(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 13 تير 1391 - شماره 20247

چگونه ما را يافته ايد ؟                                                                           نسخه PDF

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


چگونه ما را يافته ايد ؟

گفتم: چرا، ولي اين تازه اول بشاگرد است.
گفت: آخرش كجاست؟
گفتم: مرز سيستان و بلوچستان.1
اباصلت از معدود مردان بشاگردي است كه چند وقت يك بار با مال و پاي پياده بيش از پانزده روز راه مي رود تا به ميناب برسد، مايحتاجي تهيه كند و دوباره اين راه را برگردد. چون به ميناب رفت و آمد دارد، برخلاف بقيه مي تواند با حاجي صحبت كند. اباصلت متعجب است از آمدن چند نفر غريبه با اين بار و وسايل، آن هم در بشاگرد! تعجبش چند برابر مي شود وقتي حاجي مي گويد ما براي كمك به مردم بشاگرد آمده ايم و مي خواهيم تا آخر بشاگرد را ببينيم. چهره متعجب اباصلت با لبخندي كه نشانه اميد است باز مي شود. حاجي از اباصلت مي خواهد كه آن ها را به درون بشاگرد راهنمايي كند.
آقاي اباصلت خوبياري: به حاجي والي گفتم: بله شمارو مي برم، ولي راهي نيست، با ماشين نمي شه رفت.
گفت: توكل به خدا مي رويم.
با حاجي و اسدي نيا راه افتاديم و نزديك بيست روز با مال تو راه بوديم تا رسيديم به بيخ كهنو، بارندگي شده بود و اكثر راه ها بسته بود. بين راه به هر روستايي كه مي رسيديم حاجي والي مي رفت تو روستا و با مردم صحبت مي كرد و يه چيزهايي مي نوشت. رسيديم به بيخ كهنو و رفتيم داخل كپر استراحت كنيم، خيلي خسته بوديم، گفتم: حاجي از اين جا به بعد ديگه هيچ راهي نيست، ولي هر كجا بخواهي بروي، من كوه ها رو بلدم و با مال مي رويم.
گفت: نه، با پاي پياده مي رويم، نه سواره، سواره از حال پياده خبر نداره و سير از گرسنه.
ما هم گفتيم: چشم.
يك نفر بلد ديگه هم اومد و رفتيم سمت كوه، تو راه هر گوشه اي چهار، پنج تا كپر زندگي مي كردند، حاجي مي رفت بهشون سر مي زد. در يك روستا رفتيم داخل يك كپر، تا او ما را ديد بلند شد برود مرغي كه داشت سر ببرد، حاجي گفت: نگذار اين كار را بكند.
گفتم: حاجي! قبول نمي كند. بشاگردي ها مهمان پرستند.
گفت: من اصلا اون مرغ رو نمي خورم.
رفتم به صاحب كپر گفتم: حاجي قبول نمي كند مرغ بخورد.
گفت: من مرغ را كشتم در راه خدا مهمان آمده.
گفتم: پولش رو بگير.
گفت: پول هم نمي گيرم. اين درحالي بود كه يك قران هم نداشت، بشاگردي ها از قديم علاقه خاصي به مهمان داشتند.
اون روز تا غروب راه رفتيم، غروب يه شامي خورديم و باز هم راه رفتيم تا آخر شب، شايد ساعت يك شب هم گذشته بود كه يه جايي براي استراحت ايستاديم و تا سحر خوابيديم، نه من به حاجي مي گفتم كه خسته هستم. نه حاجي خسته مي شد!
وقتي مي خواستيم برگرديم به سمت بيخ كهنو، گفتم: حاجي اگر اجازه بديد از يه مسير ميان بر بريم كه زودتر برسيم كه حاجي هم قبول كرد و گفت: ما شما را ول نمي كنيم. حوالي «كهناب» بوديم كه يه نفر نامه اي نوشته بود و كمك خواسته بود كه رسيد به حاجي، حاجي پرسيد: خونه اين كجاست؟
گفتم: حاجي اگر بخواهيم برويم آن جا بايد با مال برويم. مال روستاي «بور» در نزديكي هاي «بر كهنك» بود.
حاجي گفت: چند تا مال بگير پولش را حساب مي كنيم.
دو تا مال و يك شتر گرفتم. قرار شد براي هر مالي پنج تومان بدهيم. حاجي گفت؛ ما شتر سواري بلد نيستيم. مال را برداشتيم و يكي را اسدي نيا سوار بود و يكي را هم ما با هم سوار شديم. من گفتم: حاجي من بچه كوهستانم و نمي خواهم سوار شوم ولي او قبول نكرد، حتي تو راه هوا خيلي سرد شد و حاجي يك كتي داشت كه اون را داد من تنم كردم. رسيديم به روستاي بور و رفتيم تو كپر اون كسي كه نامه نوشته بود، حاجي باهاش صحبت كرد و بهش گفت: اين نامه اي كه تو نوشتي من را نياورد اين جا، اين وجدان من بود كه من را به اين جاآورد. بعد هم حاجي به اون و تمام روستا كمك كرد و ما برگشتيم به كهناب.2
حاج عبدالله همراه اباصلت بسياري از روستاهاي بشاگرد را مي بيند. او ديگر يقين پيدا كرده است كه آنچه از فقر و محروميت بشاگرد مي شنيد و باور نمي كرد، تنها قسمتي از رنجي است كه مردم بين اين كوه هاي سرد و بي روح مي برند. حاجي ديده است كه بوي يك مرغ پخته كه هيچ ادويه اي هم ندارد چطور همه كودكان روستا را دور كپر جمع كرده و وقتي غذا را جلوي آن ها گذاشته با غذا خوردنشان، سير گريه كرده است. به هر روستايي كه رفت گرسنگي بيداد مي كرد. خود او هم اين گرسنگي را چشيده بود، زماني كه در اين سفر چهل و پنج روزه بعد از پنج روز، همه آذوقه هايي كه آورده بود با بشاگرديان تقسيم كرد و مابقي را با همان نان خشك هسته خرما و خرماي لگدمال شده كه با چشم بسته مي خورد سر كرد.
او وقتي كه مي بيند دختربچه را به خاطر مقداري آرد و آذوقه به پيرمردي به سن پدربزرگش داده اند، بي اختيار مي شود و گلوي پيرمرد را مي گيرد، اما كم كم مي فهمد كه در بشاگرد اين اتفاق عجيبي نيست. بسياري از دختربچه ها در سن بازي كردنشان، در ازاي اندك بهايي به اين سرنوشت دچار مي شوند. او ديد كه اين جا هنوز برخي غلامند3 و رئيس ها به آن ها دستور مي دهند؛ گرچه رئيس خودش هم نيازمند است و به سختي زندگي مي كند. ديد كه وقتي كسي يك بيماري ساده مي گيرد، منتظر مرگ مي شود و قبرش را هم زودتر آماده مي كنند. چون نه پزشكي هست و نه راهي كه به پزشك برسد. ديد كه هيچ كس سواد ندارد و دور ماندن از علم، چطور باعث شده كه انواع خرافات، در دل ها راه پيدا كند و در كنار همه اين ها ديد كه آنان چطور به شيعه اميرالمؤمنين(ع) بودن افتخار مي كنند و بر اباعبدالله(ع) اشك مي ريزند. گرچه در نمازشان تنها الله اكبر مي گويند و به ركوع مي روند و باز تنها يك الله اكبر مي گويند. گرچه نمي توانند امامان را به ترتيب نام ببرند. تمام آن چه ديد، او را به اندازه قرن ها رنج و سختي، سنگين مي كند. مي شد فقط نشست و غصه خورد و گريه كرد كه او بارها در مناجات هاي شبانه اش گريه كرد. اما فكرهاي بزرگي هم در ذهنش مي گذشت كه بايد براي اينان كاري كرد.
حاجي و اسدي نيا همراه اباصلت به كهناب رسيده اند. اباصلت با حاج عبدالله خداحافظي مي كند. دلش آرام است كه قول گرفته است كه برگردند و به بشاگرد كمك كنند. در كهناب علي داستاني از اهالي روستاي «ربيدون»، حاجي و اسدي نيا را مي بيند. او هم از كساني است كه به شهر رفت و آمدي دارد و حتي گاهي بيرون بشاگرد كار مي كند.
آقاي علي داستاني: اوايل سال شصت و يك بود كه من اولين بار حاجي را همراه آقاي اسدي نيا تو كهناب ديدم كه داشتند با مردم صحبت مي كردند و چيزهايي مي نوشتند. اباصلت هم با اون ها بود مي گفت: حاجي والي و اسدي نيا از تهران آمدند كه وضعيت بشاگرد رو ببينن و به مردم كمك كنن. اباصلت اون ها رو از سندرك آورده بود داخل بشاگرد و روستاها رو نشونشون داده بود. من رفته بودم بسيج ميناب و آموزش نظامي ديده بودم كه برم جبهه، نامه سپاه هم تو جيبم بود. رفتم با حاجي والي صحبت كردم و نامه رو بهش نشون دادم، حاجي همين كه نامه رو ديد با من دست داد و گفت كه شما بايد با ما همكاري كنيد.
با حاجي رفتيم و لندرور رو هم برداشتيم و با كلي زحمت تونستيم با ماشين بريم ربيدون و حاجي رو برديم تو كپر خودمون. حاجي پرسيد: از اين جاها محروم تر هم هست؟
گفتم: بله از اين محروم تر هم هست. ولي اصلا راه نداره و بايد با مال بريد. بعد هم چند تا الاغ براشون تهيه كردم و راه را هم نشانشان دادم. رفتند چهار، پنج روز بعد برگشتند و يك كم استراحت كردند. حاجي گفت كه مي خواد برگرده تهران، فقط يه برگه به من داد كه روش يه شماره تلفن بود و زيرش نوشته بود: «دفتر عمران امام، عبدالله والي» و رفتند به سمت ميناب.4
حاج عبدالله به تهران باز مي گردد، بدن خسته است و روح خسته تر. طوري به خيابان ها و مردم نگاه مي كند، گويا سال ها از تهران دور بوده است. آن جا كه او بوده، بيش از صد سال از شهر فاصله داشت. با اين كه تواني برايش نمانده، تا به خانه مي رسد، شروع مي كند به نوشتن گزارش. چند ساعت طول مي كشد تا گزارش آماده شود. هر چه در بشاگرد ديده است مي نويسد، گزارش مفصل و جامعي مي شود. حاج عبدالله اميدوار است با رسيدن اين گزارش به مسئولين، فكر اساسي براي بشاگرد بشود و اين مردم مظلوم نجات پيدا كنند.
حاجي گزارش را نزد حاج آقاي عسگراولادي مي برد و همان جا حضورا توضيحاتي در مورد سفرش به ايشان مي دهد. بعد از دادن گزارش، حاج عبدالله فرصت مي كند كمي استراحت كند. زمان زيادي هم ندارد، اين مدت كه نبوده، كارهايش در تهران عقب افتاده است.
حاج عبدالله هر جا مي رود، داستان بشاگرد را تعريف مي كند، تقريبا هيچ كس نام بشاگرد را نشنيده است، فقط چند نفر به حاجي مي گويند كه اين اسم برايشان آشنا است، حدسشان اين است كه نزديك به يك سال قبل از اين، نام بشاگرد را در تلويزيون شنيده اند.
بهار سال شصت برنامه اي از تلويزيون پخش شد به نام «با دكتر جهاد در بشاگرد- گم گشتگان ديار فراموشي.» اين برنامه مستند كار بچه هاي گروه جهاد تلويزيون بود كه كم كم داشت حول محور«سيدمرتضي آويني» شكل مي گرفت. در اسفندماه سال پنجاه و نه، محمد حاج محمدباقر و حميد منزوي به عنوان فيلمبردار و صدابردار، براي گرفتن فيلم از مناطق محروم استان هرمزگان به بندرعباس مي روند. آنجا درباره محروم ترين منطقه استان سؤال مي كنند، مي گويند اطراف ميناب. درميناب مي گويند منطقه بسيار محرومي هست به نام بشاگرد اما راه ندارد و ما هم فقط چيزهايي از آنها شنيده ايم.
اين دونفر به همراه يك دانشجوي پزشكي كه رخت جهادسازندگي به تن كرده است با يك آمبولانس و يك رنج رور و يك نفر بلد راه راهي مي شوند تا هر طورشده بشاگرد را ببينند.
گروه به زحمت به سندرك مي رسند و از آن جا باز پيش مي روند تا «درپهن» و ديگر امكان پيش روي نيست. شدت فقر و محروميت و ظلم طواغيت به حدي است كه نمي توانند باوركنند، فقط فيلم مي گيرند تا بعدا كسي كه حرف هاي آنها را مي شنود، ديوانه خطابشان نكند.
به هر روستايي كه رفته اند دكتر جهاد بيماران را معاينه كرده است و اينان از همه چيز فيلم گرفته اند تا به درپهن رسيده اند هنوز تا دل بشاگرد فاصله زياد است، اما ديگر نمي توانند جلو بروند، مجبور مي شوند برگردند.
گروه دونفره با دلي پر از درد و فيلم هايي پر از غربت به تهران بازمي گردند و تصاوير گرفته شده را چون باري سنگين به سيدمرتضي آويني تحويل مي دهند خدا مي داند اين تصاوير با دل آسماني آويني چه كرده است و چشمان او به چه ميزان پاي اين صحنه ها باريده اند. آويني خودش پاي ميز مونتاژ مي نشيند و متن فيلم را مي نويسد و با لحن ملكوتيش، آن را بر تصاوير تدوين شده مي خواند. آتش درون او در هنگام مشاهده فيلم در حرارت كلامش پيداست.
شهيد سيدمرتضي آويني :در غربت آن سوي يادهاي گم شده گذشته هاي دور، دياري غريب هست، به غربت بانگ جرس قافله هاي قصه و بر بلنداي قله هاي غصه كه در آن جا، زمان، زن خسته اي است نشسته، سنگ آسياب دستي مي چرخاند و روزها را چون هسته هاي خرما، درگردش آن آسياب دستي آرد مي كند. گرسنگي را آرد مي كند و براي بچه ها نان پيري و بيماري مي پزد و آن همه عجولانه، اما صبور و سنگين، تا آن پيرزن بيمار هرگز درنيابد كه از خود سالهاست نشسته، از كودكي، حصير مرگ خويش مي بافد.
آن طفلك ما را كه ديد گريست. دختر كوچكي كه حصير مي بافت تا پير شود، با نگاه غريبانه و سرزنش آميزش پرسيد: «چگونه ما را يافته ايد؟» و زمان، زن خسته اي بود نشسته، سنگ آسياب دستي مي چرخاند و روزها را چون هسته هاي خرما آرد مي كرد و براي بچه ها نان پيري و بيماري مي پخت.
خواب زدگان غافل پهنه روياها بوديم كه خواب زده مي رفتيم، از شيريني خواب به تلخي گرسنگي، تا دريابيم كه چقدر بوي نان هسته خرما شيرين است و چقدر تلخ است وقتي كه زينب چيزي جز خمير هسته خرما نمي خورد. مادر زينب با شكم گرسنه براي ما نان مي پخت تا ما گرسنه نمانيم. ما كه از ديار وجدان هاي خواب زده آمده بوديم، مهمان بوديم؛ مهمان گرسنگي بوديم، چند روزي، تا از آن پس همواره بوي نان هسته خرما در مشام دلمان همچون وجدان گزنده اي بماند؛ همه جا، برسر هر سفره اي كه جز خرما و نان هسته خرما چيز ديگري درآن باشد پدر زينب چون آفتاب بر دختر كوچكش مي تابيد. نمي دانست كه تو از آن پس هرجا كه آفتاب مي تابد، دختر كوچك بيماري را به ياد مي آوري و دهان باز باديه اي را و مادري كه نان هسته خرما مي پزد و ديار فراموش شده اي را كه به آغوش آفتاب خزيده است، چون فرزند تب داري كه به آغوش پدرش، و آن آفتاب، پيرجماران باشد و تو گم گشته اي از ديار فراموشي.
حالا، پس از سالها، سنگ صبوري يافته اي كه درد دلت را مي شنود، اما نه آن كه در آخربشكند تا دردي از دل تو بردارد، نه! دوربين فيلمبرداري تنها از آن جا به سنگ صبور مي ماند كه مي شنود اما جواب نمي دهد. ديدي آن پيرزن چگونه وقتي كه ديد دوربين جوابي نمي دهد، لحظه اي از سر انتظار و شگفتي سكوت كرد و بعد اميد از جواب بريد و برگشت! و آن خنده تلخ كه حكايت داشت از حجاب ناآشنايي و غربتي كه هنوز نشكسته بود و شكايت داشت از ديوار سكوت و فاصله اي كه هنوز فرو نريخته بود.
آن ديگري هم مي گفت و مي گفت و سكوت مي كرد، با اين خيال كه جوابي بشنود و نمي شنيد و مي پنداشت كه ما حرف هايش را نفهميديم و دوباره تكرار مي كرد آن چه را كه گفته بود و بازهم. و در آخر دوربين هم كه سنگ صبور نبود و آهن گنگ و لالي بود كه تنها آموخته بود كه ببيند، او را رها مي كرد تا حصير انتظار و مرگ ببافد و دور مي شد تا از زاويه اي بازتر، اما بازهم از پس آن حجاب سنگين غربتي كه بر دل ها افتاده بود و نفس ها را به بند كشيده بودند، به آن جمع گم گشته ها نگاه كند كه او را خيره خيره مي نگريستند و به آن گره كور انتظاري كه باز نمي شد و چيزي اتفاق نمي افتاد؛ زمان نمي گذشت.
1- مصاحبه با آقاي اباصلت خوبياري، بشاگرد، 18/6/1386
2- مصاحبه با آقاي اباصلت خوبياري، بشاگرد، 18/6/1386
3. رجوع شود به پرونده بشاگرد.
4. مصاحبه با آقاي علي داستاني، بشاگرد، 16/8/1386
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14