(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 26 مهر 1391 - شماره 20334

يك قطره شبنم
سيري در زندگي معلم قرآن، شهيد مجتبي محمدي داراني
براي شهادت به دنيا آمده بود
در باغ كودكي
دنيا به وسعت نگاه ماست ...
روزنامه ديواري
چيستان


يك قطره شبنم

ناداني مايه مرگ زندگاني و دوام بد بختي است.
حضرت امام علي (ع)
غررالحكم و دررالكلم، ح 1464
 


سيري در زندگي معلم قرآن، شهيد مجتبي محمدي داراني

براي شهادت به دنيا آمده بود

تهيه و تنظيم: ميترا خسروبيك
معلمان انسان هاي برگزيده اي هستند كه چون انبياء انتخاب مي شوند. اين جمله را اگرچه بارها و بارها شنيده ايم اما گويي تكراري نخواهد شد و هر بار يك مفهوم را ترجمان مي كند.
معلمي عشق است نه شغل و معلم واقعي كسي است كه عشق و تكليف را چنان با هم بياميزد و از آن اعجازي بيافريند كه انسان سازي و بندگي از مهم ترين نتايج آن باشد.
معلم واژه اي است كه در طول تاريخ به خيل عظيمي از انسان هايي كه دانش و علمي را در سطح كلاس درس به دانش آموزان و طلاب تدريس مي كردند داده شده است؛ اما معلمي صفتي است كه نه بهتر است بگويم: گرد ن آويزي است كه بر گردن انسان هاي وارسته و دانا به زيبايي مي درخشد.
معلمي حضور در وادي شقايق است و شقايق ها هميشه تاريخ زنده اند، اگرچه دست روزگار آنها را لاله صفت در گلزار ايثار به سرخي خون جاري در رگ هاي حيات بشري در بستر زمان نشانيده باشد.
يكي از اين معلمان كه پرستويي عاشق بود و عرش را بر فرش برگزيد و در خطوط مقدم جبهه الفباي ايثار را تا مرز شهادت معنا كرد «شهيد خيبر مجتبي محمدي داراني» بود. او كه لباس سبز سپاه را در كسوت معلم بر تن كرد و به آنجا رسيد كه جز خدا نديد.
«مجتبي محمدي داراني» در سومين روز از شهريور سال 1344 در خانواده اي مذهبي در تهران ديده به جهان گشود از همان اوان كودكي داراي استعدادي خارق العاده بود.
اكثر كساني كه مجتبي را مي شناختند او را يك هديه از جانب خدا به خانواده اش مي دانستند. گويي خداوند در اتفاقاتي كه براي مجتبي مي افتاد همواره دست حمايتش را چون چتري براي حفظ سلامتي اش سايبان مي كرد.
يكي از ماجراهايي كه براي مجتبي در دوران كودكي اتفاق افتاده بود و نشانه بزرگي براي خانواده محسوب مي شد؛ نجات عجيب او از سقوطي خطرناك بود.
ماجرا از اين قرار بود كه: پدر مجتبي «آقا مرتضي محمدي داراني» معمار بود و كار ساختماني را در شيراز قبول كرده بود. محل ساختمان بر ارتفاعات كوهي واقع شده بود. آن زمان مجتبي 9 سال بيشتر نداشت و همراه خانواده به شيراز سفر كرد تا در كنار پدر باشد.
با ورود به شيراز كمك دست پدر آستين هايش را بالا زد؛ اما بر اثر حادثه اي از ارتفاعي نسبتا بلند سقوط كرد؛ به طوري كه همه تصور كردند، ديگر چشم از جهان فروبسته است؛ اما از آنجايي كه خداوند سرنوشت بهتري را براي او مقدر كرده بود؛ بحمدالله جان سالم بدر برد و تنها جراحتي كوچك بر لبش نقش بست!!
علاوه بر متانت و اخلاق خوش و مسئوليت پذيري كه باعث محبوبيت مجتبي در نزد دوستان و خانواده شده بود، صداي دلنشين و گيراي او بود؛ به قدري قرآن را زيبا تلاوت مي كرد كه در دوران دبيرستان در مسابقات قرآن مقام اول را كسب كرد.
عشق به عبادت و سالار شهيدان او را يكي از حاضران هميشگي در مجالس دعاي كميل و توسل كرده بود و به عشق مولا و سرور خويش مداحي و نوحه سرايي هاي زيبايي مي كرد.
با شروع حركت هاي انقلابي به خيل عظيم ملت پيوست و در خط اسلام و قرآن و رهبري فعاليت هاي بارز و موثري انجام داد. در تظاهرات شركت مي كرد و همچون سدي در مقابل گروهك هاي ضدانقلاب در دبيرستان بود.
مجتبي از عاشقان و مشتاقان امام روح الله بود و يكي از آرزوهايش زيارت جمال مبارك امام(ره) بود كه اين سعادت نصيبش نشد.
نخستين بار در مدرسه «ميثم» منطقه مجيديه تهران به عنوان معلم سركلاس رفت. او عاشق كارش بود و با اشتياق زياد حتي روزهاي تعطيل را هم به مدرسه مي رفت. او در ميان معلم ها بهترين بود و دانش آموزانش بسيار دوستش داشتند.
... تا اينكه مرداد سال 1362 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در 18 بهمن 1362 به نداي خميني كبير لبيك گفت و قدم در جبهه هاي نور عليه ظلمت نهاد.
او در دانشگاه جبهه در كسوت يك پاسدار، با رتبه خوبي پذيرفته شده بود. شركت در عمليات خيبر در منطقه طلائيه و جزاير مجنون كه ازعظيم ترين عمليات تاريخ هشت سال دفاع مقدس محسوب مي شود درخشان ترين عرصه هاي حضورش در جبهه بود.
پاسدار پرافتخار اسلام «مجتبي محمدي داراني» سرانجام در 11 اسفند سال 1362 در عمليات خيبر كه در منطقه طلائيه و در جزاير مجنون شمالي و جنوبي اجرا شد، با ايثار بزرگ ترين وديعه الهي يعني جان پاكش ، در حالي به لقاء معبودش رسيد كه در خون پاكش غلتيده بود .
... بعد از عمليات خيبر پيكر معلم قرآن شهيد مجتبي محمدي داراني در غربتي 13 ساله دور از خانواده؛ خاك هاي طلائيه را با اكسير عشقي كه از معلمي و پاسداري در وجودش نهادينه كرده بود، عظمت بخشيد و مجنون را ديوانه آن همه بزرگي عظمت بندگي و شايستگي اش كرد... تا اينكه محرم سال 1375 هجري شمسي درست زماني كه هيئت هاي عزاداري امام حسين در نقطه نقطه كشور مرثيه شهادت سيد و سالار شهيدان را به مويه مي نشستند پيكر مطهر اين مداح اهل بيت(ع) به ميهن اسلامي بازگشت و در قطعه 50 رديف 23 شماره 10 شهداي بهشت زهرا(س) تهران آرام گرفت.
اگرچه ديگر صداي صوت قرآن و نوحه هاي مجتبي محمدي به گوش نمي رسد اما دفتر آموزگاري اش با وصيت نامه اي كه از خود به جاي گذاشته است باز باز است. براي اينكه از حضور در كلاس درس او محروم نباشيم قسمتي از آن را با صداي بلند بخوانيم.. «دانش آموزان عزيز و برادران كوچك من بدانيد كه اهميت درس خواندن و تعليم، كمتر از رفتن به جبهه و فعاليت در سنگر رزم با دشمنان دين و قرآن نيست. زيرا با داشتن فرهنگي كاملا اسلامي مي توانيم سد محكمي در برابر دشمنان اسلام برپا كنيم .عزيزانم به نماز (مخصوصاً جماعت) بيشتر اهميت بدهيد و با قرآن بيشتر آشنايي پيدا كنيد و براي قرآن احترام خاصي قائل شويد. زيرا كه قرآن كتاب سعادت و دستور زندگي راستين و كتاب سياست و هدايت است.»
 


در باغ كودكي

خيابانها پر ازگلهاي نرگس
ميان كوچه ها عطر بهار است
دوباره جمعه با شوق عجيبي
براي ديدنت چشم انتظار است
كنار پنجره گلدان ميخك
نگاهش سمت پيچ كوچه مانده
گمانم دير كردي كه دوباره
برايت سوره توحيد خوانده
ميان طاقچه فانوس پيري
دلش را كرده روشن تا بيايي
و سوسو مي زند هر لحظه آرام
به شوق اينكه مي داند مي آيي
نگاه مهربان اين اهالي
تمام هفته را چشم انتظار است
غروب جمعه كه مي آيد از راه
گمانم آسمان هم بي قرار است
& فريبا قيومي زاده
 


دنيا به وسعت نگاه ماست ...

دنيا به وسعت نگاه ماست. نگاهمان را به دورها ببريم. به جايي كه تنها و تنها خوبي ها «دريا- دريا» مي درخشند. نگاهمان را رو به آسمان ببريم. به نقطه اي كه بي نهايت پرنده «زيبايي» پرواز مي كنند. نگاهمان را وسيع و وسيع كنيم آن قدر كه از هر چيز كوچك فاصله بگيريم... از پلشتي ها...!
رويا سزاوار- اصفهان
 


روزنامه ديواري

- حسن ناصريان؟
- حاضر
- محمد جلالي
- حاضر
- مهدي شريفي
- حاضر
-رضا عابدي؟
-...
- رضا عابدي؟
- غايب آقا، نيومده امروز.
اين را من نگفتم، منوچهر گفت كه قدش از همه بلندتر بود و شده بود مبصر كلاس و من خوره افتاد به جانم كه چرا رضا نيامده؟!
امروز روز آخر تحويل روزنامه ديواري بود و بايد روزنامه را مي داديم به آقاي محمودي تا بفرستد براي مسابقه.
تا زنگ اول بخورد چشمم به در بود كه باز شودو رضا بيايد تو و بگويد:
آقا اجازه آقا، ديشب آن قدر صداي بمباران زياد بود كه آقا ما نتونستيم بخوابيم آقا، صبح خواب مونديم آقا.
اما نه در باز شد و نه رضا آمد تا زنگ تفريح خورد و بچه ها هجوم آوردند توي راهرو و حياط. رفتم اتاق آقاي محمودي، پارچه بزرگي را پهن كرده بود روي ميز خطاطي اش و داشت روي آن با قلم مو چيزي مي نوشت.
- آقا اجازه! سلام آقا!
برگشت و جوري نگاهم كرد كه انگار اولين بار است مرا مي بيند.
منتظر جواب سلام نماندم.
- آقا اجازه! عابدي امروز نيومده قرار بود مداد نقاشي هاشو بياره تا روزنامه ديواري و آماده كنيم.
باز زل زد به چشم هايم تا چشم هايش پر از اشك شد. تا آن وقت گريه مردها را نديده بودم غير از وقتي كه با پدرم به هيأت مي رفتم. نمي دانستم بايد چه كار كنم.
گفت: رضا امروز نمي آد... رضا نمي آد. ديشب صداي بمباران و شنيدي؟
گفتم: آقا اجازه بله آقا شنيديم آقا شيشه هاي خونمون نزديك بود بشكنه آقا!
پارچه اي را كه داشت رويش مي نوشت بلند كرديم نمي توانستم رويش را بخوانم. مي خواست ببريم تا در حياط نصب كند.
گفت: هر روز تو جبهه رزمنده ها شهيد مي شن. مثل آقاي محمدي كه شهيد شد.
آقاي محمدي معلم كلاس سوم الف بود. بعد امتحانات خرداد رفت جبهه و بعد يك روز چند تابلو نصب كردند روي ديوار مدرسه كه رويش نوشته بود: «معلم عزيزمان نادرمحمدي نوشيدن شربت شهادت بر تو گوارا باد!»
در حياط آقاي ناظم داشت پشت بلندگو حرف مي زد. آقاي محمودي هم رفته بود روي چهارپايه تا پارچه نوشته را بكوبد به ديوار.
صداي آقاي ناظم در حياط مي پيچيد:
بچه ها متأسفانه خبردار شديم يكي از همكلاس هاتون توي بمباران ديشب... كار آقاي محمودي تمام شده بود. حالا مي شد پارچه نوشته را خواند:
«رضا جان شهادتت مبارك!»
همزمان با جشن 22 بهمن اسم من و رضا عابدي را در صف خواندند كه جايزه بهترين روزنامه ديواري را بگيريم!
دلم براي رضا تنگ شده بود.
عليرضا آل يمين
 


چيستان

جواب چيستان دوشنبه 24 مهر:
حقه اي ديدم در بسته صاف و رنگين به يكديگر بسته! همه ياقوت رنگ و لعل صفت، آتش سرخش تاج و افسر دارد.
جواب: انار
آن چيست كه شيرين است و طعم ندارد، سنگين است و وزن ندارد؟
جواب: خواب
و اما چيستان امروز:
سفيد است اما برف نيست. ريشه دارد اما درخت نيست. خرد مي كند، اما آسياب نيست؟
وسطش آتش و دور تا دورش آب است؟
آن چيست كه شب و روز راه مي رود ولي ،خسته نمي شود؟
 


(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14