(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 31 مرداد 1391 - شماره 20286

شعر امروز (حياط خلوت )
بر اساس خاطره اي از شهيدشهرام (حسين) ساكن سعادت
مسافر جبهه


شعر امروز (حياط خلوت )

داود لطف الله
در دلم حياط خلوتي ست
غرق در سكوت
مثل لحظه هاي خواب
هرغروب
وقت گرگ و ميش پنجره
خيره ام به آسمان
روبه انتهاي آفتاب
آن زمان
از خودم هزار بار دور مي شوم
مي روم ته حياط خلوت دلم
مثل روزهاي اول رسيدنم
خالي از غرور مي شوم
حرف مي زنم
با غروب، با خدا
با تمام آيه ها
يك سوال
مثل بادبادكي بدون نخ
گير مي كند مدام
لابه لاي شاخه هاي ذهن من ؛
كيست صاحب حياط ؟
من غروب يا كه آن خداي خوب
ــــــــــــــــــــــ
انتخاب از كتاب : كسي ابرها را تكان مي دهد
كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان
 


بر اساس خاطره اي از شهيدشهرام (حسين) ساكن سعادت

مسافر جبهه

محسن بغلاني
برگرفته از كتاب باباي مدرسه
وقتي شهرام از مدرسه به خانه برگشت مادر در حال پهن كردن سفره بود . شهرام سلام كرد و وارد اتاق شد و بعد رو به مادر كرد و گفت : مامان ! نمرات امتحانات مان آماده شده امروز ساعت دو و نيم بايد به مدرسه بروي و كارنامه ام را بگيري .
مادر با مهرباني گفت : با شه پسرم . حالا دست و صورتت را بشوي و بيا ناهار بخور .
ساعت دو و نيم بود كه مادر شهرام وارد مدرسه شد. تعدادي از والدين دانش آموزان براي دريافت كارنامه به مدرسه آمده بودند .
معاون مدرسه وقتي مادر شهرام را ديد سلام كرد و گفت: بفرماييد حاج خانم كارنامه ي آقازاده تان اينجاست . حاج خانم جواب سلام او را داد و با تشكر كارنامه را از او گرفت .
وقتي به نمرات شهرام نگاه انداخت از تعجب سر جايش ميخكوب شده بود. رو به معاون مدرسه كرد و گفت: ببخشيد اين كارنامه واقعا مال شهرام است ؟ اشتباهي نشده ؟
معاون مدرسه پاسخ داد: حاج خانم ! حق داريد تعجب كنيد ولي راستش را بخواهيد شهرام اين اواخر فقط به فكر جبهه و اعزام و آموزش و از اين قبيل كارها بود. ما فكر مي كرديم شما در جريان كارهاي شهرام هستيد .
مادر سرش را پايين انداخت. معاون راست مي گفت. شهرام بلافاصله بعد از برگشتن از مدرسه كيف و كتاب را در خانه رها مي كرد و راهي مسجد و پايگاه بسيج مي شد.
بارها مادر به او گفته بود : شهرام ! اين طوري خودت را بدبخت مي كني . الان تكليف تو درس خواندن است. ولي شهرام گوشش بدهكار نبود .
مادر از نتيجه ي امتحانات كاملا عصبي و ناراحت شده بود. همان جا تصميم خود را گرفت . از آقاي معاون خداحافظي كرد و به خانه برگشت .
دربين راه به خود مي گفت: تو را به خدا ببين حريف يك بچه ي 15 ساله نمي شوم. پسرك حرف حرف خودش شده. يك روز مي خواهد اسم خودش را بگذارد حسين، يك روز مي خواهد به بسيج برود، يك روز مي خواهد به جبهه برود. نه آقا شهرام ! حالا ديگر نوبت من است ! اگر گذاشتم تابستان به بسيج بروي ؟ مجبورت مي كنم آن قدر درس بخواني تا با نمره هاي بالا امتحانات شهريورت را بدهي .
مادر در خانه را باز كرد و وارد خانه شد. شهرام را صدا كرد ولي كسي خانه نبود. مدتي صبر كرد ولي وقتي ديد خبري از شهرام نيست به مسجد رفت .با خودش گفت : حتما توي پايگاه بسيج است. پسرك سرش را بزني، ته اش را بزني توي پايگاه بسيج است . ولي شهرام توي بسيج هم نبود. اصلا در اتاق بسيج بسته بود. سري به زمين بازي محله زد.شايد شهرام در حال بازي فوتبال با بچه هاي محله باشد. ولي آنجا هم كسي نبود . مادر دلشوره گرفت . پيش پدر شهرام رفت و گفت : حاجي ! از شهرام خبري نداري؟
حاجي جواب داد : نه حاج خانم .اتفاقي افتاده ؟
حاج خانم كارنامه ي شهرام را از كيف دستي در آورد و گفت: خبر اينجاست حاجي. دسته گل آقا شهرام ! دلمان به درس خواندش خوش بود اين را هم ازمان گرفت.حالا هم هرچي دنبالش مي گرديم پيدايش نمي كنيم . مي ترسم يك وقت بلايي سرش آمده باشد .
حاجي جواب داد : نه خانم! ناراحت نباش پيدايش مي شود. به دلت بد راه نده . تجديدي هم مال شاگرد مدرسه است ديگر !
حاج خانم گفت : آخه حاجي ! نه يكي، نه دو تا، يه دفعه شيش تا ؟ آن هم شهرام كه تا حالا از اين دسته گل ها به آب نداده بود؟
حاج خانم به منزل رفت . مدتي به انتظار نشست ولي بازهم از شهرام خبري نشد.
به حاجي كه به منزل آمده بود رو كرد و گفت : من كه نمي توانم مثل تو اين قدر راحت اين جا بنشينم . آخر نمي شود كه اين پسر يك دفعه غيبش بزند .
مهدي فرزند كوچك خانواده كه تا به حال ساكت نشسته بود گفت :مامان ! اگر عصباني نمي شوي و دعوايم نمي كني به شما بگويم شهرام كجاست .
مادر گفت : يعني تو مي داني شهرام كجاست؟
صدايت هم در نمي آيد ؟ بگو ببينم چي شده ؟
مهدي پاسخ داد : مامان ! يك كاروان به جبهه مي رفت . شهرام هم با آنها رفت . گفت بعدا تلفن مي زنم و به مامان مي گويم. . با شنيدن اين خبر دنيا جلوي چشمان مادر تيره و تار شد . دست هايش سست شد و كيف از دستش افتاد و به سختي روي صندلي نشست .
مرواريد اشك همانند جويباري پر آب بر روي چهره اش جاري شد و سيل اشك پهناي صورت غم زده اش را پوشاند .
حاجي برايش آب قند آورد و با او صحبت كرد تا شايد آرام بشود .
سه روز گذشت . در اين سه روز مادر فقط اشك مي ريخت و پريشان حال بود . روز سوم تلفن خانه زنگ زد. مادر گوشي را برداشت . دوست شهرام بود. سلام كرد و گفت : سلام حاج خانم من دوست شهرام هستم. زنگ زدم تا بگويم ناراحت نباشيد شهرام الان همراه ما در انديمشك است .
مادر گفت: شهرام؟ كدوم شهرام؟ او ديگر پسر من نيست! پسري كه حرف پدر و مادر را گوش نكند و سر خود هر كاري بكند به درد من نمي خورد .
شهرام گوشي را از دست دوستش گرفت و با احترام و تواضع گفت : مامان جان ! سلام به خدا مي ترسيدم به شما بگويم اجازه ندهي به جبهه بيايم .
مادر گفت : معلوم است كه نمي گذاشتم به جبهه بروي ! تو مگر درس و مشق نداري ؟ با اين همه تجديدي كه آوردي گذاشتي رفتي جبهه كه چه بشود ؟ اصلا تو اين جوري بي خبر مي گذاري مي روي جبهه نمي گويي من از بين مي روم ؟ جبهه فقط به تو احتياج دارد؟ پس من چي؟ اگر من راضي نباشم اين جبهه رفتن تو درست است ؟ فكر مي كني اين طوري آخر و عاقبتت به خير مي شود؟
شهرام كه از كودكي به ادب وبا حيا بودن در ميان دوستان و اقوام معروف بود وزبان عذرخواهي اش گويا، با صدايي لرزان گفت : مامان جان ! به تو قول مي دهم همين كه برگشتم امتحانات تجديدي را بدهم و نمرات خوب قبول بشوم .
مامان ! كشور امروز به همه ي ما احتياج دارد. مامان ! من را ببخش از اين كه بدون اجازه ي شما به جبهه آمدم .از شما معذرت مي خواهم .
شهريورماه بود كه شهرام به خانه برگشت . مادر كه براي سلامتي او سفره نذر كرده بود اقوام و دوستان و آشنايان را دعوت كرد .هر كس كه شهرام را مي ديد مي گفت : تو ديگر جبهه نرو ! تو وظيفه ات را ادا كردي . مادرت گناه دارد. بنده ي خدا خيلي از بين رفته است. پدرت هم راضي نيست .
پاسخ داد : همه ي آنها كه در جبهه هستند پدر و مادر دارند، خواهر و برادر دارند حتي خيلي ها زن و بچه دارند. خب چه فرقي بين من و آنهاست ؟
يكي از اقوام به شهرام گفت: شما بچه هااز ترس درس و مشق فرار مي كنيد و به جبهه مي رويد !
ناگهان همه متوجه تغيير چهره ي شهرام شدند. ولي او باز خوش را كنترل كرد و با همان ادب هميشگي گفت : اگر من و نوجوان هاي ديگر به جبهه مي رويم براي اين است كه جبهه به ما نياز دارد. نه از ترس درس است و نه از عشق به اسلحه . من راضي نيستم كه درباره ي من اين طوري صحبت و قضاوت كنيد .
شهرام همان جا تصميم گرفت تا همه ي امتحانات شهريور را با نمرات خوبي بگذراند. مادر خوشحال شد و فرداي آن روز براي اين كه شهرام بتواند درس هاي عقب مانده اش را جبران كند برايش معلم خصوصي گرفت .
يك ماه با معلم درس خواند و پس از آن از مادرش خواهش كرد كه به معلمش بگويد كه ديگر نيايد. گفت : مامان ! من ديگر به معلم احتياج ندارم . قول مي دهم خودم درسم را بخوانم .
مادر قول او را پذيرفت .
شهرام امتحانات شهريور را دادو با نمرات خيلي خوب قبول شد .
پس از ثبت نام در مدرسه براي بارديگر به جبهه رفت ولي اين بار كتاب هاي درسي را با خود برد .
از آن به بعد هر چهار ماه يك بار به شهر مي آمد و در امتحانات شركت مي كرد و پس از مدتي دوباره به جبهه اعزام مي شد .
ديپلم را كه با نمره ي بالا گرفت مادر اصرار كرد تا در كنكور شركت كند .
مادر فكر مي كرد با قبولي شهرام در دانشگاه مي تواند سروساماني به زندگي او داده و او در شهر بماند .
شهرام سخت درس خواند و با رتبه ي خيلي خوبي در رشته ي مكانيك دانشگاه صنعتي امير كبير قبول شد .
حالا مادر آن قدر خوشحال شده بود كه انگار دنيا را به او داده بودند .
شهرام يك ترم در دانشگاه تحصيل كرد و يكي از بهترين دانشجويان دانشكده بود .
وقتي براي مرخصي ترم دوم اقدام كرد رييس آموزش گفت : مرخصي براي چي ؟ تازه شروع به كار توست . حيف نيست دانشجويي به باهوشي تو درس را رها كند؟ ثبت نام كن. اگر به جبهه رفتي قول مي دهم كمكت كنم .
شهرام گفت : استاد ! قبولي در دانشگاه وتحصيل در آن هدف من نبود. من در خودم احساس وظيفه كردم تا براي اثبات اين موضوع كه بچه هاي جبهه به دليل تنبلي و ترس نيست كه جان شان را كف دست شان مي گيرند و به جبهه مي روند درس بخوانم .حالا اگر خدا خواست و ما بوديم بعد از جنگ به دانشگاه بر مي گردم .
فعلا اين دانشگاه مال اين بچه ها باشد . من بايد در يك دانشگاه ديگر قبول بشوم دانشگاهي كه واحد هاي آن عشق ايثار و جهاد است و فارغ التحصيلي آن هم در شهادت در راه خداست .
وقتي خواست به جبهه برود مادر به او گفت : تو نمي خواهي توي اين مملكت كاره اي بشوي ؟ آخر اين مملكت دكتر و مهندس هم مي خواهد .همه كه نبايد رزمنده باشند .
شهرام گفت : ولي مادر جان ! براي من خدا بالاتر از هركس و هر چيزي است .
مادر جواب داد : پسرم ! خدا كه فقط توي جبهه نيست. مگر نمي شود اين جا هم خدا را پيدا كرد؟
شهرام گفت : چرا مادر خدا همه جا هست ولي آن جا به خدا نزديك تريم. چون همه چيز غير از خدا كنار مي رود.
دهم دي ماه بود كه به جبهه اعزام شد و ده روز بعد عمليات كربلاي پنج در جبهه ي جنوب آغاز شد .
دل مادر بي قرارپسرش بود تا اين كه عمليات به پايان رسيد و خبر سلامتي شهرام را به او دادند .
شب ها را به عبادت و راز و نياز با خدا مي گذراند و روزها را با صداي گزارشگر راديو اشك مي ريخت .
وقتي كه بعد از سه هفته شهرام به خانه زنگ زد به گفت كه بيا ولي شهرام جواب داد : فعلا نمي توانم بيايم مامان !
اين جا به من احتياج دارند. پس از اين كه به غرب كشور رفت دو روزي به تهران آمد. وقتي مادر فهميد او مي خواهد دوباره برگردد گفت : اين دو روز را هم نمي آمدي !
شهرام هم گفت : دلم درد گرفته بود. گفتم چند روزي را به مرخصي بيايم .
مادر فهميده بود اين دل درد بهانه اي بيش نبوده تا بتواند با خانواده وداع كند .
مادر لباس هاي اورا مرتب كرد و ساك او را بست . وقتي شهرام آمد مادر ديد كه شهرام ناراحت و محزون است . رو به او كرد و گفت : پسرم دير شده ديگر به اتوبوس نمي رسي . بيا اين بار را نرو . ولي شهرام در فكر آخرين وداع خود بود. رو به مادر كرد و گفت : من بايد بروم . چند روز از رفتن او گذشت . اين چند روز براي مادر مثل چند سال بود . بي تابي و دلشوره او را خسته و رنجور كرده بود .
از ديروز كه عميات نصر چهار در منطقه ي ماووت عراق آغاز شده بود مادر سال ها پير و شكسته شده بود .
او مي دانست شهرام او در غرب كشور است و وداع آخر او بي دليل نبوده است. ناگهان در خانه باز شد و برادر زاده اش با خوشحالي وارد شد و گفت :
عمه جان از شهرام نامه آمده . مادر خوشحال نامه را باز كرد و خواند . نامه براي مهدي بود. ولي اين نامه نبود بلكه وصيت نامه بود .
پس از آن عكس قاب شده ي شهرام را به خانه آوردند. مادر از اين وقايع مضطرب شد و نتوانست روي پا بايستد. از مهدي و پدر پرسيد : شما اين عكس را سفارش داده ايد؟ ولي پاسخ آنها منفي بود. عكس را شهرام روز آخر سفارش داده بود.همان روز كه با تير قناسه ي تك تيراندازي كه سر او را هدف گرفته بود به آغوش ياران شهيدش پركشيد و از دانشگاه جبهه ي نبرد حق و باطل با سربلندي فارغ التحصيل شد.
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14