(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 14 آبان 1390- شماره 20066

شعر امروز
به بهانه برپايي كلاس هاي آموزشي ستاد عالي كانون هاي فرهنگي و هنري مساجد كشور نهم و دهم آبان
همسنگران ! خوش آمديد
قديمي و صميمي
با بال زخمي پريدن
قصه هاي زندگي (29)
دنياي يك دانه
چند خط درباره داستان «كوهستان مه آلود»



شعر امروز

عطر عبا
پروانه ها از باغ گل ها
بوي عبايت را شنيدند
از باغ گل ها دسته جمعي
سوي عبايت پركشيدند

هنگام رفتن سوي مسجد
شد شانه ات پروانه باران
تا پانهادي توي مسجد
صحن و شبستان شد گلستان

تا روبه قبله ايستادي
«تكبيره الاحرام » گفتي
هنگام صحبت با خداوند
مثل گلي زيبا شكفتي

اي كاش من هم توي مسجد
گرد و غبار فرش بودم
هنگام پرواز بلندت
من ميهمان عرش بودم

من از تو دورم آه ، اما
مي آيد از مسجد صدايت
آنجا كه پيچيده شب و روز
عطر دل انگيز عبايت
محمد عزيزي (نسيم)

 



به بهانه برپايي كلاس هاي آموزشي ستاد عالي كانون هاي فرهنگي و هنري مساجد كشور نهم و دهم آبان
همسنگران ! خوش آمديد

علي آقا ! خدا قوت
علي قانع مسئول كميته ي نشريات تجربي ، براي برپايي اين گردهمايي موفق ، سنگ تمام گذاشت.
هماهنگي با ستاد، پيگيري نامه هاي ارسالي به استان ها،برنامه ريزي كلاس هاي نشريه و وبلاگ ،
راه اندازي غرفه نشريات تجربي مساجد ايران و...از جمله كارهاي اين مسئول جوان و شاداب بود.
علي آقا موقع خداحافظي گفت : بچه ها برويد و با جديت كار كنيد و نشان بدهيد كه اين كلاس ها به دردتان خورده است.
پيشرفت كار شما بهترين تشويق براي ماست.
اشتياق شكوفايي
كلاس هاي نشريه و وبلاگ نويسي با استقبال خوب دوستان مسجدي برگزار شد.
اي كاش اين كلاس ها در تمام استان هاي كشور به صورت مستمر برگزار شود نه سالي و گاهي يك بار.
يك دنيا صفا و صميميت
جاي شما خالي !
وقتي بچه ها دور هم جمع مي شدند يك دنيا صفا و صميميت داشت .
روزهاي نهم و دهم آبان ماه در حالي كه بركات آسماني نصيب مان مي شد، روي زمين خدا و در حوالي ميدان توحيد، بروبچه هاي مسجد دور هم جمع شده بودند.
اين گردهمايي به همت كميته نشريات تجربي كانون هاي فرهنگي و هنري مساجد كشور تشكيل شده بود تا دست به قلمان مسجد در عرصه نوشتار (نشريات تجربي) و دنياي مجازي (وبلاگ نويسي) ارتقا پيدا كنند.
من هم به عنوان يك مهمان به جمع باصفاي دوستان مسجدي ام دعوت شده بودم تا هرچه از دنيا نشريات تجربي مي دانم تقديم آن عزيزان كنم.
صبح دوشنبه، ترافيك خيابان انقلاب مجبورم كردم سواري بر موتور شوم و با سرعت خودم را به كوچه حاج رضايي برسانم؛ كوچه اي در خيابان نواب، نرسيده به ميدان توحيد. در يكي از ساختمان هاي اين كوچه، شور و هيجاني جالبي حاكم بود.
وارد شدم. سلام كردم و رفتم بالا.
آقاي طاهريان معاون فرهنگي و هنري ستاد داشتند بچه ها را تقسيم مي كردند براي كلاس؛ درست مثل روزهاي عمليات و اعلام هر اسمي برابر بود با يك صلوات.
رفتم سركلاس و منتظر بچه ها ماندم. آمدند وكلاسمان رونق گرفت.
اشتياق دوستان مسجدي ام به قدري بود كه من دلم نيامد زود از كنارشان بروم.
بعد از كلاس هم ماندم و همصحبت شان شدم.
از ساعت هشت ونيم صبح تا همين موقع شب با دوستان عزيزم صحبت كردم و چقدر لذت بردم از شوق پروازشان.
روز سه شنبه بعد از كلاس صبح مان رفتيم نمايشگاه مطبوعات. با بن هاي خريدمان افتاديم به جام غرفه ها.
هرچه مي گشتيم چيزي گيرمان نمي آمد و آخرسر همديگر را كه مي ديديم از هم مي پرسيديم: چيزي خريدي؟!
هر چه به ساعت ناهار نزديك تر مي شديم، راحت تر از بن ها دل مي كنديم چون گفته بودند كه اين ها بعد از نمايشگاه اعتباري ندارد!
خلاصه با خريد لوح هاي فشرده و كتاب هاي جور واجور بن ها را سپرديم به دست غرفه داراني كه پول را بيشتر مي پسنديدند و بقيه بن را هم به بن بست مي رساندند تا مجبور شوي يا دست در جيبت كني و يا يك بن ديگر را تقديمشان نمايي! بعد از نمايشگاه آمديم، دور هم نشستيم ناهار خورديم.
خستگي از سرورويمان مي باريد اما مي دانستيم ديگر اين همه تنوع لهجه و صفا و صميميت رانمي توانيم به راحتي در يك جا جمع كنيم.
بچه هايي كه بليط قطار يا اتوبوس داشتند سريع بار و بنديلشان را بستند و رفتند و چند تايي تا غروب ماندند تا چهارشنبه عازم ديارشان شوند. من در اين دو روز، از دنياي بي ريا و باصفاي دوستانم درس ها گرفتم وهميشه و هرجا دوستدار اين خوبان خواهم بود.
خبرنگار مدرسه
زيارت قبول
دوشنبه شب ، فرصتي پيدا شد تا دوستان دعوت شده از استان هاي سراسر ايران به زيارت حضرت عبدالعظيم حسني عليه السلام بروند.
پلاك 154 يادتان نرود!
اين هم غرفه نشريات تجربي كانون هاي مساجد
همين كه نشريات توانستند در اين جشنواره غرفه بگيرند و ديده شوند خودش جاي شكر دارد.
اميدواريم در سال هاي بعدي جاي غرفه و فعاليت هاي آن بهتر از امسال باشد .
به اين نشريات نگاه كنيد
اين ها احساس وظيفه كرده اند تا در مقابل پيشرفته ترين سلاح هاي جنگ نرم به مبارزه ادامه دهنداما شايد باورتان نشود كه بيشترشان با پول تو جيبي اعضا چاپ مي شود!
خيلي هايشان حتي يك چاپگر رنگي هم ندارند!
براي رشد و شكوفايي اين رسانه ي موثر در مساجد چه بايد كرد؟
اي كاش فرهنگ تشويق كارهاي موثر فرهنگي در كشورمان روز به روز بهتر شود.

 



قديمي و صميمي
با بال زخمي پريدن

افسانه شعبان نژاد
غروب است. لب حوض نشسته ام. دل گرفته و غمگين. آن قدر غمگين كه آسمان آبي با آن رنگ زلال و شفافش برايم ابري و دل گرفته است. گنجشك ها روي سرو بلند خانه جيك جيك، گريه مي كنند. حوض خانه نگاهش غصه دار است. از خاك خيس خورده حياط كه مادرم تازه آن را آب پاشي كرده است، بوي نمناك غصه به مشامم مي خورد.
لحظه اي به آب حوض خيره مي شوم، به چشم هاي غمگينم، به چهره درهم رفته ام و آهسته زير لب تكرار مي كنم: «نه با اين همه غصه ديگر نمي شود، نمي شود زندگي كرد!...» ناگهان صدايي سكوت غمگينم را برهم مي زند. سرم را برمي گردانم. زير سرو بلند خانه، كلاغي روي زمين افتاده است. بال بال مي زند. به طرفش مي روم. قارقار مي كند و از من دور مي شود. بالش زخمي است، دلش هم زخمي است؛ مثل دل من. چه غروب غم انگيزي است! بال من و او شكسته است.
كلاغ هنوز روي زمين است. گاهي نگاهم مي كند و گاهي از سردرد، قارقاري سر مي دهد.
نگاهش مي كنم و با چشم هايم به او مي گويم: «ديگر فصل شادي هاي من و تو تمام شده است. من و تو بايد پرواز را از ياد ببريم.»
اما حس مي كنم در چشم هاي او حرف ديگري است. او نمي خواهد حرف مرا باور كند. او نمي خواهد به اين سادگي پرواز را از ياد ببرد.
به او و به خودم فكر مي كنم كه كلاغي ديگر روي بام همسايه مي نشيند. قارقاري بلند سر مي دهد. كلاغ زخمي سرش را بالا مي گيرد. اشك را در چشم هاي سياهش مي بينم. تكاني مي خورد. كمي بيشتر، باز هم بيشتر و آرام به سوي بام همسايه پرواز مي كند و از آنجا با آن يكي كلاغ، در لابه لاي برگ هاي سپيدار حياط همسايه گم مي شود.
با پرواز او چيزي به سياهي پرهاي او از دلم بيرون مي پرد. احساس مي كنم سبك شده ام. به آب حوض خيره مي شوم. لبخند كمرنگي بر روي لب هايم نشسته است. آهسته به چشم هايم مي گويم: « با بال زخمي هم مي شود پرواز كرد!»
منبع : آرشيو كيهان بچه ها

 



قصه هاي زندگي (29)

ريشه
مهدي احمد پور
نسيم خوش شروع به وزيدن كرد و بيد مجنون شاخه هاي زيبايش را به حركت درآورد. بيد مجنون به درخت چنار كه سالها كنارش بود، گفت: ببين چه شاخ و برگ زيبايي دارم! وقتي نسيم مي وزد من زيباتر مي شوم ولي تو...!
چنار، نگاهي به بيد مجنون انداخت، لبخندي زد، ولي جوابي به او نداد.
شدت باد كمي بيشتر شد و بيد مجنون با لذتي وصف ناپذير شاخ و برگش را به رقص درآورده بود. اما كم كم باد شديد شد و بيد مجنون ديگر نمي توانست خودش را كنترل كند.
و طوفان آغاز شد. باد آن قدر شديد شد كه بيد مجنون كم كم داشت از ريشه كنده مي شد. ولي درخت چنار خم به ابرو نمي آورد.
بيدمجنون كه به شدت ترسيده بود، نگاهي به چنار انداخت و گفت: من دارم از جا كنده مي شوم، ولي تو چرا از جايت تكان نمي خوري؟
چنار كه تاكنون ساكت بود، به بيد مجنون گفت: باد براي اين نمي وزد كه تو زيبائيت را به رخ ديگران بكشي! باد براي اين مي وزد تا قدرت و استقامت ريشه ها مشخص شود. حالا اگر مي تواني مثل من محكم بايست!
و بيد مجنون از ريشه درآمد و به آسمان پرتاب شد.
براساس حديثي از امام علي(ع) كه مي فرمايد: حكمت وزيدن باد، رقصاندن شاخه ها و برگ ها نيست! امتحان ريشه هاست.

 



دنياي يك دانه

زهرا كريمي (باران)
در يكي از روزهاي بهاري دانه اي كه هنوز از زير خاك در نيامده بود و تازه به اين اين خاك آمده بود با خود حرف مي زند.
- چه قدر تاريك است . چه قدر دلگير است . اصلا حوصله چنين جايي را ندارم.
-چه مي گويي ؟ چه قدر تكان مي خوري . چه قدر ناله مي كني. چت شده ؟
- هيچي، فقط حوصله چنين جايي را ندارم.
- چرا؟
- چون تاريك است . دلگير است .
- خب مي گويي چه كار كنيم؟
- از اين جا بيرون بياييم.
- نمي شود كه.
- چرا نمي شود؟
- چون ما بايد اين دوران را بگذرانيم تا بتوانيم رشد كنيم و بيرون بياييم.
-چه دنياي كوچك و سخت و ساقت فرسايي !كي تمام مي شود.
-هر وقت كه تو بزرگ شوي.
- تو كي به اين جا آمدي؟
- چند وقتي مي شود كه اين جا هستم.
حوصله ات سر نمي رود؟
- نه ديگر عادت كردم.چند روز ديگر مي روم.
-دانه با حسرت به دانه بزرگ نگاه كرد و گفت: خوش به حالت خدا مي داند چه قدر بايد اين جا را تحمل كنم؟
كاش زود تر بيرون بيايم.
مي خواهم ببينم آن بالا چه خبر است؟ شنيدم آن بالا خيلي روشن است. فقط شب هاي تاريكي دارد كه با نور مهتاب روشن مي شود.
خوش به حالت من بايد يك عالمه روز و شب ديگر را اين جا بمانم.
ولي تو كه چند وقت ديگر خواهي رفت.
اين حرف ها ادامه داشت تا اين كه موقع رفتن دانه بزرگ تر رسيد.
دانه جوان گفت : نمي شود دير تر بروي؟
دانه بزرگ تر قبول كرد تا كمي دير تر برود.
چندي بعد دانه كوچك تر ديد كه رشته هايي نازك به او آويزان است. . سعي كرد آن ها را از خود جدا كند.
دائما مي گفت : اين ديگر چيست كه به من وصل شده؟
- اين ريشه توست.معلوم مي شود كه داري بزرگ مي شوي. بزرگ و محكم.
تو يك درخت مي شوي و درخت براي سالم ماندنش نيازمند ريشه است.
اين ها را از خودت جدا نكن.
همين رشته ها تو را در خاك نگه مي دارند.
دانه بزرگ تر روز بعد از آن جا رفت و دانه كوچك هم چند روز بعد از او از خاك بيرون آمد. چشمش به روشني عادت نداشت. چشم هايش را بست. اول كمي خجالت كشيد . نگاهي به اطراف كرد. ظاهر جديدش را برانداز كرد . چند جوانه ديگر نيز اطرافش بودند. درست اندازه خوش و عده اي كمي بزرگ تر. برخي هم درختان تنومندي بودند كه معلوم بود
سال هاست بيرون از خاك روزگار مي گذرانند.
كم كم با جوانه هاي كوچك دوست شد و با هم حرف زدند. دوست خودش را هم در جمع آن ها پيدا كرد.
ديگر به روشني عادت كرده بود.
گذشت و گذشت ... درختان جوان آن زمان پربار تر و بزرگ تر شدند.
و جوانه هاي كوچك هم نهال هاي زيبايي شدند و به خوبي و خوشي كنار هم زندگي كردند.

 



چند خط درباره داستان «كوهستان مه آلود»

اشاره: چقدر دلتنگ روزهايي هستم كه هم رديف هايم در صفحه بودند و مي شد با داستان هايشان خاطره پردازي كرد. گاهي خودكار به دست بگيرم و كنار سطرهاي داستانشان، چيزكي بنويسم. نظر؛ ايده؛ پيشنهاد و يا هر چه. گاه براي صفحه مي فرستادم و گاه براي خودم! آن هم براي خودش حال و هوايي داشت كه اين روزها هواي اين دوستان بدجوري ابري شده و آفتابشان به دلمان نمي رسد.
بگذريم؛ نام اين چند خط را نقد نمي گذارم؛ فقط يك نظر ساده. حس غريب داستان بود كه وادارم كرد تا چند خطي سياه كنم. چند خط از نقطه آمالي به نام «روستا»...
¤ ¤ ¤
«كوهستان مه آلود» يك داستان كوتاه است كه اولين نكته مثبت آن، برش وار بودن آن است. به اين معنا كه نويسنده، يك برش از زمان را انتخاب نموده و بال و پرش مي دهد تا اوج بگيرد! كوهستان مه آلود هم اين گونه است. در عين اختصار، ناقص نيست و در عين بزرگي كلام، گزيده گفته شده.
نكته فوق العاده مهم ديگري كه در داستان به چشم مي خورد، كار كشيدن از قوه خيال و حواس پنجگانه مخاطب است.- نكته اي كه نويسندگان جوان بايد آويزه گوششان باشد!- به اين جملات دقت كنيد:
«مه چنان غليظ است كه فقط مي توانم تا دو قدمي ام را ببينم»
«از دورها صداي پارس چند سگ مي آيد...»
«بوي گنجشك مي دهد. بوي هدهد مي دهد و بوي بنفشه هاي نوروزي و بوي علف هاي وحشي مي دهد.»
«اما حالا تقريبا پير و شكسته شده است. با اين حال مي شود قيافه بيست سالگي اش را هنوز هم از نگاهش و در تركيب بندي صورتش باز شناخت»
«مژه ها و ابروهاي او پر از شبنم شده»
و نمونه هاي ديگر. وقتي نويسنده اي از حواس پنجگانه مخاطبش كار مي كشد، ديگر متكلم وحده اي نيست كه او لالايي بگويد و مخاطب هم كم كم چشم هايش گرم شود.
داستان «كوهستان مه آلود» سرشار از توصيف هاي زنده است كه وصف محيط را به خوبي در ذهن مي گنجاند و تصاويري ثابت در اختيار خواننده قرار مي دهد.
و اين ويژگي وقتي كنار «من راوي» بودن داستان قرار مي گيرد، مانند آن است كه شخصيت داستان سر يك ميز با مخاطب نشسته و خاطره اش را به طور مستقيم براي او بازگو مي كند. و اين ويژگي اي است كه به اصطلاح به آن مي گويند «صميميت نوشته»!
دقيق اين جمله از داستان شويد: «صداي زنگوله اي به گوشم مي خورد. مردي سوار بر قاطر از كنارمان مي گذرد. سلامي و عليكي و بعد در مه گم مي شود.» توصيف در اين حد كه نمايي از محيط روستايي را به رخ خواننده مي كشد، ساده است و نويسنده هم با آن دم نمي گيرد!
و البته نكته ديگري به ذهن مي رسد كه كمي جسورانه تر بايد آن را گفت! «كوهستان مه آلود» داستاني رئاليسم است كه كاملا در كوشش به تصوير كشيدن برشي حقيقي از زندگي است ليكن در اواخر داستان رگه هايي از سوررئاليسم ديده مي شود كه اين رگه هاي وهم و خيال، كاملا با پايان داستان و فضاي مه آلود آن جوش مي خورد و پاياني زيبا را خلق مي كند. البته به نظر مي رسد كه «مه آلودي» پايان داستان، علاوه بر آنچه مي نمايد، استعاره اي از وهم و خيال است كه ذهن پريشان شخصيت داستان را درگير نموده!
جلال فيروزي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14