(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 4 مرداد 1391 - شماره 20265

وقتي تيم تكميل مي شود

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


وقتي تيم تكميل مي شود

بعد از صحبت هاي حاج عبدالله، ديگه كمتر پيش مي آيد همسر حاج محمود ناآرامي كند. او فهميده است كه خواست خدا بر اين است كه حاج محمود دركنار حاج عبدالله بماند و به بشاگردي ها برسد. اين براي او هم يك امتحان است، پس بايد صبر كند و چنين مي كند. كم كم لذت صبر براي خدا را مي چشد و هرچه مشكلات بيشتر مي شود، صبرها هم بالا مي رود. حالا همسر حاج محمود و همسر حاج عبدالله مانند دو خواهرند، كه به هم كمك مي كنند تا طي اين راه را براي خودشان و همرانشان آسان تر كنند.
حاج محمود درهر جمعي مورد توجه بود و همه دوستش داشتند. رفتنش براي دوستانش سخت بود، هر كار توانستند كردند تا جلوي حاج محمود را بگيرند. مسئولين بانك با مأموريت مخالفت مي كنند، اما بالاخره هر طور شده با كمك حاج عبدالله ماموريت براي حاج محمود گرفته مي شود. از طرف ديگر هم بچه هاي تيم فوتبال وحدت 1 جلوي حاج محمود را مي گيرند. مجيد جلالي كه كاپيتان تيم است شديداً با رفتن او مخالفت مي كند. اما ديگر تصميم گرفته شده است و بچه هاي بشاگرد كه خاطره خوبي از دو ماه حضور حاج محمود در بين خودشان دارند منتظرند تا او به جمعشان اضافه شود.
در ربيدون كارهاي بچه هاي امداد شدت گرفته است. ساخت بناي انبار مقرجدي تر شده است و عمده بچه ها آن جا مشغولند.كار راه سازي، پخش آذوقه، درمانگاه و فعاليت هاي فرهنگي هم وسعت بيشتري پيدا كرده است. امداد بشاگرد كم كم دارد شكل مي گيرد. در اين شرايط و حجم كارهايي كه حاج عبدالله برعهده دارد و مجبور است هر روز جايي باشد، آمدن حاج محمود كمك بسيار مؤثري است كه دل حاج عبدالله را آرام مي كند و به بچه ها روحيه مي دهد.
با ورود حاج محمود، ديگر تيم تكميل مي شود و كارها با سرعت و نشاط بيشتري پيش مي رود. وقتي همه در ربيدون جمعند، چنان روحيه اي در بين بچه ها هست كه انگارهيچ مشكلي ندارند و در بهترين امكانات هستند، به خصوص وقتي كه خود حاجي هم در ربيدون است. تمام افراد مانند پروانه دور او را مي گيرند و دريك چادر صحرايي، جمعشان گرمايي دارد كه در بهترين شرايط هم نظيرش پيدا نمي شود. اين درحالي است كه در ربيدون از هر نظر محدوديت ها و محروميت ها بيداد مي كند و ابتدايي ترين نيازها به سختي مرتفع مي شود، حتي آب خوردن.
حاج محمود والي: تو ربيدون،آب براي خوردن و حمام و نظافت نداشتيم. روزي دوبار، سه كيلومتر مي رفتيم تا كهناب. بهترين آبي كه اطراف ما پيدا مي شد مال كهناب بود. ظرف هامون رو مي شستيم. چند تا دبه هم آب مي كرديم و برمي گشتيم ربيدون.
يه مدت با دبه آب مي آورديم. تا اين كه حاج هاشم يه منبع بزرگ هزار ليتري ساخت، گذاشتيم پشت وانت .مي رفتيم. كهناب ، پاچه ها رو مي زديم بالا، مي رفتيم تو آب و با سطل آب مي ريختيم تو منبع تا پر مي شد. 2 اون آبي كه ما مي آورديم ربيدون، شما اگر نگاه مي كرديد، اصلاً حاضر نمي شديد بخوريد تازه اون آب با اون وضعيت گرم هم بود.
چند تا مشك گرفته بوديم. آب رو مي ريختيم تو مشك و آويزون مي كرديم، به شاخه نخل ها كه؛ مثلاً خنك بشه، اما فايده نداشت.
براي حمام هم مجبور بوديم بريم تو رودخونه ها! حمام كه نداشتيم، مثل خود بشاگردي ها تو رودخونه خودمون رو مي شستيم. حتي زمستون هم همين جوري بود.
وقتي از آب مي اومديم بيرون، يخ مي كرديم. مي مونديم تو آب، يه كم گرم بود. فقط هم شامپو مي تونستيم استفاده كنيم. صابون كه مي زديم كف نمي كرد، مي ماسيد روبدن. تابستون گرما بيداد مي كرد. چادرهاي ما تو ربيدون زير چند تا نخل بود كه گاهي سايه مي شد، اما آفتاب كه مي زد به اين چادرها، توي چادر داغ مي شد و آتيش مي گرفتيم.
ظهرها كه براي ناهار جمع مي شديم، اين كناره هاي چادر رو بالا مي زديم كه هوا بچرخه، شايد يه ذره خنك بشه. برق نداشتيم، كه بتونيم آب خنك يا دستگاه خنك كننده داشته باشيم. فقط يه موتور برق كوچك بود كه موقع شام باهاش يه لامپ روشن مي كرديم، شام رو مي خورديم وخاموش مي كرديم، بعدش اگه مي خواستيم بيدار باشيم فانوس روشن مي كرديم.
از نظر غذا هم، شرايط ربيدون خيلي اسف انگيز بود، ظهر به برنج، رب يا زردچوبه مي زديم. شب بدون رب مي خورديم، با يه كنسروي، چيزي! هر روز غذامون همين بود.
چون رنگ برنج عوض مي شد، بچه ها بهش مي گفتن پرچم پلو! گاهي هم؛ مثلاً ماهي يك بار، يكي از بچه ها كلمن مي برد ميناب، چند تا مرغ مي گرفت مي آورد. ديگه جشن مي گرفتيم.
آشپزي و ظرف شستن هم نوبتي بود. يه روز دكتر سلامي زاده آشپزي مي كرد، يه روز خود حاجي، همه به ترتيب آشپزي مي كردن، اما من آشپزي بلد نبودم. ظرف ها رو هم گروه هاي دو نفره مي شستن، من تو دو تا گروه دوم بودم، هم با حاجي، هم با عباس مرادي، نون هم يه مشكلي بود تا ربيدون، اوايل نون رو براي چندين روز از ميناب مي گرفتيم و روزهاي آخر به زور مي خورديم. يه بار يكي از بچه ها به جاي اين كه صد تا نون بخره، رفته بود پونصد تا نون گرفته بود و آورده بود. اين ها خشك شد، ريز ريز شد، حاجي مي گفت: بايد همين ها رو بخوريم، اسراف مي شه.
مي گفتيم؛ حاجي، بابا دل درد مي گيريم، اين نون نيست.
مي گفت: نه بايد بخوريم.
خودش هم شروع مي كرد به خوردن، ما هم مجبور بوديم، يه مشت نون خورده برمي داشتيم مي ريختيم تو دهنمون، مي گفتيم: حاجي مگه اسير آوردي؟
تا اين كه خواهر يكي از بشاگردي ها كه با ما كار مي كرد. قبول كرد هر روز با آردي كه بهش مي ديم برامون نون بپزه ، ما رو نجات داد.
اون دوره خيلي سخت بود، ولي شيرين بود.رسيدگي به مددجوها يه صفايي داشت.
مي اومدن اين جا بهشون كمك مي كرديم. آرد، برنج، روغن، حبوبات، قند و شكر و هر جور ارزاق كه مي تونستيم بهشون مي داديم. اون قدر دعا مي كردن، اون قدر حضرت امام رو دعا مي كردن كه خستگي از تن آدم در مي اومد و كيف مي كرديم. بعد هم هفت، هشت نفر بچه هاي مشتي دور هم جمع بوديم كه واقعاً اين بچه ها يكي از يكي گل تر بودن. اون موقع كه كسي قبول نمي كرد بياد بشاگرد اين بچه ها هم به عشق حاجي و براي خدا و پيغمبر اومده بودن. حاجي هم در رأس كار بود و خودش يه صفايي داشت.
همين كه مي اومد با بچه ها صحبت مي كرد و لبخند مي زد. يه صفايي داشت كه همه خستگي بچه ها يادشون مي رفت. (1)
شرايط سخت ربيدون براي گذراندن عادي زندگي مشكل است، اما قرار است در اين شرايط سخت كارهاي بزرگي انجام شود.در منطقه اي درمركز بشاگرد، جايي كه تا نزديك ترين شهر و ساختمان بيش از چهارده ساعت راه فاصله دارد، مشغول ساختن انباري بزرگ هستند با كمترين امكانات و وسايل.
چند ماه پيش وقتي حاج هاشم اسكلت فلزي را مي زد، تير آهن ها و خرپاها را با دست و طناب بالا بردند. الان هم ديوارها با سختي بالا مي رود و در اين شرايط حاج عبدالله كه خودش دستي در ساخت و ساز دارد مراقب است كه شرايط و محدوديت ها آسيبي به اصول ساختن ساختمان ها نزند.
حاج محمود والي: ما تو روبيدن بوديم اما داشتيم ساختمون مقر رو مي ساختيم. چند تا اتاق و يك انبار مي ساختيم. همه كار نقشه ها و مقدمات كارها هم با حاجي بود، مهندس عبدالله والي! جاي ساختمون ها رو هم حاجي معلوم كرد و گچ ريختند و كندن پي رو شروع كردند. حاجي چون پيش عموهام كار كرده بود، به كار ساختموني وارد بود. اصلاً كل فاميل ما تو كار ساختمون بودن. حاجي هم خيلي كارها رو ياد گرفته بود. لوله كشي بلد بود، برق كشي بلد بود، ديوارچيني مي تونست بكنه. طاق ضربي مي زد. حاجي خيلي علاقه داشت به كار ساختموني، برعكس من كه اصلاً با گچ و خاك و سيمان ميونه خوبي نداشتم.
خب، جايي كه حاجي انتخاب كرده بود نزديك ربيدون بود. ما صبح بلند مي شديم مي رفتيم سر كار ظهر برمي گشتيم براي ناهار، بعد ازظهر دوباره مي رفتيم سركار تا غروب، حميد عبدي يا عباس مرادي گاهي مي اومدن توربيدون تا مردم رو راه بندازن، دكتر هم مي موند كه مريض ها رو ببينه. بقيه هم مي رفتيم سركار ساختمون ها.
حاجي گفته بود اول كار انبار رو تموم كنيم تا بتونيم جنس ها رو از چادرهاي ربيدون نجات بديم. آقا رضاي پارسائيان كه فاميل حاج هاشم بود اين ساختمون ها رو كار مي كرد، ما هم ور دستش بوديم. ملات درست مي كرديم، آجر مي داديم. مصالح رو هم با چه مصبيتي از ميناب مي آورديم.
يه چيزي داشتيم به اسم «زنبه» مثل فرقون بود، اما چرخ نداشت و هر طرفش دو تا دسته داشت. من و عباس مرادي توش ملات مي ريختيم و دو سرش رو مي گرفتيم و مي برديم پاي كار. ظهر كه برمي گشتيم ربيدون، اوني كه نوبتش بود ناهار رو پخته بود؛ حالا پلو با زردچوبه يا رب بود با كنسروي، چيزي مي خورديم. بعد هم به نوبت ظرف ها رو مي شستيم و دوباره برمي گشتيم سركار. وقتي حاجي سركار بود، سخت ترين كارها رو خودش انجام مي داد و طوري كار مي كرد كه همه روحيه مي گرفتن و شديدتر كار مي كردن.3
در كنار كار ساخت مقر، حاج عبدالله تصميم مي گيرد از روحيه مردم داري و احساسات بالاي حاج محمود استفاده كند و او رابه ميان روستاها بفرستد تا رابطه مردم با امداد بهتر و صميمي تر شود و امداد بتواند زودتر و كامل تر مشكلات بشاگرد را حل كند.
حاج محمود والي: حاجي من رو انداخت تو قضيه بازديد از روستاها. وقتي مقر داشت ساخته مي شد، من اگر مثلاً دو روز كار مي كردم، دو روز هم مي رفتم بازديد روستاها. علي داستاني رو هم برمي داشتم و با خودم مي بردم، چون هم زبون مردم رو مي فهميد و هم اين كه تمام بشاگرد رو خوب بلند بود و روستاها رو مي شناخت، من كه روستاها رو بلند نبودم، اگه تنها مي رفتم حتماً گم مي كردم.
مي رفتيم تو روستاها تحقيق مي كرديم و آمار مي گرفتيم از خونواده ها و وضعيتشون. يك يك روستاها رو مي رفتيم و اين كار رو انجام مي داديم، فاصله روستاها تا مقر و موقعيت جغرافيايي شون رو هم يادداشت مي كردم. خيلي تو روستا رفتن رو دوست داشتم و مردم هم خيلي زود باهام صميمي مي شدن و شروع مي كردن به صحبت كردن و درددل كردن. مردم حاج عبدالله رو حاجي والي صدا مي كردن. اما چون ديده بودن حاجي به من مي گه محمود، از همون اول من رو محمود صدا مي كردن. مي اومدن جلو مي گفتن محمود! ما فلان مشكل رو داريم. من هم ناراحت نمي شدم، اين طوري راحت بودم با مردم. من هم سعي مي كردم هر طور بود راضي شون كنم. صبح زود راه مي افتادم مي رفتم تو روستاها و آخر شب برمي گشتم، بعداً بچه ها به من مي گفتن عشق روستا.
البته حاجي همون اول يه دور كل روستاها رو رفته بود. جاهايي كه ماشين نمي رفت رو هم با موتور يا با الاغ و حتي پياده رفته بود و حافظه عجيبي هم داشت. اسم همه روستاها رو يادش مونده بود. من تا وقتي كه ربيدون بوديم نرسيدم تمام روستاها رو ببينم.4
حاج عبدالله وقتي مي بيند كه برادرش چطور در دل مردم وارد شده است و چقدر همديگر را دوست دارند، خدا را شكر مي كند. آن چه حاجي براي آن، برادرش را به اين سرزمين آورده است محقق شده است. حاج محمود توانسته است جانشين خوبي براي فرستاده امام به بشاگرد باشد و در دل نيروها و مردم نفوذ كند و مانند برادري با همه آن ها نزديك و صميمي شود.
حضرت امام فرموده بودند كه كار امداد، كاري لطيف، ظريف وشريف است.اين خصوصيات كاملاً در بشاگرد بروز داشت. نوع كار و روحيات متفاوت حاج عبدالله و حاج محمود اختلاف سليقه هايي در بين آن ها به وجود مي آورد كه نه تنها هيچ وقت به اختلاف در عمل كشيده نمي شد، بلكه مكمل همديگر مي شدند و كارها بهتر انجام مي گرفت. كار امداد، هم به منطقي عمل كردن حاج عبدالله نياز داشت و هم به احساسات حاج محمود.
حاج محمود والي: تو روستاها به حاجي يه احترام خاصي مي گذاشتند، من هم چون برادر حاجي بودم، ،مورد احترام بودم. تا مي رفتم تو يه روستا، همه مي گفتن، برادر حاجي اومده و مي ريختن دورم. همه هم چشم هاشون يك كمكي مي خواست. اميد داشتن الآن با اومدن يه نفر از طرف كميته امداد تو روستا، حتماً يه فرجي براي روستاشون مي شه و قطعاً هم همين جوري مي شد. نمي شد تو روستايي دست خالي برم و دست خالي برگردم، بالاخره يه تعهداتي مي داديم، براي پخش خوار و بار، آرد، پوشاك، بعضاً همون جا براشون مي نوشتم كه بياييد امداد فلان جنس رو بگيريد. يا قرار مي شد به حسينيه شون كمك كنيم. حتي گاهي تو روستاها كه مي رفتم پشت ماشين گچ و سيمان و آجر و مصالح بار مي زدم مي بردم، و يه كارهاي جزيي انجام مي دادم.
اون ابتدا كه من گشت تو روستاها رو انجام مي دادم، تحت پوشش بردن خونواده ها رو هم شروع كرده بوديم و من تو هر روستا تحقيق مي كردم و خونواده هايي كه احساس مي كردم وضعشون بدتره، تحت پوشش مي بردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- تيم فوتبال محل.
2- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 29/11/1388
3- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 29/6/1388
4- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 29/6/1388

پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14