخر عمر با هم بودند.
محمدجواد ابراهيمي/ فروردين 1390

 



عزيز

وقتي عزيزجون نماز مي خواند. عطر نمازش تمام فضاي آسمان را پر مي كرد. عزيزجون با آن چادر سفيد و گل هاي قرمزش هر وقت سجاده ترمه اش را روبه قبله پهن مي كرد، درست مثل يك فرشته آسماني مي شد. هميشه از گوشه ايوان به نماز خواندن عزيزجون نگاه مي كردم كه با آرامش با خالق يكتا راز و نياز مي كرد.
هر وقت كه اشك از روي گونه هاي چروكيده عزيزجون مثل مرواريد زيبا سرازير مي شد دلم پراز پرسش مي شد كه اين نماز چه چيزي دارد كه عزيزجون با خواندنش گريه مي كند؟
هر وقت صداي اذان از مسجد مي آمد عزيزجون با عجله ساك كوچكش را برمي داشت و براي خواندن نماز اول وقت به مسجد مي رفت و هميشه مي گفت: نماز اول وقت پيش خدا ثواب زيادي دارد.
عزيزجون با آن سواد كمي كه داشت به خوبي قرآن را مي خواند. هميشه در كمد كوچكش پراز كتاب دعا و قرآن بود. شايد اين بهترين سرمايه عزيزجون بود.
هميشه مي گفت: ليلا سعي كن اول نمازت را سروقت بخوان و بعد بازي و كارهاي ديگر و اين براي من بزرگ ترين و بهترين نصيحت شده است.
با اينكه سال ها گذشته و عزيزجان از ميانمان رفته؛ هر وقت موقع اذان مي شود سجاده و چادر عزيز جون را براي نماز برمي دارم حس مي كنم منم مثل يك فرشته آسماني شده ام و عزيزجون از آسمان به من نگاه مي كند.
عزيزجون هميشه در خاطرم مي ماند با آن قد خميده و چادرسفيد و آن نگاه مهربان كه هميشه لبخند روي لبانش بود.
عزيزجون رفت و حالا براي من يك خاطره مانده است.
الهام ملكي

 



الكساندر پوشكين، شاعري كه در دوئل كشته شد

الكساندر سرگيويچ پوشكين در ششم ژوئن 1799 در مسكو به دنيا آمد. خانواده هاي والدين او، هر دو سرآمد هوشمندان پايتخت بودند و به ادبيات و تئاتر علاقه وافري داشتند. سرگئي لوويچ، پدر شاعر به زبان فرانسه شعر مي سرود و عموي پوشكين به نام (واسيلي لوويچ پوشكين) در زمان خود به شاعري مشهور بود.
در يادداشت هاي پوشكين، در مورد شعري به نام «من دوباره ديدم.» پوشكين از قصه ها و آهنگ هايي نام مي برد كه به گوش خود از زبان آرينا (دايه خود) شنيده است و معتقد بود كه اين قصه ها و آهنگ ها، آواي مردم روسيه است. ولي به هرحال اولين نوشته هاي ادبي پوشكين به زبان فرانسه بوده است. در پاييز سال 1811 تحصيلات مدرسه اي پوشكين در مدرسه جديدي بنام (لي سيوم) در شهر «تزارسكي سلو» شروع شد. طولي نكشيد كه جنگ هاي ملي روسيه عليه تجاوزات ناپلئون شروع شد و پوشكين و ساير همكلاسي هايش بنابر عرق ملي خود، نسبت به اين حوادث بي تفاوت نماندند.
پوشكين فرانسه سرايي را رها كرد و از اين پس دريافت كه بايد يك شاعر روسي باشد. بعداً مدرسه (لي سيوم) يك مركز ادبي و يا يك كلوب ادبا شد. مجلات ادبي كه هنوز چاپ نشده بودند به آنجا آورده مي شد تا مورد نقد قرار گيرد و بزودي پوشكين روح اين كلوب شد. چراغ درخشاني در جمع كساني بود كه آن جا جمع مي شدند. در سال 1814 وقتي 14 ساله بود شعري سرود؛ تحت عنوان «به دوست شاعرم» كه در مجله (پيام اروپا) چاپ شد. همين شعر، خود داراي نكاتي بود كه سبك هاي گذشته را محكوم و پايه گذار سبكي نو در ادبيات روسي گرديد. در ابتداي سال 1815 اولين موفقيت بزرگ ادبي، نصيب پوشكين شد. در اين موقع كتابي از او چاپ شد به نام «يادبودهاي تزار سكي سلو» كه در آن بيشتر به جنگ هاي ملي سال 1812 پرداخته بود. پوشكين اين اثر خود را در امتحانات (لي سيوم) قرائت كرد و غوغايي به پا خاست كه در حقيقت يكي از درخشان ترين وقايع راه و روش ادبي پوشكين بود و اين واقعه به طور غيرقابل وصفي در خاطره پوشكين باقي ماند و به عبارت ديگر راهگشاي آينده ي او گرديد.
¤¤¤
او زبان روسي را زنده كرد و گنجينه اي از ادبيات روس را خلق نمود. گنجينه اي پر از منابع قابل مراجعه از زندگي روزمره مردم. او اشعار خود را تقديم به ملت روس نمود و آن گونه آن ها را سروده بود كه عامه مردم بتوانند در هر جا كه باشند آن ها را بخوانند. او توانسته بود با مهارت خاص خود، در امر ساده نويسي، در عين حال با دقت، يكنواخت، طبيعي و با استفاده از انشاي روان و جذاب خود به اين موفقيت دست يابد. او در عين حال راه نويسندگان آينده ي روس را نشان داد به طوري كه در كارهاي خود قاطعانه نظرات خود را بيان مي كرد. زندگي را آن گونه كه بود؛ به طور واقعي نمايان مي ساخت و از كاربرد نكات پيچيده و تعبيرات ساختگي و حقه هاي نويسندگي، اجتناب مي ورزيد و فقط و فقط به انسانيت و آدم صالح بودن، فكر مي كرد. قبل از پوشكين هرگز ادبيات روس به سطح ادبيات اروپاي غربي نرسيده بود. البته دچار دگرگوني شده بود ولي هم سطح آن نشده بود. با ظهور پوشكين ادبيات روس نه تنها به سطح برابري با ادبيات اروپاي غربي رسيد بلكه در بسياري موارد يك سر و گردن هم از آن بالا زد. ادبيات كلاسيك روس، بعد از پوشكين به پيشرفت هاي شايان توجه دست يافت. كارهاي پوشكين نمايانگر واقعيات روس است. پوشكين حقيقت و زيبايي را بهم آميخت؛ ولي زيبايي كارهاي پوشكين ظاهري و آرايشي نيست. اين زيبايي ريشه در زندگي دارد. گرچه زيبايي بخشي از محتواي كارهاي پوشكين هست ولي او از اين پديده براي بيان حقايق زندگي سود جست.
پوشكين پايه گذار حقيقي ادبيات روس و مبدأ يكي از مهم ترين پديده هاي ادبي در جهان است.
به كوشش: بيژن غفاري ساروي از تهران

 



تجربه تازه

بچه قورباغه از روزي كه سر از تخم بيرون آورده بود يك دم خوشگل و بلند داشت كه هميشه با آن بازي مي كرد. هر روز كه مي گذشت قورباغه كوچولو بزرگ تر مي شد و احساس مي كرد دمش روز به روز كوتاه تر مي شود. يك روز كه خيلي تنها بود با خودش فكر كرد بهتر است با دمش بازي كند تا سرگرم شود اما هر چه گشت دمش را پيدا نكرد. خيلي غمگين شد و فكر كرد دمش را گم كرده است براي همين خودش را سرزنش مي كرد كه چرا مراقب دمش نبود و از آن نگهداري نكرد تا گم نشود.
گوشه اي نشسته بود و غصه مي خورد تا اينكه متوجه شد نفسش تنگ شد و به سختي نفس مي كشد ديد نمي تواند زيرآب بماند و دارد خفه مي شود براي همين از آب بيرون آمد و روي تخته سنگي كنار رودخانه نشست. احساس كرد كمي حالش بهتر شد و راحت تر نفس مي كشد اما هنوز در فكر دمش بود و از گم شدنش غصه مي خورد تا اينكه چشمش به قورباغه پير افتاد. از او پرسيد: «اي قورباغه ي دانا تو دمم را نديدي؟» قورباغه پير خنديد و گفت: «پس بگو چرا پكري و
اين قدر آشفته به نظر مي آيي!؟ قورقوري جان! اين قدر غصه نخور و خودت را سرزنش نكن. تو تقصير نداري ودمت گم نشد. هر قورباغه اي وقتي كوچك است مثل ماهي در آب زندگي مي كند و دمي دارد كه با آن نفس مي كشد هرچه بزرگ تر مي شود دمش كوچك تر مي شود تا اينكه روزي مي رسد كه ديگر دمش ناپديد شده و آن وقت ديگر به اندازه اي بزرگ شده است كه بايد از آب بيرون بيايد و ديگر نمي تواند مدت زيادي در آب بماند. تو هم حالا بزرگ شده اي و دمت هم ناپديد شد و گم نشده است.» قورباغه ي كوچك از اينكه مرحله ديگري از زندگي اش را تجربه مي كرد و چيز تازه اي آموخته بود خوشحال بود و از خوشحالي شيرجه بلندي در آب زد و داخل رودخانه موج هاي زيادي ساخت و آن طرف رودخانه به قورباغه ديگري رسيد و با آب و تاب شروع كرد به تعريف كردن هرچه از قورباغه دانا شنيده بود.
سيده هاجر احمدي - آمل

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14