(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 31  خرداد 1390- شماره 19955

به عموي شهيدم جلال احمدي حسن آباد
كه ميراثش نام نيك براي من بود.
ديدار
گذري و نظري بر نخستين نمايشگاه هنرهاي دستي
سلام ماه بي بي
كودكانه!
مهتاب مهرباني



به عموي شهيدم جلال احمدي حسن آباد
كه ميراثش نام نيك براي من بود.

دم آخر
يادم نمي آيد دم آخر چه گفتي
از لحظه هاي پشت اين سنگر چه گفتي
يادم نمي آيد كجا رفتي شبانه
در گوش من از رمز يا حيدر چه گفتي
من را صدا كردي بيا اينجا برادر
با خنده اي از خاك و خاكستر چه گفتي
در زير رگبار مسلسل هاي وحشي
با آن تن افتاده بي سر چه گفتي؟
مي پرسم هر روز از دل وامانده خود
آن شب تو از صحراي چون محشر چه گفتي؟
جمعي به دورت جمع و من حيران از اينم
از آيه هاي سوره كوثر چه گفتي؟
شط را به آغوشت گرفتي عاشقانه
رفتي به اين دنياي بي باور چه گفتي؟
دستي گشودي و مرا سويت كشاندي
با من بگو زير لبت آخر چه گفتي؟
جلال احمدي

 



ديدار

و باز همچو شبنم
كه پاورچينان ميهمان دو چشم مي شود
در سكوت خود صدا دارم
و شايد
همچو عابري كه در كوچه باغ خاطرات قدم مي زند
رهگذر چشم هايت شوم
مي دانم،
خيال است و بس
- اين هم مثل تك برگ دفتر خاطراتم
كه مي نويسم و با خاطره اي جديد
گذشته را پاك مي كنم-
اما
من هم به آينه اي نياز دارم
جلال فيروزي

 



گذري و نظري بر نخستين نمايشگاه هنرهاي دستي
سلام ماه بي بي

محمد عزيزي (نسيم)
در يكي از روزهاي معمولي ام كه چشم به صفحه تلويزيون دوخته بودم، از اتفاق جالبي خبردار شدم؛ اولين نمايشگاه صنايع دستي. با ديدن غرفه هاي جالب استان هاي مختلف، دلم پر زد براي رفتن به نمايشگاه. روزها گذشت و در آخرين روز نمايشگاه كه جمعه بود فرصتي پيدا كردم تا راهي شوم. دم عصر بود كه به مصلي رسيدم. ماشين هاي «ون» مي رسيدند و صف بازديدكنندگان را كوتاه مي كردند و آنها را به نزديكي هاي نمايشگاه مي بردند.
بيرون نمايشگاه چند چادر سياه شبيه چادر عشاير با پختن نان و غذاهاي محلي از بازديدكنندگان پذيرايي مي كردند.
جلوي در ورودي برگه راهنما را مي گيرم ولي چيز زيادي دستگيرم نمي شود؛ اشاره كلي به نام استان ها و نام نبردن از انواع محصولات آنها باعث شده بود كه بازديدكنندگان كمي سردرگم شوند. من هم در شبستان هاي مصلي روان شدم و جلوي هر غرفه اي كه برايم چيزي جديد و جالب داشت ايستادم.
تنوع محصولات نمايشگاه صنايع دستي آن قدر زياد بود كه دلم مي خواست جلوي هر تابلو ساعت ها بايستم و به زيبايي هايشان چشم بدوزم؛ زيبايي هايي كه نمي توان با يك نظر و گذر پيدايشان كرد. وقتي چشم هاي استاد نوروزي روزها به دنبال گل و گياه هاي ريز صحرايي بوده تا تابلوي سه بعدي جنگلي اش كامل شود، و بعد از پيدا كردن آنها دست هايش 55 روز روي تابلو كار كرده اند و تو مي خواهي به راحتي در پنج دقيقه كه نه در پنج ثانيه همه قشنگي هاي تابلو را پيدا كني. براي همين است كه من مي گويم دلم مي خواهد ساعت ها جلوي هر تابلوي جالبي بايستم تا حاصل زحمت روزها، ماه ها و سال ها را به تماشا بنشينم. هر غرفه اي حال و هواي خودش را دارد. در غرفه چابهار پسر نوجواني با لهجه محلي اش قيمت ها را مي گويد: اين آويز 65 تومنه، حالا چون شماييد مي شه. 60 تومن اين يكي 55 تومنه، حالا چون شماييد مي شه. 50 تومن. اين يكي...
و من خيره مي شوم به آويزهايي كه از گوش ماهي درست شده اند؛ گوش ماهي هايي كه از آنها صداي دريا به گوش مي رسد.
در غرفه نايين اصفهان به تماشاي هنر عبابافي مي روم. تا الآن فكر مي كردم پارچه همه عباها را با دستگاه هاي صنعتي مي بافند اما وقتي جلوتر مي روم رشته هاي ريز را مي بينم كه با دست هاي هنرمند جوان ناييني چگونه پارچه عبا را تشكيل مي دهند. از او مي پرسم قيمت عباي دست بافت چند است و او مي گويد: 125 هزار تومان. بعد توضيح مي دهد كه هر چه از عمر اين عباي ضخيم مي گذرد آن براي استفاده بهتر مي شود. اين عبا براي فصل زمستان در مناطق سردسير است.
جلوي غرفه ميزي است كه روي آن كيف و جامدادي و... توجه ام را جلب مي كند. جنس محكم نخ ها كه از پشم گوسفند تهيه شده و با پوست انار به زيبايي رنگ آميزي شده مرا تشويق مي كند كه يك جامدادي بخرم. آن را با هزار تومان تخفيف مي خرم پنج هزار تومان.
راه مي افتم و از دالان هايي پر از آرامش و ذوق مي گذرم. خوبي غرفه هاي اين نمايشگاه در اين است كه غرفه داران خود هنرمندند و خيلي هايشان به جاي حرف زدن با زبان با دست هايشان سخن مي گويند.
از غرفه ها مي گذرم و يك دفعه جلوي غرفه خراسان جنوبي مي ايستم. مردي ميان سال با لباس هاي محلي كنار كوره آهنگري ايستاده است. جلويش روي طنابي مثل بند رخت، زنگوله هاي بزرگ و كوچك آويزان شده و هر كسي از راه مي رسد دستي به زنگوله ها مي زند و از صداي «دالانگ...» آن لذت مي برد! دلم مي خواهد زنگوله اي بخرم و به مدرسه ببرم؛ زنگوله اي به جاي صداي زنگ هاي ديجيتالي!
نگاهي به قيمت زنگوله ها مي كنم جفتي 35 هزار تومان آنجاست كه احساس مي كنم زنگوله ها برق دارند! بالاي غرفه نوشته شده است. چلنگري.¤
كمي كه مي ايستم تعداد بازديدكنندگان بيشتر مي شود. مرد آهنگر، دم جلوي كوره اش را چند بار بالا و پايين مي برد و وسايل خرده ريز توي كوره مثل زغال گل مي اندازد بعد با انبردست آن را برمي دارد و روي سندان مي گذارد و با پتك روي آن مي كوبد. مردم صف ايستاده اند براي خريدن وسايل ريز آهني ميخ بزرگ، نعل اسب، ميله كوچك آهني و...
كنجكاو كه مي شوم از آهنگر مي پرسم: «اين ها را به چي مي خرند؟» و او جواب مي دهد: «مي اندازند توي غذا!». تازه مي فهمم كه آهن هم براي بدن لازم است و يكي از راه هاي جذب آهن، انداختن وسايل آهني داخل غذاست.
از غرفه چلنگري مي گذرم. نمي دانم دنبال چه چيزي هستم اما احساس مي كنم گمشده اي دارم؛ گمشده اي كه شايد بتوانم لابه لاي اين همه صنايع دستي پيدايش كنم.
كمي كه فكر مي كنم مي بينم دلم يك «سوتك گلي» مي خواهد. از غرفه سفال گري همدان كه مي پرسم جوان غرفه دار مي گويد: من اصلا تا حال نديده امش!
اول برايم عجيب است كه يك سفالگر سوتك را نديده باشد اما وقتي به گلدان هاي ظريف و گران قيمت غرفه كه نگاه مي كنم متوجه مي شوم كه نبايد از اينجا سؤال مي كردم!
آخر توي اين همه سفال هاي گران بها ديگر كدام سفالگر است كه بيايد بنشيند براي بچه ها سوتك گلي ارزان قيمت درست كند!
مي روم و مي روم تا اين كه مي رسم به غرفه شاهرود از استان سمنان. اول مي روم سراغ پارچه هاي سفيدي كه رويشان با كامواهاي رنگا رنگ و روشن گلدوزي شده است. من به دنبال پارچه اي بودم كه توي تلويزيون روي ديوار يكي از غرفه ها ديدم. دستمال بزرگي بود پر از انارهاي قرمز.
حالا توي غرفه شاهرود چشم هاي من دنبال انار مي گشتند. وقتي پيدايشان نكردم كمي نااميد شدم. خواستم راهم را بگيرم و مثل بقيه مردم راه بيفتيم و فقط نگاه كنم، اما چيزي مرا نگه داشته بود. كمي كه با خودم صميمي تر شد تازه فهميدم اينجا بوي مادربزرگم را مي دهد؛ مادربزرگي كه اهل گرمسار بود و گرمسار و شاهرود هر دو از شهرهاي استان سمنان بودند.
از مادر بزرگي كه مرا به ياد مادر بزرگم انداخته بود تشكر كردم و كمي جلوتر يك مادر مهربان شاهرودي را ديدم. رو ميزش پارچه اي سفيد توجه ام را جلب كرد. جلوتر رفتم. دست به پارچه كشيدم نرم بود و آرامش بخش.
- مادر اين پارچه متقاله يا كتان؟
- اين پارچه كرباسه پسرم.
مي ايستم و گوش مي كنم به حكايت بافتن اين پارچه دوست داشتني از زبان ماه بي بي. با اين كه متري پنج هزار تومان است اما دو متر و نيم مي خرم براي نان تازه توي آن. چه سفره ساده و قشنگي مي شود، سفره اي كه سفري داشته به رنج دست هاي ماه بي بي. او مي گويد من جوان تر كه بودم اين پارچه را بافته ام.
باز راه مي افتم و از غرفه ها عبور مي كنم.
دم غروب است. بوي نان تازه در فضاي بيرون از شبستان پيچيده.
مردم توي صف نان داغ محلي ايستاده اند و منتظرند حاصل دست ماه بي بي ها از تنور بيرون بيايد.
راه مي افتم دلم براي روستايمان تنگ مي شود، براي مادربزرگ و دست هاي مهربانش كه برايمان فطير مي پخت!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¤ چلنگر: آهنگري كه شغلش ساختن خرده ريزهاي آهني مثل قفل، چفت، نعل، سيخ و... مي باشد.

 



كودكانه!

دو تا خاطره با مزه از دوستان و فاميل ها جمع كردم كه در متن هاي زير بخوانيد، شما هم اگر از اين خاطرات بامزه داريد براي صفحه مدرسه بفرستيد تا با نام خودتان چاپ شود.
1- وقتي كودك بودم، خانه دايي كه مي رفتم دنبال گويندگان راديو بودم. هميشه ناراحت بودم كه اين افراد كجايند تا اينكه اين فكر به ذهنم رسيد، حتماً انسان هايي به اندازه بند انگشتان دست، داخل راديو زندگي مي كنند. تا اينكه بعد از مدتي دايي ام را ديدم كه راديو را تعمير مي كرد!...
2- من هميشه كودكي بودم كه به فوتبال علاقه داشت و همين باعث مي شد با برادرم تماشاچي فوتبال باشيم. البته برادرم چند سالي از من بزرگ تر است وقتي فوتبال را از تلويزيون مي ديدم در گوشه سمت چپ گاهي اوقات نتايج بازي تيم ها اعلام مي شد. من هم فكر مي كردم كه گزارشگر بازي پايش را روي پدالي مي گذارد و باعث مي شود كه آن نوشته بيايد و وقتي خسته مي شود پايش را از روي پدال برمي دارد و نوشته مي رود! بعدها پي به اشتباه دوران كودكي بردم!
وحيد بلندي روشن از تبريز

 



مهتاب مهرباني

آموزگار خوبم، چگونه مي توان زحمات تو را سپاس گفت؟ چگونه الطاف بي دريغت را نسبت به خود وصف كنم؟ تو بودي كه مرا پيشاهنگ مهر و محبت قرار دادي. تو ساقي علم و انديشه من بودي، تو مهتاب مهرباني را بر من تابيدي، تا بتوانم بتابم و نوراني باشم، تو بودي كه مرا چون نسريني در بستاني از بصيرت و بينايي كاشتي و رشد دادي، تو بودي كه مرا در آسمان انديشه هم چون پروين، درخشان ساختي، تا بتوانم از آسمان، نظاره گر خوبي هايت باشم كه چگونه با محبت و عشق به انسان ها، انسانيت و مهرباني را مي آموزي.
من از تو آموختم كه چگونه مي توانم با دستان خالي، بهترين باشم و خدّامي باشم در خدمت علم و انديشه، تو بودي كه وجود مرا به روشنايي رساندي و چشمان كم سويم را به روي حقيقت گشودي و به من آموختي كه در اين دنيا خرم باشم و به نيكي زندگي كنم، تا در روز واپسين، در پيشگاه بزرگ داور جهان شرمنده نباشم، و چگونه اين عظمت را توصيف كنم.
(تقديم به آموزگاران خوبم در مدرسه راهنمايي عفاف منطقه يك، خانم ها: پيشاهنگ، بيات، زندي، بنايي، بستاني، افشاري، خدام، روستايي، خرم روز و داوري)
زهرا شهريور- پانزده ساله از تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14