(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 13 تير 1391 - شماره 20247

در انتظار ظهور منجي موعود (عج)
فردا
ظهور
او خواهد آمد
خاطرات معلمان ابتدايي
با بچه هاي آسمان



در انتظار ظهور منجي موعود (عج)
فردا

فردا كه پلك پنجره ها باز مي شود
فصل بلوغ عاطفه آغاز مي شود
اين حنجره كه هم نفس ناي زنجره ست
با سهره هاي عشق هم آواز مي شود
در فصل سبز پنجره ها، باغ آسمان
سرشار از شكوفه ي پرواز مي شود
لبخند، كار صد غزل عشق مي كند
تا فصل شاعرانه ي ايجاز مي شود
پرواز، زير بال و پر سهره مي تپد
فردا كه پلك پنجره ها باز مي شود
 


ظهور

در آسمان ياد تو دل ها كبوترند
بي وقفه- هرتپش- به هواي تو مي پرند
اي جاري نديدني- اي عطر سبز باغ!
گل ها هم از تو خاطره هايي معطرند
اين آسمان، وسيع ترين حجم روشن است
نه! چشم هاي جاري تو آسمان ترند
اي بارش هميشگي اي ابر بي زوال!
از التفات توست اگر آب ها ترند
صبحي كه سر برآوري از مشرق ظهور
اين ابرهاي خشك به دست تو پرپرند
شب را به يك اشارت خود تارومار كن
اي آن كه چشم هاي تو خورشيد گسترند
حسين عبدي
انتخاب از كتاب «صداي بومي يك مرد»


او خواهد آمد

او خواهد آمد، خوب مي دانم
او خواهد آمد، از دياري دور
او خواهد آمد در لباس نور
او خواهد آمد، خواهد آمد او
با عطر و بوي يك گل خوشبو
در خدمت او، باد خواهد بود
در خدمت او، آب و خاك، آتش
با او
زمين هم شاد خواهد بود
¤
او با صدايي مهربان و نرم
مانند باران
آفتاب گرم
از آسمان روبر زمين و خاك
آواز خواهد داد:
من آسمان آورده ام بر خاك
من يك پيام آشنا دارم
از او، از آن پروردگار پاك
ديگر جهان همواره در خوبي
همواره در آرامش و صلح و صفا و نور
خواهد بود
ديگر جهان از هر بدي و ظلم و زشتي
دور خواهد بود
¤
هر چيز در دنيا حتي درخت و سنگ
از ديدن او شاد خواهد شد
و كوه و دشت و باغ
سرسبز خواهد شد
ويرانه ها آباد خواهد شد
او خواهد آمد، خوب مي دانم
او خواهد آمد
روزي از خورشيد
در روز خوبي
مثل روز عيد
جعفر ابراهيمي (شاهد)
انتخاب از مجله «سه، يك، سه»


خاطرات معلمان ابتدايي

با بچه هاي آسمان

نمازخانه مدرسه
مابهروز آيرملوي، استان آذربايجان غربي، شهرستان ماكو
سال 1380 در دبستان «دوازده فروردين» تدريس مي كردم. مدرسه ما، دو كلاس اضافي داشت. يكي از آن ها را كتابخانه و آزمايشگاه كرديم و ديگري را نمازخانه. بعداز كلي نامه نگاري، موكتي هم براي آن جا تهيه و تابلوي نمازخانه را نصب كرديم.
فضاي نمازخانه چندان دلچسب و جذاب نبود و فقط يك موكت، كف آن انداخته بوديم، البته، قبل از ما اصلا موكت نبود. حس مي كردم كه بچه ها علاقه چنداني به برگزاري نماز در مدرسه و شايد در خانه ندارند و خيلي از آن ها حتي در خواندن تعداد ركعت ها هم مشكل داشتند! من براي نمازخوان كردن آن ها، از «تقويت انگيزه و علاقه دروني» شروع كردم. با اين همه، اين روش هم كافي نبود. شاگردانم به سختي به خواندن نماز تمايل نشان مي دادند. هنوز انگيزه قوي پيدا نكرده بودند.
يكي از شاگردانم گفت: «آقا، فرش خانه ما كهنه شده مادرم مي گويد اگر مي خواهند، به نمازخانه بياوريم.» نمي خواستم يك دفعه جوابش را بدهم. به نرمي و آرام گفت: «فرزندم! نمازخانه يا مسجد خانه خداست و بايد از زيباترين وسايل، داخل آن باشد. خدايي كه خالق همه چيز است.»
در «زنگ هنر» به بچه ها گفتم: «نمازخانه مدرسه خودتان را در ذهنتان مجسم نماييد و يا به آن نگاه كنيد و بعد، تصويرش را بكشيد.»
بعداز توضيحاتم، شاگردانم، نقاشي نمازخانه را كشيدند. در نقاشي آن ها نمازخانه مدرسه ما اتاقي بود كه موكت داشت و فقط مهر نمازي در گوشه اي از موكت ديده مي شد.
به بچه ها گفتم: «روي آن كه زمين انداخته ايم، بنويسيد موكت.»
و آن ها هم بي درنگ كلمه موكت را نوشتند بعد، جمله هايي در تابلو نوشتم و از بچه ها خواستم كه آن ها را در زير نقاشي هايشان بنويسند. جمله ها عبارت بودند از: «شما هر كار خوبي را بكنيد، خدا ده برابر پاداش به شما مي دهد»، «خداوند نمازگزاران را دوست دارد.»
در ادامه، از شاگردانم خواستم كه احساس شان را راجع به فضاي خالي نمازخانه بنويسند. هركس يك چيزي نوشت: «كاش نمازخانه ما فرش داشت!» در پايان گفتم: «زير اين نقاشي ها را فقط پدرتان امضا كند.»
روز بعد، وقتي وارد كلاسم شدم، شاگردانم با همديگر پچ پچ مي كردند و فكر كردم خبرهايي است. سعيد بلند شد و گفت: «آقا، يك خبر خوب! پدرم گفته فردا يك فرش نو براي نمازخانه مدرسه تان مي آورم.»
همه دست زدند و يكي گفت: «ما نيز گل مي آوريم.» ديگري گفت: «ما عطر مشهد مي آوريم.» ديري نگذشت كه نمازخانه از هداياي خانواده شاگردانم پر شد. باور كنيد دانش آموزان ديگر كلاس ها نيز مي آمدند و نماز مي خواندند و يا همين طوري مي نشستند تا از فضاي زيباي آن لذت ببرند! به درستي كه اگر فضا و محيط غني، شاداب و جذاب نباشد، نمي شود كاري براي بچه ها كرد.
معلم هاي كوچك
نيره ابراهيمي، استان خراسان رضوي، مشهد
سال ها معلم كلاس اول بودم. براي يك سال، يعني سال تحصيلي 79-78 به كلاس سوم رفته بودم. با توجه به موقعيت خاص كلاس سوم، فرم هايي را براي دانش آموزان طراحي كردم كه با خواندن نماز، اين فرم ها را رنگ آميزي مي نمودند. پس از يك ماه قرائت نماز، آن ها را به كلاس مي آوردند و طي قرعه كشي جايزه مي گرفتند.
در اين طرح، دانش آموزان از طريق بازي، رنگ آميزي و درنهايت، جايزه و با يك رقابت سالم به سوي نماز سوق داده مي شدند.
درسال تحصيلي 80-79 مجددا به پايه اول برگشتم و با خود فكر كردم: «چه اشكالي دارد اين فرم ها را نيز به دانش آموزان پايه اول نيز بدهم.»
بعداز مدت ها كار روي دانش آموزان، موقع آن رسيد تا فرم ها را در اختيار آن ها قرار دهم تا با خواندن هر وعده از نماز هاي روزانه، خانه اي از جدول مربوط به اين فرم را رنگ آميزي نمايند و پس از تكميل شدن جدول، آن را به من تحويل دهند و جايزه بگيرند.
فرم ها را به بچه ها دادم. فرداي آن روز، درحالي كه دانش آموزان، دورم حلقه زده بودند، هانيه، يكي از دانش آموزانم، نزديك آمد و گفت: «خانم، يك فرم ديگه به من مي دين؟» گفتم: «هانيه جان، تو كه ديروز فرم گرفتي!» گفت: «باشه خانم. يكي ديگه هم مي خوام.»
گفتم: «براي كي مي خواي؟»
- اجازه نمي شه بگم.
- چرا نمي شه؟
- خوب نمي شه خانم.
- خوب چرا نمي شه؟
وقتي هانيه اصرار من را ديد، گفت: «خانم، سرتون رو بيارين پايين تا توي گوشتون بگم.»
سرم را خم كردم. او گفت: «خانم، براي بابام مي خوام.»
دوتايي زديم زير خنده. يك فرم هم براي پدرش دادم. اين حركت برايم بسيار ارزشمند بود، زيرا توانسته بودم از طريق اين معلم هاي كوچك، علاوه بر دانش آموزان، در خانواده ها نيز تاثير بگذارم و آنان را به خواندن نماز هدايت كنم.
دانه هاي سبز
فرزانه اديبي، اصفهان
آخرين روزهاي اسفندسال 85 را درحالي مي گذرانم كه شانزده سال از اولين روزهاي شروع به كارم در دبستان استقلال مي گذرد. سال هاي طولاني همراه با خاطراتي تلخ و شيرين همراه با همكاران و دانش آموزاني كه همسايه و دوست بودند. درسال تحصيلي 74-73 تصميم داشتيم طرح نو و متفاوت از سال هاي گذشته در رابطه با نماز جماعت بچه هاي مدرسه اجرا كنيم. مدرسه دو نوبتي و گردشي بود و درهرماه، دو هفته بيش تر نماز برگزار نمي شد. طرح «دانه هاي سبز» ايده جالبي بود كه به ذهن مان رسيد و اجرا كرديم.
دو هفته اولي كه بچه ها به سالن براي نماز آمدند، مختصري از احكام وضو و نماز و تيمم، و راجع به اين كه چرا بايد نماز بخوانيم، صحبت شد. بعداز آن، به زبان ساده درباره اين كه نماز كامل و صحيح عبادتي است كه بسيار مورد سفارش ائمه(ع) بوده است و مقيد به وقت و آداب آن بايد باشيم تا ثمرات دنيوي و آخرتي بسياري به ما برسد، چند جلسه اي توضيح داديم. بعداز آن، قرار شد از هفته آينده كه به نماز مي آيند، در ورودي سالن يك دانه لوبياي سفيد از مربي و يا مسئول نماز كلاس خود بگيرند و تا پايان ماه در سجاده خود نگه دارند. روي لوبياي سفيد به ترتيب روزها شماره يك تا چهارده، دو هفته نماز، با ماژيك نوشته شده بود.
در پايان هر ماه از بچه ها خواستيم كه دانه هاي نمازشان را در گلدان كوچكي كنار هم با فاصله بكارند و اگر خوب مواظبت كنند و آب و نور و خاك مناسب به آن ها برسانند، به خوبي سبز مي شوند. وقتي دانه ها سبز شدند، گلدان هاي خود را به مدرسه بياورند تا به بچه ها نشان بدهيم و جايزه نمازشان را دريافت كنند.
پس از مدتي طاقچه هاي نمازخانه پرشده بود از گلدان هاي بچه هايي كه مرتب در برنامه نماز حاضر شده بودند.
درهر گلدان، چهارده جوانه سبز نماز به چشم مي خورد. دانش آموزان از اين كه دانه هاي نماز آن ها به ثمر نشسته است، خوشحال بودند.
فرشته نماز
فاطمه اكبري، استان كرمانشاه، شهرستان كنگاور
سال تحصيلي 76-75 سال سوم تدريسم در دبستان «مكتب الزهرا(س)» در روستاي فش از توابع شهرستان كنگاور از استان كرمانشاه بود. از همان اوايل مهرماه، كار تدريس نماز را آغاز كردم. در ابتدا به صورت شفاهي و سپس عملي. تقريبا همه بچه ها نماز خواندن را به خوبي فراگرفته بودند، به جز يك نفر.
سارا، دانش آموز تنبلي نبود و اين براي من جاي سؤال بود كه چرا او نماز را ياد نمي گيرد. تقريبا هر روز با او تمرين مي كردم، اما فايده اي نداشت. قول جايزه دادم، حتي از مادرش خواستم به مدرسه بيايد و از او خواهش كردم در خانه بيشتر با او تمرين كنند، اما باز هم بي فايده بود.
اوايل ارديبهشت ماه بود. فكر مي كنم پنجم بود و در پانزدهم همان ماه قرار بود جشن شكوفه ها برگزار شود. از اين وضعيت پيش آمده كاملا كلافه بودم. تا اين كه يك شب ناگهان فكري به ذهنم رسيد.
فردا صبح، وقتي به مدرسه رفتم، به بچه ها گفتم: «بچه ها، گوش كنيد. آخر اين هفته قرار است جشن شكوفه ها برگزار شود و فقط فرشته ها مي توانند دراين جشن شركت كنند و من هم بايد از ميان شما چند فرشته را معرفي كنم. حالا كدام يك از شما مي توانيد بگوييد فرشته كيست؟»
مريم پاسخ داد: «اجازه خانم، فرشته بايد لباس سفيد داشته باشد.»
نيلوفر گفت: «فرشته بايد مهربان باشد.»
گفتم: «ساراجان، نظر تو چيست؟»
بعداز چند لحظه سكوت گفت: «فرشته بايد دروغ نگويد، كار بد نكند و خدا را دوست داشته باشد.»
گفتم: «آفرين، دختر گلم. انسان وقتي كسي را دوست داشته باشد، دوست دارد با او صحبت كند.
پس فرشته هم كه خدا را دوست دارد، با خدا صحبت مي كند و راه حرف زدن با خدا نمازخواندن است. پس فرشته كسي است كه نمازش را درست و سروقت بخواند. من هم از ميان شما كسي را كه نمازش درست تر از بقيه باشد به عنوان فرشته معرفي مي كنم تا به جشن برود.»
شور و غوغايي درميان بچه ها بپا شد. به خوبي از علاقه دختر بچه ها نسبت به فرشته شدن آگاه بودم و اميدوار بودم كه اين بار موفق شوم. سپس به بچه ها گفتم: «روز دوازدهم از شما تمرين عملي نماز را امتحان خواهم گرفت و هركس موفق شود، به جشن خواهد رفت.»
روزهاي بعد نيز موضوع جشن را به آن ها يادآوري كردم. تا اين كه روز دوازدهم ارديبهشت ماه فرارسيد، يعني درست سه روز قبل از جشن. اول از همه مينا را صدا زدم و از او خواستم نماز بخواند و او كاملا درست خواند.
بعداز او رويا و بعد سارا را صدا زدم. به جاي سارا من دلم شور مي زد. در آغاز، كمي دستپاچه بود. اما كم كم آرام شد و شروع كرد به خواندن نماز. سلام داد و نماز را كاملا درست به پايان رساند.
خيلي خوشحال شدم و سؤال كردم: «سارا جان، چه طور نماز را ياد گرفتي؟» گفت: «چون دوست داشتم من فرشته باشم از پدرم خواستم تا كمكم كند.» گفتم: «خوب بچه هاي گلم، روز پانزدهم همگي چادر سفيد و مهر با خود بياوريد.»
روز پانزدهم فرارسيد و من وارد كلاس شدم. همه بچه ها با چادرهاي سفيدشان نشسته بودند. واقعا همه مثل فرشته بودند. گفتم: «بچه ها، شما همه فرشته ايد و امروز همه با هم به جشن مي رويم.»
سپس همگي سوار ميني بوس شديم و به سمت سالن تربيت بدني كنگاور حركت كرديم. موقع نماز، سارا را مشتاق تر از همه يافتم.
گل هاي بهشت
زهره الله پرست، استان قم
اوايل مهرماه بود. بچه ها دفترچه هاي «گل هاي بهشت» را دريافت كردند؛ دفترچه هايي زيبا و جذاب. اين دفترچه ها مربوط به انجام تكاليف قرآني آن ها در منزل بود. بدين ترتيب كه آياتي كه درهر روز در منزل بعداز حفظ و آموزش در كلاس تمرين مي كردند، توسط اولياي آن ها، پرسش و نمره آن در دفترچه گذاشته مي شد.
در گوشه دفترچه در برگ گلي زيبا، كلمه نماز مي درخشيد. نمي دانستم چگونه با بچه ها قول و قرار ببندم تا آن ها با ميل و رغبت اين قسمت را نيز مورد توجه قرار دهدن. تا اين كه تصميم گرفتم با كمك اولياي آن ها طرحي را اجرا نمايم. بدين گونه كه بچه ها در هر روز در منزل نمازهاي خود را بخوانند و اوليا نيز در برگ گل، علامت بزنند. من هم در پايان هر هفته چنانچه تمام برگ گل هاي يك هفته بچه ها علامت خورده باشد، برچسب نماز به دفترچه ها بزنم.
شور و شوق عجيبي بين بچه ها به وجود آمد. هر روز دفترچه هاي خود را به من نشان مي دادند و با ذوق مي گفتند: «خانم! من نماز خوندم و مامانم علامت زده.»
آخر هر هفته هم كه مي شد از صبح سراغ برچسب نماز را مي گرفتند و وقتي دفترچه خود را كه برچسب نماز خورده بود مي گرفتند، به سينه خود مي چسباندند و درحالي كه خنده اي شيرين بر لب داشتند، از من تشكر مي كردند.
هفته ها گذشت. احساس كردم اين طرح، ديگر جذابيت اوليه را براي بچه ها ندارد. به دنبال طرحي نو بودم. عجيب فكرم را مشغول كرده بود. بعداز هرنماز، خاضعانه از خداوند مي خواستم تا مرا كمك كند كه طرحي بهتر و جذاب تر براي بچه ها اجر كنم.تا اين كه طرح نماز و بهشت به ذهنم رسيد. گل هاي آفتاب گردان زيبا، بهشت، پروانه. سريعا طرح را شروع كردم. عكس هر دانش آموز را درون يك گل آفتاب گردان زيبا قرار دادم. در بالاي كار، درخت و گل و پروانه را به منزله بهشت نصب نمودم و تصميم گرفتم به ازاي هر هفته نماز كامل، يك پروانه به بچه ها بدهم، و هرچه نمازها بيش تر، پروانه ها بيش تر و زودتر به بهشت رسيدن.
قرآن آموزاني هم كه زودتر به بهشت برسند، جايزه نفيسي دريافت خواهند كرد. هنوز طرح را نصب نكرده بودم كه براي آماده كردن بچه ها صحبت كردم و آن ها از ذوق و شادي دست زدند و جيغ و فرياد كشيدند. از صبح فرداي آن روز، بچه ها دفتر به دست وارد مدرسه مي شدند و با شادي فراوان آن را به من مي دادند و سراغ از پروانه مي گرفتند.
آن ها به آرزويشان رسيدند. طرح در ميان شادي و خوشحالي و خنده بچه ها روي ديوار نصب شد، و بچه ها هر روز با شادي فراواني دفترچه هاي خود را كه در آن علامت نماز خورده بود، به من تحويل مي دادند و روزشماري مي كردند تا پنج شنبه فرا برسد و پروانه نماز خود را بگيرند.
يك روز صبح، فاطمه، يكي از شاگردان نازنين من، دفترچه خود را داد و گفت: «خانم، ببينيد مامانم براي من علامت زده كه من نماز خوندم.» من هم دفترچه او را باز كردم و ديدم هم علامت براي نمازهاي ديروز او زده شده است و هم براي نمازهاي امروز! با خنده و تعجب به فاطمه گفتم: «فاطمه جون، امروز كه تموم نشده، چطور همه نمازهاي امروزت را خوندي؟» فاطمه با خنده گفت: «آخه خانم، ما صبح كه از خواب بلند شديم و نماز صبج را خونديم، نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را هم خونديم.»
هنوز حرف فاطمه تمام نشده بود كه من و همه بچه هاي كلاس حسابي خنديديم.


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14