(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 21 فروردین 1391- شماره 20178

گفت وگو با حجت الاسلام والمسلمين سيدنورالدين اشكوري (بخش دوم و پاياني)
حوزه و دانشگاه، نيازمند افكار و آثار شهيد صدر
به مناسبت 19 فروردين، سي و دومين سالروز شهادت آيت الله سيدمحمدباقر صدر
عوامل سقوط و انحطاط بشر



گفت وگو با حجت الاسلام والمسلمين سيدنورالدين اشكوري (بخش دوم و پاياني)
حوزه و دانشگاه، نيازمند افكار و آثار شهيد صدر
به مناسبت 19 فروردين، سي و دومين سالروز شهادت آيت الله سيدمحمدباقر صدر

در نخستين بخش از مطلب حاضر كه در صفحه انديشه مورخ 14 فروردين 91 منتشر شد، درباره ويژگي هاي منحصر به فرد شهيد صدر در زمينه علمي و تدريسي مطالبي از زبان يكي از قديمي ترين شاگردان آن شهيد بيان شد. اينك در دومين و آخرين بخش، استاد اشكوري نكاتي ديگر درباره شخصيت استاد خود را بيان كرده است.
¤ شروع درس خارج توسط ايشان، در حوزه نجف چه بازتابي داشت؟
- ايشان غربتهايي داشتند كه اين سؤال شما مرا به ياد اين غربتها انداخت. البته اين مسئله به ايشان اختصاص نداشت. هميشه روال روزگار بر اين مدار بوده كه افراد بسيار برجسته، در ابتداي كارشان و اكثر آنها حتي در دوران حياتشان، شناخته نمي شوند و زمان كه مي گذشت شناخته مي شوند و غالباً هم مورد دشمني قرار مي گيرند. شهيد صدر تا همين اواخر در حوزه علميه شناخته شده نبودند، فقط آيت الله خويي و بعضي از شاگردان ايشان و خواصي از حوزه، شهيد صدر را مي شناختند. باز اينكه تا چه اندازه مي شناختند هم جاي تأمل دارد، اما مي دانستند كه ايشان شخص فوق العاده اي است. ما كه درس را شروع كرديم. با وجود تفاوتي كه بين اين درس و ساير دروس وجود داشت، متأسفانه تعداد كساني كه در درس ايشان شركت داشتند، در حد ده نفر و پانزده نفر و بيست نفر، محصور ماند؛ حال آنكه در نجف درسهايي بود كه شركت كنندگان در آنها، بسيار زياد بودند.
¤ چرا؟ مگر اين نوآوريها و ويژگيها موجب نمي شد كه ديگران هم متوجه ارزشهاي جلسات درس ايشان بشوند؟
- چطور بايد متوجه مي شدند؟
¤ مثلا از طريق شيوه هايي كه خود شما در معرفي ايشان اتخاذ مي كرديد.
- من استثنا بودم. همه كه اين كار را نمي كردند. من معمولا وقتي دنبال كاري را مي گيرم، آن را رها نمي كنم و خيلي با اشتياق و حرارت، كار را پيش مي برم. اولا شاگرداني كه درباره درس ايشان تبليغ كنند؛ زياد نبودند و ثانياً محيط اجازه نمي داد. يكي از نزديكان بنده كه خدا رحمتش كند يك روز به من برخورد كرد و سخني به اين مضمون گفت كه، «مگر كس ديگري نبود كه تو دنبال اين سيد عرب افتاده اي؟» خدا مي داند كه تمام وجود مرا چه آتشي فراگرفت. آقازاده اي كه پدرش از مراجع بود، يك روز در خيابان به من برخورد كرد و گفت: «تو خودت آقازاده هستي. حيف نيست كه دنبال اين سيد عرب افتاده اي؟» ملاحظه مي فرماييد كه در چنين محيطي معرفي اين شخصيت به جامعه علمي و حوزوي چقدر دشوار و شايد هم غيرممكن بود. در مركز اسناد انقلاب اسلامي درباره چگونگي وضعيت حوزه نجف قبل از بروز شهيد صدر و مرجعيت آيت الله حكيم، بحث مفصلي داشتم و گفتم كه آنجا يك جاي محصور با ديوارهاي بسيار مرتفع بود كه طلاب، به خصوص طلاب ايراني، در آنجا بسيار خشك و مرتجع بار مي آمدند. اين البته بحث مفصلي را ايجاب مي كند و در اينجا فرصت كافي نيست. نجف از نظر علميت، از نظر تاريخي سابقه طولاني دارد. حوزه علميه قم به بركت وجود آيت الله حائري رونق گرفت كه ايشان يكي از طلاب حوزه علميه نجف بودند. ما از نظر علمي هرچه در حوزه علميه قم داريم از حوزه علميه نجف است، اما از نظر اجتماعي و مسائل گوناگون سياسي اين چنين نيست. درسها در نجف به طلاب ايراني آباد بودند و اينها به هيچ وجه در جريان مسائلي كه گفتم، نبودند. اين مطالب را جمع بندي كنيد و ببينيد به چه نتيجه اي مي رسيد. لذا شهيد صدر تا قبل از كودتاي عبدالكريم قاسم و از بين رفتن پادشاهي عراق، به هيچ وجه شناخته شده نبودند. بعدها نام و ذكر ايشان به ميان آمد؛ آن هم در سطح يك متفكر اسلامي و نه در سطح يك استاد مبرز حوزه كه اهميت و اصل مطلب در آن است و متأسفانه اين همان مطلبي است كه فعلا در حوزه علميه قم هم هست. اين نكته را بايد عرض كنم. شايد چندان هم صلاح نباشد گفتن اين نكته، ولي مطلب را نيمه كاره نمي توان گفت. در حال حاضر هم گاهي در حوزه علميه قم، وقتي فضلا و محصلين قم از مطالب شهيد صدر ذكري نزد اساتيدشان مي كنند، اساتيدشان چهره درهم مي كشند.
¤ اين برخورد تا چه حد ريشه در مسائل گذشته دارد؟
- بحث درباره اين مسائل، بسيار گسترده است.
¤ ريشه تاريخي دارد يا نوعي رفتار است؟
- من فقط به اشارتي مي گذرم. حال تا چه حد مفيد باشد، نمي دانم. حوزه نجف دو مطلب داشت. يكي علميت فقه و اصول كه در سطح بسيار بالايي بود و تفاوتش با قم بسيار بود. جنبه ديگر اينكه استخوان بندي حوزه نجف، ايرانيها بودند و در آن زمان، ايرانيها از نظر مسائل اجتماعي و سياسي، چندان پيشرو نبودند. مطلب ديگري هم هست كه بحث مفصلي دارد و براي تبيين آن بايد از نظر تاريخي بسيار عقب برويم و به زمان امام (قدس الله نفسه) برسيم. بنده در سال سي و هشت، چهل شمسي از نجف به قم آمدم و در درس امام و مرحوم داماد حاضر شدم. بيست ماهي اينجا بودم و باز به نجف برگشتم. در زمان مرحوم آقاي بروجردي(ره)، مرجعيت شان بسيار خير و بركت داشت و مقدمه اي بود از براي مرجعيت قم و در نهايت بروز امام و آغاز انقلاب. مرجعيت مرحوم بروجردي باعث شد كه مرجعيت از نجف به قم منتقل شود و اين از مسائل اساسي بود. كم هستند اشخاصي امثال بنده كه به اين نكات توجه داشته باشند. فرد يا نجفي است و فقط از نجف مدح و ثنا مي كند و يا قمي است و فقط از قم تعريف مي كند. اما حقيقت چيست؟ حقيقت اين است كه مرجعيت در نجف بود. گرچه مرجعيت، ايراني بود، ولي يك مرجعيت با پادشاهان منحرف ايران چه مي توانست بكند؟ در زمان رضاخان، آقا سيد ابوالحسن اصفهاني، بزرگ ترين مرجع تشيع بود كه تا به حال كمتر مرجعيتي به وسعت و گستردگي ايشان نيامده است، با اين همه دست و بال ايشان در برابر حكومت كاملا بسته بود. مرحوم امام سعي بر اين داشتند كه مرجعيت را به قم بياورند، چون تشيع يعني ايران و ملت ايران مي تواند تشيع را حفظ كند. تشيع در غير ايران هم هست، ولي چه پشتوانه اي مي تواند براي مذهب باشد؟ هنگامي كه مرجعيت مي خواست به ايران بيايد، قهراً نبايد آن چنان به سطح حوزه علمي حوزه نجف برمي خورد، چون اين موجب سستي انتقال مرجعيت و مانع از بروز حوزه علميه قم مي شد. اين نكته را هنگامي كه كنار نكات ديگر بگذاريد، عوامل اساسي نپذيرفتن اساتيد نجف توسط اين آقايان را ملتفت مي شويد. اين مشكل در حوزه قم برقرار بوده كه البته مختصري بهتر شده. الان محصلين جوان قم، توجه خوبي به شهيد صدر پيدا كرده اند و در مراحل بعدي، قطعاً وضعيت طوري خواهد شد كه به فقه و اصول شهيد صدر توجه بشود.
¤ دانشگاهها هم همين طور؟
- در دانشگاهها كه فوق العاده است. اين نكته بسيار مهمي است كه چرا بايد به آثار آقاي صدر رجوع كرد؟ او كسي است كه طرح جامع يك نظام اسلامي را ريخت. قبلش هيچ كس نبوده و بعد از او هم، همه سر سفره شهيد صدر نشستند. شهيد صدر يك نظام به هم پيوسته اسلامي را براي جامعه طراحي كرد كه براساس فقه اسلام صحيح و منسجم بود. ايشان معتقد بودند كه حوزه بايد متحول شود كه اگر حوزه متحول شد، دانشگاه متحول مي شود و روشنفكرها متحول مي شوند. من هميشه گفته ام اصول شهيد صدر تا به ميدان نيايد، آن گرفتاريهايي كه امام با برخي از مدرسين حوزه و با انقلابيون درجه يك از روحانيون و علماي بزرگ انقلاب داشت كه نمي توانستند در مسائل سياسي و اجتماعي، با اين انقلاب بزرگ هماهنگ باشند؛ همچنان باقي خواهند ماند.
¤ منظورتان از اصول شهيد صدر، مباني حكومتي ايشان است يا علم اصول؟
- علم اصول. اينها به طرز عجيبي به هم مرتبط هستند. اگر با كساني كه با اصول شهيد صدر آشنا مي شوند، درباره مسائل اجتماعي و سياسي صحبت كنيد؛ مي بينيد چقدر با آنهايي كه در مكاتب ديگر اصولي، استاد درجه يك هم هستند، تفاوت دارند.
¤ هنگامي كه كسي در وادي درس خارج پا مي گذارد، آن هم در اين سن و با اين نبوغ، كاملا مشخص است كه در آينده در حوزه مرجعيت اعم از مرجعيت از نوعي كه مردم رساله عمليه ايشان را بگيرند و به آن عمل كنند و چه حداقل مرجعيت علمي؛ جايگاه شاخصي پيدا خواهد كرد. اين وضعيت، در مورد ايشان چه واكنشهاي منفي را برانگيخت و در اين باره چه خاطراتي داريد؟
- البته مطلبي را بايد روشن كرد و بعد پاسخ سؤال شما را داد و آن هم اينكه شهيد صدر با آن نبوغي كه داشتند، درست توجه داشتند به اينكه چقدر مي توان مطالب جديد را به خورد جامعه داد. به خصوص حوزه علميه نجف كه استخوان بنديش طلبه هاي ايراني بودند. شهيد صدر در اين زمينه، بسيار فوق العاده بودند و مي دانستند كه از بيان بسياري از مطالب ضروري بايد صرف نظر كنند و نبايد درباره آنها سخني گفته شود...
¤ تا ببينند كه در آينده چه زمينه هاي مناسبي فراهم مي شود؟
البته برنامه شان تلاش براي آينده بود كه تلاش هم كردند. در اينجا مي خواهم از مثالي تاريخي ياد كنم. اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) چقدر از اسلام را بيان كردند؟ ايشان در برهه اي طولاني چه كار توانستند بكنند جز اينكه پشت سر خلفا بايستند و با آنها نماز جماعت بخوانند و در مجالس خلفا ساكت بنشينند و وقتي خليفه، در جايي درمانده شد و براي اسلام خطر داشت، در آنجا به دادش برسند و همه اينها در وضعيتي بود كه ايشان كل اسلام را در دست داشتند. اميرالمؤمنين از آنچه كه داشتند و مي دانستند، چقدرش را توانستند به جامعه منتقل كنند و چند نفر را توانستند تربيت كنند؟ مي شود گفت به نسبت آن همه آگاهي و توانائي، تقريبا هيچ، چرا؟ چون زمينه مساعد وجود نداشت. شهيد صدر، برخلاف شهيد صدرثاني(ره) به اين مسائل خوب توجه داشتند. روي اين حساب ايشان به نحوي عمل مي كردند كه تا حد امكان حساسيت برانگيز نباشد و لذا سالها بود كه مطالبي را كه امروز هر طلبه جواني كه اندكي مطالعه دارد، بسيار بهتر از بنده مي داند، به ما نمي گفتند، براي اينكه زمينه اش فراهم نبود، آن هم مايي كه دربست در اختيار ايشان بوديم. بعد از توجه به اين نكته، مشاهده مي كنيم كه شهيد صدر با ارزيابي وضع جامعه، در بيان مفاهيم اسلامي و ايجاد تحول، خيلي كند پيش رفتند، البته در اين كندي، بنيانهائي را هم تأسيس كردند كه اين اساسها تحولات عجيبي را در جامعه به وجود آوردند. در اينجا بايد به حزب الدعوه اشاره اي داشته باشيم؛ البته نه حزب الدعوده اي كه در ايران بود و نه حزب الدعوه اي كه شهيد صدر به وجود آورد كه بنده در عراق بودم و در ميان مردم بودم و مي دانستم كه حزب الدعوه دارد چه كار مي كند. اين حزب الدعوه بدون اينكه به قدر سر سوزن تماسي منفي با حوزه سنتي نجف داشته باشد؛ گاهي علماي شصت هفتاد ساله را منقلب مي كرد. داستانهاي عجيب و غريبي در اين زمينه دارم. آن حزب الدعوه را شهيد صدر با آن نبوغي كه داشتند؛ دانستند چه طور طراحي كنند و چگونه مرحله به مرحله چگونه پيش ببرند.
¤ آيا مي توان چنين تحليل كرد كه شهيد صدر حزب الدعوه را تاسيس كردند تا كارهايي را انجام دهند و مواضعي را بيان كنند كه شخصا و مستقيما، شرايط مناسب براي انجام و بيان آنها را نداشتند؟
- اين تحليل خوبي نيست. آنچه حزب الدعوه مي گفت، فقط اندكي از چيزهايي بود كه شهيد صدر مي خواستند بگويند. مبناي فعاليت حزب الدعوه، ريشه در افكار شهيد صدر داشت؛ ولي همه آنها نبود. بنده هم هيچ موقع در عراق، ارتباط حزبي با حزب الدعوه پيدا نكردم، اما حزب الدعوه براي هر روحاني روشنفكري كه مي خواست قدم در صحنه اجتماع بگذارد و در ميان مردم تحول به وجود بياورد، امكاني مناسب و بال و پر روحانيت بود. در اين باره داستانها مي توان گفت. از طريق همين جوانهاي حزب الدعوه، ما به دهات عرب رفتيم. من مدتي در حله بودم. به محدوده عشاير عرب رفتيم و تحركي به وجود آمد. يادم هست كه مردم در روز عيد فطر آمدند و به خاطر روحاني اي كه من به عطايج فرستاده بودم؛ از من تشكر كردند. اينها مي گفتند در عمر جد و آباديمان، روحاني به روستاي ما پا نگذاشته بود. اين روحانيها جوانهايي بودند كه برخلاف بعضي از جوانهاي روحاني ما بلد بودند كه مثلا چطور با يك پيرمرد روستايي حرف بزنند. اينها مي آمدند و خود را نوكر كوچك پيرمردي كه گاه بسيار جاهل هم بود، معرفي مي كردند و مي دانستند كه به چه نحو بر او تأثير بگذارند و از كجا شروع كنند.
¤ آيا اين روحانيون را از طرف حزب الدعوه مي فرستاديد يا به طور شخصي؟
- خير، خودم مي فرستادم. آن موقع مرحوم آقاي حكيم فوت كرده بودند.
¤ مروج مرجعيت آقاي صدر بودند؟
- خير، مرجعيت آقاي صدر هنوز مطرح نبود. در اين موقع مردم روستاها مي آمدند و روحاني مي طلبيدند و موقعي كه برايشان مي فرستاديم، مي آمدند و تشكر مي كردند. اين جوانها كارهاي فوق العاده اي مي كردند و با نهايت خشوع، كارهايشان را به پيرمردها نسبت مي دادند و به آنها مي گفتند، «ديديد چه كار بزرگي كرديد؟» اين نحوه برخورد جوانهاي روحاني بود. آنها در رشته هاي مختلف كار مي كردند.
¤ از آنجا كه شما از قديمي ترين اصحاب و شاگردان شهيد صدر بوديد، با توجه به اين كه پس از آقاي حكيم مراجع متعددي در حوزه حضور داشتند، چه شد كه ايشان مرجعيت را پذيرفتند؟ آيا به مرجعيت به عنوان ابزاري براي اصلاح جامعه مي نگريستند؟
- بنده معمولا در مصاحبه ها گفته ام كه بزرگ ترين امتياز شهيدصدر اين بود كه عبدالله بود. هر چه مي كرد فقط حساب بندگي خدا بود. ما در تشهد هم در شأن والاي پيامبر اكرم(ص) مي گوييم اشهد ان محمد عبده و رسوله. كسي كه با ايشان معاشرت داشت، مي دانست كه اگر مي نوشتند نياز اسلام بود، اگر درس مي گفتند، نياز اسلام بود. اگر از مرجعيت دوري مي كردند، براي خدا بود و وقتي هم كه مي پذيرفتند براي خدا بود. اين نكته اي است كه در آن، مطالب بسياري نهفته است. در نجف مرجع اعلا، مرحوم آقاي حكيم بود. در آن موقع از نظر مرجعيتي مرحوم آقاي شاهرودي در رتبه بعد بودند و بعد از ايشان آقاي خوئي بودند. آقاي شاهرودي خصوصياتي داشتند كه به هيچ وجه نمي توانستند مرجع عراق باشند. آقاي خوئي خصوصياتي داشتند كه امكان اين بود كه پس از آقاي حكيم به عنوان مرجع عراق معرفي شوند. آقاي حكيم كه فوت كردند، من در حله بودم و روزهاي پنجشنبه به نجف مي آمدم. ما شاگردان بزرگ تر شهيد صدر، پنجشنبه ها ناهار خدمت ايشان بوديم و در مسائل سياسي، اجتماعي ايشان با ما صحبت و مشورت مي كردند و ما را راه مي انداختند. مجالس عجيبي بودند. در آن مجالس بعد از فوت مرحوم آقاي حكيم اين مسئله مطرح شد كه حالا چه بايد كرد؟ اگر چنانچه مرجعيت آقاي خوئي پذيرفته نشود، در عراق يك مرجعيت واحد برقرار نمي شود و مرجعيت پاره پاره مي شود و صدمه اش بسيار بيشتر از آن است كه آقاي خوئي كه اتفاقا در آن موقع توان مرجعيت عراق را هم نداشت، مرجع نشود. از هم پاشيده شدن مرجعيت، قطعا ضررش بيشتر بود. اين مطلبي بود كه شهيد صدر تشخيص دادند.
¤ آيا مرجعيت امام(ره) مطرح نبود؟
- امام به هيچ وجه آماده پذيرفتن مرجعيت در عراق نبودند. رفتار و سلوك امام صددرصد برخلاف اين بود. امام به درستي تشخيص درست داده بودند كه بايد با آمريكا و شاه جنگيد و نبايد چند جبهه را گشود و لذا در مسائل عراق مطلقا دخالت نمي كردند و آقاي حكيم متصدي همه چيز بودند؛ بنابراين كسي كه مطلقا در هيچ امري دخالت نمي كند، بديهي است كه مرجعيت عراق را نخواهد پذيرفت. به هر حال آقاي صدر به اين نتيجه رسيدند كه بايد مرجعيت آقاي خوئي را اعلام كنند تا كيان مرجعيت از هم نپاشد. سابقه مرحوم آقاي شاهرودي از آقاي حكيم هم بيشتر بود، منتهي خود ايشان و اطرافيانشان جوري برخورد مي كردند كه حاكي از آن بود كه ايشان چندان در پي كسب مرجعيت نبودند، وگرنه از نظر سابقه، بعد از مرحوم آقا سيدابوالحسن اصفهاني، آقاي شاهرودي بايد مرجع مي شدند.
¤ از ملاقات شهيد صدر با مرحوم آيت الله خويي و شروطي كه گذاشتند، خاطراتي را نقل كنيد.
- بنده خودم يكي از مفاد اين شرط و شروط بودم. من در ميان طلاب جوان عراقي، لبناني و عربها موقعيتي داشتم و بعد هم وكيل الوكلاي آقاي خويي شدم، به اين معنا كه مرحوم آقاي صدر با آقاي خويي شرط كرده بودند كه ليست نمايندگاني را كه مي خواهيد براي شهرستانها تعيين كنيد، بايد مورد تأييد يكي از اين سه نفر باشد: سيدمحمدباقر صدر، سيدمحمدباقر حكيم يا نورالدين اشكوري. اين يكي از شروط رسمي بود. براي يكي دو بار، ليستها را پيش بنده آوردند. خود آقاي صدر به بنده فرمودند كه تو يكي از سه نفري هستي كه بايد وكلاي آقاي خويي را تأييد كني. در يك مورد هم بنده خودم خدمت آقاي خويي رفتم. من صراحتا به آقاي خويي گفتم كه ما مرجعيت شما را قبول مي كنيم، ولي در مسائل سياسي و اجتماعي بايد آقاي سيدمحمدباقر صدر را در نظر داشته باشيد، لكن بعدها شد آنچه كه شد.
¤ فرموديد كه شهيد صدر مرجعيت مشروط آيت الله خوئي را پذيرفتند. چه شد كه ايشان به اين نتيجه رسيدند كه بايد خودشان اين امر را به عهده بگيرند؟
- بهتر است اين طور سؤال كنيم كه آقاي صدر چرا مرجعيت آقاي خوئي را تأييد كردند؟ پاسخ اين است كه چون براي حوزه علميه، مرجعيت و مردم عراق، ضرر كمتري داشت. اين معنايش اين نيست كه چون آقاي خوئي را تأييد كرده ايم، عهدي است كه با خدا و پيغمبر بسته ايم و بايد تا به آخر، پاي آن بايستيم. اين مصلحت اسلام است. وقتي ببينيد كه اين مصلحت به بن بست رسيده است، كما اين كه رسيد؛ بايد شيوه ديگري را اتخاذ كرد. اينكه تصور شود يك جرياني آقاي صدر را تحريك كرد و ايشان يك مرتبه منقلب شدند، اين جور نيست. ما از زمان آقاي حكيم مقلد مرحوم آقاي صدر بوديم. بنده نماينده آقاي حكيم در عشاير عرب بودم و مقلد آقاي صدر بودم و جوانهاي فرهنگي عراق، يعني خواص، عمدتا مقلد آقاي صدر بودند؛ در زمان آقاي حكيم، كمتر و پس از ايشان به تدريج بيشتر. در ابتدا زمينه مناسب نبود كه شهيد صدر شخصا متصدي اين امر شوند و ديگر اينكه اگر متصدي مي شدند، مسئله از هم پاشيدگي مرجعيت پيش مي آمد. اگر ايشان مرجع مي شدند، قطعا جماعت اطراف مرحوم آقاي سيدمحمود شاهرودي ساكت نمي نشستند و حرفشان هم پيش مي رفت و در نتيجه، درگيريها و اختلافات پيش مي آمد. در اينجا ايشان بايد ابتدائا خود را مطرح نمي كردند. بعد هم كه به تدريج و خواهي نخواهي مطرح شدند.
¤ در برهه اخراج ايرانيها، واكنش ايشان چگونه بود؟
-در مسئله اخراج ايرانيها، ايشان عجيب بودند. هر ايراني اي كه مي خواست با ايشان خداحافظي كند و خدمت ايشان مي رفت، شهيد بزرگوار مثل زن جوان مرده، گريه مي كردند.
¤ و سخن آخر؟
-در ارتباط با شهيد صدر، به عنوان سخن آخر، دو تا مطلب هستد. يكي در ارتباط با شخص شهيد صدر كه بايد گفت عاش غريبا مظلوما و استشهد غريبا مظلوما. مطلب دوم در ارتباط با افكار و آثار شهيد صدر است. ايشان نظام جامعه اسلامي را از هر نظر طراحي كرده است؛ طراحي يك نابغه، طراحي كه تا به حال نشده و هنوز چيز جديدي نيامده است و هر كس هر سخني در هر بابي از نظام جامعه اسلامي بگويد، در واقع سرسفره شهيد بوده و از خوان او بهره برده است. افرادي هستند كه كم و بيش اين مسئله را مي دانند، ولكن آن نحوه اي كه فرزانگان جامعه بايد با مطلب آشنا باشند، نيستند. جامعه فرزانگان مسلمان دنيا البته بسيار بهتر از جامعه ايران با اين آثار و افكار آشنا هستند. متأسفانه اين كار در ايران، انجام نشده است. بايد فكري شود كه تا جايي كه ممكن است افكار و آثار ايشان معرفي شوند. مديريت نظام جمهوري اسلامي ايران، به شدت به اين افكار و آثار نيازمند است، به خصوص حوزه و پس از آن دانشگاه. آنچه كه انجام مي شود، در مقايسه با آنچه كه بايد بشود، بسيار ناچيز است. اين كه چه كسي مي تواند در اين زمينه قدمي بردارد؟ نمي دانم، اما قدر مسلم اينكه بايد قدمهائي برداشته شوند. اگر ما واقعا براي نظام جمهوري اسلامي ايران دلسوز هستيم، بايد در اين زمينه، قدمهاي بلند برداريم.

 



عوامل سقوط و انحطاط بشر

محسن رضازاده
انسان براي عروج آفريده شده و صعود كلمه انسان به اوج خدايي، همانند پرواز پرندگان امري طبيعي است، اما چرا بسياري به جاي پرواز در خاك گرفتارند و برخي ديگر نه تنها توان راه رفتن بر روي خاك را ندارند بلكه چون ماري مي خزند و يا چون موري در لجن غوطه مي خورند؟
انسان را چه شده است كه پر پروازش را از دست داده و سقوط و هبوط كرده و از فراز، فرود آمده و در خاك و خل دنيا گرفتار شده و پست مي بيند و پست مي خورد و پست زندگي مي كند.
نويسنده در اين مطلب با مراجعه به آموزه هاي وحياني بر آن است تا تحليل و تبيين قرآن را از علل و عوامل هبوط و سقوط آدمي ارائه دهد و خلود وي در زمين را روشن كند.
انسان، اوج آفريده هاي الهي
از نظر قرآن، انسان، تنها آفريده اي است كه در اوج نهايي است. البته اين بدان معنا نيست كه خداوند قادر به آفرينش آفريده اي برتر از انسان نيست، بلكه به اين معناست كه ساختار احسن كنوني نظام هستي، بيش از اين را برنمي تابد و ظرفيت اين خلقت و آفرينش، بيش از اين نيست. از اين رو در آيه 19 سوره ابراهيم مي فرمايد: الم تر ان الله خلق السماوات و الارض بالحق ان يشا يذهبكم و يات بخلق جديد آيا نمي نگري كه خداوند آسمان و زمين را بر پايه حقانيت آفريد و اگر بخواهد شما را مي برد و آفرينش جديد و نويي مي آورد.
در آيات 16 و 17 سوره فاطر نيز مي خوانيم: يا ايها الناس انتم الفقراء الي الله و الله هو الغني الحميد؛ ان يشا يذهبكم و يأت بخلق جديد؛ اي مردم شما به خداوند نيازمند هستيد و خداوند بي نياز ستوده است. اگر بخواهد شما را مي برد و آفرينش جديدي مي آورد.
همچنين خداوند در آيه 133 سوره نساء بر اين مطلب به گونه اي ديگر تاكيد مي كند و مي فرمايد: «ان يشا يذهبكم ايها الناس و يات بآخرين و كان الله علي ذلك قدير؛ اي مردم، اگر او بخواهد شما را از بين مي برد و افراد ديگري به جاي شما مي آورد و خداوند بر اين كار تواناست.
بنابراين، اقتضاي نظام كنوني كه بر مدار آسمان و زمين است، اين است كه انسان تنها موجود برتر باشد؛ زيرا اين نظام نمي تواند موجود برتري غيرانسان را برتابد وگرنه خداوند آن را مي آفريد. بنابراين اگر بخواهد موجودي برتر از انسان بيافرييند مي بايست نظام كنوني را به طور كامل دگرگون سازد و نظام ديگري را بيافريند كه البته بر اين كار توانا و داناست.
به هر حال، همين برتري انسان بر همه آفريده هاي نظام كنوني هستي، موجب شده تا در مقام تكوين، خواسته و ناخواسته همه آفريده هاي ديگر الهي كه در نظام كنوني آفريده شده اند، مسخر و مطيع انسان باشند و همگان حتي همه فرشتگان بي استثنا، بر اين انسان برتر، سجده اطاعت به جا آورند و خلافت وي را در مقام تكوين بپذيرند، هرچند كه در مقام تشريع تنها موجود مريد و مختاري به نام ابليس و شياطين همراهش، طغيان كرده و خلافت وي را نپذيرفتند. اما اين تمرد و طغيان هرگز به معناي خروج از خلافت تكوين انسان نيست؛ زيرا همانطور كه تمرد برخي از انسان ها به معناي خروج از ولايت و حكومت الهي نيست، همچنين تمرد ابليس و شياطين نيز به معناي خروج از ولايت و خلافت انساني نخواهد بود.
در همين رابطه مي توان به عدم پذيرش ولايت اميرمؤمنان علي(ع) از سوي همراهان سقيفه بني ساعده اشاره كرد كه اين طغيان و تمرد به معناي خروج از ولايت تكويني و امامت و خلافت الهي آن حضرت(ع) نيست، بلكه در ظاهر، خود، حاكم و خليفه هستند ولي در باطن، آن حضرت(ع) است كه در منصب الهي ولايت و خلافت نشسته است؛ زيرا هرگز ولايت و خلافت الهي جوامع بشري و غيربشري به ظالمان نمي رسد كه دوره اي بت پرستيده اند و به ظلم عظيم شرك مبتلا و گرفتار بوده اند؛ هر چند كه ايشان به عنوان ائمه الكفر و الشرك، امامت جامعه كافران و مشركان را به عهده گرفته و بر جاهليت اولي، نظام سياسي برپا مي كنند ولي هرگز در مقام ائمه الايمان نخواهند نشست كه امامت مؤمنان و جوامع ايماني تنها از آن معصوماني است كه خداوند ايشان را ساخته، تطهير كرده و خالص براي خود نموده تا نمونه و مثل براي ديگر انسان ها باشند.
به هر حال، انسان تنها آفريده اي است كه به اقتضاي طبيعت آفرينش كنوني، در اوج نشسته و مقام خلافت الهي را با خود همراه دارد. از اين رو خداوند در آيه 41 سوره مؤمنون بر خود آفرين مي فرستد و مي فرمايد: ثم انشأناه خلقا آخر فتبارك الله أحسن الخالقين؛ سپس آفرينش ديگري از آن جسم كرديم و روح در آن دميديم. پس آفرين بر خداوندي كه بهترين و نيكوترين آفريدگان است؛ زيرا اين انسان با روح الهي و تعليم همه اسماي الهي، دارنده همه صفات الهي شده و شايسته خلافت الهي بر همه موجودات است. (بقره، آيات 03 تا 43 و آيات ديگر)
چرايي سقوط آدمي از اين اوج
اما چرا برخي از انسان ها از اين اوجي كه نشسته اند هبوط و سقوط مي كنند و خلافت الهي را قدر نمي شناسند و حق الهي را ادا نمي كنند و در مسير متاله شدن و فعليت بخشي به همه اسماي سرشته در ذات خويش گام برنمي دارند؟
از آيات قرآني اين معنا به دست مي آيد كه عامل اصلي در اين سقوط، دو دسته عامل دروني و بيروني است كه از آنها به عنوان هواهاي نفساني و وسوسه هاي شيطاني ياد مي شود. خواسته هاي پست نفساني، عامل دروني است كه انسان را به سوي اموري پست مي كشاند و از اوج گيري و پرواز تا خدايي شدن باز مي دارد. در اين ميان، دشمني كينه توز وجود دارد كه مي خواهد هر طور شده، انسان را از سفر خاك تا خدا باز دارد و سوگند خويش در گمراهي بشر و اسقاط از خلافت الهي در بيشتر انسان ها را درست و صادق بنمايد.
البته بسياري از مردم دچار خطا و اشتباه در تطبيق مي شوند. به اين معنا كه انسان به طور طبيعي گرايش به زيبايي ها، خوبي ها و كمالات دارد و از زشتي ها، بدي ها و نواقص مي گريزد؛ ولي گاه در تشخيص به خطا مي رود و دشمن سوگند خورده نيز چيز زشت و بد را خوب و زيبا جلوه مي دهد و بر او تزيين مي كند.
در داستان گناه نخست حضرت آدم(ع) كه از آن به ترك اولي ياد مي شود، قرآن گزارش مي كند كه هر دو عامل دروني و بيروني حضور داشت تا آدم دچار هبوط شد. از سويي گرايش به دست يابي آسان به اوج، او را به سوي درخت ممنوع و خوردن از آن كشاند؛ چرا كه گمان مي كرد با اين كار مي تواند فرشته سان شود و يا به جاودانگي دست يابد و از آن جايي كه اين دو چيز را بزرگ و امري كمالي مي دانست، براي به دست آوردن آن، عزم جزم كرد، درحالي كه فراموش كرده بود هيچ كمالي جز خدايي شدن از طريق عبوديت خداوند و اطاعت او نيست و راه و شريعت و طريقتي كه پيموده بود، جز گمراهي و ضلالت و هبوط چيزي به همراه نداشت؛ و از سويي ديگر، وسوسه هاي دشمن سوگند خورده، وي را به گمراهي انداخت و گمان كرد كه كمال در اين دو امر، و راه دست يابي نيز خوردن از ميوه درخت ممنوع است.
عوامل سقوط بشر
انسان ها به علل مختلف اين هبوط و سقوط را تجربه مي كنند. بخش بزرگي از آيات قرآني به عوامل و علل سقوط بشر اشاره دارد. در اينجا به برخي از آنها توجه داده مي شود:
1- خودخواهي و خودپسندي: يكي از مهم ترين عوامل سقوط بشر، خودپسندي و خودبرتربيني است. همين عامل، اصلي ترين علت سقوط ابليس بود؛ چراكه خودرا ازنظر نژادي برتر از آدم مي دانست؛ ازنظر وي آتش، برتر از گل و خاك است. (اعراف، آيه21) لذا از فرمان الهي به سجده بر آدم سرباز مي زند و استكبار مي ورزد و هبوط و سقوط مي كند. بسياري از انسانها نيز گرفتار همين صفت زشت و ناپسند خودپسندي و خودبرتربيني هستند. اين گونه است كه همانند قوم ثمود سقوط مي كنند و از اوج بصيرت به دامن كوردلي و غفلت مي افتند. خداوند در آيه82 سوره عنكبوت بيان مي كند كه قوم ثمود، انسان هاي داراي بصيرت و آگاهي بودند و به همين دليل در تمدن، به رشد و شكوفايي بزرگي رسيده و فرهنگ متعالي را ايجاد كرده بودند، ولي در دام تكبر و خودخواهي افتاده و راه دروغ و دغل را در پيش گرفتند و سقوط كردند. (قمر، آيات32تا62)
2- بي تقوايي: از علل سقوط آدمي، بي تقوايي است. بسياري از مردم برخلاف فرمان هاي عقل و شرع عمل مي كنند و آنچه ناپسند و زشت و بد است را انجام مي دهند و حتي امور زشت و نابهنجار را امري ارزشي و زيبا و هنجاري جلوه مي دهند. اين درحالي است كه حركت در مسير تقوا به معناي پايبندي به احكام و آموزه هاي عقلاني و عقلايي و شرعي است كه نتيجه آن گشايش همه راه هاي تعالي و تكامل برروي انسان است. خداوند، سقوط و نابودي امت ها را در بي تقوايي آنان تحليل مي كند.(شعراء، آيات 141تا 051)
3- خوشگذراني و سرمستي: از ديگر عوامل سقوط انسان به دامن پست رذايل و آتش دوزخ، مي توان به خوشگذراني و سرمستي اشاره كرد. كساني كه ازنظر مالي در رفاه قرار گيرند، به سبب اتراف، در دام اسراف و تبذير مي افتند و همه محدوديت هاي اخلاقي را زيرپا مي گذارند. اين گونه است كه بسياري از ثروتمندان گرفتار سرمستي و خوشگذراني مي شوند و كمتر به اصول اخلاقي پايبند مي گردند و هنجارشكني در ايشان تقويت مي شود. شكوفايي تمدني كه همراه با ثروت و قدرت است، آدمي را دچار جنون خودبرتربيني مي كند و سرمست مي شود و خوشگذراني را براي مصرف ثروت بي پايان خويش راه درمان مي شناسد. ثروت زياد، موجب مي شود تا شخص به زندگي عادي دلشاد نشود، بلكه بخواهد تا با ثروت خويش عيش و نوش خود را افزايش دهد. لذا در تفريح و سرگرمي راه افراط را مي پيمايد و اندك اندك تفريحات عادي، او را شاد و سرمست نمي كند. از اين رو به دامن خوشگذراني مي افتد و سرمست از باده ثروت و قدرت، همه اصول اخلاقي و هنجاري را زيرپا مي گذارد و خدا را بنده نمي شود و بدين ترتيب راه هلاكت و سقوط را براي خود هموار مي سازد. ازنظر قرآن، چنين رفتاري همان سرمست شدن است كه غفلت، نتيجه طبيعي و سقوط، پيامد نهايي آن مي باشد. (شعراء، آيه941 و نيز مجمع البيان، ج7و 8، ص312)
4- حزب گرايي: از ديگر عوامل سقوط انسان از دايره انسانيت و كمال، گرفتار شدن به دسته بندي هاي حزبي و جناحي است. افراد براي حفظ منافع گروه و حزب و جناح خويش، حقايق را ناديده مي گيرند و به سادگي از مرز راستي مي گذرند و دروغگويي را جانمايه رفتار و كردار خويش مي سازند. اصولاً همه انسان ها، گرايش به جمع و اجتماع دارند، ولي گاه اين اجتماع گرايي به شكل حزب گرايي درمي آيد كه منافع حزبي را بر حقايق و منافع عمومي چيره مي سازد. به طوري كه شخص براي رضايت حزب و منافع حزبي، حقايق را فدا مي كند. خداوند يكي از صفات اقوامي كه هلاك شدند را حزب گرايي ايشان برمي شمارد كه بيانگر آن است كه حزب گرايي به اين مفهوم تا چه اندازه مي تواند اسباب سقوط آدمي و جامعه را فراهم آورد. (ص، آيات21 و 31 و نيز غافر، آيات03 و 13)
5- قدرت و ثروت: قدرت و ثروت مادي از ديگر عوامل سقوط فرد و جامعه است كه در آيات96 و 07 سوره توبه و نيز 11 تا 31 سوره ص به آن توجه مي دهد. بنابراين انسان ها مي بايست مواظب و مراقب باشند كه قدرت و ثروت ايشان موجبات سقوط آنان را فراهم نياورد؛ زيرا همان عامل تكامل و شكوفايي استعدادهاي انسان و جامعه، مي تواند در نقش شمشير دو لبه عمل كند و موجبات سقوط شخص و يا جامعه را فراهم آورد.
6- طغيانگري و فسادگري: از ديگر عوامل سقوط آدمي طغيانگري و عبور از حدود قانوني و اخلاقي است كه به اشكالي چون ظلم و ستم بروز مي كند و زمينه فساد و تباهي در فرد و جامعه را فراهم مي آورد. خداوند در آياتي از جمله 5سوره حاقه و 9 و 11 سوره فجر و 16 و 76 سوره هود به طغيان و ظلم به عنوان عوامل تباهي و نابودي و سقوط قوم ثمود اشاره مي كند و از مردم مي خواهد تا از اين مسأله عبرت گيرند و راه ايشان را نپيمايند؛ زيرا طغيان، فساد در همه زمينه ها را موجب مي شود و انسان و جامعه را از انسانيت خود خارج مي سازد و به شخص اجازه نمي دهد تا درك درستي از حقايق هستي داشته باشد و تصميم درست نسبت به مسايل اتخاذ كند. (شعراء، آيات141تا 351 و فجر، آيات9و 21)
اينها تنها نمونه ها و گوشه هايي از عوامل سقوط آدمي از اوج انسانيت است. با مراجعه به قرآن مي توان عوامل و علل ديگري را شناسايي كرد. البته آنچه در اينجا بيان شد، مهم ترين و اساسي ترين علل و عوامل سقوط و تباهي انسان ها و جوامع بشري بود كه در قرآن بيان شده است. باشد با پرهيز از همين علل و عوامل، خود را همچنان در اوج نگه داريم و با بهره مندي از ايمان و عمل صالح به عنوان دو بال پرواز، همه اسماي حسناي الهي سرشته در ذات خويش را فعليت بخشيده و تا اوج خدايي و متاله شدن پرواز كنيم.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14