(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 9 مرداد 1390- شماره 19987

ديدي رسيدي به چراغ هاي بهشت!
گفت و گو با امير«حسين وليوند» لزوم پاسخ به پرسش هاي نسلي كه جنگ نديده است
براي بسيجي گمنام و بي نشان، حاج عباس عاصمي، مسئول اطلاعات عمليات سپاه علي بن ابي طالب(ع)
حاج عباس! حالا وقتش رسيد!



ديدي رسيدي به چراغ هاي بهشت!

در طول زندگي شهيد علي اكبر نظري ثابت مسئول اطلاعات عمليات لشكر 17 علي بن ابي طالب(ع) كسي به اندازه شهيد حاج محمود احمدي تبار، به آن شهيد بزرگوار نزديك نبوده است. سال هاي پيش، سال هاي فراق و جاماندگي حاج محمود از علي اكبر بود. سال هايي كه وقتي سخن از آن به ميان مي آمد، بر گرد چشمان حاج محمود قطره اي زلال حلقه مي زد و همه لحظه هاي با علي اكبر بودن را در ذهن خود مرور مي كرد. همه اين لحظه هاي ناب، از زبان حاج محمود مجموعه اي از خاطرات را شكل داده كه نشان از صميميت و نزديكي رابطه اين دو شهيد بزرگوار است. راضيه تجار داستان نويس برجسته و متعهد كشور، 11 سال پيش بخشي از اين خاطرات را در قالب داستان كوتاه منتشر ساخته است. مجموعه كامل خاطرات شهيد حاج محمود احمدي تبار از علي اكبر نظري ثابت سال 1389 در قالب داستان خاطره با ذكر جزئيات بيشتر در كتاب «بي نشان ترين ستاره» به قلم حسن طاهري به رشته تحرير آمده و در نخستين كنگره شهداي اطلاعات عمليات رونمايي شده است. حاج محمود احمدي تبار عصر پنج شنبه 30 تيرماه 1390 به همراه فرمانده اطلاعات عمليات سپاه علي بن ابي طالب(ع) شهيد عباس عاصمي و چهار تن از همرزمانش در منطقه سردشت به دست گروهك تروريستي پژاك به شهادت رسيد.
«سه روز و سه شب است كه باران مي بارد. مي شنوي؟ باران! انگار دنيا را آب برداشته است. انگار خيال بند آمدن ندارد. اما تو كه با اين پيراهن چاك چاك روي دوشم افتادي چرا نمي گويي كه سردم است؛ كه مي لرزم؛ كه حالم خوش نيست!
چه شده كه ديگر حرف نمي زني؟ بگو... باز هم كنار گوشم بگو. كه درد عاصي ات كرده. بگو كه طاقتت تمام شده...
حرف بزن علي اكبر! حرف بزن دوست من! ببين!... پاهايم تا زانو توي گل فرو رفته، سنگيني ات شانه هايم را به جلو خم كرده، چشم هايم ديگر جايي را نمي بيند، شاخه هاي درخت سرو، صورتم را آش و لاش كرده؛ چرا دلداري ام نمي دهي؟ چرا مثل ساعتي پيش در گوشم نمي خواني: «نصر من ا...» لابد از شدت درد... باز هم از هوش رفتي. شايد هم داري با من شوخي مي كني! اي ناقلا رفيق! بيا... بيا پايين. نوبتي هم باشد نوبت من است كه كولي بگيرم. اما نه!... انگار راستي خوابي. خيلي خوب، راحت بگير بخواب، باور كن آن قدرها هم نامرد نيستم كه وسط اين دنياي ديوانه ديوانه بگذارمت و بروم!
مي شنوي؟ صداي خمپاره ها را مي شنوي؟ اول صداي سوت مي آيد. اين طور. س...س...س ووو بعد بنگ! اين صدا مرا مي برد به آن دورها، مي برد به دل اولين روزي كه ديدمت. يادت آمد؟ توي حسينيه نشسته بودي. پاهايت را دراز كرده و سرت را تكيه داده بودي به ديوار... نمي دانم در صورتت چه ديدم كه آمدم جلو... جاده اصفهان- اراك يادت هست؟ وقتي با هم گشت مي زديم؟ گپ زدن هايمان را تا دم صبح يادت هست؟ آنجا بود كه درست و حسابي شناختمت...
يادت هست توي بسيج، گردان فتح بوديم؟ آقاي يثربي، مسئول بسيج بود. چقدر بهش فشار مي آوردي كه تو را بفرستد به جبهه! يادت هست چي مي گفت؟
- همين جا بهت احتياج دارند، بابا جان.
اما تو آن قدر سماجت كردي كه حرفت به كرسي نشست.
پاهايم ديگر جان ندارد. هوا تاريك و تاريك تر مي شود. چرا نمي گويي سردم است؟.... هر طوري هست، مي رسانمت به بچه ها.
اولين عمليات مان را كه با هم بوديم، يادت هست؟ «والفجر مقدماتي» را مي گويم. قرار بود يك شناسايي ايذايي انجام بدهيم كه لازم بود مي رفتيم پاسگاه زيد، معبر باز كنيم. بايد در آنجا تظاهر به تك مي كرديم تا توجه دشمن به منطقه «ميشداغ» كم شود. بايد ذهنش را مي برديم طرف پاسگاه زيد. آن شب هم باران مي آمد. اما من و تو از رو برديمش. حالا هم بگذار ببارد. هي باران و هي گذر از اين تالاب به آن تالاب...
يادت هست چهار روز مانده به عمليات والفجر مقدماتي رفتيم و در پاسگاه زيد دم گرفتيم كه «يالا يالا... امكانات مي خوايم يالا»؟ يادت هست تا برسيم به خط، نشستيم عقب سيمرغ و از انديمشك تا خود اهواز شكلك درآوردي؟ مي گفتي آن ماشيني كه از روبه رو مي آيد، اين شكلي است... و چشم و ابرو و لب و لوچه ات را كج و كوله مي كردي.
«نديري» را به خاطر داري؟ خدا بيامرزدش، شهيد شد. خوب مي دانست كه چقدر خاطر هم را مي خواهيم. براي همين هر مأموريتي كه پيش مي آمد جفتمان را با هم مي فرستاد. دفعه آخري گفت: «برويد پيش زين الدين تا توجيهتان كند.»
ما هم رفتيم. توجيه چي بود؟ زدن يك خاكريز بيست كيلومتري توي عمق خاك دشمن، آن موقع مهندسي- رزمي با جهاد سازندگي بود. بايد اين خاكريز را مي زديم تا پشت سرش پدافند كنند. اگر زده نمي شد. فردا صبحش همه بچه ها درو مي شدند. زين الدين چقدر سفارش مي كرد: «اين خاكريز خيلي مهمه! بگوييد يا علي و خير پيش.»
چقدر دست و پايم را گم كرده بودم. اما برعكس من، تو چقدر محكم بودي و سرحال، مي گفتي: «نترس پسر، باهاتم.»
حالا... باور كن كه نمي ترسم. چون مي دانم كه واقعا با مني. آن چراغ را مي بيني؟ همان كه كورسو مي زند؟ چيزي نمانده به آن برسيم. آنجا كه رسيديم، مي گذارمت پايين. اما تا به آنجا برسيم، بگذار باز هم حرف بزنم. بابا، يك سوزن و نخ كجاست تا اين درز و دوزهاي آسمان دوخته شود. شديم موش آب كشيده. خدايش بيامرزد شهيد «دل آذر» را كه اين را مي گفت، هر وقت كه باران ول كن معامله نبود. يادش بخير، مسئول طرح و عمليات لشكر بود. مأموريت زدن آن خاكريز كه واگذار شد به طرح و عمليات لشكر، هر وقت ما را مي ديد، مي گفت: «صبر آمد».
مي گفتيم: «خوب كه چي؟»
مي گفت: «براي با هم نبودنتان! پشت به پشت و با هم باشيد!»
هميشه توي مأموريت ها با هم راهيمان مي كرد.
آره... مي گفتم. گفته بود يك خاكريز بيست كيلومتري، توي عمق خاك دشمن بزنيد. من چقدر دست و پايم را گم كرده بودم و تو چه شجاع بودي! «نترس پسر، باهاتم.» مي گفتي و من تند تند نفس مي كشيدم و با خودم بلغور مي كردم: «نمي ترسم، نمي ترسم.»
حالا هم جان خودت نمي ترسم. چون با مني. درسته كه صم بكم شدي، اما مي دانم كه با مني.
به شهيد دل آذر گفتي: «ريپر مي زنيم و خط مي اندازيم و شما خاكريز بزنيد و دنبالمان بياييد.»
قبول كرد. يك گروهان به ما دادند به عنوان محافظ، تو هم يك قطب نما به من دادي و گفتي: «با اين گرا مي رويم جلو.»
در مسير كه مي رفتيم. رد گردان بود. اين طرف و آن طرف جاده هم زخمي و شهيد تا دلت بخواهد. يك چراغ قوه هم دستمان گرفته و با راننده بولدوزر، اسمش چه بود؟- عباس پلنگ- قول و قرارمان را گذاشته بوديم: «هر وقت چراغ زديم، بدان كه يا شهيد ديديم يا زخمي.»
در طول راه هم هي عرق ريختيم و كار كرديم. يادت هست؟ دو كانال بزرگ را پر كرديم؛ سيم خاردارها را جمع كرديم؛ خاكريز عراق را شكافتيم و رفتيم جلو. تو با زين الدين تماس مي گرفتي و اخبار را مي گفتي. واي... واي... واي ظاهرا رسيده بوديم به مقصد؛ اما عمليات يگان هاي ديگر، درست درنيامده بود. از بي سيم مي شنيديم: «برگرديد عقب... برگرديد!»
- اگر اشتباه آمديم، همين جا اشتباهمان را جبران مي كنيم؛ به چپ برويم يا راست؟
- برگرديد عقب يالا، مگه نمي شنويد؟
آره، لوطي، آن لحظه نمي دانستيم عراق جلوي نيروهايمان را گرفته. نمي دانستيم كه از آنها گذشته ايم و حالا هم پشت سر و هم روبه رويمان را پر كرده اند. تازه وقتي هم كه برگشتيم، يادته كه جهنمي بود!
- خاكريز بزنيد، پشت خاكريز پدافند كنيد! چقدر خسته بوديم. صداي زين الدين مي آمد. مثل يك شير فرياد مي زد. بچه ها شروع كردند به خاكريز زدن؛ ما دو نفر هم پيش افتاديم. واي كه چقدر خسته بوديم! صداي تيربارها، خمپاره، انفجار... خودم را انداختم زمين: «اكبر، تير خوردم.»
«لااله الاا...» را خيلي بلند گفتي؛ بلند و با غيظ. حالا چه وقت زخمي شدن بود. اين را هم گفتي و چراغ قوه ات را انداختي به صورتم: «د... بگو پسر... بگو ببينم كجايت تير خورده؟»
زدم زير خنده. توي جهنمي كه دوروبرمان بود، خنديدن ديوانگي بود، اما هوس كرده بودم كه بي اختيار شوخي كنم: «اجازه هست لالا كنم لوطي؟»
نشستي كنارم. بعد افتادي به پشت: «خيلي خوب... شب بخير كوچولو!»
لبخند به لب خوابم برد. توي گل ولاي خوابم برد. مثل حالاي تو. اما چند دقيقه بعد با مشت و لگد بيدارم كردي: «بلند شو كوچولو!» صداي تيربار.... خمپاره... دوشكا. يك مقدار كه رفتيم، اين بار تو افتادي به پشت. گفتم: «بلند شو بازي در نيار... د يالا.»
اما نه... انگار قضيه جدي بود. تير خورده بود به استخوان رانت. بلندت كردم. داد زدي: «بگذارم و برو!»
يك نگاه انداختم به دور و بر. جز زخمي ها، همه درحال دويدن بودند. يادت هست چه گفتم: «اگر قرار باشد عقب برويم... با هم مي رويم.»
گفتي: «ولم كن و برو!»
انداختمت روي كولم. شانه ام را گاز گرفتي. صداي بي سيم چي مي آمد: «دوربين قرمز... دوربين خرگوشي... برويد سنگر كمين. منطقه را گزارش كنيد. ابتكار عمل دست عراقي هاست. عراقي ها دارند خط مي گيرند. يك گروه شهادت طلب برود آنجا... يك گروه دوازده نفري.» روي كولم بودي و مي دويدم. كنار گوشم مي گفتي: «الهي مرگم را شهادت قرار بده!» مي گفتي: «بهشت را به بها دهند، نه به بهانه.»
مي گفتي: «آه، كه ديگر توان ندارم.»
چراغ هايي كه كورسو مي زنند، چقدر دورند؛ انگار توي بهشت اند. بگذار زمينت بگذارم. آهان، حالا بهتر شد، چقدر دست هايت سرد است! چقدر پيشاني ات! چقدر صورتت! آخ كه چقدر خوابم مي آيد رفيق. بگذار سرم را بگذارم روي قلبت. حالا خوب شد. اما چقدر ساكت است. انگار كه هزار سال است نمي زند. حدس مي زدم... حدس مي زدم، لوطي! تو زودتر از من به چراغ ها رسيدي؛ به چراغ هاي توي بهشت. خداحافظ... خداحافظ!»
«چراغي در بهشت» از كتاب «شعله در عشق» نوشته راضيه تجار، 1379 «نشر ستاره».

 



گفت و گو با امير«حسين وليوند» لزوم پاسخ به پرسش هاي نسلي كه جنگ نديده است

مجيد مغازه اي
بيش از سه دهه عمرش را در ارتش خدمت كرده و هنوز با نشاط مشغول فعاليت است و علي رغم آن گردوغبار زمان محاسن و مويش را سفيد كرده است اولين حضورش در جبهه هاي جنگ حق عليه باطل در دوران دفاع مقدس به سال 61 برمي گردد كه در عمليات فتح المبين حضور پيدا مي كند همان زمان كه امير سرافراز ارتش، شهيد صياد شيرازي فرماندهي دانشكده افسري را با حفظ سمت فرماندهي نيروي زميني برعهده داشت و او كه تازه وارد دانشكده افسري شده بود از آن دوران به نيكي ياد مي كند. 96 ماه در مناطق عملياتي بوده است كه مربوط به قبل و بعد از قطعنامه 598 مي شود به همين دليل در عمليات هاي مختلفي شركت كرده است ولي بيشترين حضورش را مربوط به مناطق شمال غرب و كردستان عنوان مي كند. پس از پذيرش قطعنامه هم حدود سه سالي، درگير با مسائل كردستان مي شود.
دوره هاي مختلفي نظير تكاوري، چتربازي، كوهستان، دوره مقدماتي توپخانه، دوره عالي توپخانه، دوره تخصصي قوانين تير، دوره هماهنگي پشتيباني آتش را در داخل كشور گذرانده است . در سال 77 در مقطع كارشناسي ارشد در دانشكده فرماندهي ستاد پذيرفته مي شود و پس از پايان اين مقطع در سال 79 دوره فرماندهي ستاد را در پاكستان مي گذراند پس از آن به عنوان فرمانده توپخانه لشگر گرگان منصوب مي شود و از آنجا به ستاد نيروي زميني در تهران مي آيد و از آنجا به دانشكده افسري مي آيد و از چهار سال پيش هم به عنوان معاون آموزش دانشكده افسري مشغول خدمت است و البته سال 84 در مقطع دكتري پذيرفته مي شود و سال 87 دوره نظري آن را به اتمام مي رساند.
متن زير بخش هايي از گفت وگوي كيهان با امير سرتيپ دوم حسين وليوند زماني است.
¤ از اولين حضورتان در دفاع مقدس بفرماييد.
- ما تعطيلات، مرخصي ها، عيد نوروز، تابستان و به طور كلي اوقات فراغت دانشكده افسري را با علاقه در جبهه ها مي گذرانديم در عيد نوروز سال 61 هم كه به منطقه اعزام شديم در منطقه اي به نام «چنانه» و ارتفاعات «دو سرلك» مستقر شديم كه حال و هواي خاصي داشت، در آن منطقه رزمندگان غيور لشكر 77 ثامن الائمه حضور داشتند و تك تك لحظات آن براي ما خاطره است ولي يكي از خاطرات آن لحظات مربوط به شبي است كه در يك سنگر در خط مقدم با يك سرباز وظيفه قديمي همراه شدم و احساسم اين بود كه او بايد تجربه زيادي داشته باشد و بتواند به من كمك كند از طرفي آن سرباز هم همين احساس را در رابطه با من داشت چون او هم شب اولي بود كه به خط مقدم آمده بود ما هر دو با اين احساس در انتظار حركات طرف مقابل بوديم كه ناگهان ديدم برخلاف اصول نظامي و حفاظتي اين سرباز براي ديدن ساعت در آن مكاني كه نزديك دشمن بود چراغ قوه را روشن كرد و از اينجا به بعد بود كه مسئوليت سنگر به عهده من آمد و الحمدا... آن شب اتفاق خاصي نيفتاد و در ادامه، عمليات به خوبي به پيروزي رسيد از آن به بعد هم از چهارشنبه تا شنبه دو هفته به منطقه مي رفتيم همان طور كه مي دانيد اين عمليات سرآغاز عمليات هاي موفق بعدي رزمندگان ما همچون بيت المقدس بود كه هر چند من در آن حضور نداشتم ولي به دليل اهميت آن در روند جنگ بايد به آن پرداخته شود.
¤ چرا بيت المقدس از اهميت خاصي برخوردار است؟
- در عمليات آفندي چند مرحله وجود دارد كه اصلي ترين آنها اخذ تماس بعد شناسايي با رزم، تك هماهنگ شده و در آخر استفاده از موقعيت و بعد تعاقب (تعقيب كردن) است كه ما در فتح المبين به عنوان يك عمليات موفق نبايد دشمن را رها مي كرديم تا دشمن نتواند خود را بازسازي نيرو و تجهيزات داشته باشد به همين دليل بايد با ضربات سنداني پشت سرهم اين روند را ادامه دهيم لذا بلافاصله بعد از فتح المبين طرح بيت المقدس پيش آمد البته اين اوضاع يك زمينه كلي هم داشت كه مربوط مي شود به شكست حصر آبادان با فرمان قدسي امام خميني(ره) كه در آن يك اتفاقي افتاد كه علي رغم تلخي اما نقطه عطفي در تاريخ انقلاب شد و آن اتفاق هم سقوط هواپيماي C130 حامل فرماندهان نظامي بود كه سبب شهادت امرا و سرداران بزرگي چون فكوري، نامجو، كلاهدوز و جهان آرا شد. اما نه تنها اين ثلمه ضربه اي به جنگ وارد نكرد، بلكه آمدن صياد شيرازي به عنوان فرمانده نيروي زميني ارتش و مرحوم ظهيرنژاد به عنوان رئيس ستاد مشترك ارتش در اين هشت ماه يعني از 7/7/60 تا 3/3/61 يك وضعيت خاصي ايجاد شد كه عبارتست از برداشته شدن محدوديت هايي كه بني صدر براي سپاه پاسداران ايجاد كرده بود و به آنان نيرو و تجهيزات نمي داد و شهيد صياد، سپاه را مخلصانه وارد عرصه مي كند و به همه اين فرصت را مي دهد كه در دفاع شركت كند.
¤ اين حركت شهيد صياد چه اثري داشت؟
- در اين زمان با اين تدبير شهيد صياد شيرازي نود درصد خاك اشغال شده ميهن در همين هشت ماه و با عمليات هاي ثامن الائمه، طريق القدس، فتح المبين و بيت المقدس آزاد مي شود كه براساس طرح هاي كربلاي يك تا سه كه بعدها نام فتح المبين، بيت المقدس و... گرفت در همين ايام بود يعني طرح عملياتي كربلاي يك مربوط به آزادسازي بستان بود تا ارتباط شمال و جنوب جبهه جنوبي دفاع مقدس را قطع كند و بعد از آن بخش شمالي جبهه جنوب در طرح عملياتي كربلاي دو با نام فتح المبين انجام شد و بعد هم طرح عملياتي كربلاي سه كه به بيت المقدس معروف شد جنوب اين جبهه را مورد هدف داشت البته در همه اين طرحها همدلي اصل مهمي بود كه باعث پيروزي ما شد.
¤ با توجه به مطالبي كه فرموديد راهبرد ما در جنگ تحميلي فقط آزادسازي مناطق اشغال شده توسط رژيم بعث عراق بود؟
خير- ما در جنگ ها چهار راهبرد يا استراتژي داريم كه اولين راهبرد ما توقف و تثبيت متجاوز بود كه در همان ابتداي جنگ عملي شد و موفقيت همين راهبرد را ما در روز 31 شهريور گرامي مي داريم، زيرا روز حمله متجاوز كه ارزشي براي گراميداشت ندارد بلكه 31 شهريور سالروز شكست راهبرد دشمن و پيروزي ما در راهبرد اول است لذا در همين جا لازم است كه به اين شبهه هم پاسخ داده شود كه اگر كسي در مرز حضور نداشت پس چطور اين راهبرد دشمن با شكست مواجه شد. البته اين نكته درست است كه نيروهاي ما اعم از ارتش، ژاندارمري و نيروهاي مردمي آمادگي ايستادگي صددرصد در مقابل فشار 12 لشكري عراق را نداشتند اما همين نيروها، 34 روز در خرمشهر مقاومت كردند يا در بخش ديگري پشت كرخه متوقف شدند.
راهبرد بعدي هر جنگي پس از توقف دشمن بيرون راندن دشمن است كه با عمليات ثامن الائمه اين راهبرد شروع شد هر چند كه عمليات هاي ديگري هم در راستاي اين استراتژي داشتيم ولي به اندازه شكست حصرآبادان (ثامن الائمه) توفيق نداشت اما با اين عمليات و سپس طريق القدس كه نقطه قوت اين راهبرد بود، عمليات فتح المبين و بيت المقدس هم كليد خورد.
¤ با اين تعبير عمليات بيت المقدس در راستاي راهبرد دوم انجام شد.
- بله. اين عمليات علاوه بر راهبرد دوم به راهبرد سوم يعني تداوم رزم و استفاده از موفقيت هم مي گنجد چرا كه اين عمليات بعد از عمليات هاي بزرگي مانند طريق القدس و فتح المبين كه ضربات سنگيني را به عراق وارد كرده بود، مي توانست همراه با پيروزي باشد لذا تصميم فرماندهان بر اين شد كه ما بصره را تهديد كنيم تا از اين طريق امنيت داخل تامين شود البته از اهداف ديگر اين عمليات كاهش توان رزمي دشمن آزادسازي خرمشهر، تعيين خط مرزي و به عقب راندن توپخانه دشمن بود تا نتواند به طور مستقيم شهرهاي آبادان و اهواز را مورد اصابت قرار دهد و بايد گفت كه ملاحظات سياسي هم در اين عمليات دخيل بود تا به دنيا اثبات شود كه رژيمي كه ادعاي سروري جهان عرب را دارد ثبات لازم را ندارد و نمي تواند ژاندارم منطقه باشد و با اين ادله و فشاري كه به او آورده مي شود خواسته هاي ما را بپذيرد و جنگ خاتمه پيدا كند تاكيد مي كنم كه جنگ براساس خواسته هاي ما خاتمه پيدا كند.
علاوه بر آن با توجه به مهاجرت جنگ زده ها به شهرهاي مركزي و فشار اقتصادي جنگ هم كشور را كه تازه انقلاب اسلامي در آن پيروز شده را در تنگنا قرار داده بود كه با اين عمليات ها مي توانستيم مردم را به سرزمين هاي حاصل خيز خود در جنوب برگردانيم و فشار اقتصادي جنگ را از كشور برداريم.
¤ در مقام اجرا چگونه اين طرحهاي عملياتي اجرا شد؟
شهيد صياد شيرازي با اتحاد و همدلي سپاه پاسداران قرارگاه مركزي كربلا را تشكيل دادند. تشكيل اين قرارگاه در جنوب و ادغام يگان هاي ارتش و سپاه با هم بسيار مبارك بود. البته پيش از اين هم اين همدلي وجود داشت ولي در بيت المقدس پررنگ تر شد. در اين قرارگاه كربلا چهار قرارگاه فتح، فجر، نصر و قدس هم تشكيل شد كه بخش هاي شمالي جنوبي، جنوبي، مركزي و پشتيباني را تحت نظر داشتند. در هر يك از اين قرارگاه ها هم يك ارتش و يك سپاهي فرماندهي مشترك را برعهده داشتند البته در نظامي گري يك اصل وجود دارد به عنوان اصل وحدت فرماندهي به اين معنا كه يك نفر بايد حرف آخر را بزند اما اين همدلي هاست كه ممكن است هر دو فرمانده را به هم نزديك كند و مشكل ساز نشود با اين تفاسير شهيد صياد شيرازي براي رعايت اين اصل و جلوگيري از هرگونه مشكلي وقتي مي خواهد دستور عملياتي را بنويسد اينگونه است: «رهبري اين عمليات سرنوشت ساز همچنان برعهده حضرت وليعصر(عج) مي باشد، براي حفظ وحدت فرماندهي، مسئوليت فرماندهي و هدايت اين عمليات را شخصاً و با توكل بر خدا برعهده مي گيرم» و يا مي نويسد: «چون اين جنگ و رزم در راه الله است، پيروزي آن به نام الله و رزمندگان اسلام به ثبت مي رسد» فرمانده نزاجا- علي صياد شيرازي، اين مطالب هنگامي به ثمر نشست كه در پشت آن همدلي و هماهنگي لازم با جناب آقاي رضايي فرماندهي سپاه وجود داشت چرا كه همدلي از همزباني خوشتر است.
¤ به صورت اجمالي عمليات بيت المقدس را شرح مي دهيد؟
اين عمليات بايد قاعدتاً در چهار مرحله انجام مي شد يعني اول قرارگاه قدس در منطقه هويزه و پادگان حميد در شمال حمله مي كرد و سپس قرارگاه هاي فتح و نصر از رودخانه كرخه عبور مي كردند و بعد از عبور از كارون و گرفتن سر پل و تثبيت آن به سمت مرز حركت مي كردند اما كار ابلهانه اي كه عراقي ها انجام داده بودند استقرار يك تيپ پراكنده در غرب كارون و ايجاد استحكاماتي مانند يك خاكريز دو متري در شانه شرقي جاده اهواز خرمشهر بود كه آن هم به دليل اطمينان از عدم توانايي ما در عبور از كاروان بود. اين امر نقطه قوتي براي ما شد چرا كه نيروهاي ما با استفاده از پل هايي كه توسط مهندسي ارتش طراحي شده بود از كارون عبور كردند و در خاكريز عراقي ها مستقر شدند عراقي ها با استقرار قرارگاه فتح و نصر در كنار جاده احساس كردند كه ايران قصد حمله مستقيم به بصره و محاصره آنها را دارد لذا نيروهايي كه در مقابل قرارگاه قدس بود را به سمت بصره برد و در زاويه كوشك، حسينيه و طلائيه مستقر مي شود.
با اين اقدام صبح فرمانده لشكر 16 زرهي قزوين در تماس با شهيد صياد اعلام مي كند كه چه در مقابلشان نيست و آنها به سمت مرز حركت مي كنند و مرحله اول عمليات كه از 9 ارديبهشت شروع شده بود در اين روز يعني 17 ارديبهشت به طول مي كشد از 17 تا 21 ارديبهشت در مرز مرحله دوم هم انجام مي شود اما پس از آن خستگي مفرط نيروهاي ارتش و سپاه و گرمي هواي اين ايام فرماندهان را وادار به پيش بيني دو روز استراحت مي كند كه اين استراحت تبديل به 9 روز مي شود كه البته سبب تغييراتي هم در طرح عملياتي مي شود اين تغييرات از اين قرار بود كه به جاي حركت مستقيم به سمت مرز، نيروها به سمت جنوب حركت كردند از طرفي هم عراق در اين مدت استحكامات خود در مقابل قرارگاه هاي فتح و نصر را دو برابر كرده بود و تنها قرارگاه قدس جلويش باز بود.
اين تغييرات كه با همدلي فرماندهي ارتش و سپاه قرار بود انجام شود بايد براي نيروها توجيه مي شد. ارتشي ها يك اصل دارند كه هر دستوري از ما فوق لازم الاجراست مگر اينكه خلاف شرع باشد لذا نيروهاي ارتشي به سادگي اين تغيير را مي پذيرفتند و آقاي رضايي مي گويد كه بچه هاي سپاه اين امر را به راحتي قبول نمي كنند. بنابراين شهيد صياد شيرازي اين مهم را برعهده مي گيرند و فرماندهان سپاه را جمع مي كنند و تغييرات را توضيح مي دهند كه اول جاويدالاثر متوسليان و بعد شهيد خرازي و ديگران اعتراض مي كنند ولي صياد همه آنها را قانع مي كند. اعتقاد آنها بر اين بود كه ما براي ورود به خرمشهر توان كافي نداريم و مي توانيم با محاصره خرمشهر دشمن را مستأصل كنيم اما به هر حال از 30 ارديبهشت با يك وقفه 9 روزه مرحله سوم عمليات آغاز شد. از سوي ديگر با در اختيار گرفتن موشك هاي سام شوروي توسط عراق قدرت هوايي ما كاهش يافته بود اما خداوند ترسي را در دل نيروهاي مستقر در خرمشهر انداخت كه فرماندهان عراقي داخل خرمشهر قصد داشتند توسط بالگرد به عقب بروند كه رزمندگان آن را مي زنند و اين امر باعث تضعيف روحيه بيش از 14 هزار عراقي مستقر در خرمشهر مي شود و قبل از اينكه نيروهاي ما وارد خرمشهر شوند عراقي ها يا تسليم مي شوند و يا فرار مي كنند اين اسرا به اضافه پنج هزار اسير مراحل قبلي عمليات جمعاً 19 هزار و 300 نفر بود. اين امدادهاي غيبي بود كه حضرت امام فرمودند «خرمشهر را خدا آزاد كرد. »
¤ چرا خرمشهر تا اين اندازه در جنگ اهميت داشت؟
در يكي از اسناد منتشر شده از عراق كه وضعيت خرمشهر را به طور سري توسط فرمانده نيروهاي قادسيه در تاريخ 11/3/1982 به همه نيروهاي مستقر در خرمشهر توجيه مي كند، آمده است: «بدانيد كه دفاع از محمره (خرمشهر) و حومه آن مانند دفاع از بغداد و حومه آن و دفاع از همه شهرهاي عزيز عراق است» و يا «محمره براي شما حكم مردمك چشم است پاسدار آن باشيد و اين شعار را نصب العين خود قرار دهيد كه دشمن از محمره عبور نخواهد كرد مگر اينكه از روي اجساد ما بگذرند» و يا «همان گونه كه رئيس فرمانده صدام حسين در نامه اي به فرمانده سپاه چهارم گفته است كه همانا بصره بدون محمره امنيت و استقرارش مورد تهديد است» و يا «اين شهر حكم بالشي دارد كه بصره بر آن آرميده است.»
¤ با اينكه عراق از حمله به خرمشهر براي آزادسازي آن آگاه بود و آمادگي لازم را كسب كرده بودند چه عاملي باعث پيروزي ما شد؟
- اصل غافلگيري به اين معنا نيست كه دشمن الزاماً از موضوعي مطلع نباشد بلكه ممكن است بداند ولي در آن مرحله اي كه به او حمله مي شود نمي تواند واكنش متناسب نشان دهد.
به هرحال خرمشهر با امدادهاي غيبي و استفاده از اصل غافلگيري آزاد شد ولي در ادامه امام خميني(ره) با ورود به خاك عراق موافق نبودند ولي بعداً با طرح عملياتي كربلاي چهار كه به عمليات رمضان معروف شد اين كار انجام شد كه باتوجه به شرايط آن موفق نبود از اين شرايط مي توان به اضافه شدن آمريكايي ها به جمع متحدان عراق علاوه بر شوروي بود كه اطلاعاتي را به دشمن ما مي دادند.
¤ باتوجه به اينكه مي فرماييد نظر امام در ابتدا با ورود به خاك عراق موافق نبود، چرا بعد از خرمشهر جنگ خاتمه پيدا نكرد؟
اين سؤالي است كه در دانشگاه ها زياد پرسيده مي شود. امروز چراهاي جنگ عوض شده است و بايد چراهاي نسلي كه جنگ را درك نكرده است را جواب داد و بايد گفت علي رغم حضور نمايندگاني از كشورهاي مختلف و سازمان كنفرانس اسلامي براي ميانجيگري در خصوص اتمام جنگ پس از اين فتح عظيم كه يكي از شادي هاي بزرگ ملت ايران بود دلايل بسيار قوي براي ادامه جنگ وجود دارد اول اينكه شخص صدام اصلا قابل اعتماد نبود كه اين امر در حمله او به كويت اثبات شد. دوم اينكه سازمان هاي بين المللي قابل اعتماد نبودند سوم اينكه اگر ما خرمشهر را گرفتيم و آتش بس را قبول مي كرديم امنيتي براي خرمشهر نبود هر چند عراق در نوار مرزي غربي عقب نشيني هايي داشت تا خود را موجه جلوه دهد ولي اين فقط يك بازسازي نيرويي براي عراق بود البته اين را هم بايد بدانيم كه تصميمات خاص در شرايط و زمان خود مهم است.
¤ يكي از جالب ترين خاطرات خود از جنگ تحميلي را بفرماييد.
ما در اوايل جنگ 17-18 سال بيشتر نداشتيم و سن ما با سن سربازان برابري مي كرد ولي دركي كه ما داشتيم درك پدرانه بود. من ازدواج كرده بودم و بچه ام در راه بود يعني هنوز احساس پدري نداشتيم و با تمام وجود كاري مي كرديم كه سربازانمان آسيب نبينند و اصلا كاري نمي كردم كه آنها شهيد شوند زيرا هدف ما انجام مأموريت بود البته شهادت در جنگ اجتناب ناپذير است. در عمليات قادر در شمال غرب در خاك عراق بود كه دشمن پاتكي سنگين كرد بعد از اين عمليات با اجراي تاكتيك دفاع متحرك توسط عراق باعث شد كه سنگر مشخصي در خط مقدم نداشته باشيم. يك شب در جيپ شب تا صبح را سر كردم؛ يگانها در اطراف پراكنده بودند و گلوله هاي توپ و خمپاره در اطراف به زمين مي خورد يكي از اين خمپاره ها حوالي صبح بود كه براي نماز صبح آماده مي شدم به محلي كه آشپزها مستقر بودند به زمين خورد و من سراسيمه به آن سمت رفتم. هوا گرگ و ميش بود. قلبم ريخت و خودم را به بالاي تپه رساندم و ديدم كه خون اطراف را فرا گرفته است همان حالت پدري مرا فرا گرفت و بدو بدو از تپه پايين آمدم و در عين حال هم گلوله هايي پشت سر هم زمين مي خورد نزديك تر كه رسيدم فهميدم كه گلوله به قوطي رب گوجه فرنگي 5 كيلويي خورده است و من از بالاي تپه فكر مي كردم كه خون است در حالي كه همه سربازان در سنگر موقت خود بودند و هيچ كس زخمي نشده بود.
¤ يكي از تلخ ترين خاطرات خود را بفرماييد.
خاطرات شهيد شدن و تكه پاره شدن آنها از خاطرات تلخ ماست ولي يكي از اين خاطرات تلخ مربوط مي شود به برادر خانم من كه سرباز لشكر 64 اروميه بود و در همان منطقه اسير شده بود و پنج سال اين اسارتش به طول انجاميد و من نتوانستم براي او كه توسط گروهي مزدور به نام جاش اسير شده بود كاري انجام بدهم.
البته قبول قطع نامه هم برايم خيلي سخت بود ولي چون امام را باور داشتيم طبيعتاً تمكين كرديم. ما در آن موقع در سردشت بوديم و دو سال بعد از قطعنامه هم در آنجا مانديم و بعد آن دو سال به غرب رفتيم.
¤ چه سالي ازدواج كرديد؟
سال 64 ازدواج كردم در آن زمان 22 سال داشتم و الان سه فرزند دارم؛ 2 دختر و يك پسر. يك پسر و دخترم دانشجو هستند و دختر كوچكم هم محصل است.
¤ برخورد فرزندان بانظامي گري پدر و عدم حضور طولاني مدت در خانه چطور بود؟
دختر بزرگم كه دختر جنگ است و كمتر با او بودم و البته پسرم هم همين طور است ولي با دختر كوچكم نيز در ارتباط بودم، آنها هم اين موضوع را درك مي كنند و البته علاوه بر نديدن من اسارت دائي خود را هم ديده بودند لذا ارتباطشان بيشتر با مادرشان برقرار است و نقش مهمي را در استحكام خانواده داشتند. لازم است اين نكته را هم عرض كنم كه خاطراتم را مي نوشتم يك بار قسمتهاي مربوط به اسارت برادرخانمم را همسرم خواند و خيلي گريه كرد و اين موضوع سبب شد كه ديگر ننويسم زيرا براي او بسيار سخت بود كه اين شرايط را تحمل كند چرا كه ابتدا معلوم نبود كه اسير شده است و يا مفقود بود.
¤ آيا اين نوشته ها را داريد و قصدي براي چاپ آن داريد؟
بله دارم ولي فعلا قصدي براي چاپ آن ندارم
¤ نمونه هايي از سختي هاي همسرتان را بيان مي كنيد
زماني كه دخترم به دنيا آمد شب قبلش مرخصي آمده بودم و دركنار همسرم بودم ولي زود رفتم ولي در مورد پسرم به محض اينكه همسرم را از بيمارستان به خانه رساندم به جبهه برگشتم و فرصتي براي ماندن در كنار ايشان نداشتم و اين هم براي من سخت بود و هم براي ايشان.
¤ براي زنده نگه داشتن خاطرات و راهي كه در آن زمان شروع كرديد چه اقداماتي انجام داديد.
ما اكنون يك هيئتي داريم كه به خانواده شهداي هم دوره سركشي مي كنيم البته اين افراد در سراسر كشور پراكنده هستند و ما هم به همه جا سفر مي كنيم و يادشان را گرامي مي داريم و اين عكس كه روي ميز من است اين شهدا را نشان مي دهد. در كنار آن سايت (wwwvahdat60ir) را راه اندازي كرديم زيرا ما در هفته وحدت سال 06 وارد ارتش شديم و با اين هيئت و سايت بچه هاي خودمان را درگير مي كنيم و خاطرم هست كه يكي از اين شهدا مشهدي بود و ما به اتفاق 04-03 نفر به مشهد رفتيم و آنجا متوجه شديم كه فرزند شهيد احساس خاصي نسبت به جنگ و انقلاب دارد كه شايد مطلوب نبود و آن جمع وقتي همگي صحبت كرديم و عكس يادگاري گرفتيم و وقتي به تهران بازگشتيم همسر آن شهيد تماس گرفت و از تغيير روحيه فرزندش سخن گفت.
¤ نكته پاياني
اول آرزوي موفقيت براي شما و همكاران و بيان اين نكته مهم كه نبايد ارتباط نسل جديد و جوان با نسل هاي قبل قطع شود. اين نسل با توصيه و نصيحت مطلبي را قبول نمي كند و بايد چراهايشان درست پاسخ داده شود. پاسخ بعضي از اين چراها نياز به گذشت زماني از وقوع آن ماجرا دارد. لذا ما بايد منابعي را آماده كنيم تا در آينده نسل هاي بعدي چراهاي خود را از لابلاي آن پيدا كنند و قضاوت كنند نه اينكه ما براي و به جاي آنها تصميم بگيريم.

 



براي بسيجي گمنام و بي نشان، حاج عباس عاصمي، مسئول اطلاعات عمليات سپاه علي بن ابي طالب(ع)
حاج عباس! حالا وقتش رسيد!

حسن طاهري
يادت كه نرفته؟ حتما يادت هست، حتما. هر وقت مي ديدي ام، با همان ته لبخند قشنگت، كه مثل تير قناسه مي نشست وسط قلب آدم، و سرت پايين با تبسمي دائمي از پشت چشم هاي ريز شده ات مي گفتي: «پس حاج حسن كي وقت انتشارش مي رسه؟ هنوز وقتش نرسيده؟ و من بودم كه با خجالت مي گفتم: «حاج عباس درست سر ده سال كدش مي شكنه، ده سال». و اين ده سال را نمي دانم چه كسي در دهانم مي گذاشت، خودم؟ خدا؟ نمي دانم و تو مي خنديدي و همان طور سر به زير و با حيا، زير لب مي گفتي: «ببينيم و تعريف كنيم» و مي رفتي.
خاطرات تفحص پاسگاه زيد را مي گفتي، فروردين و ارديبهشت سال 1380، عمليات جست وجوي پيكرهاي شهدا در سرزمين شلمچه در كنارت بودم از روز اول و حالا درست از آن روزها ده سال و دو ماه مي گذرد. پنجشنبه 30 تير 1390 ساعت 12 شب است كه پيامك روي صفحه تلفن همراهم را مي خوانم: درست خواندم يا نه!؟ «عباس عاصمي و... عصر امروز، به دست عوامل گروهك تروريستي پژاك، در منطقه سردشت به شهادت رسيدند» تلفن مي زنم. يك بار، چند بار، خبر درست است، پايم سست مي شود، مي ريزم. مي شكنم، قلبم به درد مي آيد و به حرف: «عباس، حقت همين بود، مزدت را گرفتي، ديدي گفتم؟ ده سال شد حالا، قول داده بودم، حالا وقتش رسيد درست ده سال و دو ماه». اين را چه كسي بر زبانم آورد؟ باز هم نمي دانم. فقط مي دانم اين را در دلم گفتم، آن هم به تو.
حالا پر كشيده اي. چقدر بالا رفته اي؟ نمي دانم. فقط هنوز كه هنوز است، لبخندت را مي بينم عين همان روزها كه سرت را مي انداختي پايين، مثل يك آدم خجالتي و سرشار از شرم و حيا و آرام آرام حرف هايت و تك تك جمله ها و واژه هايت، با رنگ و عطر تبسم هايت روبه روي آدم قرار مي گرفت.
يادت هست، اسمت را گذاشته بودند «پيشكسوت تفحص قم» و خودت مي گفتي: «نه بابا. ما بيل و كلنگ و عمله ايم.» نقطه هاي صفر مرزي را، خاكريزها را، همه محورهاي زير خاك و رمل رفته را، مثل كف دست بلد بودي. پاهايت آشنا شده بودند با همه سنگرها و محورها. مقر تفحص را يادت هست؟ 26 فروردين 1380، همان روز اول ورودم به اطاق فرماندهي مقر دعوتم كردي. مداركم را كه ديدي، برگ مأموريتم را روبه رويم گذاشتي و شروع كردي به گفتن تذكرات، آن قدر جدي و آرام و خلاصه و ساده كه ترس وجودم را گرفت. «شايد نتوانم؟» و تو آرام اميد دادي و من تازه مي فهميدم: «فضل الله المجاهدين علي القاعدين اجرا عظيما درجات منه و مغفره و رحمه»(95 و 96 نساء) يعني چه؟
تو روز و شبت را گذاشته بودي براي يافتن پيكر شهدا و همسر و تنها فرزندت يعني روح الله را در شهر تنها گذاشته بودي، نه آنكه دوستشان نداشتي؛ داشتي، از همه آدم هاي رمانتيكي نسل آهن و سيمان امروز هم بيشتر، اما دنبال چيزي بودي كه من با همه سلول هايم، در كنار تو دركش كردم. «و لهديناهم صراطا مستقيما و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا»(68 و 69 نساء) و اصلا صراط مستقيمي جز مسير پيامبران و راستگويان و شهدا و نيكوكاران مگر هست؟ و چه زيبا تو و دوستانت در آن قرار داشتيد؛ رفيقاني بهتر از همه عالم.
يادت هست آب گرفتگي زيباي اطراف مقر را، پاي نقطه صفر مرز شلمچه، با آن دو قبه سبز خروجي مرز و كانال پر از موانع زنگ زده باقي مانده از جنگ، يادت هست صبح ها چقدر صداي مرغان سفيد دريايي، چرت شيرين بعد از نماز صبح همه را پاره مي كرد و آفتاب كه كمي قد مي كشيد، شلاق گرمايش روي صورت خط مي انداخت و مي خواست پوست صورت را بكند.
يادت هست حاج محمود گودرزي به شوخي مي گفت: «در شلمچه، شب با پتو مي لرزي، وسط روز زير كولر هم مي پزي، عصر طوفان خاك كورت مي كند» و تو مي خنديدي و مي گفتي: «همين سختي هاش شيرينش كرده».
يادت هست گفتم: «حاج عباس، اينجا پر از مين و تله است، چرا مينكوب نميارن؟» جدي شدي و شايد تو دلت بهم خنديدي و گفتي: «اگه همه امكانات پيشرفته عالم هم بسيج بشه، ما باز هم بايد توي اين كار با سختي و تلفات و زحمات، شهيدا رو پيدا كنيم، سختي كار لازمه اصلي كار ماست تا اخلاص يادمون نره. تو نمي دوني وقتي بچه ها براشون وسط ميدون مين اتفاقي مي ا فته. به جاي ناراحتي همون جا ميفتن به سجده شكر، واسه اين كه با تمام وجود به اين كار اعتقاد دارند و از سختي نمي ترسن» و من قرآن مي خوانم، براي خودم تا مثل شما شوم در اين ميدان مين پرخطر روزگار: «فاضرب لهم طريقا في البحر يبسا لاتخاف دركا ولا تخشي»(77 طه)
انگار نه انگار توي دل خطر هستي، توي اين همه سختي، كمبود آب سالم، گرماي طاقت فرسا، دوري از خانه و خانواده، مگس هاي سمج، خرپشه هايي كه مثل مته دلر گوشت تن را سوراخ مي كردند، بي خوابي و از همه جان سوزتر تمسخر و طعنه هاي بعضي ها. يادت هست گفتم: بعضي ها مي خندند به شما و مي گويند: «اين استخوان پاره ها را مي آوريد توي شهر چه كار؟» و انگار كه به ناموس تو چيزي گفته باشند، همه وجودت ذوب شده بود در دوستان شهيدت، ذوب ذوب، فكر و ذكرت، خواب و خوراكت، تفريحت، شادي ات، همه آرزويت پيدا كردن يك شهيد بود. مي دانستي. نه اشتباه گفتم، فقط نمي دانستي، مي ديدي. با چشم دلت مي ديدي هر شهيدي مثل يك پرچم، مثل يك ستاره، مثل يك منور راه را روشن مي كند، مي ديدي شهيد ذكر دائم خدايي مي شود و چقدر قشنگ دائم الذكر بود لبانت به اين ذكر زنده الهي و هيچ چيزي دلت را غافل نمي كرد از اين ذكر. يادت هست توي چادري كه 15 شهيد را گذاشته بوديم روي تخت و حجله زيبايي را محمدآقا زيارتي برايشان ساخته بود رو به روي ماكت جايگاه امام در جماران و بعد از نمازها وقتي سلام زيارت عاشورا را مي شنفتي، شانه هايت مي لرزيد و هاي هاي اشك مي ريختي يادت هست. اگر يادت رفته، من خوب يادم هست، قشنگ روي دلم حك شده: نماز شب، بعدش مناجات مسجد كوفه، بعدش نماز جماعت صبح، بعدش زيارت عاشورا، تازه وقت چانه گرفتن خمير مي رسيد و نان پختن و بعدش صبحانه و بعدش حركت به سمت محور، عصر كه خسته مي آمديم اول سلام به شهدا و باز نماز جماعت و حتي قبل خواب سوره واقعه پيش شهدا، لحظه لحظه اش ذكر آنها بود بر لبانت و من باز قرآن مي خواندم: «رجال لاتلهيهم تجاره ولابيع عن ذكر الله و اقام الصلاه و ايتاء الزكاه يخافون يوما تتقلب فيه القلوب و الابصار»(37 نور) شده بوديم عين اصحاب كهف، بيابوني و مجنون و حيرون. يادت هست 12 پرچم در رقص مقر را كه زيرشان بچه ها را توجيه مي كردي. روزهاي آخر رفتنت از مقر بود و گيرهاي حفاظتي ات، شده بود كارت و شنيدن التماس هاي من براي جلو رفتن.
يادت هست با ابوكريم استخباراتي چند دقيقه اي حرف زدم و فوري توبيخم كردي، گفتي: «اينها از همين راه تخليه مان مي كنند» و وقتي ديدم به جك فارسي ما ابوكريم قاه قاه مي خندد اين حرفت را فهميدم. و توبيخ هايت چقدر شيرين بود وقتي با آن ته لبخند همراه بود. يادت هست گفتي: «پشت خط شني بيل مكانيكي برو تا مين زيرپايت نرود، خاك نرم بود حواسم پرت شد. موسيقي نينواي حسين علي زاده توي گوشم بود، پشت كانال پرورش ماهي، خط پدافندي عمليات رمضان را بيل مي زديم، يادت مي آيد؟ پايم را از مسير بيرون گذاشتم، قدم پنجم بود يا هشتم، نمي دانم، يك دفعه ديدم بيرون خط راه مي روم. تا خاكريز 30 قدم مانده بود، تو جلو مي رفتي جلوي بيل. محمود گودرزي بيل را مي برد با سرعتي آرام، هر لحظه منتظر شنيدن صداي انفجار مين زير شني بودم. يك دفعه قلبم ايستاد، پايم روي پلاستيكي نرم ميخكوب شد. دلم ريخت با فشار پايم را نگه داشتم، صدايت كردم، آمدي، به دو، ايستادي روبه ر ويم. مين گوجه اي عمل نكرده را كه در دستم ديدي، ترسيدي. مي خواستي فرياد بزني سرم، اما هيچ نگفتي، اخم هايت هم با لبخند بود، از دستم گرفتي، مين گوجه اي را پرت كردي آن طرف و اين شد كه با آن همه التماس هايم براي آمدن به پاي كار، دو روز محرومم كردي، بدجور ضدحال خوردم و تو با آرامي توبيخم كردي.
يادت هست؟ بچه هاي دودي براي يك پك سيگار، حاج محمود گودرزي را مي فرستادند سر وقتت تا به اسم توجيه منطقه سركارت بگذارد تا مگر بتوانند پشت تپه يك پك سيگار بكشند و تو خوب مي دانستي و خودت را با خضوع تمام و بزرگواري مي زدي به حواس پرتي!
حالا حالاها مانده تا بشناسمت، حاج عباس يادت هست مي خواستي به قم برگردي و من قرار بود تنها بمانم بدون تو و خنديدي و سرت را پايين انداختي پيش از آن كه سوار تويوتا شوي و گفتي: «حاج حسن! چيزي گيرت آمد يا نه»؟ و چه مي توانستم به تو بگويم از سفري كه مسير زندگي ام را تا پايان عمر تغيير داد، سفري كه حيات بهترين رفيقان عالم هستي را در برابر چشمانم قرارداد و ديدم آن چه ناديدني بود و ناشنيدني و يافتم چيزي را كه «يدرك و لايوصف» است.
حالا رفته اي تا كجا، نمي دانم، فقط مي دانم خيلي بالا و همنشين شده اي با بهترين رفيقانت در «عندرب» و من هنوز قرآن مي خوانم: «ليجزي الله الصادقين بصدقهم»(24 احزاب) حالا درست ده سال و دو ماه از آن روزها گذشته و تو جزاي صداقت و راستي ات را گرفته اي و من مانده ام و صدايت را هنوز در وجودم مي شنوم «حاج حسن هنوز وقتش نرسيده»؟ دلم درد مي كند، وجودم، قلبم. مرهم و آرامبخشي ندارم؛ به جز مرور لبخندهايت، در ذهنم. مي روم سر وقت قرآن. مي خوانم: «من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا»(23 احزاب)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14