(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 16 خرداد 1391 - شماره 20224

به ياد امام خميني(ره)
بوي گل اقاقي
اي پدر!
مدرسه مثل بهشت بود
نويسندگان فردا
عزيز
ميم مثل مادر
درجست وجوي نور
برگزاري جشنواره توسط دبيرستان فرهنگ



به ياد امام خميني(ره)
بوي گل اقاقي

مي آمدي چو باران
برقلب بوستانت
مي آمدي در ايوان
همراه دوستانت
¤¤¤
رد مي شدي به نرمي
از پيش چشم مردم
درهر تكان دستت
صدها هزار دل، گم
¤¤¤
وقتي كه مي نشستي
بر صندلي ايوان
انگار مي درخشيد
خورشيد در جماران
¤¤¤
در گريه هاي مردم
يك راز آشنا بود
«روح مني خميني»
حرف تمام ما بود
¤¤¤
ايران گرفته از تو
بوي گل اقاقي
در برگ برگ تاريخ
يادت هميشه باقي
از كتاب پلكاني از نور، موسسه چاپ و نشر عروج، سروده سيداحمد ميرزاده

 



اي پدر!

من به ديدن تو آمدم
پس چرا نمي شوي بلند؟
دستهاي مهربان تو
پس چرا تكان نمي خورند؟
¤
اين جنازه تو نيست، نيست
من كفن سرم نمي شود
واقعا اگر تو رفته اي
من كه باورم نمي شود!
¤
لااقل بگو، بگو، بگو
يك كلام تازه زيرلب
آه، شب شده، بلندشو
دير مي شود نماز شب
¤
باز هم تو حرف مي زني
باز هم تو مي شوي بلند
يا من اشتباه كرده ام
يا به من دروغ گفته اند
¤
اين سروصدا براي چيست؟
هيس! بچه ها يواش تر
او فقط به خواب رفته است
خواب خوش ببيني اي پدر!
افشين علا

 



مدرسه مثل بهشت بود

شهين جان آبادي، اروميه
يادش به خير! انگار همين چند سال پيش بود كه براي رفتن به «گجين» صبح زود بلند شديم و رفتيم ترمينال روستا. اي كاش مي شد كاري كرد كه برگشت به گذشته ممكن بشود تا كسي دوباره «اي كاش» نگويد! گفتم، گجين، يك روستاي كوچك در هفت كيلومتري اروميه. اواسط سال 64 بود كه من آنجا معلم بودم؛ البته سمت اصلي من مدير بود. زماني بود كه بچه ها را بايد براي جشن تكليف آماده مي كرديم. اكثر بچه ها در جنب وجوش بودند. همه شاد و در عين حال مضطرب بودند. يكي مي گفت: «نماز چند ركعته؟» ديگري مي گفت: «خانم نماز را چه جوري بخونيم؟» اما سوال اكثر بچه ها اين بود كه: «خانم، چادرنماز ما چه جوري باشه؟ چه رنگي باشه؟» خلاصه، همه ي بچه ها در پي يافتن جواب سوالات خودشان بودند و ما در پي آماده كردن بچه ها و مدرسه.
من به تمام معلم ها سفارش كرده بودم كه نماز را خوب به بچه ها ياد بدهند. زمان جشن تكليف نزديك مي شد و ما در حال تزيين مدرسه بوديم. خانواده ي بچه ها هم كمك زيادي كردند. به ويژه، پدر يكي از بچه ها كه نجار بود با ساختن محراب جديد، زيبايي بيش تري به جشن بخشيده بود؛ چون محراب قديمي مدرسه به مرور زمان فرسوده و شكسته شده بود.
باباي مدرسه هم خيلي فعال بود. يادم مي آيد در يك روز چند بار با ژيان خودش به شهر رفت و وسايل مورد نياز ما را تهيه كرد. خلاصه، يك روستا در فعاليت بود تا جشن تكليف خوب برگزار شود.
يك يا دو هفته مانده به جشن بود كه مادر سميه، يكي از بچه ها به مدرسه آمد و گفت: «سميه جان بيمار شده و بايد استراحت كند.» نمي دانم چه احساسي بود كه مي گفت بروم و به سميه سر بزنم، اما كار زياد يا همان بهانه ي كليشه اي قانع كننده خودمان و نه مردم، اجازه به من نمي داد.
چند روز بعد كه در دفتر مدرسه در حال مرتب كردن نامه ها بودم، متوجه شدم كه سميه جلوي در ايستاده است. آنقدر آرام و بي صدا آمده بود كه من متوجه نشده بودم. وقتي سميه متوجه شد كه من ديدمش، گفت: «خانم اجازه!» گفتم: «بگو دخترم.» گفت: «خانم مدير، چند سوال دارم.» گفتم: «بگو دخترم.» گفت: «خانم، مي شه آدم بدون جشن تكليف هم نماز براش واجب بشه؟» گفتم: «آره دخترم.» راستش چون فكر مي كردم كه به خاطر بيماري كه داشت ناراحت است. بعد پرسيد: «خانم، چه لباسي براي جشن لازمه؟» گفتم: «يك چادر سفيد گلدار و اگر خواستي يك تاج قشنگ.»
چشم هاي سميه پر اشك شد و رفت. اما چند لحظه بعد برگشت و پرسيد: «خانم، مي شه بدون چادر هم توي جشن شركت كرد؟»
برق از سرم پريد، دنيام سياه شد، اما خودم را جمع كردم و گفتم: «عزيزم، الان كار دارم، برو بعدا بيا!» چون نمي توانستم جواب سوال به اين آساني را بدهم. از يك طرف چشمم پر از اشك بود و از طرف ديگر دلم پر خون.
سميه رفت، اما من مي دانستم روح اين دختر براي جشن پر مي كشد، ولي به خاطر نداشتن يك قطعه پارچه ي سفيد و گلدار كه عروسكي مثل سميه را تبديل به فرشته مي كرد، نمي تواند توي جشن شركت بكند.
وقتي سميه رفت. آقاي صالحي وارد دفتر من شد اما با چشم هاي قرمز. وقتي سميه در حال پرسيدن سوالات خودش بود، او در حال جارو كشيدن راهرو بود و حرف هايش را شنيده بود.
بعد از نگاه معناداري كه بين ما رد و بدل شد، با لهجه ي قشنگ خودش گفت: «خانم مدير، بايد به سميه كمك كرد.»
من خانواده ي سميه را خوب مي شناختم. اگر چه وضع مالي خوبي نداشتند، اما غرور زيادي داشتند و به همين خاطر نمي شد مستقيم به آن ها كمك كرد. خيلي فكر كردم و راه هاي زيادي را بررسي كردم، اما در نهايت، خواهرم به من كمك كرد و ايده ي جالبي را به من داد. يك مسابقه ي علمي با چند تا چادر به عنوان جايزه!
مسابقه را برگزار كرديم و مسلم بود سميه بايد برنده جايزه مي شد. ديكته و رياضي، قسمت هاي مسابقه بود. سميه برنده ي مسابقه شد وقتي كه جايزه را مي داديم، نگاهم به سميه افتاد كه چقدر خوشحال بود. راستش بعدها كه فكر مي كردم كه تمام دنياي كودكي سميه در يك چادر سفيد خلاصه مي شد، غبطه مي خوردم.
روز جشن رسيد. تمام بچه ها حاضر بودند. سميه هم بود. مدرسه مثل بهشت بود و شايد قشنگ تر از بهشت؛ چون پرشده بود از فرشته هاي سفيدپوشي كه آماده ي ورود به دنياي جديدي بودند.
سميه مي خنديد و از همه مهم تر، چقدر زيبا نماز مي خواند. درست مثل فرشته اي كه به درگاه خالقش سجده مي كند.
اين جريان گذشت. من از گجين بيرون آمدم و در مدرسه ي مائده مشغول به كار شدم. يك مدرسه ي بزرگ در شهر با چند ده نفر همكار. باز هم گذشت و من در مدرسه ي ديگري مشغول تدريس شدم.
يك روز كه از مدرسه به خانه آمده بودم و مشغول تصحيح ورقه هاي بچه ها بودم. زنگ در زده شد. وقتي رفتم و در را باز كردم، ديدم يك دختر جوان قد بلند با يك چادر مشكي جلوي در ايستاده است. بعد از چند لحظه، گفتم: «بفرماييد.» اما بغض گلوي دختر اجازه ي گفتن نمي داد، اما بالاخره گفت: «سلام خانم جان آبادي، نشناختين، منم سميه، سميه ي جوانشير، روستاي گجين.» تازه فهميدم چرا نگاه اين دختر چادر مشكي برايم آشنا مي آمد. همان چشم ها و همان اشك ها و همان بغض قديمي كه برايم غريب نبود. انگار همين ديروز بود كه نگاه پراشك سميه از جلوي چشم هاي من كنار مي رفت.
همديگر را در آغوش گرفتيم سميه را به منزل بردم. او شروع به صحبت كرد. خيلي خوشحال بودم و وقتي خوشحال تر شدم كه سميه گفت: «در يكي از شهرستان هاي اطراف معلم ابتدايي شده ام.»
او بعد ازسال ها به دنبال من آمده بود. با پرس وجوي زياد، مرا پيدا كرده بود. عصر كه شد سميه رفت و من هم به سراغ ورقه هاي بچه ها رفتم. چند هفته بعد، زنگ در زده شد و پستچي بسته اي را به من تحويل داد. وقتي در جعبه را باز كردم، ديدم يك دست جانماز سبز با مهر كربلا، يك جلد قرآن و يك چادري سفيد، وقتي چادر را ديدم بي اختيار گريه كردم. سميه تمام جريان را مي دانست، اما گذر زمان، سميه را فراموشكار نكرده بود. وقتي چادري را دوختم و به سر كردم حس قشنگي داشتم، اما نه به زيبايي احساس دختر كوچولوي گجيني.
الان كه دو سال از اين جريان مي گذرد، خبر خاصي به جز تماس هاي تلفني ماهانه كه با من دارد از سميه ندارم، اما مطمئن هستم سميه در مدرسه اي ديگر در حال تربيت سميه هاي ديگري است كه دنياي كودكي شان، يك چادر نماز گلدار سفيد است.

 



نويسندگان فردا

سفر به سرزمين آرزوها
امروز مي خوام داستان «جيلي بيلي» روبراتون تعريف كنم. داستان ما از اونجايي شروع مي شه كه «جيلي بيلي» ربات كوچولوي بنفشم بود.
يك روز حوصله ام سر رفته بود؛ از مشق شب، از كوتاه كردن مو، ناخن گرفتن و ... دلم مي خواست آزاد، آزاد باشم. درحالي كه توي اتاق زل زده بودم به اسباب بازي هايم آرزو كردم از خانمان پرواز كنم و به سرزمين روياهايم بروم. در همين موقع صدايي به گوشم رسيد! علي... علي... بلند شو! نگاه كردم.
ربات كوچولو ام جيلي بيلي بود. جلو رفتم و با تعجب نگاهش كردم.
گفت:«پس چرا معطلي؟» زود باش، ديرمي شود ها...!» با خوش حالي دستم را به طرفش دراز كردم؛ او مرا به طرف پنجره برد، ابري جلوي پنجره آمد من و جيلي سوارش شديم و ابر به پرواز درآمد و من به سرزمين آرزوهايم رفتم.
جيلي گفت:«اينجا خيلي خوش مي گذرد. هميشه هر روز بخور و بخواب. نه اصلا موهايت را كوتاه كني، نه مشق مي نويسي، نه ناخن ها را كوتاه مي كني، والان آمده اي به سرزمين آرزوهايت و... من هر روز كارم اين بود بخور و بخواب، و نه اصلاً مدرسه مي رفتم و نه مشق داشتم و نه موهايم را كوتاه مي كردم و نه ناخن مي گرفتم و نه حمام مي رفتم و... آنجا تا مي توانستم بازي مي كردم با ربات ها. هر روز همين اوضاع بود. و موهايم ديگر خيلي بزرگ شده بود و احساس مي كردم كه بوي بدي مي دهم به خاطر اين كه حمام نرفته ام. براي تو كلاس نشستن و براي خط خودم كه خيلي خوش خط بودم، و براي زنگ تفريح كه با دوستانم بازي مي كردم و حتي براي مامان و باباي خوبم مخصوصاً براي دست پخت مامانم و تكليف نوشتن و... براي همه چيز دلم تنگ شد.
جيلي گفت:« من از اين اوضاع خيلي بدم مي ياد.» همه ي اين حرف ها را بهش گفتم. كه ناگهان مادرم گفت:«علي... علي... چي شده كه نيم ساعت است به اين اسباب بازي ها خيره شدي؟ گفتم:«را... پس آن سرزمين آرزوها؟» مادرم گفت:«كدام سرزمين آرزوها؟ تو سرزمين آرزوهايت را بايد با تلاش بسازي نه خيال بافي؟»
بلند شدم و سراغ كيفم رفتم از جامدادي مدادي در آوردم نوكش كند شده بود. با تراش آن را تيز كرد و اولين مشق تلاشم را شروع كردم.
علي رحيمي
كلاس پنجم از دبستان شهيد چمران

تنها در خانه
اون روز خسرو اومد دنبالم تا بريم فوتبال بازي كنيم، داشتم آماده مي شدم، كه صدايي به گوشم رسيد، آن روز من در خانه تنها بودم.
مادر و خواهرم براي خريد به فروشگاه رفته بودند. رفتم به آشپزخونه ديدم كه پنجره ي آشپزخونه باز است و قابلمه و ظرف هم كنار كابينت هاست. كابينت ها هم درش باز بود. كنجكاو شدم. ولي دودل بودم كه با خسرو بازي كنم يا كه بمونم ببينيم كي در آشپزخانه است. بالاخره تصميم گرفتم كه به كوچه برم تا با خسرو بازي كنم. بازي شروع شد.
من همش تو فكر آشپزخونه بودم پيش خودم مي گفتم: نكند خدايي نكرده دزد به خانه مان آمده باشد منم كه اصلا حواسم به بازي نبود و توي اون بازي انواع گل هاي لايي، زير تاق و سه كنج را از تيم خسرو خوردم و داد هم تيمي هايم را درآوردم. وقتي داور مسابقه كه شهرام بود گفت: نتيجه ي بازي 5 بر 0 به نفع تيم خسرو. من دنبال خسرو دويدم تا به دوست هايم نگويد ولي تا آمدم برايشان توضيح بدم كه همه رفتن تو خونه هاشون منم با ناراحتي به خانه برگشتم. يكدفعه به ياد آشپزخونه و اون صداي عجيب افتادم با ترس كليد را توي در چرخاندم و سعي كردم آروم درو باز كنم ولي نشد و يه صداي ديگه از سمت آشپزخونه اومد. دويدم سمت آشپزخونه ولي كسي را نديدم. به فكر افتادم برم شمشير پلاستيكي ام را بردارم. رسيدم به سر اسباب بازي هام. مي خواستم شمشير پلاستيكي را بردارم يكدفعه يادم افتاد در زنگ تاريخ نمايش بازي كرديم. من در آن نمايش نقش يك پادشاه بودم. يك شمشير چوبي داشتم. با خودم گفتم: شمشير چوبي بهتر است حداقل دزده بي هوش مي شه. با خودم گفتم: من حالم بده زنگ بزنم آمبولانس ولي يكدفعه به خودم اومدم كه تلفن تو آشپزخونه ست پس به خونه ي همسايه بغلي مان رفتم و به اونا گفتم: دزد اومده خونه مون مي خوام زنگ بزنم آمبولانس همسايه به من گفت: پسرم بايد زنگ بزني پليس، +.110 همسايه مان زنگ زد به پليس، اونا بعد از نيم ساعت اومدن. پليسا رفتن تو خونه. يكي از اونا با بلندگو داد زد: هر كي اون تو هستي بيا بيرون. هيچ كس جرات نمي كرد بره تو آشپزخونه. در همان موقع مادر و خواهرم رسيدن و به همسايه گفتن: چيزي شده؟ همسايه گفتش: چيزي نشده يه دزد اومده خونتون مادر و خواهرم دويدن به طرف راهرو، من در آن جا ايستاده بودم قضيه را براي مادر و خواهرم توضيح دادم. بالاخره يكي از پليسا دل را به دريا زد و وارد آشپزخونه شد. همه نگران او بوديم و همه براي او صلوات مي فرستاديم. پليس بعد از دقايقي با بغل كردن يه گربه ي كوچولو از آشپزخونه اومد بيرون. و اين گربه آن صداي عجيب را درست كرده بود كه همه را ترسانده بود.
سيدمحمد حسين طباطبايي
كلاس پنجم دبستان شهيد چمران

به دنبال دوست
اون روز خسرو اومد دنبالم تا با هم برويم فوتبال بازي كنيم. داشتم آماده مي شدم كه با او بروم. خسرو يكي از بهترين دوستانم بود. او هميشه در مدرسه به من خوراكي مي داد ولي اصلاً پول نمي آورد تا از دكه مدرسه چيزي بخرد. يك بار به او گفتم: خسرو چرا پول نمي آوري؟ در جوابم گفت: «مادرم مي گويد: از اين خوراكي ها مانند شكلات نخور قندت بالا مي رود مريض مي شوي.» از خيابان گذشتيم تا به زمين خاكي شهيد همت رسيديم. وقتي داشتيم از خيابان رد مي شديم خسرو مغازه بستني فروشي آقا رضا را ديد تا رفت به من نشان دهد، بستني ها را، يك دفعه موتوري در حالي كه تك چرخ مي زد جلويش را نديد، و به سر خسرو زد و جمجمه خسرو شكست. در همان موقع هول شده بودم. موتوري هم به ديوار خورده بود. مردم هم حيرت زده و ترسيده بودند. اصغرآقا ميوه فروش محله مان آمد و گفت: «زنگ زده ام به اورژانس الان مي آيند.» بعد از 10 دقيقه آمبولانس آمد. دو نفر آمدند و بدن نيمه جان خسرو را كه خون زيادي از او رفته بود را روي برانكارد گذاشتند. يكي از نيروهاي اورژانس گفت: «كسي اين پسر را نمي شناسد؟» گفتم: «چ... چرا م...من مي شناسم.»
نيروهاي امدادي گفتند: «خانه ي اين پسر كجاست؟» گفتم: «من بلدم.» گفت: «مرا به خانه اي او ببر.» گفتم: «چشم» و سوار آمبولانس شدم، و آن ها را به در خانه ي خسرو بردم.
مانده بودم چگونه زنگ در رابه صدا درآورم. اگر پدر و مادر خسرو او را با آن وضع ناجور مي ديدند... دلم را به دريا زدم و انگشتم را روي زنگ فشردم. هرچه منتظر مانديم خبري نشد در همان موقع يكي از همسايه ها كه خانم پيري بود گفت: «اين ها نيستند. رفته اند مهماني و چون خسرو درس داشت همراه پدر و مادرش نرفت.»
بعد من آدرس و شماره تلفن بيمارستان را به آن همسايه دادم تا او به خانواده خسرو بدهد.
من و جسم نيمه جان خسرو و مأموران امداد به بيمارستان امام رضا رفتيم. در آن جا تا دكتر او را ديد، گفت: «بايد عمل شود.» بعد از چند دقيقه دكتر آمد و گفت: «بايد هرچه سريع تر عمل شود. و به دو و نيم ميليون پول نياز دارد.» من با سرعت هرچه تمام تر به سوي زمين بازي دويدم، تا به آن جا رسيدم به سختي حسن، حسين، رضا و محمد و... را پيدا كردم و جريان را به آن ها گفتم. سپس رضا براي حل مشكل گفت:«قلكم را همين جا مي آورم. حسن و حسين و محمد و... اگر خسرو را دوست داريد و دوست داريد سلامت باشد تا با ما بازي كند، شما هم قلك هايتان را بياوريد.»
حسين گفت: «به خاطر دوستي چهار ساله ام با خسرو قلكم را مي آورم.» بالاخره همه قلك هاي خود را آوردند. بعد من گفتم: «تا سه مي شمارم قلك هايتان را بشكنيد.»
بعد همه پول هاي قلك ها را برداشتيم و توي پاكت ريختيم. توي پاكت ها پر از اسكناس هاي مچاله و كهنه بود. آنها پول توجيبي هاي يك ساله بچه ها بود.بعد همگي به بيمارستان رفتيم. تا به ايستگاه پرستاري رسيديم. دكتر را ديديم. رفتيم تا از او حال خسرو را بپرسيم و پول ها را به او بدهيم. دكتر گفت: «متأسفم! شما دير رسيديد. خسرو مرگ مغزي شده است.» در همين موقع همه زديم زير گريه.
دكترها با رضايت پدر و مادر خسرو قلب و كليه هاي او را به بيماران نيازمند پيوند زدند.
من مي دانستم كه روح خسرو خوشحال است. چون با رفتنش به چند نفر اميد و زندگي بخشيد.
علي فرهنگي فر كلاس پنجم دبستان شهيد چمران

شوق پرواز
قرار بود از طرف مدرسه بچه درس خون ها روببرن مشهد. منم كه درسم خوب نبود فقط داشتم غصه مي خوردم كه يه روز. با خود، فكر كردم و تصميم گرفتم كه منم درس خوندن رو شروع كنم تا مثل بچه هاي ديگه به اردويي كه مدرسه مي برد برم...؟
من درس خوندن رو شروع كردم و تصميم گرفتم كه سال بعد وقتي كه مدرسه بچه ها را مشهد مي برد منم برم. سال بعد با تلاش فراوان و به كمك معلم خوبم همراه با دوستانم به مشهد رفتيم. و چه خوش گذشت با دوستان خوبم زيارت مي رفتيم، دركنار هم بازي مي كرديم.
شوخي مي كرديم و در قطار چيزاي جالب مي گفتيم و مي خنديديم. من اون روزهاي خوب رو هيچ وقت فراموش نمي كنم.
روزي كه به مشهد و به پا بوس آقا امام رضا رفتم، خوشحال بودم. من از امام رضا (ع) سلامتي پدر ومادر و شفاي مريض ها رو خواستم!
علي رضا بخشنده
كلاس1/4 از مدرسه ي:چمران

 



عزيز

تو 12سال داشتي درست يادم نيست بهار چه سالي بود. توي حياط، بوي نمد باران خورده مي آمد، بوي اسپند.
من تب داشتم. مادر مي رفت و مي آمد روي گونه هايم دست مي كشيد، روي سرم پارچه نمدار زمخت مي گذاشت. پيراهن سفيد نخي گلداري تنم كرده بود با گلهاي ريز قرمز شبيه شكوفه هاي صورتي باغ همانها كه پدر مي گفت تابستان هلو مي شوند.
عزيز اسكناس تا نخورده اش را از لاي قرآن خطي مي كشد بيرون، لهجه ي دامغاني شيريني دارد وقتي مي خندد جاي يكي از دندانهاي كرسي اش خالي است.
... بيا اينجا روي زانويم دختر-
دستهايش بوي وايتكس مي دهد.
ديوارهاي مدرسه را آجر سفيد پوشانده اند. پدر تند تند سيگار مي كشد از همان پايه كوتاه هاي قديم. بوي توتون را كه فرو مي كشي شقيقه هايت متورم مي شود.
مي گويي درسرم قطاري سوت مي كشد قطاري كه بر آن سوارم و تو با آن روسري قرمز كوتاهت برايم دست تكان مي دهي. ميان موهايت باد افتاده، تو مي خندي و پشت سرت پر از كاج هاي بلند است مثل خيابان كارخانه قند گفتي بيشتر بخند من هم كه چقدر خوش خنده بودم با آن دندان هاي خرگوشي سفيد و كك و مك هاي ريز قهوه اي روي صورتم.
باز هم گفتي بيشتر بخند. گفتني وقتي مي خندي چشم هايت هم مي خندد و من بيشتر خنديدم كه حرف هاي ابلهانه نزن.
كركره هاي حصيري را مي زنم بالا، جيب هايم را پر كرده ام از توت خشك هاي عزيز... يادت هست عزيز با چاي توت خشك مي خورد آخر دكترها مي گويند ديابت بيماري خطرناكي است. عزيز دستش را به زانويش مي گذارد، مي نشيند روي زمين، چاي، قندان چيني سفيد با گل هاي زرشكي و برگهاي سبز روشن روي فرش قرمز لاكي.
... مواظب باش بچه داغ است مي سوزي.
نعلبكي... فوووووووت
آفتاب ولو شده وسط اتاق، بزرگ ترها چرت بعد از ظهرشان تا نيمه رفته و ما انتظار نان ريحون بعد از ظهر را مي كشيم تو هي مي خواني باد در دام باغ ميناليد رود شولاي دشت را مي دوخت قريه سر زير بال شب مي برد قلعه ما در افق مي سوخت.
نگاهم مي كني.
صفورا سادات سيدي

 



ميم مثل مادر

به نام آن كس كه مادر را آفريد و در وجودش عشق به فرزند را نهاد مادرم نام تو در اولين صفحه از زندگي ام در قلبم قرار داده شده و حالا در قلبم درخشندگي عجيبي نمايان كرده است. عشق را در وجودت، دريا را در چشمانت و لب هايت را همچون گل سرخ و قلبت را همچون بهار دوست دارم. آري پروردگارم از ميان گل هاي بهشت گلي برايم فرستاد تا هميشه مديونت بمانم. آري پروردگار قلب تو را از درون غنچه هاي باغ بهشت در دل من كاشت. مادرم هميشه خورشيد ساحلت را برايم نوراني نگاه دار تا هميشه در كنارت احساس دل گرمي كنم. مادرم دست هايت همانند نسيمي بهاري است كه مرا نوازش مي كند و نواي دل انگيزي در گوش من مي خواند.
مادرم!
دنيايم را با تو رويايي مي سازم.
آرزومند آرزوهايت هستم.
مريم جعفر

 



درجست وجوي نور

بعداز سلام و احوال پرسي گفت كجا؟ گفتم مسجد براي نماز جماعت، باهام همقدم شد همين طور كه داشتيم مي رفتيم گفت: آيا خدا به عبادت ما نياز دارد كه فرمان داده نماز بخوانيم و رو به كعبه بايستيم؟ پاسخش را با مثالي شروع كردم، گفتم اگر همه مردم رو به خورشيد خانه بسازند، چيزي به خورشيد اضافه نمي شود بازهم اگر همه مردم پشت به خورشيد خانه بسازند، چيزي از خورشيد كم نمي شود. گفتم آيا خورشيد نيازي به مردم دارد كه رو به او كنند؛ گفت: نه، گفتم: خب اين مردم هستند كه براي دريافت نور و گرما بايد خانه هاي خود را رو به خورشيد بسازند. گفت: يعني چه؟ گفتم يعني خداوند هم به عبادات مردم نيازي ندارد كه فرمان داده نماز بخوانند. اين مردم هستند كه با روكردن به او از الطاف خاص الهي برخوردار مي شوند و رشد مي كنند، و قرآن مي فرمايد: «اگر همه مردم كافر شوند ذره اي در خداوند اثر ندارد، زيرا او از همه انسانها بي نياز است. ان تكفروا انتم و...» (ابراهيم/8). به مسجد رسيديم با بچه ها كه داشتم احوال پرسي مي كردم و چند دقيقه اي صحبت كرديم، نماندش. با ديگر دوستان رفتيم داخل ديديم وضو گرفته و براي نماز جماعت مهيا شده...
امير فهيمي/ كرمانشاه

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14