(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 29 شهریور 1390- شماره 20028

سفر نامه بهشت (10)
28/4/90 -سامرا- 15:2 ظهر (به وقت عراق)
گل واژه هاي باغ معنا!گل واژه هاي باغ معنا!
زنگ مهر
دريا
خودكارهاي نيمه جان
درسا ؛ عروسك من
قصه هاي زندگي
كارگاه نقد خورشيد پنهان
قضاوت
زندگي چيست ؟



سفر نامه بهشت (10)
28/4/90 -سامرا- 15:2 ظهر (به وقت عراق)

محمد حيدري
واقعا از اين كه دوربين را از توي اتوبوس پايين نبردم حسرت خوردم. نه توي راه، نه در نجف و نه حتي توي كربلا خيلي عكس ننداختم اما اينجا خواستم دوربين بياورم ولي گفتند حتي خودكار و ساعت هم با خودتان نياريد، گير مي دهند و... ما هم حرف گوش كن شديم و نياورديم!
وقتي مسير به شدت گرم و طولاني از گاراژ اتوبوس ها، تا حرم را داشتيم مي رفتيم، نگاه كردن به جلوه ي مخروبه ي شهر، به مغازه هايي كه سال هاست كسي پايشان را تويش نگذاشته، زير آن آفتاب سوزان و گرماي تحمل ناپذير سامرا، نويد شهري غم زده مي داد.
وقتي ما را فرستادند توي ديوارهاي حائل و نگذاشتند حتي با شهر برخورد داشته باشيم فهميدم اوضاع چقدر خراب است. از پشت ديوارها، تابلوي مغازه ها معلوم بود، تابلوهايي كثيف و شكسته! وقتي از كنار ديوار، با چشم غره ي ماموري كه مثل ميرغضب ها مواظب است نري توي شهر، مغازه ها را نگاه مي كني، كركره هايي را مي بيني كه از پس سال هاي متمادي باز نشدن، غر شده اند.
به حرم كه نزديك تر مي شوي، تابلوهاي «فندق»هايي را مي بيني كه شيشه شان شكسته، ديوار اتاق هايشان فرو ريخته و سال هاست مسافري به آن جا پا نگذاشته.
از اين ويراني حرم هنوز هم بي نصيب نيست...
هنوز هم حرم وضع مطلوبي ندارد. ضريحي نيست، جز يك چهارچوب، با چند تا پنجره ي كوچك، كه رويش را با مخمل سبز پوشانده اند، گرماي هوا توي آنجا آزارت مي دهد، جز دو تا كولر، سيستم تهويه ي ديگري نيست، صداي چكش كارگرها از بالاي سرت مي آيد و... دوست داري براي اين غربت يك گوشه بنشيني و گريه كني، اما جايي براي اين نشستن هم نيست. وقتش را هم نداري! دو، سه ساعتي بيشتر اينجا نيستي و چند صفحه زيارت نامه ... غربت از اين بيشتر؟!
سرداب هم همين طور است! هر چند كنار سرداب، صحن بزرگي ساخته اند، اما هنوز با يك بالا و پايين شدن كلي خاكي مي شوي و... براي خواندن دو ركعت نماز جماعت شكسته ي ظهر خيس عرق!
شهر معلوم است روزگاري براي خودش برو بيايي داشته، اما آن بمب گذاري.
شايد اگر دوباره حوزه ي علميه سامرا راه بيفتد، رونق به شهر برگردد، شهري كه شيعه بودن هم در آن جا غريب است ... داريم مي رويم سمت امامزاده سيدمحمد، برادر امام حسن عسگري(ع). چند كيلومتري با سامرا فاصله دارد. مردم منطقه ارادت و اعتقاد عجيبي به سيدمحمد دارند، دعواهايشان را با قسم به او حل مي كنند، بركت زمين هاي زراعي اطرافش را از او مي دانند.
ناهار آنجاييم و بعدش رهسپار آخرين مقصد زيارتي؛ كاظمين...

 



گل واژه هاي باغ معنا!گل واژه هاي باغ معنا!

ترجمه جواد نعيمي
¤ ابليس مي گويد: از فرزندان آدم در شگفتم! ادعاي دوستي خداوند را دارند، درحالي كه نافرماني او را مي كنند و مدعي دشمني با من هستند، حال آن كه فرمان بردارمنند!
بنابراين بياييد ازخداوند بخواهيم كه ما را از كساني قراردهد كه آفريدگار را دوست مي دارند وگوش به فرمان او هستند.
¤ لبخند بزن! زيرا كسي هست كه تو را دوست مي دارد، مورد اعتنا قرارت مي دهد، حمايتت مي كند، ياري ات مي دهد. سخنانت را مي شنود و تو را مي بيند... او خداوند رحمان است!
¤ به دنبال هر پرنده اي، يك پرنده ي شكاري قوي هست!
¤ سينه انسان عاقل گنجينه رازهاي اوست.
¤ دشمني خويشاوندان گزنده تر از نيش عقرب هاست!
¤ دروغ گويي عيبي آشكار وننگي ابدي است.
¤ هر آن كس كه راز خويشتن را پنهان دارد، به مراد خود مي رسد.
¤ سخن گفتن بدون انديشه، همانند تيراندازي بدون هدف گيري است.
¤ هنگامي كه فرزندي بيمار و زمين گير مي شود[ يا به زمين مي افتد ]مادرش مي گريد و هنگامي كه اين اتفاق براي مادري مي افتد، فرزندش مي خندد!
¤ شكيبايي گلي است كه درهر باغچه اي نمي رويد!
¤ هيچ چيزبدون سختي كشيدن به دست نمي آيد، جز ناداري!
¤راز داري، نوعي حكمت است!
¤ آب درلانه ي مورچگان، سيل و طوفان به شمار مي رود.
¤ چهار پايان، اسب ها را بهتر مي شناسند!

 



زنگ مهر

صبح ديگر آمده
از دياري دور دست
هاي و هوي باد صبح
در هوا پيچيده است
¤ ¤ ¤
خش خش برگ درخت
زيرپاي كودكان
گم شده لبخند و اشك
در تكاپوي زمان
¤ ¤ ¤
غنچه هاي صورتي
مي شكوفد در كلام
روز وصل دوستان
روز زيباي سلام
¤ ¤ ¤
فصل خوب مدرسه
غصه ها را مي برد
باز هم باران مهر
زنگ ما را مي زند
¤ ¤ ¤
توي راه مدرسه
كيف دارم توي دست
گام هايم پرشتاب
در دلم آرامش است
¤ ¤ ¤
باغ سبز مدرسه
شاهد پروانه هاست
خنده هاي كودكان
توي گوشش آشناست
علي نهاني
عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



دريا

در كنار دريا
چه آرامشي پيداست
و قدم زنان روي شن ها
نگاهم به دور دست ها گره مي خورد
موج هاي پريشان احوال
هر از گاهي با مهرباني
به سوي نسيم مي خزيد
و نسيم دست پرمهرش را
بر سر موج ها مي كشيد
غروب آفتاب چه دلگير است
چه سكوتي در كنار درياست
اي ساحل چه صبور هستي؟
اي صخره چه مقاوم هستي؟
اي سكوت پس كي مي شكني؟
اي دريا كي باز مي ايستي؟
دريا دگر طوفاني نيست
در انتظار يك غرش است
موج ها آرامند
غروب تبسم مي زند
و من تنها مي توانم
برگه ي زبر شعر آلودم را
به اوج آسمان ها بفرستم
و زماني كه از اميد فارغ شدم
عطر ناياب شعرهايم
در فضا پراكنده شد
و مجذوب دريا شدم
كه چقدر انتظار مي كشد
انتظاري كهنه
كه هرگز به پايان نمي رسد
كاش دل نسپرده بودم
به دريايي كه از كران تا بي كران است
كاش...

فرانك نازجو/ 15 ساله/ تهران
(عضو انجمن ادبي پژوهش سراي ابن سينا)

 



خودكارهاي نيمه جان

دلم گرفته اما نمي يايي. مي دونم چاره اي جز انتظار ندارم.
يه خواهش دارم، زود بيا؛ خيلي زود.
ديگه دارم كم كم خسته مي شوم الآن چند ساعته كه بي كارم.
مي دوني امشب چقدر منتظرت موندم تا بياي اما تو لج كردي نيومدي.
آن قدر روي صندلي نشستم و به كاغذ نگاه كردم كه چشم هام مي سوزه، گردن و پا و دست و كمرم از درد تيكه تيكه مي شه و به ده قسمت مساوي تقسيم مي شه.
چرا اون قدر اذيت مي كني به قول امروزي ها «مگه من به تو چه هيزم تري فروخته بودم» اين كارها رو انجام مي دي.
اي بابا اصلاً نيا چي كار كنم... نه... شوخي كردم ببخشيد اشتباه شد به قول يك نفر «مهم نيته» كه منتظرت نشستم. البته هيچ سودي نداشت جز اين كه خودكار تموم شد. سرم را روي ميز گذاشتم. هي چراغ مطالعه رو خاموش روشن، روشن خاموش كردم بدبخت داشت مي سوخت. ساعت روميزي كه جلوم مثل طلب كار نشسته بود وچپ چپ تو صورتم نگاه مي كرد و مي گفت: «اي بابا برو بخواب وقت خوابه، نمي ياد اگه مي اومد تا الان اومده بود.» يك دفعه وسايل اتاق همه با هم تأييد كردند: «آره آره راست مي گه»
با خودكارها از بس نوشته بودم و خط زده بودم همشون نيمه جون بودن و كم كم جوهراشون داشت تموم مي شد. از صداي صندلي نگو كه كلافه ام كرده بود: هي مي گفت: واي واي آخ قولنج كردم. گردنم رو نگو. پايه هام ديگه تكون نمي خوره ديگه جون ندارم. پاشو ديگه بسه. داشتم به حرف صندلي گوش مي كردم كه احساس كردم يه چيزي به كف پام مي زنه. بله... ديدم سطل آشغال زير پامم با صداي خفه داشت مي گفت: جان... جان هر كسي را دوست داري ديگه جا ندارم تا خرخره پر كاغذم چقدر بارم مي كني منفجر مي شم ها!
تو اين حال و هوا بودم كه اومدم از گنجينه ي ذهنم استفاده كنم كه بخوابم يا نه... كه ياد حرف انجمن ادبي افتادم كه مي گفتن: هر وقت ذهنت با قلمت همكاري نكرد به خود فشار نيار چون نمي ياد اگه هم بياد كج و كوله مي ياد.
نوشته رو بايد بنويسم و تمومش كنم.
از جام بلند شدم صندلي بيچاره هم يك نفسي تازه كرد.
كلاغ ها بال هايي را كه باز كرده بودند بستند و رفتند وحالا نوبت كبوترهايي بود كه با بال هاي سفيد روز رو روشن كنند.
روز داشت مثل آب از جوي رد مي شد و مي رفت.
دوباره هوا تاريك شد و داشتم براي فرداي خودم برنامه ريزي مي كردم كه يك دفعه خوشحال شدم مي دونيد چرا؟ چون بالاخره اومد. صداي نفس هاي پرمحبتش رو از دريچه ي قلبم احساس كردم.
حالا يك چيز ديگه اي هم كشف كردم نبايد بري دنبالش بايد خودش بياد سراغت.
زينب الله وردي (پرستو)
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



درسا ؛ عروسك من

چشم هايم در حجاب نگاه پيچيده اند و دخيل بسته اند به زانوهاي پير اشياي اتاق، به دنياي پنبه اي خاطرات! سكوت تيز و حراف عروسك هايم، ژاله مي روياند در چشم هاي شب رنگم.
همه آنها به من خيره شده اند.
طعم كنايه مي دهد لبخندهاي سردشان، انبوه فريادهاي لالشان زيبايي كودكي را به رخم مي كشد.
سرم را پايين مي اندازم. چه كسي مي تواند در اين لحظه سنگيني پوچ غبطه را در من وزن كند؟ جاي خالي سرزنش هاي درسا ميان تجمع عروسكي ما عذابم مي دهد. كلاس سوم بودم، دختر عمه ام الهام كه دو سال از من بزرگ تر است رقيب عروسكي من بود. آن روزها در بازار بسته هاي عروسكي كه سه دختر خانم با موهاي سبز، زرد، صورتي بودند فراوان شده بود (بسته اي هزار و پانصد تومان)
من هم يك بسته خريدم اما از همان اول با اينكه عروسكهاي موصورتي و زرد زيباتر به نظر مي آمدند.
احساس خاصي نسبت به عروسك موسبزم پيدا كردم با الهام كه بازي مي كرديم مادر عروسكهاي خوشرنگ مي شدم اما در خلوت عاشق درسا عروسك موسبزم بودم. روزها مي گذشت و من هر روز بيشتر وابسته ي درسا مي شدم و مادرانه به او عشق مي ورزيدم تا جايي كه حتي درسا را از عروسكهاي گران قيمت و خوشگل الهام بهتر ديدم و تنها مادر او شدم. چه در بازي و چه در حقيقت صبح تا شب با الهام براي عروسك هايمان لباس مي دوختيم. و من با هر بقچه اي كه براي درسا پر مي كردم انگار احساس تكامل را لمس مي كردم در وجودم هميشه با الهام بحث مي كرديم و بيشتر اوقات كار به كتك كاري، گاز گرفتن و چنگ انداختن، مو كشيدن و كتك زدن عروسكهاي همديگر مي كشيد. راستش را بخواهيد بيشتر وقت ها هم تقصير من بود. هر چند الهام هم يك ذره زبانش فقر شيريني داشت. وقتي خاله بازي مي كرديم، اول من مي رفتم مهماني خانه او و بعد از تمام كردن خوراكي هايش قهر مي كردم و خوراكي هاي خودم را تنها مي خوردم و كفر دختر عمه ي عزيزم را درمي آوردم زير مقنعه ي مدرسه ي الهام گل هاي زيبايي دوخته شده بود و من...
به او حسودي مي كردم كه چرا مقنعه ي من ساده است. يك روز كه لباس مجلسي درسا ناقص بود چشمم به مقنعه ي الهام بيچاره افتاد. خلاصه كار خودم را كردم، چند روزي مقنعه ي سالهاي گذشته الهام را سر مي كردم البته ناگفته نماند كه يك دست كتك مفصل از الهام خوردم و تا يك ماه مهر دندان هايش روي بازوهايم مانده بود.
من شبها با درسا درد دل مي كردم و روزها با او زندگي!
دهانش را بريده بودم، يك وعده درسا را سر سفره فراموش نمي كردم و هر وقت حمامش مي كردم سرش را درمي آوردم و غذاها را خالي مي كردم. اما علاقه ي زياد به درسا اذيتم مي كرد! يك شب گردنبند و گوشواره هايش را درآوردم و او را به پشت بام پرت كردم. اما...
انگار دلم در سينه نعره مي كشيد كه نيمه شب پدرم را فرستادم تا بياوردش! بابا اشك هايم را پاك كرد و درسا را به من داد. سريع با آب گرم شستمش و بعد لباس هاي راحتي اش را تنش كردم، محكم بغلش كردم، به هق هق افتادم و گفتم: ماماني ترسيدي؟ ببخشيد...
آن روزها بود كه براي اولين بار فهميدم وابستگي چه آتش ويران كننده اي است. اما كم كم ديو بزرگ شدن عشق مظلوم درسا را در قلب من دريد و حالا حتي يادم نمي آيد او را كجا رها كردم.
كي؟ كجا؟ گم شد؟ به كسي دادمش؟ بيرون انداختمش؟ نه...
يادم نمي آيد، ولي درسا خانم بدان كه وقتي ياد بي رحمي هاي خودم مي افتم شبهاي باراني مثال چشم هاي تر و سياهم مي شود. درساي من تو را قسم به پاكي قلبت رخت درد را از شعرهاي من بكن ، ياد تو درساي جان آرامگاه تمام شيريني هاي كودكي ام است هر چند امروز جسمت در اين تظاهرات عظيم عروسكي كه بر عليه بزرگ شدن من ترتيب داده شده بود حضور نداشت اما خاطراتت بيشتر از هر شعاري پايه هاي هيبتم را سست مي كرد.
حلالم كن...
الناز فرمان زاده(تداعي)
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



قصه هاي زندگي

مهدي احمدپور
غرغر
جيرجيرك مدام جيرجير مي كرد و به جان كرم ابريشم بيچاره غر مي زد!
مي گفت: اه اه! تو چقدر زشتي! اين چه قيافه ايه كه داري؟ نگاش كن ببين چقدر پا داره؟ آخه اين همه پا براي چي مي خواي؟ با اين همه پا راه رفتن هم كه بلد نيستي. همين طور روي زمين و روي درختها مي لولي! لب و لوچه ات هم كه بي ريخت بي ريخته! واقعا كه چندش آوري! بگو ببينم بدتر از خودت هم تا حالا ديدي...؟ جيرجيرك هي غر مي زد و هي غر مي زد.
كرم ابريشم بدون اينكه به حرف هاي او توجه كند مشغول تنيدن تارهاي ابريشم به دور خود بود... و جيرجيرك غر مي زد و غر مي زد. لحظه ها و لحظه ها... ساعتها و ساعتها...! تا زماني كه پيله ابريشم پاره شد و از آن پروانه اي زيبا بيرون آمد.
اما جيرجيرك هنوز داشت غر مي زد و از زمين و زمان ايراد مي گرفت. خستگي ناپذير و مداوم، اما پروانه هنوز هم به او توجهي نمي كرد. بالهاي خود را باز نمود و پروازي رويايي را آغاز كرد.
و اكنون سالهاي سال است كه كرمها پروانه مي شوند و با بالهاي زيبايشان پرواز مي كنند. و جيرجيركها، هنوز كه هنوز است غر مي زنند و جيرجير مي كنند!

 



كارگاه نقد خورشيد پنهان

نشريه ي تجربي كانون فرهنگي هنري فاطميون ملاير- مسجد فاطميه ملاير
مديرمسئول: مجيد پيرحياتي
سردبير: رضا فقيهي
«خورشيد پنهان» نشريه اي هشت صفحه اي كه مطالبش كم ولي محكم است. بچه هاي ملاير استعدادهاي ادبي خوبي دارند. يكي از چهره هاي سرشناس ادبيات كودك و نوجوان ملاير آقاي غلامرضا بكتاش است كه كتابهاي شعرش جوايز بسيار خوبي گرفته اند. «ملاير» تنها شهر شيره انگور نيست بلكه شهر شاعران شيرين زبان نيز هست. علاوه بر غلامرضا بكتاش و حميد هنرجو باز هم چهره هاي ادبي بسياري دارد. صحبت من روي بچه هاي مسجد است بچه هاي مسجد فاطميه. كودكان و نوجوانان با استعداد چه جايي در نشر يه «خورشيد پنهان »دارند؟
نشريه اي با اين توان جا دارد ماهنامه شود و در شناسايي و شكوفايي استعدادها فعال تر عمل كند. در صفحه آرايي نشريه از رنگ سياه زياد استفاده شده است.
حدود 10ستون مطلب براي سه ماه خيلي كم است. دنباله داركردن داستان در فصل نامه چندان جالب نيست. خوانندگان مطالب دنباله دار دوست دارند ادامه مطلب را هرچه سريع تر بخوانند و به تأخير انداختن ادامه يك مطلب به يك ماه زياد است چه برسد به سه ماه.
داستان كوتاه آش نذري مي توانست با اضافه شدن يك يا دو برگه ي ديگر به نشريه در همين شماره بيايد. براي سردبير خوش ذوق نشريه جناب آقاي رضا فقيهي آرزوي موفقيت روزافزون داريم.
به اميد طلوع «خورشيد پنهان» از پس ابر غيبت. صلواتي بفرستيد.


 



قضاوت

در قضاوت رفتار ديگران با خود عجولانه تصميم نگيريم؛ زيرا انسان ها هر يك حال و هواي مخصوص خود را دارند و در برخورد با شما از آن عواطف عاري نيستند. قضاوت آنها در مورد شما لااقل پنجاه درصدش مربوط به خصوصيات ذهني و عاطفي خودشان است. همچنان كه ما نيز اين چنين رفتار مي كنيم. بنابراين نبايد توقع داشته باشيم كه ديگران اعمال و كردار ما را صد درصد پذيرا باشند. بايد بينديشيم كه چه از ما سرزده است كه درباره ما چنين قضاوتي به عمل مي آيد و هم چنين چه بر سر آن فرد آمده است كه در مورد ما چنين بي عدالتي مي كند. وقتي اين قضايا را بسنجيم آن گاه توقعمان از ديگران كم مي شود و هم چنين ديگران نيز از ما انتظار كمتري دارند، جامعه ميدان تعامل است و تعامل دو طرف دارد؛ شما و ديگران. هر طور كه با ديگران رفتار كنيد به همان گونه با شما رفتار مي شود. بنابراين بكوشيم تا عينك بدبيني را از برابر چشمانمان برداريم. از خطاهاي ديگران درگذريم؛ تا مردم نيز پذيراي ما باشند و از اشتباهاتمان صرف نظر كنند. انسان ذاتا اجتماعي آفريده شده است و بقاي وجودي اش در بستر حيات جامعه است. بر اين اساس بايد جامعه را تحمل كرد. البته صاحبنظراني بوده اند كه در طول تاريخ، مردم را به صلاح و فلاح فراخوانده اند و جامعه آرماني اي را تصوير كرده اند كه در آن انسان ها راحت تر با يكديگر مي جوشند. شما هم سعي كنيد اين نكته هاي تربيتي را بشناسيد و در مورد خود و ديگران به كار ببنديد تا مردم به راحتي پذيرايتان باشند. همواره برخلاف جريان آب شنا نكنيد. بكوشيد تا معيارهاي درست را بيابيد و با آن همراه شويد. پس از مدتي احساس خواهيد كرد كه راحت تر و خوش تر زندگي مي كنيد. مردم احترامتان را نگه مي دارند و به شما به چشم انساني والا و شايسته مي نگرند و ما از زندگاني و مردم جز اين، چه مي خواهيم؟
بيژن غفاري ساروي از ساري

 



زندگي چيست ؟

زندگي يك فرصت طلايي ست كه از آن مي توانيم به خوبي استفاده كرد.
زندگي يك طرح زيبايي ست كه مي توانيم آن را زيبا كشيد.
زندگي يك ترانه شادي ست كه مي توانيم آن را زيبا سرود.
زندگي يك لبخند زيبايي ست كه مي توانيم آن را به همه هديه كنيم.
زندگي يك نعمت است كه مي توانيم قدر آن را بدانيم.
زندگي يك ماجراي واقعي ست كه مي توانيم با جرات به آن فكر كرد.
زندگي يك روياي شيريني ست كه مي توانيم براي رسيدن به آن تلاش كرد.
زندگي يك هدف بزرگي ست كه مي توانيم براي رسيدن به آن توكل به خدا كرد.
زندگي بسيار با ارزش است سعي كنيم از تمام لحظات زندگي به خوبي استفاده كنيم.
زندگي يك بازي ست هر كس بتواند درست بازي كند برنده است.
الهام ملكي
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14