(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 18 دی 1390- شماره 20116

روايت ربايش و اسارت ديپلمات هاي ايراني در عراق توسط اشغالگران آمريكايي
از زير زمين وحشت تا سلول هاي يخچالي بر پنج ديپلمات ايراني چه گذشت؟



روايت ربايش و اسارت ديپلمات هاي ايراني در عراق توسط اشغالگران آمريكايي
از زير زمين وحشت تا سلول هاي يخچالي بر پنج ديپلمات ايراني چه گذشت؟

محمد صرفي
حميد عسگري، عباس حاتمي، موسي چگيني، باقر غبيشاوي، حسن حيدري. اين نام پنج ديپلمات ايراني است كه پنج سال پيش در حمله شبانه ارتش آمريكا به كنسولگري ايران در اربيل عراق به اسارت درآمده و از 10 تا 30 ماه توسط آمريكايي ها زنداني بوده و شكنجه شدند.
تشت رسوايي آمريكايي ها افتاده تر از آن است كه من بخواهم برايتان از ادعاهاي حقوق بشري آن و مقايسه با رفتارشان بگويم. پس بي معطلي مي رويم سراغ روايت جذاب و خواندني حميد عسگري و عباس حاتمي از اين ماجراي پرفراز و نشيب. البته يادتان باشد اين تمام ماجرا نيست و تنها گوشه هايي و تصاويري از آن است كه گلچيني از چندين ساعت مصاحبه با اين عزيزان است و تقديم شما خوانندگان مي شود.
شش ساعت قبل از حمله آمريكايي ها به كنسولگري ايران در اربيل، جورج بوش رئيس جمهور وقت آمريكا يك سخنراني دارد كه طي آن مي گويد ما همه ايراني هايي كه در عراق هستند را مي گيريم، محاكمه و اعدام مي كنيم!
¤ محله عرب ها / ساعت 3 نيمه شب
روز بيستم دي ماه سال 85 عسگري با دو تن ديگر از دوستانش داخل كنسولگري بودند و ساعت 9 شب حاتمي و يك نفر ديگر از ديپلمات هاي ايراني (حسن حيدري) از كنسولگري سليمانيه به آنها مي پيوندند. پنج ايراني مشغول گفت و گو و حال و احوال مي شوند. ساعت از سه نيمه شب گذشته است و پنج ديپلمات در حال استراحت هستند كه ناگهان صداي تيراندازي شديدي به گوش مي رسد. ابتدا گمان مي كنند گروهك هاي ضدانقلابي كه در منطقه فعاليت دارند به كنسولگري حمله كرده اند اما شدت تيراندازي مي گويد ماجرا فراتر از اين حرف هاست. چندين گاز اشك آور به داخل ساختمان پرتاب مي كنند و شيشه ها همه بر اثر تيراندازي خرد مي شود. در ها با صداي مهيبي منفجر
مي شوند و شدت انفجارها چنان است كه تقريباً چيزي از در ها باقي نمي ماند!
براي يك لحظه انفجار و تيراندازي قطع مي شود و صدايي از بلندگو به گوش مي رسد. مهاجمين مي گويند؛ ايراني ها! اينجا در محاصره است. هر چه سريع تر خودتان را تسليم كنيد. ما آمريكايي هستيم.
اينها را به سه زبان فارسي و انگليسي و كردي چند بار تكرار مي كنند. ديپلمات ها در اولين گام با تهران تماس مي گيرند و موضوع را گزارش مي كنند و همچنين به سفارت ايران در بغداد.
عسگري و حاتمي براي بررسي وضعيت به پشت بام مي روند. شش بالگرد در آسمان بودند و نيروهاي خود را هلي برن كرده و تمام كوچه ها و خيابان هاي اطراف را بسته بودند. اطلاعاتي كه بعدها منابع محلي دادند حاكي از حمله آمريكايي ها با 40 دستگاه خودرو زرهي و 400 نيرو به كنسولگري ايران در اربيل عراق بود. كنسولگري در محله عرب ها در شمال غربي شهر است. پارلمان محلي كردستان عراق هم در فاصله 500 متري ساختمان كنسولگري ايران است. آن ها پيش از محاصره و حمله با استفاده از فريب، پليس و نگهبانان محلي كنسولگري را خلع سلاح
مي كنند و وقتي مطمئن مي شوند هيچ مدافع مسلحي در برابر آنها نيست، ماجراجويي خود را آغاز مي كنند.
حمله چنان گسترده و باشدت است كه عملاً هيچ كاري از دست ديپلمات هاي ايراني ساخته نيست. از تهران دستور مي رسد؛ «اين عمل آمريكايي ها خلاف كنوانسيون هاي بين المللي است. شما مقاومتي نكنيد. آن ها به سرعت مجبور مي شوند شما را آزاد كنند.» البته ماجرا به اين سادگي ها هم نبود.
نيم ساعت از شروع حمله گذشته است كه پنج ديپلمات ايراني از ساختمان خارج مي شوند و به كوچه مي روند. آمريكايي ها سريعاً آنها را به سمت ديوار مي برند. بر سر آنها گوني مي كشند و دست هايشان را مي بندند.
عسگري را در پشت بام به اسارت در مي آيد. در همين حين موبايل او زنگ مي خورد. نيروهاي آمريكايي به شدت ترسيده اند و جرات ندارند به او نزديك شوند. فكر مي كنند اين صداي يك بمب است. تا اينكه بالاخره صدا قطع مي شود و او را هم به همان شيوه به اسارت درمي آورند و به داخل كوچه و پيش ساير دوستانش منتقل مي كنند.
حالا ديگر پنج ايراني با دست و چشم بسته رو به ديوار ايستاده اند و دست هايشان را هم بالا گرفته و به ديوار تكيه داده اند. هر ايراني را چند سرباز آمريكايي احاطه كرده است. يك سرباز با كف دست سر را به ديوار فشار مي دهد و دو سرباز ديگر هم سرتفنگ هايشان را به كمر آنها چسبانده اند و در صورت كوچك ترين حركتي آن را فشار مي هند تا حساب كار بيشتر دستشان بيايد! اين وضعيت شكنجه بار 45 دقيقه اي طول مي كشد. در همين اوضاع باز هم از داخل ساختمان كنسولگري صداي انفجار به گوش مي رسد. آمريكايي ها مشغول تخريب ساختمان و باز كردن درب هاي داخلي و گاوصندوق ها هستند.
¤ نماز به يادماندني
ديپلمات هاي اسير در همان حال متوجه مي شوند كه ديگر وقت نماز است. در همان حالت با چشم و دست بسته و تفنگ هايي كه فشار آن را بر پشت خود احساس مي كنند، نماز صبح خود را مي خوانند. نمازي كه معلوم هم نيست رو به قبله باشد!
گوني ها را از سرشان بر مي دارند و شروع به گرفتن عكس مي كنند. عكس هاي گرفته شده را هم با تعدادي عكس كه همراه دارند تطبيق مي دهند.
آمريكايي ها وسايل كنسولگري را غارت و بارماشين ها
مي كنند. اسرا را با پاي پياده از كوچه سمت راست به راه مي اندازند، به سمت پل انكاوه. هرچه بيشتر مي روند صداي بالگرد ها بيشتر مي شود.
¤ استقبال با آهنگ جاز
به سه دسته تقسيمشان مي كنند. دو دسته دو نفره و يكي هم تنها. عسگري و حيدري با هم، غبيشاوي و چگيني هم با هم و حاتمي هم تنهاست. هر دسته به يك هليكوپتر منتقل مي شود. هليكوپترها از سه فروند بيشتر هستند و سه فروند هم براي اسكورت در نظر گرفته شده اند. هليكوپترها از زمين كنده مي شوند و سفر آغاز مي شود. سفري كه مقصد و فرجام آن سخت مبهم است. در هليكوپتر هم وضعيت به همان شكل است و دست و چشم ها بسته است. حدود 20 دقيقه بعد هليكوپترها احتمالاً در يكي از بيابان هاي اطراف كركوك فرود مي آيند.
يك ساعتي آنجا مي مانند. دوباره پرواز مي كنند و كمتر از يك ساعت بعد در يك منطقه زراعي فرود مي آيند. همه را پياده مي كنند و به يك بالگرد شنوك منتقل مي كنند. 40 سرباز آمريكايي هم سوار مي شوند. آمريكايي ها با تجهيزات خودشان را پرت مي كنند روي ديپلمات ها و خنده هاي مستانه سرمي دهند.
بالگرد به پرواز در مي آيد و يك ساعت بعد در محلي نامعلوم فرود مي آيد. افراد را پياده مي كنند و به ورودي يك دالان مي برند. يك آهنگ جاز آمريكايي هم با صداي بسيار بلند به گوش مي رسد.
يكي يكي ديپلمات ها را مي برند و آنها را بي شرمانه عريان مي كنند و يك دست لباس نارنجي به آنها مي پوشانند. از همانهايي كه زندانيان گوانتانامو هم بر تن دارند.
اسرا را به سلول هاي انفرادي كه از جنس بتن است منتقل مي كنند. در سلول هايي كه ابعاد آن حدود يك و نيم در يك متر و 20 سانت است.
از ديپلمات ها انگشت نگاري مي كنند و عكس مي گيرند. عكس هاي تمام رخ و نيم رخ. عسگري مي گويد: ما ديپلمات هستيم و داراي مصونيت و اين اقدام شما غيرقانوني است.
مترجم كه يكي از منافقين است، حرف هاي او را ترجمه مي كند و آمريكايي مي گويد؛ اين چيزها به من مربوط نيست. من وظيفه دارم از شما عكس بگيرم و انگشت نگاري كنم.
بعد از اين اقدام، آنها را به سلول هاي انفرادي منتقل مي كنند. عسگري حدس مي زند هنگام نماز است. نگهبان را صدا مي زند و درخواست آب براي وضو مي كند. نگهبان كه متوجه حرف هاي او نشده، مترجم را مي آورد. جواب منفي است. مترجم منافق براي آنكه شناسايي نشود عينك آفتابي زده و جواب خشن آمريكايي ها را با خشونت بيشتري منتقل مي كند.
اسرا با دست و چشم بسته تيمم مي كنند و به چهارسو نماز مي خوانند.
¤ سلول هاي قبري
بعد از حدود دو ساعت، آمريكايي ها لباس هاي شخصي آنها را جلويشان مي اندازند و مي گويند بپوشيد. ديپلمات ها اميدوار مي شوند و احساس مي كنند آنها خيال آزادي شان را دارند.
بعد از تعويض لباس ها دوباره با بالگرد به يك زندان ناشناخته ديگر منتقل مي شوند. اين بار تعدادي زنداني ديگر هم همراه آنها هستند. پرواز بعدي چند ساعتي طول مي كشد. البته مسافت آن قدرها هم نيست و آمريكايي ها براي ايجاد سردرگمي و رعب و وحشت وانمود مي كنند كه پرواز طولاني بوده در حالي كه بيشتر اين مدت بالگرد روي زمين بوده اصلاً پروازي در كار نبوده است!
شكنجه ها از زندان جديد آغاز مي شود. سلول ها آن قدر كوچك هستند كه وقتي بخوابي ديگر هيچ جايي باقي نمي ماند. به همين خاطر آنها اسم سلول هاي جديد را «قبري» مي گذارند. براي قدبلندها قبر كوچكي است! كسي نمي داند اينجا كجاست و آمريكايي ها هم كم زندان مخفي در عراق ندارد.
دوباره لباس هاي زرد رنگ و همساني به آنها مي پوشانند. سلول ها به شكل وحشتناكي سرد است. موتورهاي برق سر و صدايي كركننده دارند و آن قدر دود مي كنند كه بچه ها را گاهي حالت خفگي مي افتند و آمريكايي ها براي آنكه آنها نمي رند، به بيرون سلول منتقلشان مي كنند.
آنها را با اجبار زير دوش آب سرد مي برند و دوباره به همان سلول هاي نمور و سرد بازمي گردانند. شكنجه مقدمه آغاز
بازجويي هاست. حالا ديگر بي خوابي هم به شكنجه ها اضافه
مي شود. نمي گذارند كسي بخوابد.
اتاق بازجويي مشخص است. دو نفر فقط مسئول بيدار نگهداشتن افراد هستند. با آب سرد و بشين و پاشو دادن. حاتمي 12 روز را زير شكنجه و بازجويي در اين زندان سپري مي كند و در اين 12 روز اجازه خوابيدن به او نمي دهند.
دو نفر هم بازجويي مي كنند. مي گفتند يك كلمه بگوييد تا آزادتان كنيم. بگوييد نظامي هستيد!
عسگري در اولين جلسه بازجويي به حقوق ديپلماتيك خود و ساير همكارانش اشاره مي كند، اما آب در هاون كوبيدن است.
¤ اينجا همه كاره ماييم
بازجوها تيم هاي مختلف هستند. يك گروه مي گويد از اطلاعات است. يكي گروه مدعي است براي سازمان سياست و گروهي ديگر هم خود را عضو اف بي اي معرفي مي كند. سوال ها هم مختلف است. از كجا آمده ايد؟ در اربيل چه مي كنيد؟ با چه كساني رابطه داريد؟ و ...
بازجوها مدعي هستند آنها با تروريست ها رابطه دارند، به آنها پول و سلاح مي دهند. عسگري مي گويد سند و مدرك اين ادعاهاي شما چيست؟ شما به كنسولگري ما حمله كرديد و همه چيز را هم با خود برديد. خب اگر اين حرف هاي شما درست باشد حتماً سندي هم در دست داريد!
بازجوها عكس هاي مختلف را به زندانيان نشان مي دهند و از آنها مي خواهند بگويند اين ها چه كساني هستند. اغلب عكس ها براي آنها ناشناخته هستند. البته گاهي آدم هاي آشنا هم ميانشان پيدا مي شود. مثلاً كاظمي قمي؛ سفير وقت ايران در بغداد.
عكس هاي ديگري هم هست. عكس هاي عجيب و غريب.
- اينها چيست؟
- بايد فلز باشد.
- خودت را به حماقت نزن. اينها بمب است. همان بمب هاي كثيفي كه شما ايراني هاي تروريست با آنها مردم عراق را مي كشيد. سربازان ما را مي كشيد.
- اتهام زدن كه كاري ندارد. سند و مدرك شما چيست؟
بازجوها وقتي جواب هاي دلخواهشان را نمي شنوند، فرياد مي زنند و فحاشي مي كنند. مترجم هم كه منافق است چند تا رويش مي گذارد و تحويل مي دهد!
عسگري مي گويد من موضع مقامات عراقي را مي دانم و شما بايد ما را تحويل آنها بدهيد. من موضع جلال طالباني و ديگران را مي دانم.
بازجو كه نامش «ك ر س» است و نام ايراني فرهاد روي خودش گذاشته است مي گويد: جلال طالباني ديگر كيست؟ او يك رئيس جمهور تشريفاتي است. مقامات عراقي كاره اي نيستند و اينجا همه كاره ما هستيم.
فرهاد آمريكايي كه به زبان فارسي هم صحبت مي كند براي چند نفر از اسرا نقش بازجو و براي بقيه نقش مترجم را بازي مي كند. البته ماه ها بعد و از زبان بازجويي ديگر نام واقعي او فاش مي شود. او مدعي است خيلي از جاهاي ايران را ديده و
مي شناسد.
¤ مرغ باغ ملكوتم!
هر كدام از بازجوها شگرد خاصي داشتند. يكي از راه نرمي و عطوفت وارد مي شد. يكي از راه خشونت. يكي شان مي گويد؛ شما تا اخر عمر اينجا خواهيد بود. تا وقتي كه حتي قيافه تان هم عوض شود.
حميد در جوابش مي گويد؛ همه چيز دست خداست. بعد هم برايش شعر مي خواند كه؛ مرغ باغ ملكوتم ني ام از عالم خاك/ چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم/من به خود نامدم اينجا كه به خود باز روم/ آن كه آورد مرا باز برد در وطنم.
بازجو خنده اي از سر تمسخر مي كند و مي گويد؛ ببينيم چه كسي تو را به وطنت مي برد.
تنها نوري كه در زندان وجود دارد، نور مهتابي اتاق بازجويي است. روز و شب مشخص نيست و بچه ها نمازشان را حدسي و بر اساس وعده هاي غذايي كه به آنها مي دهند، مي خوانند. دستشويي هم ابزاري براي شكنجه است. امكان قضاي حاجت با چند ساعت تاخير فراهم است. آن هم بدون آب و لوازم طهارت. زنداني ها از اوليه ترين حقوق انساني محروم هستند.
غذا جيره نظامي است. غذاهاي بسته بندي شده و كم حجم. بچه ها غذاهاي مشكوك به حرام را نمي خورند. فقط مربي و بيسكويت و نان مي خوردند. حاتمي در همين كمتر از دو هفته 25 كيلو لاغر مي شود!
¤ زيرزمين وحشت
يكي از مكان هاي اين زندان زيرزمين وحشت آن بود. روز دوازدهم بود كه لباس هاي شخصي اسرا را مي دهند. بعد آن ها را سوار خودرو مي كنند و دو دقيقه بعد به سمت يك زيرزمين مي برند. افراد را جدا جدا به اين مكان مي برند.
دكتر افراد را چك مي كند. وسايل شان را هم مي دهند و چند برگه را هم مي گذراند جلويشان براي امضا، كه شما آزاد هستيد. حميد و موسي سوار ماشين مي شوند. هنوز چند متر بيشتر نرفته است كه دنده عقب مي گيرد. سربازان با خشونت تمام آنها را از ماشين پياده كرده و به زيرزمين وحشت مي برند. سه نفر زنداني را محاصره مي كنند. دهانهايشان را روي گوش او مي گذارند و با قدرت تمام جيغ مي زنند. يكي هم در دهان زنداني داد مي زند. فريادهايي كه كم مانده است پرده گوش را پاره كند.
- شما دروغگو هستيد...
- چرا دروغ گفتيد...
- شما تروريست هستيد...
- ما مي خواستيم شما را آزاد كنيم اما دروغ گفتيد...
جيغ ها يك ساعتي ادامه دارد. بعد لباس ها را از تنشان درمي آورند و دوباره همان لباس هاي زرد رنگ.
بعد از عسگري و چگيني نوبت حاتمي است. كمي كه جلو مي روند سرباز آمريكايي لباس عباس حاتمي را به نشانه ايستادن مي كشد. عباس مي ايستد. صداهاي هولناكي به گوش مي رسد. انگار كساني زير شكنجه فرياد مي زنند. او نمي داند اين صداي دوستانش عسگري و چگيني است.
¤ عباس مداحي مي كند
عباس حاتمي هم به همين شكل زير فريادهاي بازجوها قرار مي گيرد. بازجوها دور عباس مي چرخند و فرياد مي زنند. ناگهان عباس رو به كرس مي كند و مي گويد تو ديگر چرا داد مي زني؟ تو كه سياهپوست هستي! ما سياهپوست ها را دوست داريم.
اما كرس باز هم در گوش عباس جيغ مي كشد و مي گويد اعتراف كن كه شما تروريست هستيد. طاقت عباس طاق شده است. ديگر به سوالات جواب نمي دهد و او هم شروع مي كند با صداي بلند نوحه خواندن و با حضرت ولي عصر(عج) درددل كردن.
بازجو مي گويد: عباس مي دانم كه داري با خداي خودت راز و نياز مي كني. بگو نظامي هستي تا تو را آزاد كنيم.
عباس همچنان مي خواند: مهدي اي مولا، نو گل زهرا...
بازجوها عقب مي نشينند. ناگهان ده-پانزده سرباز آمريكايي با سر و صدايي وحشتناك وارد اتاق مي شوند و با فحش و ناسزا كارشان را شروع مي كنند. هر چه دم دستشان بود را به در و ديوار مي كوبيدند و خرد مي كردند. گويا به آنها دستور داده بودند حق ندارند آسيبي به زنداني برسانند. عباس هم در ميان اين وحشي گري هاي آمريكايي ها، همچنان نوحه خودش را مي خواند.
بالاخره آنها هم مي روند و اتاق ساكت مي شود. چشمبند را به چشم عباس مي زنند و او را به اتاقي ديگر مي برند. يك سرهنگ آمريكايي در اين اتاق است. سرهنگ جلو مي آيد و مي گويد: كار شما تمام است و برايتان 40 سال بريدند.خوب است؟
عباس مي گويد: بله!
¤ به كراپر خوش آمديد
عباس را از اتاق بيرون مي برند و دست و پايش را مي بندند و در صندوق عقب يك ماشين مي اندازند. ماشين به راه مي افتد. سه-چهار ساعت بعد عباس در زندان كراپر است. اينجا اغلب آمريكايي ها سياهپوست هستند. يك دست لباس جديد به او مي دهند. عكاسي و انگشت نگاري هم انجام مي شود. زندان جديد يك درب فلزي دارد و يك شيشه كوچك در بالاي درب. مترجمي پيش عباس آمده و مي گويد 72 ساعت در اين سلول خواهي ماند.
اما نهايتاً عباس 21 روز تمام در اين سلول زنداني است. نه روز و شب را مي داند و نه كسي سراغش مي آيد. هيچ چيز جز دري كه در شبانه روز چند بار باز مي شود و غذايي داخل گذاشته شده و به سرعت هم بسته مي شود. بي هيچ صحبت و تماسي.
بعد از اين مدت يكي سراغ او مي آيد و مي پرسد آيا نياز به هواخوري دارد. عباس جواب مي دهد بله. او را محوطه اي قفسي مي برند كه آسمان و اطراف ديده مي شود اما از هر شش جهت در محاصره فنس و سيم خاردار است.
روز بيست و دوم اسارت در اين زندان به عباس مي گويند مي خواهيم تو را به زنداني كه عرب ها در آن هستند ببريم. مشكلي نداري؟ عباس مي گويد: نه.
ساعت 10 صبح او را به يك فضاي بازتر مي برند. يك محوطه باز كه دورش سيم خاردار بود و زنداني ها هم عرب و عراقي بودند. همه مي خواهند بدانند عباس كيست و اهل كجاست. وقتي مي گويد ايراني است واكنش آنها عجيب و غريب است. هورا مي كشند و از خوشحالي مي پرند روي سر و كول او!
آنها از اخبار ربوده شدن ديپلمات هاي ايراني در اربيل خبر داشتند.
زنداني ها اغلب سياسي هستند. گروه هاي مختلفي در اين زندان هستند. يك قسمت مختص بعثي ها و القاعده بود و يك قسمت هم افراد ديگر مانند جريان صدر و گروه هاي مشابه. يك قسمت هم مخصوص زندانيان زن. قسمت هاي مختلف با بخش هواخوري از هم جدا مي شدند. جالب آن است كه بعثي ها و اعضاي القاعده هنگام هواخوري چاي و روزنامه داشتند اما ديپلمات هاي ايراني محروم بودند.
عباس دوره جديد اسارت خود را با هم بندي هاي عراقي اش آغاز مي كند. نام زندان جديد كراپر است و ظاهراً در ضلع غربي فرودگاه بغداد قرار دارد. اين را اسرا از تعداد زياد هواپيماها حدس مي زدند.
در زندان جديد، اسرا در سلول هاي انفرادي نگهداري مي شوند و روزانه يك ساعت وقت هواخوري دارند. در اين زمان مي توانند در كنار هم باشند. با اعتراضاتي كه مي كنند اين زمان در طول ماه هاي آينده به شش ساعت افزايش مي يابد و تبديل به سه زمان دو ساعته مي شود.
¤ ملاقات در قفس
عسگري و چگيني را بعد از 17 روز به كراپر مي برند. آنها هم همان روالي را طي مي كنند كه عباس طي كرده است. عكاسي و انگشت نگاري و سلول انفرادي. البته آنها يك ماه در سلول انفرادي مي مانند. همان سلولي كه قرار بود 72 ساعت بيشتر در آنجا نباشند. سه ماه بعد در كراپر يك روز عباس در يكي از قفس ها مشغول هواخوري است. نم نم باران مي ايد و او براي آنكه خيس نشود كاپشنش را روي سرش كشيده و به قول عسگري مانند شيري در قفس مشغول قدم زدن است.
دو سرباز آمريكايي عسگري و چگيني را براي حمام از سلول هايشان خارج مي كنند. خروج از سلول هميشه همراه با دستبند و چشمبند است. دستبندها را مي زنند و راه مي افتند. يكي سرباز جلو و يكي هم پشت سرشان. از كنار قفس هواخوري رد مي شوند كه ناگهان عباس و حميد چشم در چشم مي شوند. بهتشان زده است. سه ماه بي خبري و حرف هاي نگران كننده بازجوها دليل اين بهت است. بازجوهايي كه يكي از تهديدهاي ثابتشان اين است كه رفقايت را كشته ايم و تو را هم مي كشيم.
براي اولين بار افراد همديگر را مي بينند. خوشحالي آنها در اين موقع قابل وصف نيست. سلام مي كند!
عباس آن قدر بهت زده و خوشحال است كه حتي جواب سلامش را هم نمي دهد. آمريكايي ها سريعاً عسگري و چگيني را با خود مي برند.
در كراپر باز هم آنها از حداقل حقوق برخوردار نيستند. وسيله شخصي به طور مطلق ممنوع است. زنداني حق دانستن زمان را ندارد. سرما شديد است و از پتو دريغ مي شود. حمام هر 15 روز يك بار است، آن هم فقط سه دقيقه. سر سه دقيقه شير اب در هر وضعيتي بسته مي شد. بعدها اين سه دقيقه شد پنج دقيقه. در فصل گرما، وسايل گرمازا را روشن مي كردند و در فصل سرما كولر روشن مي كردند!
در كراپر هر شش ماه يك بار سربازهاي آمريكايي عوض مي شدند. بعضي هايشان رفتار بدتري داشتند. غذاهاي اضافه را در سطل آشغال مي ريختند و به زنداني نمي دادند. مي گفتند اين ها يهودي هستند. بعضي ها اما رفتارشان كمي بهتر بود.
شب يازدهم رمضان سال 86 شماره آنها را خواندند. در كراپر هر زنداني يك شماره داشت. دستبندي به دست هر فرد بود كه رويش عكس فرد و شماره آن بود. زنداني را با شماره مي شناختند. شماره اين پنج زنداني از 200226 تا 200230 است.
¤ سلول هاي يخچالي
معاينه پزشكي انجام دادند و بعد از يك ساعت چرخاندن آنها را بردند كنار بالگرد . چند ساعتي پاي بالگرد بودند. همان عمليات فريب چند ساعتي طول كشيد. بعد پرواز انجام شد و بعد از پياده شدن، يك ساعتي هم سوار ماشين مي شوند. در يك محوطه دو ساعت آنها را مي نشانند و بعد آنها را به كانكس هايي منتقل مي كنند. در كانكس ها سلول هايي فلزي قرار دارد با ابعاد يك و نيم در دو متر. لباس ها هم با لباس نارنجي عوض مي شود. بعضي اوقات آن قدر سلول را سرد مي كردندكه گويي چند لحظه ديگر يخ خواهند زد. به همين خاطر بچه ها اسم زندان جديد را گذاشته بودند سلول هاي يخچالي. تنها ابزار گرم كننده پتويي است كه به قول عسگري و حاتمي اگر كل خاورميانه را هم مي گشتيد كهنه تر از آنها پيدا نمي كرديد و ما هميشه متعجب بوديم آمريكايي ها اين پتوها را از كجا آورده اند!
هر وقت هم كسي مي خواست چرتي بزند آنها از طريق دوربين متوجه مي شدند و با پتك به جان سلول فلزي مي افتادند. صداي توليد شده در آن فضاي كوچك و فلزي وحشتناك است.
بازجويي ها از سر گرفته مي شود. يكي از بازجوها زني حدود 45 ساله است كه رمي نام دارد. دوباره همان آش و همان كاسه، با سوال هاي قبلي.
¤ فيلم 300
يكي از بازجوهاي عباس زن ديگري است با لباس سبز كه ظاهراً روانكاو بود. مترجمش يك ايراني بود كه در لس آنجلس بزرگ شده بود. اين زن 10 كلمه روي تخته وايت برد مي نوشت و در هر جلسه درباره يكي از اينها صحبت مي كرد. كلمات هم مختلف بود؛ ماهي، جنگل، كوه و ...
درباره اينها حرف مي زد. بعد مي پرسيد حرف يا سوالي داري؟ عباس مي گفت نه. بازجو مي گفت ببريدش.
يك گروه بازجويي ديگر بود كه مترجمشان افغاني بود. دو نفر بودند. فيلم 300 را براي من گذاشتند و وقتي فيلم تمام شد گفتند نظرت درباره فيلم چيست؟
عباس كه اولين بار است فيلم را مي بيند، مي گويد: من كه انگليسي نمي دانم و نظري هم ندارم.
بازجوها مي گويند اين داستان فرمانده اي ايراني است كه مي خواهد با 300 نفر دنيا رافتح كند و زمان فيلم براي 15000 سال پيش است كه احتمالاً مي خواسته بگويد 1500 سال پيش.
عباس مي گويد تا قبل از انقلاب كه ايران از اين فرماندهان نداشته اما بعد از انقلاب احتمالش هست!
بازجويي ها در سلول هاي يخچالي چهار روز طول مي كشد. عباس كه زمان را نمي داند نه آب مي خورد و نه غذا تا روزه اش را گرفته باشد. البته به نوعي اعتصاب غذا عليه رفتار آمريكايي ها هم محسوب مي شد.
در بالگرد به دليل گرسنگي و اوج گرفتن، عباس حالش بد مي شود و تقاضاي اكسيژن و آب مي كند. پاسخ سرباز آمريكايي مشتي است كه حواله صورت او مي شود و خون از بيني عباس جاري مي شود.
¤ دكتر چيني
حميد هم در سلول هاي يخچالي هيچ چيزي نمي خورد. روز چهارم كه مي خواهند او را براي بازجويي ببرند از حال مي رود. حميد را پيش دكتر مي برند. دكتر كه چيني است مي پرسد چرا چيزي نمي خوري؟ مي گويد من اعتصاب كرده ام. تو چيني هستي اينجا چه كار مي كني؟
دكتر مي گويد: من دنبال تابعيت آمريكايي هستم و به همين خاطر در ارتش آمريكا خدمت مي كنم. از تو هم خواهش مي كنم كه غذا بخور.
جواب حميد هم منفي است. آمريكايي ها به زور به او سرم وصل مي كنند.
دكتر چيني تنها خارجي ارتش آمريكا نبود. تركيب ارتش آمريكا مزدور است. از كشورهاي مختلف ديده مي شدند. از آفريقايي و آمريكاي لاتين گرفته تا آسيايي. نيروهايي كه اغلب جوان و خام بودند و براي پول مي جنگيدند. البته زمينه تحول هم داشتند. وقتي بچه ها عبادت مي كردند از پنجره با دقت نگاه مي كردند. يك روز يك سرباز آمريكايي كه عباس را به حمام مي برد وسط راه ايستاده و آستينش را بالا مي زند. روي دستش الله را زيبا خالكوبي كرده بود. آن را به عباس نشان مي دهد و سريع آستين را پايين مي كشد.
¤ تست دروغ سنجي
يك روز خانم «رمي» آمد و گفت: ما مي خواهيم پرونده شما را ببنديم. البته قبلش از شما تست دروغ سنجي مي گيريم. اول چند سرم به او تزريق مي كنند. چند سيم را به دست و پا و سينه حميد وصل مي كنند. سيم ها به لپ تاپي هم وصل است. شروع مي كنند به سوال كردن. عكس يك زنداني را نشان مي دهند و مي پرسند آيا اين فرد را مي شناسي؟ آيا با او ارتباط داري؟ آيا پيش از 2003 به خانواده ات دروغ گفته اي؟
دوباره حميد را به سلول مي برند و داد و فرياد كه تو دروغ گو هستي. رفتارها و پرخاش هايشان نشان مي دهد از دستگاه هم به جايي نرسيده اند.
سه بار اين تست را تكرار كردند. بار دوم درباره وزارت اطلاعات مي پرسند و بار سوم درباره سپاه.
بالاخره او را هم منتقل مي كنند. وقتي او را به كراپر منتقل مي كنند به شدت تكيده شده است.
¤پنج منهاي دو
17 آبان سال 86 بود كه يكي از آمريكايي ها آمد و گفت من مسئول اين زندان هستم. عسگري و چگيني را احضار كرده و به آنها مي گويد براي چك پزشكي بروند. تجربه به آنها مي گويد چك پزشكي يعني انتقال. البته مي تواند نشانه آزادي هم باشد اما آمريكايي ها آن قدر آنها را اذيت كرده اند كه اميدي به رهايي نيست. چك پزشكي انجام مي شود. راديو عراق اعلام مي كند دو نفر از ديپلمات هاي ايراني در اربيل قرار است آزاد شوند.
عسگري و چگيني را به جايي ديگر منتقل مي كنند و اسناد و مدارك آنها را مي دهند و ساعت حدود 9 و نيم روز جمعه آن ها را به كاخ نخست وزيري عراق مي برند. در آنجا كاظمي قمي منتظر آن هاست. دو ساعت بعد از طريق فرودگاه بغداد راهي ايران مي شوند و كابوس اسارت در دست آمريكايي ها بعد از 10 ماه براي آنها پايان مي يابد. البته داستان عباس و باقر و حسن همچنان ادامه دارد.
حدود چند هفته بعد از آزادي حميد و موسي، خانواده سه ديپلمات باقيمانده براي ملاقات با آنها راهي عراق و زندان كراپر مي شوند. همسر و دو فرزند، مادر و برادر عباس آمده اند اما آمريكايي ها به مادر او اجازه ديدار نمي دهند. ملاقات در كانكس و در حضور سربازان آمريكايي انجام مي شود. ملاقات دو ساعت طول مي كشد.
¤ كمپ اجنبي ها
بعد از 18 ماه عباس و سايرين را به كمپ ريممبرنس2 انتقال مي دهند كه فاصله زيادي با كراپر نداشت. اين كمپ به زندان اجنبي ها معروف است و از كشورهاي مختلف در آن زنداني وجود دارد. در اين مدت 3 ديپلمات ايراني ديگر هم در عراق توسط آمريكايي ها ربوده مي شوند و جمع شش نفره مي شود.
در اين كمپ دو طرف محوطه اي كه ايراني ها بودند، وهابي ها قرار داشتند. اگر كسي قصد فرار داشت و از دست آمريكايي ها هم مي گريخت، گير وهابي ها مي افتاد و حسابش با كرام الكاتبين بود. اينجا ديگر از سلول خبري نبود و زنداني ها در چادر نگهداري مي شدند. چادرهايي پلاستيكي كه 35 نفر بايد در آنها زندگي مي كردند و عباس و رفقايش يك سال تمام را در آن مي گذرانند.
اين زندان هم ماجراهاي جالب و شنيدني وگاهي وحشتناك خودش را دارد. از شكنجه هايي كه انجام مي شد تا هم بندي هاي جديد. يكي از اينها يك كويتي بود كه در همين زندان نمازخوان شده بود و 25سال نمازش را در همان مدت كوتاه قضا كرد و خواند. يا وهابي هايي كه با شيشه نوشابه چشم از حدقه
در مي آوردند.
بالاخره 18 تير 1388 آنها را هم صدا مي زنند و فرم هايي را مبني بر اينكه شكايتي ندارند جلويشان مي گذارند و امضا مي گيرند. هشت ساعت آنها را قرنطينه و سپس با چشم و دست بسته سوار نفربر مي كنند.
در يكي از ميادين بغداد كه دو شمشير بزرگ دارد، در نفربر باز مي شود. اسرا را پياده مي كنند و تحويل نيروهاي عراقي مي دهند. عباس و دو ديپلمات ديگر پس از زيارت عتبات، سه روز بعد به وطن بازمي گردند.
¤ ديدار يار
آذر سال 88 با خانواده هايشان خدمت حضرت آقا مي رسند و پشت سر ايشان نماز مي خوانند. آقا چند نكته را در اين ديدار تذكر مي دهند. اولين نكته اينكه خانواده ها در اين ماجرا بيشترين درد و رنج را متحمل شدند. دوم از پنج ديپلمات تقدير مي كنند و سوم آنكه مي خواهند اين ماجرا به دست فراموشي سپرده نشود و بايد درباره اين قضيه كتاب نوشته شود، فيلم ساخته شود و در قالب هاي گوناگون اين جنايت آمريكايي ها به مردم ايران و حتي جهان شناسانده شود.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14