(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 28 تير 1391 - شماره 20259

روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي ما به بهشت نخواهيم رفت !؟   

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


روايت زندگي مجاهدانه حاج عبدالله والي ما به بهشت نخواهيم رفت !؟

آقاي محمد فروزان: اذان صبح كه گفتن، نماز رو پشت سر حاج آقا مسترحمي خونديم و بلافاصله صبحانه خورديم. گفتن بريم سوار شيم كه راه بيفتيم. ماشين ها سه تا لندكروز از اين وانت ها بود و يه آمبولانس، يعني اكثرا بايد پشت لندكروز مي نشستيم. بعضي از آقاي ما، به همديگه نگاه مي كردن و مونده بودن چي كار كنن. ما به بعضي از آقايون كه سن و سالشون بيشتر بود، يا باهاشون رو دربايستي داشتيم، گفتيم جلوي لندكروزها يا آمبولانس بشينن. به آقاي سعيدي هم گفتيم بره رو تخت آمبولانس دراز بكشه، تا كمتر اذيت بشه، بقيه هم پتو پهن كرديم عقب لندكروز و نشستيم. به حاج آقاي والي گفتيم چقدر راهه؟
گفت: حدود پنج، شش ساعت.
پنج ساعت عقب لندكروز سخت بود، اما چاره اي نبود راه افتاديم. هنوز چند كيلومتر از ميناب دور نشده بوديم كه جاده خاكي شد، ماشين ها از هم فاصله گرفتن تا كمتر خاك بخوريم، اما با اين وجود در عرض چند دقيقه سر و صورتمون روخاك گرفت. هركي هر چي داشت بست به سر و صورتش كه كمتر خاك بخوره. بالاخره هر طور كه بود پنج، شش ساعت رفتيم.گفتيم: حاج آقا چقدر مونده؟
گفت: يه چهار، پنج ساعت ديگه مي رسيم!
همه وارفتن! راه هم كه نبود، همش تو مسير رودخونه ها مي رفتيم كه كفش خيلي ناجور بود و مدام ماشين پايين و بالا مي رفت و مارو هم بالا و پايين مي انداخت! يه جا وسط راه نگه داشتن. يه پذيرايي ازمون كردن كه خستگيمون دربره و دوباره راه افتاديم.
همين جوري كه داشتيم مي رفتيم يه دفعه ديديم آمبولانس زد كنار. اين رفقايي كه تو آمبولانس بودن حالشون خيلي بد شده بود. آخه ما كه پشت وانت بوديم وقتي ماشين بالا و پايين مي شد پرت مي شديم هوا، اما اين ها كه تو آمبولانس بودن سرشون مي خورد به سقف. از آمبولانس اومدن پايين، گفتن حاجي! هرچي مي خواي بگو، ما مي ديم، فقط مارو برگردون، بسمونه!
حاج آقا والي گفت: حيفه تا اين جا اومدين، يه خورده ديگه مونده. 1
مهمان هايي كه اكثرشان در تهران، در شرايط نسبتا مرفهي زندگي مي كنند، حالا دراين شرايط به سمت بشاگرد مي روند. حاج عبدالله هم از اين وضعيت ناراحت است، اما چاره اي نيست بايد واقعيت را اين گونه درك كنند تا بتوانند به مبارزه با اين مشكلات بروند. مسافران بشاگرد هرچه در اين وضعيت سخت جلوتر مي روند به اين فكر مي كنند كه آخر اين مسير چيست؟ مگر ممكن است كه بعد از اين راه و پشت اين همه كوه كسي زندگي كند؟ آن ها كمتر پيش مي آيد كه از روستاها عبور كنند و مردم را ببينند، اما آن چه مي بينند همه كپر است و ديگر هيچ چيز نيست.
آقاي سعيدي: به خاطر سن و سالم به من گفته بودن شما بروپشت آمبولانس دراز بكش كه كمتر اذيت بشي. ما هنوز هم نمي دونستيم چه جور جايي داريم مي ريم و انتظار اين جور راهي رو هم نداشتيم. در واقع اصلا راهي وجود نداشت! آن قدر آمبولانس تكون مي خورد كه من چند بار از تخت آمبولانس پرت شدم پايين، اگر هم مي نشستم سرم مي خورد به سقف.
جلوي آمبولانس هم حاج حسين احمدي نشسته بود كه در اثر تكون هاي شديد ماشين، وقتي رسيديم مريض شد و با همون آمبولانس برش گردوندن ميناب و بردنش بيمارستان!
حدود ده، يازده شب بود كه آمبولانس نگه داشت و گفتن پياده شيد، رسيديم. آن قدر كوفته شده بوديم كه اكثر آقايون نمي تونستن صاف روپاهاشون وايسن. هوا تاريك تاريك بود و فقط چند تا فانوس روشن بود و يه چراغ كه با يه موتور برق كوچيك روشن كرده بودن.
اون جا فقط چند تا چادر بود كه مارو بردن تو يه چادر بزرگ برامون چاي آوردن. بعد هم براي شام تدارك ديده بودن و ازمون پذيرايي كردن و بعد از شام، همه از خستگي افتادن و خوابيدن. 2
آن شب براي مهمان ها اين فكر مطرح بود كه براي چه اين همه راه به اين سختي را آمده ايم؟ حتي بعضي ها از حاج عبدالله دل گيرند كه با اين وضعيت ما را اين جا آورده است كه چه ببينيم؟! اما اين فكرها زياد در ذهن ها نمي ماند و آن قدر خسته اند كه خيلي زود همه به خواب مي روند. فردا همه چيز برايشان روشن خواهد شد.
آقاي محسن صراف زاده: صبح كه شد آقايون رو برديم براي بازديد از منطقه. حاج آقاي والي پيشنهاد دادن كه بريم روستاي «شينش». روستاي شينش از روستاهاي خيلي محروم منطقه بود كه اكثرشون هم از غلامون بودن و واقعا هيچي نداشتند. وقتي كه همراهان ما اين وضعيت رو ديدند، تقريبا همه شروع كردن به گريه كردن. اصلا نمي توانستند باور كنند اون چيزي رو كه مي ديدند تحملش براشون سخت بود. آقاي عابديني، يكي از آقايون بود كه گفت نفري يك صفر بايد از زندگيمون كم كنيم.3
فضا و روحيه ديروز و امروز مهمان ها، از زمين تا آسمان تفاوت كرده است. ديروز جسمشان خسته وآزرده شده بود و امروز روحشان آن قدر رنج ديده است كه جسم را فراموش كرده اند. راهي كه امروز مي روند بي راهه است و پر از پيچ و خم و آنها باز پشت لندكروزها نشسته اند، اما آنچه ديده اند باعث شده است كه هيچ از درد كمر و كوفتگي بدن نفهمند. خيلي ها مي خواهند در همان روستا دست در جيب ببرند و هرچه همراه دارند به اهالي شينش بدهند اما حاج عبدالله و حاج آقا صراف زاده جلويشان را مي گيرند و مي گويند كه اين روش غلط است و بشاگرد بيش از هشتصد روستاي اين گونه دارد. پس بايد كار اصولي و مبنايي كرد و اسير احساسات نشد، اما هيچ كس جلوي اشك هاي اين مهمان ها را نمي تواند بگيرد. اكثر مهمان ها دندان به لب مي فشارند و بي صدا اشك مي ريزند و به خود نهيب مي زنند كه ما چگونه زندگي مي كنيم و اينها چطور؟
آقاي محمد فروزان: يكي از آقايون اومد گفت: اگر قراره بهشتي باشه، ما بهشت نخواهيم رفت. با اين وضعي كه ما ديديم، ما زندگي هامون الان از بهشت هم بالاتره. چه جوري بايد جواب بديم؟
خب ما تو اين كپرها چيزهاي عجيبي ديديم، مثلا ديديم يه دختر جووني، زن پيرمرد شده، پرسيديم براي چي؟
گفت: اين پيرمرد هزارتومن پول، به عنوان مهريه داده به پدر اين دختر، اون هم به خاطر فقر قبول كرده! يا مريض هايي رو تو كپرها ديديم كه وضعيت خيلي بدي داشتن و هيچ كاري نمي شد براشون كرد. يعني وقتي يكي اون جا مريض مي شد، تو نزديكيش دكتر و درمونگاهي نبود، شهرهم نمي تونست بره. مي نشستن بالاي سرش تو كپر، اگر خيلي ناراحت بودن گريه مي كردن تا بميره و دفنش كنن! خب بچه ها اون روز اين چيزها رو ديده بودن و آماده بودن كه يه اقدام جدي بكنن.
برگشتيم به ربيدون و جلسه گذاشتيم تو جلسه، همه پر از انرژي و جدي نشسته بودن، برعكس ديشبش كه اكثراً دمغ و بي حال بودن. اما اون شب خستگي خودشون رو يادشون رفته بود. يكي از بچه ها قرآن خوند و بعد شروع كردن به صحبت كردن كه چي كار بايد كرد؟
گفتن؛ اولين كاري كه بايد بشه اينه كه يه راه درست و حسابي زده بشه، اين طوري ملت مي تونن برن و بيان و اگه اين رفت و آمدها بشه، كمك هاي خوبي هم جمع مي شه و اون وقت مي تونيم يه كاري براي منطقه بكنيم. ضمن اين كه اگه راه باز بشه، مشكل درمان و اشتغال ديگه هم براي مردم كمتر مي شه.
همه قبول كردن و گفتن؛ خب حالا چي مي خواد؟
گفتن: يه بولدوزر مي خواد، يه لودرمي خواد، يه گريدر و كاميون. اينها شارژ اوليه است كه بايد بشه تا كار راه سازي راه بيفته.
تو همون جلسه رفقا يه تمهيداتي كردن كه اين نيازها برآورده بشه. حتي يكي از آقايون كه اخلاص زيادي داشت و اومد تو گوش من گفت پونصدهزارتومن براي من بنويس، ولي كسي نفهمه. خب اون موقع اين خيلي پول بود، با هفتصد هزارتومن مي شد يه لودر خريد4.
در شب جمعه اي از شبهاي آخر سال شصت و دو جلسه اي در چادرهاي ربيدون برگزار مي گردد كه درتاريخ بشاگرد تاثيرگذار است و مسير حركت حاج عبدالله را تغيير مي دهد و قدم هايش را در خاك بشاگرد محكم مي كند. تصميمات جلسه محدود به راه سازي نيست، به فرهنگ و كشاورزي و بهداشت و درمان هم توجه دارند و راه كارهاي ارتباط مستمر اين جمع با بشاگرد و حاج عبدالله را نيز تعيين مي كنند. همه صورتجلسه را امضا مي كنند و تعهداتي كه افراد در جلسه داده اند هم آخر متن اضافه مي شود.
متن صورت جلسه:
بسم الله الرحمن الرحيم
درجلسه اي كه در پنج شنبه 17/12/62 در محل كميته امداد بشاگرد تشكيل شد برادران حاج آقا مسترحمي، حاج آقا واعظي، آقاي اكبر منزوي، آقاي جعفر منزوي، آقاي رسولي، آقاي عبدي، آقاي صراف زاده، آقاي غفاري، آقاي عابديني، آقاي زواره اي، آقاي والي، آقاي كاشاني، آقاي حسيني، آقاي لباف، آقاي شيشه گر، آقاي ابرقويي و آقاي فروزان از طرف آقاي احمدي وكالتا حضور داشتند و در رابطه با منطقه محروم بشاگرد بحث شد و كليه برادران نظريات خود را ارائه دادند. نتيجه مذاكرات به شرح ذيل تأييد گرديد:
1- اولويت خريد يك دستگاه بولدوزر 8D جهت جاده سازي در بشاگرد.
2- احداث حمام و مسجد و درمانگاه.
3- احداث يك يا چند حلقه چاه جهت آبياري مناطق دشت بشاگرد.
4- ايجاد واحدهاي كشاورزي و دامداري و دامپروري و كارگاه هاي قالي بافي.
5- ايجاد مدارس و در صورت امكان اعزام يك يا چند نفر روحاني جهت آشنا كردن برادران بشاگرد به دين مبين اسلام و نهضت سوادآموزي.5
در ادامه صورت جلسه راه كارهايي مي دهند براي ادامه كار در تهران و افتتاح حساب براي كمك به بشاگرد. روحانيون حاضر در جلسه هم متعهد مي شوند هر سال بيست روز براي تبليغ به روستاهاي بشاگرد بيايند.
وقتي كه تعهدات را مي نويسند جمع كمك هايي كه آن جا تعهد داده مي شود به دو ميليون تومان مي رسد. در همين موقع آقاي شاه علي كه به عنوان آشپز همراه مهمانان آمده است، يك دسته صد توماني از جيبش بيرون مي آورد و به آقاي فروزان مي دهد و مي گويد اين ده هزار تومان هم سهم من! او كه خودش وضع مرفهي ندارد، با ديدن وضعيت منطقه، هر چه در توان دارد مي دهد. اين اولين كمكي است كه در جا و نقد داده مي شود و موجب بركت اين پول ها مي شود. حاج عبدالله در جلسه بسيار پرانرژي است و انگار روز اولي است كه به بشاگرد آمده و هيچ خستگي و مشكلي تا به حال نداشته است، دلش لبريز از شكر است و با تمام وجود، توجه خدا به اين شيعيان مظلوم و غريب را احساس مي كند.
مهمان ها آن شب در چادرهاي ربيدون با احساس متفاوت به خواب مي روند، هر كس به زندگي خودش فكر مي كند و گاهي شرمنده مي شود. براي برگشت به ميناب بايد دوباره آن راه را با آن وضعيت بروند، اما كسي حرفي و گله اي ندارد، نه در زبان و نه در دل. وقتي كه برمي گردند به مسير نگاه مي كنند و اميدوارند دفعه بعد به راحتي و از راه هاي ساخته شده به بشاگرد بيايند.
حاج عبدالله خودش مهمان ها را تا فرودگاه بندرعباس همراهي مي كند و به خصوص از بزرگ ترها به خاطر اذيت هايي كه در مسيرها ديدند عذرخواهي مي كند. مهمان ها به سمت تهران پرواز مي كنند و حاجي به بشاگرد برمي گردد.
حاج آقا صراف زاده و حاج آقا فروزان چند وقت بعد از اين سفر كليه تعهدات را وصول مي كنند و با تلاش هايي كه مي كنند موفق مي شوند پنج ميليون تومان جمع كنند. آن ها همراه جمعي از خيرين حاضر در آن سفر در شركت آقاي فروزان جلسه اي تشكيل مي دهند تا به كمك رساني به بشاگرد نظم و ترتيب بدهند و به اين نتيجه مي رسند كه اين كار را زير نظر يك تشكيلات انجام دهند. نام اين تشكيلات در آن جلسه «هيئت خدمتگزاران بشاگرد» انتخاب مي شود. اساس نامه و هيئت امناي آن تعيين مي شود و از آن به بعد، كمك به بشاگرد را به اين عنوان انجام مي دهند.6 كمك هاي پراكنده نقدي و غيرنقدي محدودي پس از آن به بشاگرد فرستاده مي شود. مسئله اصلي خريد ماشين آلات است كه در آن شرايط جنگي كشور، مشكلات فراواني دارد و زمان زيادي مي گيرد. خود حاج عبدالله و حاح آقا صراف زاده پيگير خريد ماشين آلات مي شوند، اما شايد چندين ماه طول بكشد تا اين پيگيري ها به ثمر برسد.
حاج عبدالله در بشاگرد با شدت بيشتري به كارها مي پردازد. هر چه زودتر بايد بسترها براي كار راه سازي و آوردن مهمان ها و برنامه هايي كه براي آينده بشاگرد در ذهن حاج عبدالله شكل گرفته است آماده شود.
حاج عبدالله بعد از آمدن و رفتن مهمان ها به ايده اي كه ماه هاست در فكر دارد مطمئن مي شود، چادرهاي ربيدون ديگر ظرفيت مقر كميته بشاگرد را ندارند و بايد يك مقر مناسب براي امداد ساخته شود. حاجي چند ماه است كه به اين موضوع فكر مي كند، اما آمدن اين هيئت و اتفاقات اين سفر او را به يقين مي رساند. آن ها به اين رسيده اند كه راه نجات بشاگرد آمد و رفت مردم و خيرين به بشاگرد است پس حتما بايد شرايط و امكانات پذيرايي از مهمان ها و اقامت آن ها آماده شود تا بتوانند راحت تر بيايند و اين امر به يك مقر مفصل نياز دارد.
ربيدون زمينش محدود است و اطرافش را كوه گرفته و امكان توسعه زيادي ندارد. گذشته از همه اين حرف ها و مهم تر، آن كه حاجي با شناخت فرهنگ بشاگرد فهميده است كه براي كار كردن در بشاگرد بايد كاملا مستقل باشد و منتسب بودن به يك روستا يا طايفه در بشاگرد شديدا در نگاه سايرين به امداد و در نتيجه به كاركرد امداد لطمه مي زند. پس بايد به دنبال جايي باشد كه خالي از سكنه باشد و به هيچ گروهي تعلق نداشته باشد. جاي مقر بايد در دل منطقه باشد و نسبتا در مركز جغرافيايي بشاگرد قرار بگيرد، زمين مسطح وسيعي داشته باشد تا بتواند جوابگوي نيازهاي امداد باشد. مسئله ديگري كه در بشاگرد بسيار حياتي است، آب است. مقر بايد جايي باشد كه براي تأمين آب مشكل زيادي نداشته باشد. اين همه شرايط مدت هاست كه در ذهن حاج عبدالله شكل گرفته است. او در ميان شناسايي منطقه، همه جا به دنبال جايي براي مقر مي گردد. كار اصلي حاج عبدالله در بشاگرد، هنوز شناسايي روستاهاست. حاجي تا تمام نهصد و چند روستا را نبيند دلش آرام نمي گيرد و خيالش راحت نمي شود. براي ديدن بعضي از روستاها بايد چند روز با مال يا پياده برود و شب ها را دردل كوه ها بخوابد، تا به چند روستاي كوچك برسد كه جمعاً صدنفر هم جمعيت ندارند، اما آن ها هم حق دارند و بايد كمك شان كرد. حاج عبدالله به مرور آمار روستاها را كامل مي كند و نقشه تمام بشاگرد در ذهنش شكل مي گيرد.
اهالي هم كه فهميده اند حاجي به دنبال جايي براي مقر مي گردد هر روز پيشنهادي مي آورند و دوست دارند حاج عبدالله نزد آن ها برود و اين همان چيزي است كه او از آن گريزان است. با اين همه، اكثر پيشنهادهاي اهالي را مي بيند، تا در اين ميان بالاخره محلي در اطراف ربيدون را انتخاب مي كند، جايي به نام «خونميد».
پاورقي



(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14