(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 15 بهمن 1390- شماره 20135

شعر امروز
گل باران
پرواز
افسانه پهلوان بادي
دم غروب
معرفي ورزش ها(15)
ژيمناستيك؛ الفباي ورزش ها
خفتگير



شعر امروز
گل باران

جواد نعيمي
روز خوبي بود
شاپرك چرخ زنان، خنده كنان
روي يك بوته گل سرخ نشست
كه نسيم آمد و با شبنم صبح
صورت گل را شست
آفتاب، از سر مهر
بوسه زد بر آنها
قاصدك هم آمد
گونه بر گونه اين هردو نهاد
بعد از آن با شادي
مژده اي داد به گل
و به آواز بلند اين را گفت:
آمنه خوشحال است
گلش امروز شكفت!
هر طرف مي پيچيد
پس از آن، بوي گلاب
شاپرك، قاصدك و گل همگي
يك صدا مي گفتند:
روز ميلاد پيام آور عشق است
بچه ها! اي ياران!
شد جهان، گل باران!

 



پرواز

محمد عزيزي (نسيم)
در و قفل قفس را باز كردند
كبوترها سفر آغاز كردند

ميان راهشان از شب گذشتند
به سوي روشني پرواز كردند

 



افسانه پهلوان بادي

مجيد درخشاني
روزي بود و روزگاري بود.غير از خداي مهربان هيچ كس نبود. هر كس بنده خداست بگويد يا خدا.
اما، راويان دانا و ناقلان توانا، گردونه كلام را اين طور به گردش و چرخش درآوردند كه سالها پيش و در روزگاران قديم، مرد زورمند و قوي هيكل و ظالمي به نام «بادي» زندگي مي كرد.
او به خود لقب پهلوان داده بود و بر بالاي كوهي در دره درگاهان تفت به نام كوه «لاكونو» قلعه بزرگي ساخته بود و به خوشي و راحتي زندگي مي كرد.
«پهلوان بادي»، از قلعه خود دشت و اطراف كوه ها را زير نظر داشت. از ميان دو كوهي كه «راه» بود و كاروانيان از آن مي گذشتند زنجير بسيار بزرگ و سنگيني آويخته بود. چون كاروانيان و مسافران مي خواستند از آن جا بگذرند، او وسط زنجير را كه به طنابي وصل بود رها مي كرد و زنجير با حلقه هاي فولادين باز مي شد و چون پرده اي آهنين راه را بر كاروانيان مي بست.
پهلوان بادي با دهان گشاد خود قاه قاه مي خنديد با نيزه بلندي كه به دست مي گرفت از قلعه بيرون مي آمد و از كوه سرازير مي شد. كاروانيان چون هيكل درشت او را مي ديدند اموال خود را رها مي كردند و جان شيرين شان را برمي داشتند و فرار مي كردند.
اگر كسي مالش را دوست مي داشت و مقاومت مي كرد، پهلوان بادي با يك ضرب نيزه او را مي كشت، چون شغالي كه به شكار خود نگاه مي كند و از آن لذت مي برد، به اسباب و اثاثيه مسافران نگاه مي كرد. آن چه را مناسب مي ديد برمي داشت و به قلعه مي برد و آن ها را انبار مي كرد. چون شب فرا مي رسيد، كاروانيان آهسته بازمي گشتند و آنچه را كه «بادي» به جا گذاشته بود برمي داشتند و ترسان و لرزان مي گريختند.
روزها مي گذشت. مسافران و كاروانيان، از دست ظلم پهلوان بادي به تنگ آمدند و نزد حاكم يزد به شكايت رفتند.
حاكم، سري تكان داد و بعد به مشاور خود گفت: «سواراني چند به جنگ آن پهلوان بادي بفرست تا او را دستگير كنند و نزد ما بياورند.»
سواران راه افتادند. چون به پاي كوه رسيدند و خواستند از اسب پياده شوند و از كوه بالا بروند. پهلوان بادي آن ها را ديد. خنده تلخي كرد.
سربازان تا رسيدن به قلعه راه زيادي داشتند. پهلوان بادي با پرتاب سنگ به طرف آن ها، همه را كشت.
فرمانده سواران، زخمي و نالان فرار كرد و شتابان خود را به حاكم رساند و قصه شكست خوردن و كشته شدن يارانش رابه حاكم گفت.
حاكم اندوهگين شد و با خشم گفت: «بايد راه ديگري براي دستگيري او پيدا كنيم.»
و بعد مشاور خود را صدا زد و گفت: «چاره اي بينديش تا پهلوان بادي را به سزاي اعمالش برسانيم. وگرنه تو را به جاي او خواهم كشت.»
مشاور ناراحت و افسرده به خانه رفت. وضو گرفت و نماز بخواند و دعا كرد. تا سپيده صبح نشست و فكر كرد.
با طلوع آفتاب، لباسي گلدار بپوشيد و كيسه اي طلا كه همه دارايي اش بود، را پر شالش گذاشت. مقداري مهره هاي رنگين از همسرش گرفت و بر سر و گردن و دست ها آويزان كرد. از همسرش حلاليت طلبيد. پارچه اي سفيد به دست گرفت و به طرف قلعه پهلوان به راه افتاد.
پهلوان بر فراز قلعه ايستاده بود. چون مشاور حاكم نزديك شد. پهلوان داد زد: «كيستي و از كجا مي آيي؟ مگر از جان خود سير شده اي كه پا به قلمرو پهلوان بادي گذاشته اي؟»
مشاور حاكم ترسيد. ايستاد پارچه را بالا گرفت و تكان داد و با صداي بلند گفت: «مردي پيشگو هستم... از زور بازو... و دلاوري هاي شما بسيار شنيده ام... آمده ام تا اگر اجازه بدهيد، به خدمتگزاري... شما بپردازم...؟»
پهلوان قاه قاه خنديد و پرسيد: «مردك پيشگو. تو مرا از كجا مي شناسي؟»
مشاور حاكم جواب داد: «از اين جا سخن گفتن دشوار است. اجازه دهيد... قدري پيش آيم.»
پهلوان سر پر مويش را تكان داد و گفت: «قدري جلو بيا.»
مشاور حاكم به سختي از كوه بالا رفت. به پهلوان نگاه كرد و گفت: «آوازه شهرت پهلواني تان همه جا رسيده كيست كه شما را نشناسد؟»
باز هم جلو رفت. خم شد و دست بر سينه گذاشت. بر زمين بيفتاد و چهار دست و پا خود را به پهلوان رساند پاي او را بوسيد و گفت: «چون خبر پهلواني شما را شنيدم. سراسيمه راه افتادم تا به چاكري تان بپردازم. هميشه آرزويم خدمت به پهلواني بود كه آوازه شهرتش به همه جا رسيده باشد. پيشگويي من به حقيقت پيوست.»
پهلوان سر بزرگش را تكان داد و گفت: «اما من به تنهايي عادت كرده ام. نيازي به كسي ندارم.»
مشاور حاكم، كيسه پر از طلا را از گوشه شال كمرش بيرون آورد و آن را دو دستي به پهلوان داد و گفت: «اين هديه ناقابل من است. نااميدم نكنيد من بايد نوكر و خادم شما باشم. اصلا حيف نيست پهلواني چون شما غلامي نداشته باشد.»
پهلوان بادي كيسه را گرفت و باز كرد. از ديدن طلاها چهره اش باز شد و خنده بر لب هايش نشست. او كه از تعريف و تمجيد مشاور حاكم خوشش آمده بود. با خود گفت: «بهتر است اجازه بدهم اين مردك چند روزي اين جا بماند. شايد همدم خوبي باشد. تازه اگر از او خوشم نيامد از همين جا او را به پايين پرت مي كنم. ديدن انساني كه از كوه به پايين پرت مي شود حتماً ديدني خواهد بود.»
مشاور كه پهلوان را غرق در فكر ديد گفت:«اميدوارم مرا به غلامي بپذيريد.»
پهلوان بادي كه رشته ضخيم فكرش پاره شده بود گفت: «مي تواني بماني. اما واي به حالت اگر كاري كني، كه مرا به خشم آوري.»
مشاور حاكم با ترس گفت: «خدا... نكند. مگر ديوانه شده باشم كه چنين كنم؟.»
مشاور مشغول خدمت گزاري به پهلوان بادي شد. برايش غذاهاي خوشمزه مي پخت و اتاقش را مرتب مي كرد. لباسش را مي شست. و از قصه ها و افسانه هايي كه شنيده بود برايش تعريف مي كرد. كم كم پهلوان از او خوشش آمد.
روزي پهلوان پالتو بلندش را بيرون آورد و به مشاور داد تا آن را به ميخي كه به ديوار بود آويزان كند. ميخ سست بود كنده شد و افتاد.
پهلوان كه نگاهش به ميخ افتاد، با بي حوصلگي و خشم گفت: «بي عرضه، اين قاتل مرا بردار.»
مشاور فوري ميخ را برداشت و گفت: «چه شنيدم؟! مگر مي شود ميخي كوچك قاتل پهلوان نامداري چون شما باشد؟! درحالي كه سواران حاكم را در چند ثانيه قتل عام كرديد.»
پهلوان بادي سرش را جنباند و گفت: «چون تو خدمت گزار مهربان و صميمي ام هستي اين راز با تو گفتم، مبادا كه براي كسي آن را تعريف كني.»
مشاور حاكم گفت: «واي بر من اگر چنين كنم.»
پهلوان گفت: «البته در آن صورت ديگر زنده نخواهي ماند.»
بعد نفس بلند خود را بيرون داد و گفت: «هيچ چيز و هيچ كس نمي تواند مرا از پاي درآورد و به ديار مرگ بفرستد. الا ميخي كه بر كف پايم فرو رود... اگر نتوانم آن را بيرون بياورم خواهم مرد.»
با چشم هاي دريده به مشاوره خيره شد و گفت: «تو تنها كسي هستي كه اين راز را مي داني، واي به حالت اگر با كسي در ميان گذاري. اكنون نيز بايد قول بدهي كه اين راز با كسي نگويي.»
مشاور حاكم قول داد. اما در دل خوش حال بود كه به راز مرگ پهلوان پي برده است.
رفته رفته شب از راه مي رسيد. پهلوان ناگهان بر سر مشاور داد كشيد: «غذاي ظهرت... مثل زهر مار بود. حالم را به هم زد . حق ات است كه تو را از همين جا به... پايين پرت كنم و از شرات راحت شوم.»
مشاور از خشم و غضب پهلوان ترسيد. با خود گفت: «حتما از گفتن راز مرگ خود پشيمان شده است و مي خواهد بلايي بر سرم بياورد.»
او به پهلوان بادي نگاه كرد و خم شد و گفت: «من تمام سعي و تلاشم پختن غذاي خوب بود. اكنون بگوييد تا براي شب بهترين غذايي را كه دوست داريد آماده كنم كه با خوردن آن همه غم ها و غصه ها را فراموش كنيد.»
پهلوان با غيظ گفت: «چيزي را گفتم كه اكنون از آن پشيمانم. اما طوري نيست، با خوردن كباب بره شايد بتوانم بر آن غم فارغ شوم و تا صبح به راحتي بخوابم.»
مشاور حاكم خوش حال شد و گفت: «جناب پهلوان كبابي برايتان آماده مي كنم، كه مزه آن را هيچ گاه از ياد نبريد.»
پهلوان گفت: «پس دست به كار شو كه چيزي به شب نمانده است.»
مشاور بره اي را سر بريد و با آن كبابي بسيار تهيه كرد. پهلوان بادي به تندي كباب ها را خورد. و گفت: «نمي دانم چرا هر چه مي خورم سير نمي شوم.»
مشاور گفت: بخوريد تا سير شويد.»
وقتي خوابيدند. مشاور قصه اي را براي پهلوان تعريف كرد. چون صداي خور و پف پهلوان بادي بلند شد و به آسمان رفت. مشاور آهسته برخاست. دو عدد ميخ برداشت و آن را بر كف چكمه هاي كثيف و محكم پهلوان بادي كوبيد. قدري عسل و آرد هم داخل آن ريخت. سپس با قدم هاي آرام به طرف پايين كوه سرازير شد. و از خدا خواست كه براي از بين بردن اين مرد ظالم به او كمك كند.
خسته و كوفته به قصر حاكم رسيد. محافظان او را نشناختند و به قصر راه ندادند. نمي دانست چكار كند. تمام نقشه هايش داشت از بين مي رفت. ناگهان به ياد انگشتري افتاد كه حاكم به او هديه داده بود. سريع آن را بيرون آورد و براي حاكم فرستاد. حاكم چون آن انگشتر را ديد. گفت فوري صاحب آن را نزد من بياوريد.
حاكم چون مشاور را ديد، با خشم گفت: «اي نادان چرا از پيش ما فرار كردي؟، اكنون دستور خواهم داد كه سرت را از تن ات جدا كنند.»
مشاور همه چيز را براي حاكم تعريف كرد و از وي خواست كه عده اي از سربازان زبده و قوي، صبح زود به پاي كوه پهلوان بيايند. و بعد با خوش حالي به طرف قلعه به راه افتاد.
چون صبح شد. باز هم پهلوان گرفته و ناراحت بود و دنبال بهانه مي گشت. خميازه بلندي كشيد و با خشم به مشاور نگاه كرد و گفت: «از قدم نحس تو بود كه مدتي است كاروانيان از اين جا عبور نكردند تا مال و منال آن ها را بگيرم.»
مشاور به نرمي گفت: «هنوز كه چيزي از آمدن من به اين جا نگذشته است. تازه مگر فراموش كرده ايد كه من پيشگو هستم؟ به شما مي گويم كه به زودي كارواني از اين جا خواهد گذشت ولي اموال آن به دست شما نخواهد افتاد.»
پهلوان بادي از خشم لرزيد. با خشم به مشاور نگاه كرد و گفت: «زبانت را دندان بگير نادان، معلوم است چه مي گويي؟! به جاي اين حرف ها بلند شو صبحانه مرا بياور تا تو را له نكرده ام...»
مشاور حاكم اندكي عقب رفت. به پايين كوه نگاه كرد و سياهي سپاهيان حاكم را ديد. به پهلوان بادي گفت:«من ديگر نوكر تو نيستم. اگر صبحانه مي خواهي خودت بايد آن را درست كني.!»
پهلوان بادي غيظ كرد و مشتش را بر سنگ كوبيد. سنگ دو تكه شد. اوگفت:«اكنون وقت مرگت رسيده است. ولي قبل از آن بايد غذاي مرا آماده كني».
مشاور باز هم عقب رفت و با صداي بلند گفت:«هرگز! هرگز! ديگر غذاي تو را آماده نمي كنم. چون تو پهلوان نيستي، بلكه مردي ظالم و ستمگري.»
پهلوان بادي داد زد:«ساكت شو من پهلوانم. پهلواني نامدار كه هيچ كس نمي تواند مرا از بين ببرد.»
مشاور حاكم گفت:«اگر تو پهلوان بودي به مردم ظلم نمي كردي و اموال آن ها را به غارت نمي بردي.»
پهلوان دندان هايش را از خشم بر هم فشار داد. بلند شد و كفش هايش را پا كرد. ميخ ها در كف پايش فرو رفتند او «آخ» بلندي گفت و به دنبال مشاور به راه افتاد. مي خواست او را بگيرد و بكشد.
مشاور هراسان از كوه پايين مي رفت. گاهي ليز مي خورد و مي افتاد و سنگ هاي تيز كف دست و زانوهايش را مي خراشيدند.
پهلوان مي لنگيد و به دنبالش مي رفت. درد و خشم از سر و صورتش مي باريد. ناگهان بر زمين نشست تا كفش هايش را بيرون بياورد. مشاور حاكم. ايستاد و گفت: چرا نشستي مرد؟ نگفتم كه تو پهلوان نيستي. با ميخي كوچك از پا در آمدي...؟!»
پهلوان بادي بلند شد و فرياد زد:«خيال مي كني من به اين زودي مي ميرم؟ هرگز! اول تو را مي كشم و بعد خودم را از چنگ اين ميخ هاي لعنتي نجات مي دهم.»
مشاور با حركت كردن پهلوان راه افتاد.
پهلوان بادي چون رعد مي غريد و چون باد به دنبال مشاور مي دويد و از كوه پايين مي رفت. فريادش دركوه ها مي پيچيد و ترس در دل كلاغ ها و پرنده ها مي انداخت. ناگهان مشاور سايه بزرگ و غول مانند پهلوان را بر سرخود ديد. ترسيد و بي اختيار از كوه به پايين پرت شد.
پهلوان بادي قاه قاه خنديد. همين كه به پايين كوه رسيد،سربازان حاكم دورش را گرفتند. او چون عقاب به سربازان نگاه كرد و با يك حمله سريع چند نفر را كشت. مشاور، از درد مي ناليد. خون صورتش را پوشانده بود. ديگر مرگ خود را پيش چشم مي ديد. ناگهان بلند شد و خود را به كوه كنارش رساند و شروع به بالا رفتن كرد.
سربازان، از ترس به عقب رفتند. پهلوان بادي نگاهش به مشاور افتاد و به دنبال او راه افتاد. كمي، بالا رفت. يك دفعه خم شد و به زانو درآمد. مشاور چون چنين ديد داد زد: «سربازان نترسيد او درحال مرگ است امانش ندهيد.»
سربازان با ترس به پهلوان نزديك شدند. او نشسته بود و مي خواست چكمه هايش را درآورد كه بر سرش ريختند. او چند نفر را گرفت از كوه به پايين پرت كرد.
ديگر رمق بلند شدن نداشت و به سختي نفس مي كشيد.
پنج نفر از سربازان، از پشت سر به پهلوان نزديك شدند و با ضربه شمشير كه بر سرش زدند او را كشتند.
از آن پس، كوهي را كه پهلوان بادي در آن به زانو درآمد «كوه زانويي» نام نهادند. اين كوه همچنان
پا برجاست و يادآور نابودي ظلم ظالم است.





 



دم غروب

آخر زيرآبانه ها!
قدح امتحانات را به سر كشيديم و تمام شد ديگر. خوب يا بد. گاهي خودم يا رفقا مي نشينيم گريه مي كنيم به خاطر نمره هاي نافرممان. بعدتر به خودم! يا رفقا تذكره مي دهم كه اين نمره در حقيقت زندگي تو هيچ تأثيري ندارد. در سرنوشت تو هيچ تأثيري ندارد. بچه ايم هنوز و زندگي در حال و از اين حرف ها! چه بكنيم ديگر؟
آخر غواصي است و خستگي شديد. طبيعي است. به دل نگيريد آرامش حاكم بر اين مطلب را. طوفان ديگري در راه است. ايام امتحانات، راهنمايي كه بودم زياد حركات نابهنجار مي كردم. مثلا شب امتحان مي نشستم رمان مي خواندم. بيست هم مي شدم. اما حالا نمي دانم بزرگ شده ام كه از اين كارها نمي كنم... يا حقيقتاً خرد؟ به هر حال هنوز هم زير آبي مي نويسم تا نميرد دلي كه زنده شد به عشق.
گاهي از خودم مي پرسم چرا كتاب تعريف نشده است در فرهنگ خيلي ها. جواب واضح است. چه كسي قرا ربود كتاب را تعريف كند؟ فرهنگ كتابخواني را جا بيندازد؟ خانواده، مدرسه، رسانه و من اين وسط مدرسه را مقصرتر مي دانم از همه. خانواده ها هم بيشتر جوگير و درگير رقابت هاي اشتباه مدرسه اي مي شوند.مدرسه هيچ وقت از ما نخواست كتابي غير درسي بخوانيم. هميشه اين جور حرف ها «براي مطالعه» بود و «پيشنهاد» و در حقيقت اصلا مهم نبود. براي هيچ كس! هيچ معلمي از ما نپرسيده بود چرا كتاب مي خوانيد و يا چرا نمي خوانيد و چه مي خوانيد و... يعني هيچ وقت ما به طور جدي و رسمي كتاب غيردرسي نخوانديم. ضرورتش را هيچ كس حس نمي كند. قرار هم نيست حس كند. درس هاي سنگين دبيرستان را بايد چسبيد. كتاب كيلو چند؟ امروز بهانه مان درس سنگين است و فردا هزار تا بهانه ديگر و فرداها...
زير آبياتم تمام شد. بوي اتمامش را از لحن متنم فهميده ايد حتما. مثل ما كه هميشه آخر زنگ بوي زنگ مي شنويم و حس آميزي مي كنيم و چقدر دير مي رسيم به زنگ آخر... و وقتي مي رسيم حس مي كنيم «چقدر زود تمام شد!»
¤كبوتر رضوي

 



معرفي ورزش ها(15)
ژيمناستيك؛ الفباي ورزش ها

مقدمه
ژيمناستيك ميزان توانايي، قدرت، هماهنگي و انعطاف بدني افراد را ارزيابي مي كند. در تاريخچه ژيمناستيك ورزشكاران متعددي وجود دارند كه دنيا را با حركات و اجراي فوق العاده خود تحت تأثير قرار داده اند.
تحرك و زيبايي اين ورزش نه تنها موجب گرايش تعداد بيشتر ورزشكاران گرديده، بلكه تماشاچيان زيادي را نيز به خود جذب نموده است. ورزش ژيمناستيك در دو بخش انجام مي شود: بخش حركات زميني يا حركاتي كه روي تشك مخصوص صورت مي گيرد و بخش حركاتي كه روي وسايل انجام مي شود. در حركات روي وسايل مي توان از دارحلقه، بارفيكس، پارالل، چوب موازي، خرك حلقه و پرش خرك نام برد.
ژيمناستيك به عنوان رشته مادر و پايه رشته ها معرفي گرديده است و در اين راستا نيز نسبت به ورزش شنا و دووميداني اولويت بيشتري دارد.
ورزش ژيمناستيك را با دو هدف مي توان كار كرد:
1) همگاني: كسب آمادگي بالا براي ورود به رشته هاي ورزشي ديگر؛
2) قهرماني: ادامه اين ورزش به صورت حرفه اي و سكب افتخار در اين ورزش.
يك ژيمناست بايد: نظم، استقامت، انعطاف پذيري، درك فضايي و قدرت داشته باشد.
در اين ورزش مهارت هاي بنيادي اساس فعاليت هاي پيشرفته است.
تاريخچه ژيمناستيك در جهان
ژيمناستيك به عنوان يك ورزش فعال داراي سابقه اي در حدود دو هزار سال است ولي به عنوان يك ورزش رقابتي داراي عمري حدود 100سال است.
تمرينات خاص و اوليه ژيمناستيك در يونان قديم به وجود آمده و اين تمرينات بخشي از آموزش هاي نظامي و حركات بدني افراد آن زمان به حساب مي آمد.
ورزش ژيمناستيك براي اولين بار توسط يوناني ها بنيان و نام گذاري شد.
محل هايي كه در آنجا ژيمناستيك انجام مي شود ژيمنازيوم و به افرادي كه ژيمناستيك كار مي كنند، ژيمناست گفته مي شود. در سال 1881 فدراسيون بين المللي ژيمناستيك تأسيس گرديد. اولين مسابقه در المپيك آتن يونان در سال 1896 برگزار شد و اولين مسابقه بين المللي بعد از مسابقات المپيك در سال 1953 در بلژيك برگزار شد.
جان گوتس موتس آلماني را «پدربزرگ ژيمناستيك» دانسته اند.
تاريخچه ژيمناستيك در ايران
ژيمناستيك نخستين بار و به طور غيررسمي در سال 1252 توسط شخصي به نام امان اله پادگرني كه يك روسي بود به ايران آورده شد.
پادگرني در ورزش هاي دبستاني، با حركت ريتميك و ژيمناستيك، كار خود را در شهر تبريز آغاز نمود. آقاي سپاس پور اولين سرپرست فدراسيون ژيمناستيك بود.
تجهيزات
خرك حلقه، دار حلقه، پرش خرك، پارالل، بارفيكس، ترامپولين
تشك هاي اختصاصي پرش خرك، وسايل دستي كوچك، وسايل كوچك و بزرگ و قابل نصب (ثابت)
لباس و كفش: مردان ژيمناست بايد در تمام رقابت ها پيراهن ورزشي ركابي بپوشند و در قسمتهاي خرك حلقه، دار حلقه، پارالل و بارفيكس از شلوار ورزشي بلند با كفش ژيمناستيك با جوراب استفاده نمايند. در حركات زميني و پرش خرك مي توان از همين لباس و يا شورت ورزشي و بدون استفاده از كفش ياد شده استفاده كرد.
قوانين
در مسابقات ژيمناستيك حركات توسط هيئت داوران امتيازدهي مي شود. اين هيئت شامل چهار داور و يك سرداور است.
براي دانستن بهتر قوانين به كتاب هاي آموزشي فدراسيون ژيمناستيك مراجعه كنيد.
آموزش
حركات اجباري و اختياري: در حركات اجباري، تعدادي از حركات براي ورزشكار انتخاب مي شود و بايد تلاش كند كه حركات انتخابي را با روش هاي صحيح اجرا كند.
در حركت اختياري، ورزشكار مختار است كه حركات را خودش انتخاب كند، حتي مي تواند حركات مشكل را نيز انتخاب نمايد.
پرش خرك اولين وسيله اي است كه بايد به ژيمناست معرفي شود.
غلت مهارت اساسي و بنيادي در ژيمناستيك مي باشد.
مجموعه حركاتي كه وزن بدن روي دست ها قرار دارد:
حركت پل، چرخ و فلك
حركات تعادلي: حركت فرشته، حركت پل، بالانس سه پايه با زانوهاي صاف، خميده، روي دست با كمك، بالانس روي نيمكت، آويزان شدن و تاب خوردن حركت اسكلبكا روي بارفيكس، پارالل، دار حلقه.
پارالل بخشي از خانواده ي تابها در ژيمناستيك مي باشد.
چوب موازنه: به طور كلي تمريناتي كه روي چوب موازنه انجام مي شود، از نظر تكنيكي شبيه تمريناتي است كه روي زمين اجرا مي شود.
يكي از مهم ترين موارد كار روي چوب موازنه، وضعيت بدني ژيمناست مي باشد و در شروع نيز حفظ خونسردي و كنترل بسيار مهم مي باشد.
موارد ديگر: پا باز به طرفين و جلو، حركات متوالي، بالانس غلت جلو، پل برگشت، نيم پشتك، نيم وارو، حركات زميني پيشرفته، پشتك از ديگر حركات ژيمناستيك است كه از طرح آموزشي آنها خودداري مي شود.
ترامپولين يكي از وسايل تمريني ژيمناستيك مي باشد و شامل پارچه ضخيم و محكمي است كه به وسيله تعدادي فنر از چهار طرف بر يك چارچوب فلزي بسته شده است.
نكات مهم
در ژيمناستيك همواره بايد وسايل را چك كرد تا جابه جا نشده باشند و براي ورزشكاران آسيب ايجاد نكند.
چهار عامل ايمني در ژيمناستيك:
1-ترتيب وسايل
2-ايمني ژيمناست (مثلا: يادگيري مرحله به مرحله، از انگشتر و مانند آن استفاده نكند.
3-يادگيري مهارتهاي جديد (گرم نگه داشتن بدن در كل ساعت تمرين)
4-مربي (معلم)
ديگر رشته ها
-ايروبيك ژيمناستيك
-ترامپلين
-ريتميك
-ژيمناستيك موزون
آكروژيم: شامل حركات آكروباتيك و ريتميك منظم و گروهي است و در دو دقيقه و سي ثانيه انجام مي گيرد.
وحيد بلندي روشن

 



خفتگير

مهدي احمدپور
همين چند لحظه پيش بود كه يه پيرمرد رو جلوي داروخانه خفت كرده بود. كلي كاسبي كرده بود! يه لحظه ياد پيرمرده افتاد! يه لحظه ياد پيرمرده افتاد، كه هي التماس مي كرد و مي گفت: «تورو خدا. جون مادرت ولم كن، پولامو نبر. اين پول داروهاي زنمه. جون بچت ولم كن!»
اما التماسها فايده اي نداشت. پول رو به زور از پيرمرده دزديد و فرار كرد. همين طور كه داشت از پيرمرده دورمي شد، صداي اونو شنيد كه مي گفت: الهي حرومت بشه! الهي به خاك سياه بشيني! الهي اين پولا خرج دوا درمونت بشه! نامرد! اين پولا خوردن نداره...!
ولي انگار داري اين حرفها رو به سنگ مي زني؟ عين خيالش نبود. يه گوشش در بود و يه گوشش دروازه. فقط مي خواست زودتر برسه به خونه. نكنه يه وقت پليسي، كسي اونو ديده باشه و دنبالش اومده باشه و دستگيرش كنه.
وقتي به خونه رسيد، سريع كليد انداخت به در و رفت داخل. نفس راحتي كشيد و لبخندي از روي رضايت زد و به طرف اتاق رفت.
همسرش تا اونو جلوي در ديد، بهش گفت: آخه مرد، معلومه كجايي؟ چندساعته منتظرتم. زودباش! زودباش بيا! دخترت داره از تب مي سوزه. بغلش كن تا زودتر ببريمش درمونگاه. زودباش ديگه... بجنب!
همين طور كه داشت مي رفت تا بچه رو بغل كنه ببره درمونگاه، ياد نفرين هاي پيرمرده افتاد كه مي گفت: الهي اين پولا خرج دوا و درمونت بشه!
با خودش فكر كرد، مثل اينكه بهتره بره دنبال يه شغل مناسب....!

 

(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14