(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 21 خرداد 1391 - شماره 20228

يادكردي از شهيد داود اعرابي
نخبه اي كه سنگر را به صندلي دانشگاه شريف ترجيح داد
مزد 23 روز نماز با پوتين
پلاك خرمشهر
پايشان را به دوشكا بسته بودند تا نتوانند عقب نشيني كنند
گفت وگو با نويسنده «عروس شهر خاموش»
نوجواني از جنس انقلاب
فاتح قلب ها و قله ها



يادكردي از شهيد داود اعرابي
نخبه اي كه سنگر را به صندلي دانشگاه شريف ترجيح داد

سيّد محمد مشكوه الممالك
دوشنبه بود؛ 27 تير ماه 1367. امام خميني با پذيرش قطعنامه 598 گفت: خوشا به حال شما ملت، خوشا به حال شما زنان و مردان، خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودين، خوشا به حال خانواده هاي معظم شهدا و بدا به حال من كه هنوز مانده ام و جام زهر آلود قبول قطعنامه را سر كشيده ام.»
پس از قبول قطعنامه هنوز چهار روز از پذيرش آن نگذشته بود كه عراقي ها در31 تير دوباره دست به تهاجم گسترده زدند و آن نيروهاي بسيجي، كه بعد از پذيرش قطعنامه، در باغ شهادت را به روي خودشان بسته ديده بودند، روانه جبهه هاي جنوب شدند و عراق را تا خطوط مرزي عقب زدند، از جمله داود اعرابي كه در اين عمليات به شهادت رسيد.
داود سال 1347 در تهران متولد شد و در دامن مادري مذهبي پرورش يافت. او با رتبه 50 در دانشگاه صنعتي شريف پذيرفته شد اما دانشگاه جنگ را ترجيح داد كه آن روز راه رسيدن به خدا دانشگاه جبهه بود و امروز همرزمان او از سنگر دانشگاه به آغوش خدا پرواز مي كنند...
براي اطلاع بيشتر به سراغ خانواده شهيد رفته ايم. مادرش از داود خاطرات زيادي را به يادگار گذاشته ولي افسوس كه اين مادر عزيز در حال حاضر در بين ما نيست و قريب به50 روز است كه به ديدار شهيدش شتافته، مادري كه انتظار بسيار بر جوانش كشيد چرا كه پيكر مطهّر شهيد پس از 11 سال به آغوش خانواده بازگشت و در اين سالها چه رنجها كه اين مادر از فراق عزيزش برد . اينك با كمك از خاطرات ثبت شده مادر و گفتگو با ديگر نزديكان شهيد و تنها خواهرش مطالبي ترتيب داده شده كه خواندنش خالي از لطف نيست.
¤ ¤ ¤
مادر از كودكي داود گفته كه از همان ابتدا بسيار صبور بود و به مسائل ديني خيلي اهميت مي داد. هميشه نماز و قرآن مي خواند، هنوز 10ساله نبود كه از من خواهش مي كرد كه او را با خودم به راهپيمايي و نماز جمعه ببرم. مادر از نماز جمعه دانشگاه تهران مي گويد. همان روزي كه بمب گذاشته بودند؛ آن روز داود همراه من آمد او به قسمت آقايان رفت.بعد از بمب گذاري وقتي هراسان به سمت درب دانشگاه رفتم نگران بودم كه چه بر سر داود آمده، ديدم آمد و كتش خوني بود هول كردم گفت مامان نترس من طوري نشدم چون نزديك به آنجا بودم خون به من پاشيده شده است. وقتي آن روز به خانه رفتيم از آنجايي كه پدرش روي داود خيلي حساس بود با ما حسابي دعوا كرد كه چرا داود به نمازجمعه رفته اگر برايش اتفاقي مي افتاد چه مي كرديم؟ ولي داود بدون اينكه به پدرش بي احترامي كند به راه خودش ادامه مي داد. نهايت احترام را به پدر و مادر مي گذاشت. واقعاً برايش پدر و مادر مهم بود. سال اول دبيرستان بود كه مي گفت مي خواهم جبهه بروم ولي پدرش سخت مخالف بود. داود مي گفت : چرا اجازه نمي دهي به جبهه بروم. امام دستور دادند بچه كه 15 سالش شد اختيارش دست خودش است. خلاصه ما داود را برداشتيم برديم شيراز گفتيم شايد جبهه از يادش برود ولي داود هر روز گريه مي كرد و مي گفت به من اجازه بدهيد به جبهه بروم همان عقب در دفتر مي نشينم. از شيراز كه آمديم رفت ثبت نام كرد و به جبهه رفت. مي گفت پدر جان من در جبهه توي دفتر پشت ميز جلوي پنكه مي نشينم، نمي روم جلو، خيالتان راحت باشد. در دوران دبيرستان عيد و تابستانش جبهه بود و ما رنگ داود را نمي ديديم فقط سال آخر كه مي خواست دانشگاه شركت كند، عيد را خانه بود. در آن سال هم چون يك روز، روزه اش را نتوانسته بود بگيرد به خاطر آن يك روز، دو ماه و يك روز پشت سر هم روزه گرفت. گفتم داود جان حالا كه عيد است كاش روزه نمي گرفتي. گفت مامان جان عيد يعني چه، عيد آن روزي است كه انسان گناه نكند. خيلي به دينش اهميت مي داد هيج وقت نماز اول وقتش ترك نمي شد. وقتي كه از جبهه مي آمد ساعات بعد از مدرسه اش را در مسجد مي گذراند. عاشق قرآن بود نديدم كه داود لحظه اي قرآن را از خود جدا كند. براي كمك به من همه كارهاي خانه را انجام مي داد. برايم هم دختر بود و هم پسر. حتي در خانه ظرف هم مي شست. در بيرون خانه هم هر خريدي داشتيم داود خودش ميكرد. پدرش خيلي به او علاقه داشت، يك روزگفت داود جان من صد هزار تومان به تو مي دهم هر كجا مي خواهي خرج كن ولي جبهه نرو، دلم گواهي مي دهد كه شهيد مي شوي نرو، داود گفت اگر يك ميليون هم به من بدهيد من جبهه را رها نمي كنم اگر من نروم ، چه كسي برود؟
از آخرين لحظه هاي ديدارش به ياد دارم گفت: مادر جان من هيچ قرض و بدهي به مردم ندارم ولي هشت هزار تومان پول دارم. اين را بدهيد به صندوق امام. گفتم :داودجان اين حرفها چيه كه مي زني ؟ گفت خوب شايد من بروم و ديگر بر نگردم. گفتم زبانم لال باشد داود جان خدا نكند اين حرف را نزن ،گفت كار است ديگر وظيفه ي من است كه بگويم. خيلي خوشحال بود و چنان شادي مي كرد كه انگار روز عروسي اش بود بوسيدمش و از زير قرآن رد شد ، گفتم داود جان تو را به خدا سعي كن ما را داغدار نكني. گفت كار خداست، هر چه خدا بخواهد همان مي شود. شهيد شدن دست خداست دست من كه نيست خداحافظي كرد. 15 تير 67 رفت و ديگر برنگشت .
مادرگفته بود خاطرات زيادي از داود دارد ولي بعد از سكته اي كه در سال 67 كرده زياد به ياد نمي آورد.مي گويد داود همه چيز من هوش و حواسم، زندگي ام را با خودش برد.
¤ خواهر شهيد درباره خاطرات خود از برادرش اينچنين مي گويد: با هم خيلي صميمي بوديم، ايشان خيلي به من علاقه داشت من هم بي نهايت ايشان را دوست داشتم. بنده از لحاظ فكري در آن زمان با ايشان خيلي فاصله داشتم بهتره بگويم خواب بودم و از لحاظ خداشناسي از ايشان خيلي كمتر بودم. من فقط واجباتم را انجام مي دادم نماز مي خواندم، روزه مي گرفتم. صبح ها وقتي مادرم براي نماز صدايمان مي كرد من وضو مي گرفتم و نمازم را مي خواندم و مي رفتم مي خوابيدم.
يك روز صبح كه نمازم را خواندم داشتم مي رفتم بخوابم ديدم داود توي راهرو نشسته ، همان جايي كه نماز مي خواند مشغول خواندن قرآن بود چنان محو قرآن شده بود كه متوجه نشد من از كنارش رد شدم. حدود 16 سالش بود هيچ وقت آن صحنه از يادم نمي رود. شب و روز سرش در قرآن و كتاب بود. يعني آن زمان ايشان به آنجايي كه بايد برسد رسيده بود. پاي سخنراني حاج آقا انصاريان زياد مي رفت. در سرما و گرما سوار دوچرخه اش مي شد و مي رفت. فكر مي كنم يكي از مؤثر ترين كساني كه باعث شدند داود در اين راهي كه داشت موفق تر باشد همين حاج آقا انصاريان بود. داود هميشه به فكر تكامل بود. هر چقدر پول داشت كتاب مي خريد. هم كتاب در مورد زندگاني ائمه و هم كتب توحيدي ، اعتقادي و اخلاقي مي خواند هم كتاب و مجلات علمي را زياد مطالعه مي كرد. همه كارهاي داود از روي ايمان و براي خدا بود وقتي دانشگاه صنعتي شريف با رتبه ي 50قبول شد نگذاشت برايش جشن بگيريم و كادويي بخريم. گفت همين تبريك كافي است.
بي نهايت به امام حسين (ع) ارادت داشت .دفتر خاطراتي داشت كه بعد از شهادتش مطالعه كردم يكي از جمله هاي خيلي زيبايش اين بود:
«من گدايم، گداي تو حسين جان».در آن دفتر مطالبي راجع به تزكيه نفس نوشته بود و 40 روز را مبارزه با نفس داشته و پس از آن تاريخ زده كه به جبهه مي روم. متأسفانه يكي از دوستانش دفتر را برد و ديگر نياورد. چقدر زيبا فرمودند امام (ره) كه بعضي از علماي ما 70-60 سال درس مي خوانند، مطالعه و تحقيق مي كند ولي بعضي از بسيجي هاي ما ره صد ساله را يك شبه رفتند. واقعاً كه همين طور است ما بعد از اين مدت تازه مي فهميم كه واقعاً چه گوهر گرانبهايي را از دست داده ايم و به وجودش افتخار مي كنيم.بعد از خاتمه جنگ هر دفعه كه شهدا را مي آوردند من مي رفتم تا ببينم پيكر داود آمده يا نه؟ اما آن روزي كه برادر من جزء شهدا بوده من آنجا حضور نداشتم و اين واقعاً براي من گران تمام شد. سال 78 بود كه بعد از 11 سال ، 72 نفر را آوردند كه داود هم جزء آنان بود. به خانه ما زنگ زدند گفتند كه آيا به نام داود اعرابي كه نام پدرش ايمان بيگ است فرزندي داريد؟ گفتيم بله گفتند كه پيكرش اينجا است رفتيم پيكر را تحويل گرفتيم و تشيع كرده و در بهشت زهرا به خاك سپرديم.
¤ درباره اين شهيد بزرگوار با حبيب كياني يكي از معتمدين و بزرگان محل به صحبت نشستيم. ايشان خاطر نشان كردند: آشنايي ما مربوط به زماني است كه در همسايگي ما زندگي مي كردند.
درآن دوران مابچه ها را جمع مي كرديم و برايشان كلاس قرآن
مي گذاشتيم. داود زماني كه هفت-هشت ساله بود هر شب جمعه به هيئت جان نثاران حضرت ابولفضل(ع) مي آمد و به دليل علاقه زيادي كه به قرآن داشت دركلاسهاي قرآن هرشب شركت مي كرد. من به ياد ندارم از آن پس جايي باشد كه داود در دستش قرآن نباشد. در ماشين، مسيررفت و آمد و مسجد هميشه او را با قرآن مي ديدم .مي گفت، انسان وقتي قرآن بخواند ديگر شيطان به او نزديك نمي شود. داود سرآمد همه بچه ها بود. بنده مغازه آهنگري داشتم و اينجا پايگاه برادر شهيدم عباس كياني و گروه دوستانش بود از جمله داود اعرابي، احمد انيسي، مسعود سلطاني و..... آنها بعد از ظهرها مي آمدند و دور هم جمع شده صحبت كرده و دركارهاي خير شركت مي كردند اين گروه، دوستان آسماني بودند و اكثرشان به مقام شهادت رسيده اند. زماني كه اينجا اولين مسجد محل به نام مسجد قائم بنا گذاشته شد. آن روزها بنده جزء هيئت امناي مسجد بودم و نسبت به همه بچه هاي محل شناخت داشتم. از اين رو مسئوليت كتابخانه مسجد به داود سپرده شده بود، بچه هاي ديگر هم در كارها به او كمك مي كردند. يك روز رفتم ديدم تمام كتابخانه را خاك گرفته و همه جا نامرتب است خيلي ناراحت شدم و با بچه ها برخورد كردم كه چرا اينطور است؟ همه قهركردند و رفتند حتي برادر خودم هم رفت مي خواستم خودم شروع به تميزكردن كنم ديدم داود از آن طرف شروع كرده به مرتب و تميز كردن كتابخانه، هيچ اعتراضي هم نكرد وتا دو سه روز كارها را به تنهايي انجام مي داد. به همه احترام مي گذاشت ودر اخلاق بي نظير بود. هيچ وقت كسي را نمي رنجاند و هميشه گشاده رو بود همه دوستش داشتند. هر هفته نماز جمعه و دعاي كميل شركت مي كرد. روزي كه دانشگاه را بمب گذاري كردند بنده چون مهمان داشتيم نرفتم و داشتم از راديو گوش مي كردم. يك مرتبه صداي مهيبي آمد سروصدا شد وبرنامه قطع شد. خيلي نگران شدم موتورم را سوار شدم و رفتم جلوي در دانشگاه تا بلكه بچه ها را ببينم. لحظه اي گذشت و يك نفر خود را درآغوشم انداخت ديدم داود است و منو بوسيد اشك هر دويمان جاري شد گفت خيلي دنبالتان گشتم مي گفت مي دانستم اگر آنجا بودي حتماً شهيد مي شدي. چون هميشه مي رفتم در جايگاه مي نشستم. اين لحظه را هيچ گاه فراموش نمي كنم.
شهيد اعرابي سيد شهداي محل بود. از لحاظ مذهبي خيلي بالا بود با شناختي كه از خانواده اش دارم معتقدم روحيات داود، به خاطر تربيت مادر مؤمنه اي بود كه او را بزرگ كرد.
¤ در ادامه مسعود هروراني از دوستان وهم رزمان شهيد بيان مي كنند:
من از دوستان صميمي داود بودم كه اكثر اوقات با هم بوديم، در رابطه با داود ما هميشه احساس مي كرديم كه داود از لحاظ ديني از ما خيلي بالاتر بود، نگرش عجيبي داشت كه اصلاً به سن و سالاش نمي خورد. يك بار در دوران نوجواني چند نفري به زيارت قم و جمكران رفتيم، بعد از زيارت رفتيم كتاب بخريم. ما كتاب داستاني ديني خريده بوديم ولي داود كتاب خصائل شيخ صدوق را خريد. او از همان سنين به كامل تر شدن دينش توجه داشت. خيلي ريزبين و با دقت بود. به مواردي توجه مي كرد كه كمتر كسي متوجه آنان بود. روزي در مسجد مشغول درس خواندن بوديم داود آمد و چراغ را خاموش كرد،گفتم اين چه كاري است كه مي كني؟ گفت: درست است كه ما مسؤل كتابخانه هستيم ولي حالا مشغول خواندن درسمان و استفاده شخصي هستيم و اين برق بيت المال است. در همين حين يكي ازدوستان آمد گفت: چرا برق ها را خاموش كرده ايد؟ گفتيم آقا داود نمي گذارد روشن كنيم مي گويد بيت المال است. گفت: آفرين كه شما تا اين حد خداشناس هستيد. داود اعتقادات بالايي داشت هميشه در مجالس سخنراني شركت مي كرد ومي گفت: بايد از محضر علما كسب فيض كنيم. بالقوه زمينه خدايي شدن را داشت. همانطوركه امام (ره) فرمودند: جبهه دانشگاه انسان سازي است وداود با رفتن به جبهه كامل تر شد. به پدر و مادرش خيلي احترام مي گذاشت و هميشه نگران بود و مي گفت: حالا كه جبهه آمده ام آيا پدر و مادرم از من راضي هستند ، نكند كوتاهي در حق آنها كرده باشم.
داود از كساني بود كه بچه ها مي گفتند نور بالا مي زند، اين اصطلاح را در جبهه به كسي مي گفتند كه رنگ و بوي شهادت مي داد. وقتي به عنوان مسئول دسته انتخاب شد ناراحت بود، چون روحيه اش طوري بود كه دوست نداشت توي چشم باشد و از اينكه بشناسنش ناراضي بود. طوري عبادت مي كرد كسي نبيند نماز شب را جايي مي خواند كه كسي نباشد. هر چه او سعي مي كرد كارهايش مخفيانه باشد اما به هر حال رزمنده ها گاه مي ديدند و مي گفتند داود نور بالا مي زند. بسيار ديده بودم كه داود حتي از گناهان كوچك هم حذر مي كرد در كارها ، گفتار و رفتارش خيلي مراقبه مي كرد. من اين گنج خداجويي را در وجودش مي ديدم . حالا همه ي دوستان داود هرگاه به مشكلي برمي خوريم از داود مي خواهيم كه بين ما و خدا وساطت كند تا آن گرفتاري رفع شود واقعاً هم عنايات زيادي ديده ايم كه گره مشكل باز شده و حاجت گرفته ايم. ما داود را باب الحوائج مي دانيم براستي كه شهدا زنده و بر حق هستند.
¤ كامران ترابي هم رزم شهيد نيز از لحظه هاي قبل از شهادت مي گويد:
ما در گردان كميل بوديم. عراق در جنوب كشور همزمان با مرصاد غرب پاتكي كرده بود كه مي گفتند عمليات 5/5/67. به ما گفتند براي پشتيباني برويم تا عراقي ها داخل آب ريخته شوند، چون كانال ماهي زده شده بود و آب يواش يواش جاده را مي گرفت. يك دژ وسط بود و به طور عرضي كنارش خاكريزهايي بود، عراقي ها از ترس با ضد هوايي ، آرپيچي و سلاح هاي نيمه سنگين نفرات را مي زدند. جلو رفتيم. خيلي كم مانده بود كه عراقي ها در آب ريخته شوند. به سنگر بزرگي رسيديم يك دسته ي ما سمت راست دژ مي رفت و يك دسته سمت چپ دژ، يكي يكي وارد معركه مي شديم و جلو مي رفتيم. داود آرپيچي زن بود و من كمكش، تا نزديك خاكريز با هم بوديم ولي آتش سنگين بود. داود آن طرف خاكريز بود كه خمپاره اي خورد بعد از آن هر چه نگاه كردم داود را نديدم .
¤ قسمتي از وصيتنامه شهيد داود اعرابي
به نام خداي يكتا و رحمان و رحيم، خالق انسان و هستي و وجود و رازق تمامي جانوران و حافظ شريعت محمدي در سراسر عالم...
با سلام به خدمت آقا امام زمان(عج) و امام و رهبر عزيزم خميني بنيانگذار، و با سلام به تو اي پدر عزيزم... به واسطه شما به هستي آمدم و راه تكامل را طي كردم و تو اي مادر عزيزم... با عشق خدا و حسين (ع) سينه ات را به دهانم گذاشتي و مرا تربيت كردي....
از شما برادران و خواهرانم مي خواهم كه واقعاً اين نكته را درك كنيد كه پايان اين دنياي فاني مرگ است، يك مقدار درباره دنياي پس از مرگ فكر كنيد... از جملات اين دنيا كم كرده و به طاعت و عبادت و علم خويش بيفزاييد.
اگر كسي بر مردن من حق دارد از خانواده ام مطالبه كند. مرا در بهشت زهرا در كنار مرغان آغشته به خون دفن كنيد و تمامي مستحبات اعمال دفن را رعايت كنيد.
از خط امام امت كه همان خط خداست جدا نشويد كه جدايي آن گمراهي و ضلالت است....اگر دنيا و آخرت را مي خواهيد خميني (ره) را بخواهيد. بيشتر فكر كنيد. به دوستانم سفارش كنيد راه خدا و پيغمبر و ائمه و امام و امت جبهه است و جبهه را فراموش نكنيد.

 



مزد 23 روز نماز با پوتين

هفتادمين شماره مجله امتداد منتشر شد. در اين شماره مطالبي خواندني از جمله خاطرات شهيد علي عابديني- فرمانده گردان خط شكن لشكر 41 ثار الله- زندگي نامه شهيد صادق مزدستان، گفت وگو با كورش علياني درباره كتاب هاي دفاع مقدس، مروري بر خاطرات مهدي سلماني رزمنده اي از فردو، خاطرات سردار يحيي عزيز پور، خاطرات آزاده «سيدمجيد ميرابوالحسني»، گفت وگو با احمد شاكري درباره وضعيت داستان دفاع مقدس و... را مي توانيد بيابيد.
آنچه در ادامه مي خوانيد بخشي از خاطرات مهدي سلماني است؛
هفتاد سال عبادتم را به شما مي دهم
بعد از عمليات محرم داشتيم از منطقه برمي گشتيم كه ديديم بچه هاي سمنان دارند يك گردان تشكيل مي دهند تا بروند جلو. ما 10، يا قمي هم قاطي اين ها شديم تا برويم جلو.
راه افتاديم. منطقه در آماده باش صددرصد بود؛ چون هرآن امكان داشت كه عراقي ها پاتك بزنند. وضعيت آماده باش تا 23 روز طول كشيد و در اين مدت، عراق سه بار پاتك زد. هر بار با 300، 400 تانك جلو مي آمد، ولي بچه ها آن ها را مجبور به عقب نشيني مي كردند.
خاك منطقه، ماسه بادي بود. شب لودر مي آمد و خاكريز مي زد، ولي صبح هيچ خبري از خاكريز نبود، در عوض سنگرها پر از خاك بودند. چون باد تمام خاك ها را جابه جا مي كرد.
در اين 23 روز، پوتين هايمان را از پا درنياورديم و همان طور نماز خوانديم و خوابيديم. 130 نفر بوديم كه با كم ترين امكانات، آب و غذا در منطقه مانده بوديم. حتي آب براي وضو و طهارت هم نداشتيم. پاي بعضي از بچه ها از بس كه در پوتين مانده بود، زخم شده و عفونت كرده بود. بعد از اين مدت، وقتي نيروهاي تازه نفس آمدند، ما را به عقب برگرداندند.
وقتي به قم رسيديم، به ديدار آيت الله مشكيني رفتيم تا بپرسيم تكليف اين نمازهايي كه بدون وضو و طهارت خوانده ايم، چيست. ايشان كه بالاي 70 سال سن داشتند، رو به بچه ها كردند و گفتند: «دو ركعت نماز آن جا را به من بدهيد، هفتاد سال عبادتم را به شما مي دهم.»
ريش سفيد شوخ طبع
همه بچه هاي فردو با هم در منطقه اي بوديم. شهيد «حسن فردويي» خيلي اهل شوخي بود. يك گردان دورش جمع مي شدند و به شوخي ها و داستان هايش گوش مي دادند. آن موقع ها هر روز يكي مان شهردار مي شديم و چادر را نظافت مي كرديم. هر وقت نوبت حسن مي رسيد مي گفت:« از ريش هاي سفيدم خجالت بكشيد. براي شما زشت نيست كه من شهردار بشوم؟»
ريش سفيدي نداشت، ولي چون 36 سالش بود و از همه ما بزرگ تر بود، هميشه از نظافت، شانه خالي مي كرد تا روز شهادتش.
من آن شب پاس بخش بودم و تا صبح بيدار بودم. ساعت هفت صبح آمدم توي سنگر و دراز كشيدم. نزديك ساعت هشت آمد سراغم و صدايم كرد. گفتم: «چيه؟ بگذار بخوابم؛ من ديشب پاس بودم.»
گفت: «نه! بلند شو؛ باهات يك كار واجب دارم.»
گفتم: «چه كار داري؟»
گفت: «من امروز يك نيتي كرده ام. پاشو و لطف كن هرچي ظرف تو گروهان است، جمع كن.»
به شوخي گفتم: «مي خواهي ما را كنار تانكر مشغول ظرف شستن كني و خودت بيايي توي چادر؟»
گفت: «نه! جدي مي گويم.»
بلند شدم. سطل ها را پر از ظرف هاي كثيف كردم و بردم كنار تانكر. تانكر 200 متري با خط فاصله داشت. همين كه به حسن رسيديم، يك خمپاره 60 در دو متري سمت راستم به زمين خورد. تمام كتري ها و سطل هايي كه دست من و حسن بودند، مثل آبكش، سوراخ سوراخ شدند؛ ولي يك دانه تركش هم به من يا لباسم نخورد. حسن را ديدم كه در جا به پشت افتاد و دراز كش شد. فكر كردم كه دارد شوخي مي كند. صدايش كردم و گفتم: «عموحسن! بلند شو، شوخي نكن.»
ديدم كه سه بار زير لب چيزي گفت و چشم هايش را بست. دستپاچه شدم و تكانش دادم. كلاه نخي اي كه به سر گذاشته بود، يك ور شد و جاي تركش كوچكي كه به سرش خورده بود، معلوم شد. آن جا بود كه فهميدم واقعاً شهيد شده است.

 



پلاك خرمشهر
پايشان را به دوشكا بسته بودند تا نتوانند عقب نشيني كنند

هفدهمين شماره پلاك هشت منتشر شد. اين شماره از پلاك هشت به آزادي خرمشهر اختصاص دارد و مطالبي خواندني مي توان درآن ديد.
تحليل پيام حضرت امام به مناسب آزادي خرمشهر توسط شهيد صياد، گفت وگو با آزاده جانباز، باقر سيلواري، مروري برخاطرات علي خوش لفظ (مسئول اطلاعات عمليات گردان مسلم بن عقيل درعمليات الي بيت المقدس)، يادكردي از شهيد حسن زواره محمدي، بررسي نقاشي هاي ديواري مسجد خرمشهر، مروري برتفكرات سيد مرتضي آويني در زمينه تحجر و تجدد، نقدي بر فيلم « روز سوم»، تحليل فيلم «روزهاي زندگي» و بررسي آثار نمايشي مربوط به حماسه خرمشهر تعدادي از مطالب اين شماره پلاك هشت است.
در ادامه گوشه هايي از خاطرات باقرسيلواري -جانشين گردان مسلم بن عقيل- را مرور مي كنيم.
¤¤¤
نيروهاي گردان مسلم بيشترشان بچه هايي بودند كه از پشت ميز مدرسه به جبهه آمدند جوانان معصومي كه اصلاً به قيافه هايشان نمي خورد كه جنگاورهاي قابلي باشند، اما باور كنيد چنان با جسارت و شجاعت مي جنگيدند كه آدم با ديدن آن ها به وجد مي آمد. هنگام پاتك عراقي ها وقتي كه از زمين و آسمان و از چپ و راست، روي سربچه هاي ما گلوله سرازير مي شد، با چشمان خود ديدم كه آن ها با همان بدن هاي نحيف و مريض شان، مردانه دفاع مي كردند.
در آن وضعيت سخت و بحراني، با ديدن صحنه اي يك لحظه درجا خشكم زد ديدم يكي دو تا از همان بچه محصل ها، پاهايشان را با فانوسقه به پايه دوشكا بسته اند و دارند به سمت عراقي ها شليك مي كنند. رفتم پيششان و گفتم: بچه ها اين چه كاري است كه مي كنيد؟
يكي از آن ها گفت: اين كار را كرديم تا زير اين آتش شديد، يك دفعه كم نياوريم و هوس عقب رفتن به سرمان نزند.
بي اختيار ياد فيلم «شير صحرا»!، ساخته مرحوم مصطفي عقاد افتادم و صحنه اي كه در آن ياران عمرمختار، پـاهايشان را به سنگر بسته بودند تا فكر فرار از ميدان جنگ با اشغالگران ايتاليايي به سرشان نزند.
آن روز بچه هاي گردان مسلم هم داشتند، همان طوري مقاومت مي كردند، درحالي كه يگان هاي زرهي ارتش بعث، هم چنان پيش مي تاختند و نيروهاي پياده آن ها هم در پناه آتش توپخانه و زرهي به دنبال روزنه اي براي ورود به خط ما بودند اما دركمتر از يك ساعت اين پاتك دشمن هم دفع شد.
آن روز تا وقتي پاتك دوم عراقي ها را دفع نكرديم درخط دفاعي محور سلمان اثري از زرهي خودي نديديم و با همان وضعيت نابرابربرادرهاي گردان ما و گردان عمار شش دستگاه از تانك هاي پيشرفته دشمن را درپاتك دوم زدند و منهدم كردند. كش و قوس آخرين لحظات پاتك دوم را داشتيم سپري مي كرديم كه حدود 15 دستگاه تانك قديمي مدل ام -47 خودي به خط رسيدند.
و با نظارت حاج آقا شهبازي و برادر همداني آمدند و درشانه شرقي جاده مستقر شدند.
منتها آن جا اين بندگان خدا عملا فاقد هر رقم كارايي رزمي بودند.
درآن شرايط سخت و نفس گير كه دشمن با انجام پاتك هاي سنگين خود تلاش داشت تا مواضع از دست رفته را از ما پس بگيرد و براي رسيدن به اين مقصود منطقه را به يك جهنم واقعي تبديل كرده بود، ديدم برادرمان صيادزاده، يكي از بسيجي هاي سپاه استان همدان، با يك تانكر آب وارد خط شد او خونسرد و با طمأنينه با لحني محبت آميز از نيروها مي خواست تا بيايند آب يخ بخورند و قمقمه هايشان را هم پر آب كنند. اين وضعيت در شرايطي بود كه ما، بر اثر شدت آتش دشمن به زمين چسبيده بوديم آتش آن قدر زياد بود كه احساس مي كرديم زمين دارد مي سوزد و خاكريزها هم كوتاه مي شوند.
آقاي صيادزاده با آرامش و خونسردي كامل قدم به قدم خاكريز را سرك مي كشيد، تانكر را كنار جاده پارك مي كرد و بعد هم بچه ها مي آمدند و با ولع خاصي آب مي نوشيدند. سر و صورت خودشان را مي شستند و بعد هم قمقمه ها را پر مي كردند. مسئولين تداركات گروهان ها و دسته ها هم مي آمدند و دبه هاي 20 ليتري را پرمي كردند.
باور كنيد درآن شرايط اگر چهار تا ماشين گلوله آر. پي.جي و مهمات كلاش هم برايمان مي آوردند. به اندازه مشاهده رسيدن اين تانكر آب به خط، بچه ها را به وجد نمي آورد.

 



گفت وگو با نويسنده «عروس شهر خاموش»
نوجواني از جنس انقلاب

ليلا كريمي
امسال سازمان بسيج مستضعفين در نمايشگاه بيست و پنجمين كتاب، شهيد «ناهيد فاتحي كرجو» را به عنوان شهيد شاخص سال91 معرفي كرد. شهيد «ناهيد فاتحي كرجو» در چهارمين روز از تيرماه سال 1344 در شهر سنندج به دنيا آمد. با شروع حركت هاي انقلابي مردم، «ناهيد» هم به سيل خروشان انقلابيون پيوست و با شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات ضدطاغوت در جرگه دختران مبارز كردستان قرار گرفت. وي سپس به وسيله كومله دزديده مي شود و به مدت 11ماه شكنجه مي شود. اما اين دختر در مقابل خواسته كومله ها مبني بر توهين به امام خميني سر باز مي زند و ايستادگي مي كند و در نهايت به دست كومله شهيد مي شود. در نمايشگاه كتاب دو كتاب از اين شهيد در قالب هاي كوتاه داستان و گزارشي به رشته تحرير درآمده بود. با نويسنده كتاب «عروس خاموش شهر» علي آقا غفار، گفت وگوي كوتاهي انجام داده ايم.
¤ ¤ ¤
چرا از قالب كوتاه رمان براي نوشتن كتاب «عروس خاموش شهر» استفاده كرديد؟
ابتدا و پايان كتاب براساس حقيقت است؛ منطق نوشتن براساس زندگي نامه يك شخصيت برپايه اطلاعات و مواد خامي است كه در اختيار او قرار مي گيرد. زماني كه آقاي اثباتي اين كار را سفارش دادند من حتي اسم اين شهيد را نشنيده بودم و در كتاب هم به اين موضوع اشاره كرده ام. وقتي كه از من خواستند اين كار را بنويسم، نياز به يادداشت ها و مواد خامي داشتم كه در راه نوشتن به من كمك كند . در حقيقت اين شهيد در سنندج به شهادت رسيده بود و آقاي اثباتي هم عجله داشتند تا اين كار را براي نمايشگاه برسانند. و تنها كتابي كه در اين خصوص بود كتاب فاتح هشميز از فريبا انيسي بود كه در شناسنامه كتاب هم آورده ام «با الهام از كتاب فاتح هشميز»نوشته ام. آنچه را كه نوشتن، بيشتر از اين ظرفيت نداشت و اگر مي خواستم مفصل تر بنويسم يا بايد از خودم حرف هايي را اضافه مي كردم و يا اصطلاحي كه مناسب نيست، به كار آب مي بستم... من سعي كردم كتابي را بنويسم كه با اطلاعاتي كه در اختيارم گذاشته شده هم خواني داشته باشد.اگر بخواهيم در قالب داستان كوتاه به كتاب نگاه كنيم كمي از داستان كوتاه بلندتر است. ولي اگر مي خواستم بيش از اين بنويسم بايد از حسم فاصله مي گرفتم.
به نظر شما عجله سفارش دهنده كار باعث ضربه زدن به كار نشده است؟
اين همه كار نيست. تا آنجايي كه من مي دانم در مورد اين شهيد دوستان كار پژوهشي مفصلي انجام مي دهند و قرار است رمان مفصلي براي شهيد ناهيد فاتحي كرجو نوشته شود. در حقيقت آقاي اثباتي مي خواستند كار را به نمايشگاه برسانند تا فرصتي باشد براي معرفي شهيد به اندازه چشيدن يك شربت، كه مخاطب لبي تر كند و كامش شيرين شود. تا اينكه اثر بعدي در خصوص شهيد نوشته شود.
آيا نوشتن كتاب هاي متعدد درباره يك شهيد موازي كاري در زمينه فرهنگي نيست؟
اگر در نوشتن كتاب حرف هاي تكراري زده شود؛ موافقم اما اگر اين كتاب ها از زاويه هاي گوناگون به زواياي مختلف زندگي يك شخصيت بپردازد اين كار نه تنها موازي كاري نيست بلكه تكميل كردن يك پازل است. شما يك پازلي را با بخش هاي مختلف با زاويه هاي گوناگون كامل مي كنيد.
كتاب جديد هم به قلم شما است؟
به من پيشنهاد شده است اما بعيد مي دانم. و تا زماني كه مواد اوليه كار را نبينم؛ مشخص نيست. در حال حاضر در مورد شهيد به دنبال گردآوري مواد خام هستند. در حقيقت از شهادت اين خانم خيلي گذشته است و افرادي هم كه در آن روزگار با ايشان بوده اند الان نيستند. و شهادت اين خانم به دست كومله بوده و خيلي از اين كومله ها كه اگر تواف هم بوده باشند، الان نيستند و يا دچار دوران كهولت سن هستند.
وقتي يك فاصله زماني از زمان شهادت اين خانم تا الان ايجاد شده است، به دست آوردن منابع اطلاعاتي و مواد قابل استناد؛ كار بسيار دشواري است.
وقتي شما در مورد يك شهيدي كه مي نويسيد با آن ارتباط نزديكي برقرار مي كنيد؛ در مورد حس تان بگوييد.
وقتي ورودي كتاب را بخوانيد بر پايه حقيقت است. در كتاب هم اشاره كرده ام، من آدم خاصي «در نوشتن» هستم و بايد وقتي براي آدم هاي خاص مي نويسم، دلم بلرزد.
وقتي آقاي اثباتي تلفني به من گفتند كه اين شهيد پدرش «اهل تسنن» بوده ومادر ايشان «سيد» است و در 16سالگي توسط كومله دزديده شده است، و حدود 11ماه شكنجه شده است و از ارزش هاي خودش دست برنداشته، من را منقلب كرد. و اين دختر 17ساله براي من حكم دخترم را داشت و در اين كتاب با دخترم حرف زدم و در اين كتاب اصلا خودم را محدود به قالب هاي داستاني نكردم. آن چيزي كه جاري مي شد؛ بر روي ورق مي آوردم.

 



فاتح قلب ها و قله ها

عنبر اسلامي
چه زود گذشت. گويي همين چند روز پيش بود كه تهران لرزيد و قلبمان را لرزشي بيشتر فراگرفت. همه فكر كرديم، زلزله است. صداي انفجار به حدي بود كه گمان كرديم جايي بمب گذاري شده اما بعدها مشخص شد كه حادثه بسيار فراتر از اينها بوده و به شهادت سردار حسن تهراني مقدم مسئول جهاد خودكفايي سپاه و تعدادي از يارانش در حادثه انفجار پادگان ملارد منجر شده است.
به همين بهانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي براي ارج نهادن به مقام اين شهيد بزرگوار مجلسي را برپا كرد تا گوشه اي از توانمندي و اقتدار اين مرد بزرگ و گمنام را به تصوير بكشاند.
براي او همين بس كه مقام معظم رهبري او را «پارساي بي ادعا» لقب دادند. «آشناي غريب و مرد بي ادعايي كه بعدها «پدر موشكي ايران» معرفي شد و ما تازه دانستيم كه چه بزرگ مرد فاخري داشتيم كه او را براي هميشه از دست داده ايم.
در طول برنامه، سرداران بزرگ از دلاوري هاي او بسيار گفتند و ما بسيار شنيديم و غبطه خورديم كه چرا در زمان حيات او، اين مرد بزرگ را نشناخته ايم.
در اين همايش سردار حق طلب، رئيس سازمان نشر آثار و ارزش هاي دفاع مقدس، سردار محمداسماعيل كوثري فرمانده اسبق لشگر محمدرسول الله، سردار محمد تهراني مقدم برادر شهيد، سردارحميدرضا مقدم فر همرزم و رفيق ديرين و معاون فرهنگي فرمانده كل سپاه، سردار نقدي رئيس سازمان بسيج مستضعفين و.... خانواده اين شهيد بزرگوار برگزارشد.
در اين گردهمايي خانواده هاي معظم شهدا نيز آمده بودند تا با خانواده اين شهيد عهد و پيماني دوباره ببندند.
هادي رزاقي يكي از همين افراد است. او داستان » آشنايي خود را با «حاج حسن» اين طور برايمان نقل مي كند. من در منطقه اي از سرزمين سرسبز مازندران و درناحيه تنكابن بزرگ شده ام. حدود هشت سال پيش مردم محله ما تصميم گرفتند كه مسجد قديمي محل را بازسازي كنند. جلسه اي گذاشته شد و قرار بر اين شد كه مسجد را خراب كنند و براي شروع بناي جديد، اقدامات اوليه انجام شود - از ميان مسافراني كه براي مدتي كوتاه به اين شهر مي آمدند تا چندروزي را استراحت كنند و به شهر و ديار خود بازگردند- مسافري با يك دنيا مردانگي و اميد وارد حريم ما شد. وقتي بناي مسجد را نيمه كاره و در حال ساخت ديد، به سراغ مهندس ناظر آن آمد و گفت مي خواهم درساخت مسجد سهمي داشته باشم و مقداري از هزينه مسجد را تقبل كرد. ساخت مسجد با نظارت اين مرد بزرگ، آغاز شد و پس از حدود دو سال مسجد «حضرت ابوالفضل(ع)» با بنايي زيباتر و بزرگ تر از قبل، براي اهالي محل ساخته شد.
اهميت سخن دراينجاست كه اين مرد هيچ گاه در مجامع عمومي كه مورد تحسين مردم واقع شود، حاضر نمي شد. ساده مي آمد و ساده مي رفت. وقتي ساخت مسجد به پايان رسيد اهالي خواهان اقامت وي در محل شدند. او پذيرفت و در گوشه اي از محل، خانه اي را خريداري كرد. ماهي يك بار به اين منطقه مي آمد، به ديدار مستمندان و بيماران مي رفت و به آنان سركشي مي كرد و رفع گرفتاري مي نمود. من هم به دليل اقامت پدرم در اين شهر، با اين مرد كه نامش «حسن» بود، آشنا شدم. با هم انس گرفته بوديم و هرازگاهي او به خانه ما و به ديدار پدرم مي آمد. آنچه مرا مجذوب خود كرده بود، حسن خلق اين مرد بزرگ بود. بارها در وجودم آرزو مي كردم كه آيا مي شود من نيز همانند او شوم! خودم مي دانستم كه امكان پذير نيست چون خداوند به اين مرد توجه ويژه اي داشت.
هيچ كس در پي آن نبود كه بداند اين مرد كيست و شغل او چيست. همه او را به عنوان «حاج حسن طهراني » مي شناختند. يك بار كه براي ديدن پدرم به شهرمان رفتم بغض نهفته اي را در گلويش احساس كردم. علت را جويا شدم. ابتدا چيزي نگفت. وقتي اصرار مرا ديد گفت: پسرم حاج حسن را كه مي شناختي؟ گفتم: آري. به شمال آمده است؟ گفت: نه و گريه امانش نداد. آري دوستان، پدرم دوستش «حاج حسن» را از دست داده بود.
¤¤¤
پس از آن «سردار سلامي» دربيان شخصيت شهيد تهراني مقدم بيان كرد:
سردار شهيد «حسن تهراني مقدم» شايد جزو معدود كساني بود كه اقتدار كلمه «ناممكن» را شكست. تلاش او پيمودن وسيع ترين قله هاي به ظاهر ناممكن در عالم بود. سردار با همت بلند و با اراده اي عظيم تر از تفكر ما، بر اين واژه غلبه كرد. او فاتح قله ها و قلب ها بود. من شايد بيش از بيست سال از دوران سخت دفاع مقدس تاكنون، سيماي اين مرد بزرگ را ديده ام. از نزديك رفتار او را نظاره كرده ام. او همواره كلام «طيب» داشت. اما نه به گفتن، بلكه با عمل صالح به اين كلمه ارتقاء مي بخشيد. او تصويرگر آيه هاي آسماني بود. انديشه او در آسمان سير مي كرد و عمل او در زمين و در خاك. هيچ پايگاهي دراين منطقه نيست كه الهام يافته از تفكر «حسن» نباشد. درست است كه امروز تن اسراييلي ها و آمريكايي ها و غربي ها هنگامي كه موشك هاي ساخت اين قهرمان به پرواز درمي آيد، مي لرزد، ولي آنچه «حسن تهراني مقدم» را شاخص كرد اين بود كه هرگز اين همه ابتكار و خلاقيت و توديع، او را مغرور نكرد. او گمنام ترين فرد بود. تمام افتخارات او به نام «ايران» و به نام «ما» ثبت مي شد. او بود كه مي انديشيد، قله ها را فتح مي كرد و پرچم ايران را به اهتزاز درمي آورد. در بعد نظامي ايشان افتخارات بسياري را براي ما خلق كرد، يكي از آنها اين بود كه توانست موشك بالستيك زمين به زمين را به موشك زمين به هوا تبديل كند، كاري كه از عهده هيچ دانشمندي برنمي آيد. در بعد انساني هيچ گاه از شكست نااميد نمي شد. او مولد يك انرژي بي انتها بود. او معتقد بود براي پيمودن قله هاي بزرگ بايد از گردنه هاي سخت عبور كرد. او مردي چندبعدي بود. در بعد انساني بسيار ساده، خاكي و شوخ طبع بود و ازطرفي انساني سخت كوش و سخت گير ولي مهربان و با ادب.
در پايان بايد گفت: او «شهادت» را زنده كرد و نشان داد كه مصداق آيات شريف الهي است. او دانشمندان زيادي را پروراند كه مانند او گمنام و بي ادعايند و آماده اند راه او را ادامه دهند. او فصل پرواز را تجربه كرد.
از ديگر همرزمان وي «سردار كوثري» فرمانده لشكر محمدرسول الله است. وي نيز درباره شخصيت اين شهيد بزرگوار معتقد است: من در زمان دفاع مقدس و درمنطقه خيبر با ايشان آشنا شدم. آن زمان «حاج حسن» جواني حدود 22 ساله بود. او در تمام زمينه ها فعاليت داشت. وي از رزمندگان خو ش فكر و مبتكري بود كه دربخش فني ادوات جنگي به خصوص توپخانه خدماتي را انجام دادند كه باعث شگفتي همگان مي شد. او مردي چند بعدي بود. چه از نظر نظامي، ورزشي، يادم هست كه او پنج هزار نفر را با خود به قله دماوند برد. او در فوتبال نيز صاحب نظر بود. عبادات او صادقانه و خالصانه و شهادت او عاشقانه بود. از خداوند مي خواهيم كه ادامه دهنده راه او باشيم.
در لابه لاي برنامه، صابر خراساني شاعرحماسه سراي ايراني به حماسه سرايي پرداخت كه مورد تشويق حاضران قرارگرفت و در پايان كتاب «پاييز63» توسط سرداران و حسين تهراني مقدم فرزندشهيد تهراني مقدم رونمايي شد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14