(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


یکشنبه 28  آبان  1391 - شماره 20360

نقش «حماسه شكست حصر و آزادسازي سوسنگرد»
 در سرنوشت دفاع مقدس
روايت كماندوي بعثي از نبرد سوسنگرد
تقديم به شهيدراه عدالت شهيد ولي حاجي قليزاده
محكومان هم در فراق اين قاضي گريستند
هفت روايت از يك كتاب
آقا! اين برادر جانباز نيست كلنگ خورده!
من حسين دروديانم...


نقش «حماسه شكست حصر و آزادسازي سوسنگرد»

در سرنوشت دفاع مقدس

رژيم بعثي عراق تجاوز گسترده خود به ايران اسلامي را با هدف براندازي نظام مقدس جمهوري اسلامي در 31 شهريور 1359 در سه محور شمالي، مياني و جنوبي كشور آغاز كرد. راهبرد جنگي دشمن در محور شمالي با هدف تسلط بر مرزهاي مشترك و حضور فعال، در محور مياني براي دورسازي نيروهاي خودي از مرز و ايجاد امنيت براي بغداد و در محور جنوبي اشغال خوزستان و الحاق آن به عراق تحت عنوان استان عربستان بود.
در محور جنوبي (خوزستان) عراق حمله خود را با پنج لشكر زرهي و مكانيزه در سه منطقه سازماندهي نمود.
در منطقه شمالي خوزستان با لشكرهاي 10 زرهي و يك مكانيزه به منظور اشغال شهرهاي شوش، دزفول، انديمشك و قطع ارتباط استان از طريق شمال آن با بقيه كشور.
در منطقه مياني با هدف اشغال بستان، سوسنگرد و در نهايت اهواز به عنوان مركز خوزستان در منطقه جنوبي در دو محور شلمچه و كوشك با هدف اشغال شهرهاي خرمشهر، آبادان،ماهشهر و ... و تسلط بر رودخانه اروندرود و سواحل خليج فارس تا خور موسي.
با نگاهي به اهداف صدام بعثي به نظرمي رسد از مهم ترين اهداف عراق، اشغال خوزستان و اهوازبوده است؛ لذا تلاش عراق در جبهه مياني اين استان، مهم ترين و اصلي ترين تلاشي است كه در صورت موفقيـت، اميدواري بسيار زيادي را براي تحقـق همه اهداف دشمن ايجاد مي نمود و درصورت شكست در اين محور، دشمن در تحقق اهداف مهم خود ناكام و نااميد مي گرديد.
لذا مقاومت صورت گرفته در محور جنوبي و جلوگيري از رسيدن دشمن به هدف هاي خود باعث شد كه كل سرنوشت جنگ تحت تأثير اين مقاومت قرار گيرد.
بنابراين اصرار عراق در اشغال شهرهاي بستان و سوسنگرد و حركت به سمت مركز استان از اين محور به عنوان بهترين معبر، بي دليل نبوده و اشغال و محاصره چند باره بستان و سوسنگرد و آزاد سازي آن توسط رزمندگان اسلام بيانگر اهميت اين مهم براي طرفين جنگ است.
 


روايت كماندوي بعثي از نبرد سوسنگرد

«در ورودي شهر، چند پاسدار را ديدم. آن ها پس از مشاهده ما كمين گرفتند و جنگ تن به تن درگرفت. دود و غبار از گوشه و كنار شهر بلند بود و صداي انفجار و شليك گلوله لحظه اي قطع نمي شد، كماندوها به شهر ريخته بودند و هر كاري كه براي ويراني و كشتار مردم مي توانستند، انجام مي دادند. چند لحظه بعد در خيابان اصلي، متوجه خانواده اي شدم.»
طفل پنج ساله در آغوش مادرش به شدت گريه مي كرد. دست چپش از بازو تركش خورده بود و خون ريزي داشت. مادر و دختر به هر طرف كه مي دويدند با سربازان ما مواجه مي شدند يا انفجار خمپاره اي آنان را به زمين مي چسباند. وقتي آن ها را مستأصل و درمانده ديدم خودم را به آن ها رساندم و رو به مادر كردم و گفتم كه شيعه ام و اهل كربلا. گفتم از من نترسيد و اجازه دهيد پسر كوچكتان را به بهداري برسانم تا زخمش را پانسمان كنند. از آنان خواستم كه به من اعتماد كنند. اما اعتماد نكردند و از من خواستند از آن جا دور شوم. پس از كمي صحبت، اعتماد مادر طفل را جلب كردم ولي دخترش كه تقريباً 18 ساله بود قبول نكرد. او مي گفت لازم نكرده كه عراقي ها ما را معالجه كنند. در ادامه حرف هايش اضافه كرد كه اگر شما مي خواستيد ما را معالجه كنيد چرا اين طور وحشيانه به شهر ما حمله كرديد.
جوابي نداشتم و نمي دانستم چه بگويم. من در آن لحظه خودم را گناهكار مي دانستم.گروهبان سومي داشتيم به نام «عبدالامير خشام» اهل ناصريه،گفت: بيا، بيا با هم برويم داخل خانه، داخل كوچه شديم و با شكستن در، به خانه رفتيم. در يكي از اتاق ها، كنار پنجره، پيرمردي روي صندلي نشسته بود، يك پا هم نداشت. اتاق به هم ريخته و تاريك بود. اولين چيزي كه نظرم را جلب كرد شال سبز دور گردن پيرمرد بود، فكر كردم كه حتما سيد است. گروهبان عبدالامير پس از من وارد اتاق شد. با ديدن پيرمرد يكه خورد. پيرمرد با چشمان پرجاذبه اش نگاه مان مي كرد. گروهبان عبدالامير جلوتر رفت و در مقابل پيرمرد ايستاد. پيرمرد يكريز نگاهش كرد. گروهبان كلاشينكف خود را بالا آورد. بعد دهانه لوله را روي سينه پيرمرد جابه جا كرد. من پشت سر گروهبان بودم. احساس كردم كه آن ها چشم در چشم هم دوخته اند و ذره اي ترس و واهمه در پيرمرد نيست. لحظه ها به سختي سپري مي شد. ناگهان پنج يا شش گلوله از كلاشينكف گروهبان عبدالامير در سينه پيرمرد نشست. پيرمرد در ميان دود و باروت از روي صندلي به زمين غلتيد. در همين حال شال سبز از گردنش باز شد و روي خون ها افتاد. كمي بعد، به افراد خودمان ملحق شدم و اصلاً حال طبيعي نداشتم. به هر جا نگاه مي كردم جسد و خون بود.
شهر هر لحظه ويران ترمي شد. مردم شهر روي ديوار و در خانه ها با عجله نوشته بودند: «امانه ا... و رسوله» در خانه هاي بسياري قرآن و نهج البلاغه را ديدم و همين طور كتاب هاي اسلامي را. همه اين ها در حالي بود كه در تبليغات به ما مي گفتندايراني ها آتش پرست و مجوس هستند.»
منبع: كتاب خاطرات «مهند» از سربازان واحد كماندويي ارتش بعث عراق
 


تقديم به شهيدراه عدالت شهيد ولي حاجي قليزاده

محكومان هم در فراق اين قاضي گريستند

دكتر زهرا فروتني
شهردارالمومنين خوي در شامگاهي غم انگيز در 28 دي ماه 1388 در سوگ جانسوز بزرگمردي نشست كه دلداده حق و حقيقت و شيفته عدالت علوي بود و بحق «شهيد عدالت» نام گرفت و نامش در جريده عالم جاودانه شد.
اين عزيز سفر كرده، كسي نيست جز دادستان عادل، خدوم و خوشنام خوي، شهيد والامقام «حاج ولي حاج قليزاده» كه در 44 سالگي، در اوج خدمت ، تجربه و شايستگي، درحالي كه از محل كارخود برمي گشت، مظلومانه و غريبانه در مقابل درب منزل خود به شهادت رسيد.
اين بزرگمرد تاريخ خوي، در تير ماه 1344 در شهر خوي و در يك خانواده مذهبي و خوشنام ديده به جهان گشود.
از سنين نوجواني ضمير پاكش، او را به مجالس مذهبي و صفوف نماز جماعت سوق داد و لحظه اي از فراگيري مسائل ديني غافل نمي شد و گرايش زيادي به مطالعه كتب مذهبي و انقلابي داشت. در سال 1362 بعد از اخذ ديپلم وارد مركز تربيت معلم شهيد مطهري خوي شد و بعد از فراغت از تحصيل در آموزش و پرورش مشغول خدمت گرديد. خدماتش در اين دوران به قدري چشمگير و درخشان بود كه به عنوان معلم نمونه شناخته شد و به سمت مسئول امور تربيتي اداره آموزش و پرورش انتخاب گرديد. در همين دوران بود كه تقدير الهي زمينه هاي لازم را فراهم ساخت تا اين مرد خودساخته، وارد دانشكده علوم قضايي تهران شود. بعد از فراغت از تحصيل در سال 1373 به عنوان قاضي تحقيق شعبه اول دادگاه در خوي، رسما وارد سيستم قضايي كشور شد و شش ماه بعد به سمت دادرس علي البدل و سپس به سمت دادرس محاكم عمومي و رئيس دادگاه شعبه 11عمومي ارتقا يافت و دو سال بعد به سمت معاونت قضايي دادگستري منصوب شد و در سال 1383 با احياي مجدد دادسراها در مسند دادستان عمومي و انقلاب، به خدمات ارزنده و بي شائبه خود در دادگستري خوي ادامه داد. وي در دوران خدمتش قاضي و دادستان نمونه شناخته شد.
عملكرد حق طلبانه و عدالت خواهانه و برخورد قاطع و شجاعانه اين مرد الهي با معضلاتي همچون زمين خواري، رباخواري، جرائم اقتصادي، امنيتي و اخلاقي و احقاق حق محرومان و مظلومان بدون هيچ ملاحظه اي از عوامل محبوبيت بي نظير او در بين اقشار مختلف مردم به شمار مي رفت. به طوري كه اين عبد صالح خدا، به عنوان «مرد حق و عدالت» زبانزد عام و خاص شد. وي با وجود اين همه تلاش و خدمت، هرگز از خدمات خود سخن نمي گفت و خدماتش چه بي ريا و خالصانه بود.
او همواره اطرافيان و دانشجويان خود را به پاكي، عدالت، صداقت و محبت دعوت مي نمود. به گفته مادر بزرگوار ش، اين مرد الهي، موكدا به خانواده اش سپرده بود كه از هيچ كس و با هر عنواني هديه اي را نپذيرند. دادستان شهيد، خود رزمنده هشت سال دفاع مقدس و برادر شهيد بود.
نگارنده، به خاطر مسئوليتم در دانشگاه، به عنوان رئيس اسبق دانشگاه پيام نور خوي، شناخت خوبي از اين مرد خدا داشتم و از نزديك با شخصيت و ويژگي هاي اخلاقي و خدمات ارزنده ايشان آشنا بودم. مردمي بودن و روحيه خدمتگزاري، در رفتار و شخصيت وجودي آن شهيد والامقام موج مي زد. كارهايي كه انجام مي داد و خدماتش همه بي ريا و از سر اخلاص بود و رنگ و بوي خدايي داشت. در رابطه با دانشگاه نيز همكاري و حمايت هاي بي دريغ شان صرفا براي خدا بود و من بسياري از حمايت هاي نهاني ايشان را از زبان ديگران مي شنيدم.
ارتباط استاد و دادستان شهيد حاجي قليزاده با دانشجويان رشته حقوق بسيار گرم و صميمانه بود و تاثير شخصيت آن بزرگوار به قدري براي دانشجويانش عميق بود كه هنوز با گذشت نزديك به سه سال از شهادت ايشان، غم از دست دادن چنين استادي، در چهره و رفتار و گفتار آن ها كاملا مشهود است. به مناسبت هاي مختلف دوست دارند دسته جمعي سرمزار ايشان بروند و مراسم يادبود برگزار كنند، حتي شايد باور نكنيد، كادوهايي كه بين دانشجويان رد و بدل مي شود، عبارت است از عكس استاد شهيد حاجي قليزاده كه براي تبرك به يكديگر هديه مي دهند.
كلاس درس و رفتار آن شهيد بزرگوار، به قدري جذاب و پرطرفدار بود كه ما هميشه به دليل استقبال زياد دانشجويان، بزرگ ترين كلاس موجود را به ايشان اختصاص مي داديم. رفتار شهيد واقعا براي دانشجويانش الگو بود، به طوري كه بعد از شهادت ايشان تلاش و انگيزه آن ها براي تداوم راه پرتلاش آن مرحوم در بين دانشجويان بيش تر شد و حقانيت و مظلوميت آن عزيز به قدري تاثيرگذار بود كه دانشجويان احساس وظيفه مي كنند راه حق ايشان را تداوم بخشند.
يكي از ويژگي هاي بارز شخصيتي شهيد حاجي قليزاده، نظم و انضباط در كار بود. براي بنده به عنوان رئيس دانشگاه بسيار عجيب بود كه ايشان با آن همه مسئوليت سرساعت در كلاس درس حاضر مي شدند و عجيب تر اين كه بيش تر از جلسات مقرري كه در برنامه كلاسي نوشته شده بود، كلاس اضافي تشكيل مي دادند؛ در حالي كه براي كلاس اضافي هيچ پرداختي از سوي دانشگاه انجام نمي شد ولي ايشان به دليل احساس نياز دانشجو، با بزرگواري تمام از استراحت خود مي زدند و در دانشگاه حاضر مي شدند و اگر گاهي به دليل كار فوري يا به هر دليل ديگر نمي توانستند در كلاس درس حاضر شوند، قبل از ساعت مقرر از سوي نماينده يا رابط دانشجويان هماهنگ مي كردند و وقت كلاس جبراني را اعلام مي نمودند.
بعد از شهادت ايشان براي تهيه كليپ به خانواده محترم شهيد مراجعه كردم و عكس و تقديرنامه و يادداشت و... خواستم كه همسر محترم ايشان بزرگوارانه همكاري كردند و با وجود اين كه عزادار بودند و در شرايط سخت روحي قرار داشتند، آلبوم، تقديرنامه هاي متعدد و... را نشانم دادند كه بسياري از آن ها براي من جالب بود. در بين آن ها قطعه شعري نظر مرا جلب كرد كه نويسنده آن يك زنداني بود كه بعد از طي دوره محكوميتش، خطاب به دادستان عادل، مردمي و باخدا، احساس خود را به شرح زير در قالب شعر بيان كرده بود:
شب به سر آمد كه به داد و به حق
دادستاني و ستاني تو حق
شيوه مولا چو به پيش رهت
فرق نباشد به گدا يا شهت
من كه به سهم خود از اين ماجرا
راضي ام از دست قضا زين سرا
گرز دلم عشق هويدا شده
كين همه رحمت ز تو پيدا شده
دست علي همرهت اي مرد حق
كن مددي بلكه رسيدم به حق
مضمون شعر نشان مي داد كه زنداني كاملا احساس مي كند نه تنها مجازاتش عادلانه است، بلكه از رفتار انساني و پر مهر و عطوفت دادستان حق طلب و عدالت محور متاثر شده و به دامن حق و حقيقت و مولا علي(ع) پناه برده است؛ چرا كه عدالت و قاطعيت و در عين حال مهر و محبت پدرانه و برادرانه دادستان خداجو و خيرخواه، ريشه در رفتار مراد و مقتدايش مولا علي(ع) داشت و بدين گونه بود كه رفتار و منش آن شهيد خدايي در دل و جان ديگران و حتي زندانيان و محكومانش چنان تاثير عميقي بر جاي گذاشت.
رافت و عطوفت و رحمت و كرامت اين مرد الهي به قدري بود كه نقل مي كنند، در مناسبت هاي مختلف از جمله شب عيد و شب يلدا براي زندانيان و حتي خانواده هاي آنان هديه تهيه مي كرد و به در منازل آن ها مي برد و اغلب خود هزينه زندگي بسياري از آن ها را تامين مي كرد. بنده در اثناي مراسم ترحيم اين شهيد عزيز با اقشار مختلف برخورد و صحبت و مراوده داشتم و از سر كنجكاوي و براي شناخت بيش تر اين عزيز از دست رفته، پاي صحبت و خاطرات آن ها مي نشستم. يكي از آن ها از زبان ديگري نقل مي كرد كه به عنوان مجرم دستگير مي شود و بعد از محاكمه محكوم به زندان مي شود ولي براي التماس و اظهار ندامت و... پيش دادستان شهيد حاجي قليزاده مي رود و وضعيت زندگي و حال و روز خود را توضيح مي دهد كه معتاد هستم و خانواده ام مرا ترك كرده اند و الآن هم محكوم به زندان شده ام و كار درست و حسابي هم ندارم و... مرحوم حاجي قليزاده به وي مي گويد اگر قول بدهي اعتياد را ترك كني، من هم قول مي دهم همه اين مشكلات تو را حل كنم، كار برايت پيدا كنم و خانواده ات را به كانون خانواده بازگردانم. آن مرد تاكيد مي كند كه همسرش از دست كارهاي او عاصي شده و حاضر به بازگشت و زندگي با وي نيست كه شهيد حاجي قليزاده مجددا تاكيد مي كند تو ترك كن، من بقيه كارها را درست مي كنم. فرد ياد شده از خدا خواسته در مركز «عين الحيات» زيرنظر دادستان، ترك اعتياد مي كند بعد از مدتي كوتاه در همان محل از طرف دادستان مردمي، صاحب شغلي مي شود و با همراهي ايشان براي بازگرداندن همسر و فرزندان خود، عازم منزل پدر زن مي گردد. در آن جا دادستان دلسوز، خودش شروع به صحبت مي كند و به همسر و بستگانش قول مي دهد كه آن مرد ديگر سراغ اعتياد نمي رود، سرش به سنگ خورده و متنبه شده و... ولي زن زير بار نمي رود و مي گويد شما نمي دانيد من از دست اين آقا چي كشيدم و ديگر حاضر نيستم با او زندگي كنم؛ ولي دادستان خيرخواه اصرار و حتي التماس مي كند كه من خودم ضمانتش را مي كنم. سرانجام با تدبير اين مرد خدا اين خانواده از متلاشي شدن نجات مي يابد.
مورد ديگري بود كه در هفته اول شهادت مرحوم دادستان، يكي از آشنايان بنده شاهد عيني آن بود. نقل مي كرد كه سوار تاكسي بود، راننده تاكسي با چشم گريان در سوگ دادستان مظلوم ضجه مي زد. يكي از مسافران تاكسي از راننده سوال مي كند، شهيد با شما چه نسبتي داشت كه اين چنين بي تابي مي كني و راننده تعريف مي كند كه دادستان شهيد حق پدري و برادري بر گردن وي دارد، چرا كه تمام زندگي اش را مديون اوست و سپس ماجرا را چنين بازگو مي كند: بيكار بودم؛ روزي دختر كوچكم از من بستني خواست ولي به قدري وضع مالي من خراب بود كه نتوانستم برايش تهيه كنم. از سر ناچاري و نداري و بدبختي 20هزار تومان قرض گرفتم و مخفيانه به خريد و فروش مشروبات الكلي پرداختم تا عاقبت دستگير و محكوم به زندان شدم. در دادسرا از سوي دادستان شهيد توبيخ و سرزنش شدم كه اين چه كاري است كه مي كني؟ و من گفتم بيكارم و درآمد ندارم و از سر درماندگي پولي قرض كردم و راه خطا رفتم... ايشان كه درماندگي مرا ديد گفت اگر كاري نشانت بدهم، انجام مي دهي؟ با خوشحالي گفتم چرا كه نه؟ آنگاه دست در جيب خود برد و پولي مقابلم گذاشت و گفت: اين سرمايه اوليه براي خريد وسايل دست فروشي است. با اين پول خريد مي كني و در فلان محل (جايش را هم مشخص كردند) دست فروشي مي كني و زندگيت را تامين مي كني، هر مشكلي هم داشتي به خود من مراجعه مي كني و من هم عصرها به آن محل سر مي زنم و كنترل مي كنم ببينم سر كار هستي يا نه؟ مي گفت من پول را برداشتم و به آقاي دادستان قول مساعد دادم و رفتم و شروع به لبوفروشي كردم و ايشان هر روز عصر براي تشويق به من سر مي زد و سلامي مي كرد و مختصر لبويي به اندازه بند انگشت برمي داشت و دو سه هزار تومان پول مي گذاشت و مي رفت. اصرار مي كردم حالا كه پولش را پرداخت مي كنيد لااقل اجازه بدهيد لبو بكشم براي خانواده ببريد ولي قبول نمي كردند و مي گفتند همين مقدار كافي است. مي گفت بعد از مدتي دست فروشي كار و بارم رونق گرفت و من خودم صاحب سرمايه شدم، تاكسي خريدم و الان به جاي دست فروشي رانندگي مي كنم و خانواده ام نيز راضي هستند.
او الگوي بارزي از يك مدير مسلمان، متعهد و ولايي بود. او دانش آموخته مكتب غني اسلام، فرزند برومند انقلاب، سرباز واقعي نظام اسلامي و ولايت بود و با تمام وجود، خود و زندگي اش را وقف مردم، انقلاب و نظام و ولايت كرده بود. لحظه لحظه عمر شريف ولي كوتاه اين بزرگمرد، با بركت بود و مبارك. چه بسيار دردمنداني كه به او پناه آوردند و مرهم زخمشان بود و سنگ صبورشان، چه بسيار مجرماني كه با رافت و كرامت آن عزيز توبه كردند و از بيراهه برگشتند، چه بسيار معتاداني كه با دست مهربان او در مركز «عين الحيات» ترك اعتياد كردند و به آغوش گرم خانواده بازگشتند و چه بسيار محروماني كه گره مشكلات زندگي شان به دست تواناي او گشوده شد و چه بسيار نامرداني كه با دست توانمند او به سزاي اعمال ننگين خود رسيدند تا امنيت و آرامش رواني و اجتماعي و اخلاقي بر جامعه حكمفرما گردد و اين چنين بود كه مهر و محبت آن عزيز سفر كرده نه تنها بر قلم ها و زبان ها، بلكه بر دل هاي اين مردم قدرشناس نقش بر بسته و داغ دلشان را گداخته تر ساخته است.
صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را
تا دگر مادر گيتي چو تو فرزند بزايد
آري! او با عزت زيست و با عزت رفت و آسماني شد و به لقاء الله پيوست.
اما داغ ديگر آن كه با گذشت سه سال از اين جنايت هولناك، متاسفانه هنوز عاملين آن دستگير و مجازات نشده اند...
 


هفت روايت از يك كتاب

آقا! اين برادر جانباز نيست كلنگ خورده!

مجتبي نصيرمحمدي
بعضي ها چهره شان از نامشان شناخته شده تر است و تصوير مردي رشيد با محاسني بلند و زيبا و لبخند بر لب از جمله آن چهره هاست. در يكي از روزهاي گرم تابستان سال 38 در تهران متولد شد و 28سال بعد، باز هم در يك روز گرم تابستان از ارتفاعات دوپازا در غرب كشور به سوي آسمان پر گشود.
كتاب «معبري به لبخند آسمان» دريچه اي براي آشنايي با اوست. كتاب در هفت فصل تنظيم شده و در پايان نيز تصاويري ديدني به آن افزوده شده است.
فصول براساس خط زمان پيش رفته و افراد گوناگون اعم از خانواده، دوستان و همرزمان شهيد خاطرات خود را از وي روايت مي كنند تا با كنار هم گذاشتن اين قطعات، پازل اين چهره آسماني تكميل شود.
در مقدمه كتاب شرحي درمورد چگونگي مراحل تحقيق و تدوين آن ارائه شده است. اين اثر اگرچه يك كار گروهي (گروه تحقيقاتي فتح الفتوح) است اما محصول نهايي از رواني و يكدستي قابل قبولي برخوردار است.
كتاب در حدود 300صفحه حجم دارد و خواندن برخي ماجراها از زبان خود شهيد از جذابيت هاي آن است.
اگر بپذيريم كه غذاي لذيذ ظرف زيبا هم مي خواهد، مي توان گفت كتاب در اين زمينه نمره بالايي نمي گيرد. روي جلد هر كتابي ويترين آن محسوب مي شود و هزينه كردن و وسواس داشتن درباره آن همان قدر لازم است كه به محتواي اثر توجه و دقت مي شود.
«لبخندي به معبر آسمان» را نشر صرير روانه بازار كرده است؛ روايت زندگي و خاطرات علمدار گردان تخريب لشگر27، شهيد حاج محسن دين شعاري... با هم چند روايت از اين كتاب را مرور مي كنيم.
¤¤¤
1-شوخي استراتژيك
با مسئولان و فرماندهان در دو كوهه جلسه اي داشتيم و هر كدام از آنها درباره گردان هايشان گزارش مي دادند. نوبت به حاج محسن كه رسيد، گفت: «ديگه كار به جايي رسيده كه بايد يه چيزهايي رو بگم! بچه بسيجي ها اومدند ميگن ما دو ماهه مرخصي نرفتيم، 48 ساعت اجازه بديد بريم تهران سري به خانواده بزنيم و برگرديم- شرايط جنگ طوري بود كه كسي نمي توانست مرخصي برود- با شوخي به آنها گفتم كه شما مي گوييد دو ماهه، خدا شاهده من بيشتر از شش ماهه پدر و مادرم رو نديدم! بچه ها هم با خودشون گفتند اين فرمانده شش ماهه كه پدر و مادرش را نديده، خجالت كشيدن و رفتن!»
برخورد محسن با نيروها در اين جور مسائل چنان با لطافت و ظرافت بود كه نيروها ناراحت نمي شدند و حرفش در دل بچه ها مي نشست. او از جريان فوت پدر و مادرش و نديدن آنها براي حل مشكلات و ايجاد نشاط در بين بچه ها استفاده مي كرد. در جاي ديگر خبرنگاري از حاج محسن سؤال كرد چند وقته مرخصي نرفتيد؟ گفت: من پنج ساله كه پدر و مادرم را نديدم. خبرنگار فكر كرد حاج محسن پنج سال به مرخصي نرفته است. در تمام مدت مصاحبه ما مي خنديديم، چون جريان فوت پدر و مادرش را مي دانستيم.
يك بار هم سال 1362 مي خواستيم به ارتفاعات «بمو» در غرب برويم كه از بلندترين ارتفاعات آنجا بود. عمليات طول كشيد و لو رفت. حدود شش هفت ماه مرخصي نرفتيم. حاج محسن همه را جمع كرد و با حالت گريه گفت: من نزديك دو ساله پدر و مادرم رو نديدم.
2-اينها قدرت مي دهند
محسن آيه آرم سپاه «واعدوا لهم ما استطعتم من قوه» را باور كرده بود. هميشه بالاي جيب سمت چپ لباسش يك تكه پارچه مشكي نصب مي كرد كه رويش «السلام عليك يا فاطمه الزهرا» نوشته بود. وقتي با شستن لباس اين نوشته كمرنگ مي شد، به تبليغات لشكر مي رفت و يكي ديگر مي گرفت و جاي قبلي مي دوخت. در عكس هايش هم اين نوشته معلوم است و يكي از تصويرهايي كه از محسن در ذهنم مانده، همين است. در منطقه جايي زمين گير شده بوديم، وقتي تانك خودي آمد خيلي ابراز خوشحالي كرديم. محسن گفت: فكر كرديد اين ، به شما قدرت مي دهد، نه. دست زد به نوشته «يا فاطمه الزهرا»ي لباسش و گفت: اين ها قدرت مي دهند. همين الان يك گلوله مي خورد توي سر تانك و اميدتان نااميد مي شود. او اعتقاد داشت پشت خط بايد خودسازي كرد، مي گفت: داريد مي رويد خودتان را بسازيد. اين راهي است كه مي خواهيد جهنم و بهشت را انتخاب كنيد.
بارتان چيست؟ ذكر بگوييد، دعا بخوانيد. او مي گفت ادعيه را حفظ كنيد. خودش هم حفظ بود اما به خاطر شوخي هايش هيچ كس باور نمي كرد.
3-او خواب نداشت
حاج محسن ويژگي هاي منحصر به فردي داشت. از نظر روحي انرژي دهنده گردان بود. بچه هايي كه او را در محورها مي ديدند روحيه و عملكرد فرمانده شان واقعاً برايشان جالب بود. موقعي كه عمليات شروع مي شد، به ستاد لشكر مي رفت و در خط جلو مي ماند تا زماني كه سنگري پيدا مي كرد و مستقر مي شد. در آنجا با گرفتن اطلاعات و اخبار خط، به فرمانده لشگر كمك مي كرد و در همه اين مدت خواب به چشمانش نمي آمد. يك بار از قرارگاه گفتند آقاي دين شعاري، بياييد توضيح بدهيد شما چه جاهايي را مين گذاري كرديد. با هم رفتيم. يكي دو دقيقه اي كه توضيح داد، در همان حال، خوابش برد و افتاد روي نقشه.
4- سرماخوردگي مصلحتي
روزي يكي از اقوام نزديك زنگ زد و گفت: حاج محسن جبهه است؟ از او خبر داري؟ گفتم: چطور؟ گفت: من مطلع شدم در بيمارستان انديمشك بستري شده است. با شنيدن اين خبر بلافاصله به انديمشك رفتم و سراغش را گرفتم. او را پيدا كردم روي تخت دراز كشيده بود. تا مرا ديد، زود از بالاي سرش يك فشنگ برداشت . مخفي كرد. نزديك تر رفتم، سلام و احوالپرسي كردم و گفتم: چي شده؟ با لبخند گفت: كمي سرما خوردم، مرا آوردند و بستري كردند! كي به شما گفت؟ گفتم: هر كسي گفت كار خوبي كرد. راستي از جبهه چه خبر؟ گفت: مثل هميشه، خدا كمك مي كند، فقط دعا كنيد.
آن فشنگ همان گلوله تيرباري بود كه به او اصابت كرده بود.
5- عكس يادگاري
در عمليات والفجر 8 آقاي خامنه اي به قرارگاه ما آمدند. بعد از عمليات اعلام كردند فرماندهان جمع شوند، با رياست جمهوري ديدار داريم، ايشان مي خواهند از بچه ها تقدير و تشكر كنند. شب جمعه ماه رمضان، بچه هاي كادر لشكر، افطار مهمان رئيس جمهور بوديم و با ايشان صحبت هاي دوستانه و خودماني داشتيم. نماز جماعت خوانديم و در كنار ايشان افطار كرديم. بعد آقاي خامنه اي گفتند: آماده شويد با هم عكس يادگاري بگيريم. بچه ها جمع شدند. ايشان گفتند: اول جانبازها بيايند. با بچه هاي جانباز كنار آقا رفتيم، محسن هم آمد. من بلافاصله گفتم: آقا، اين برادر جانباز نيست، كلنگ خورده ميگه جانبازم! آقا گفتند: كلنگ براي خدا خورده؟ گفتم: بله، شب بود، رفته بود كانال بكند. ايشان گفتند: پس جانباز است، بيا كنار من! و محسن كنار آقا ايستاد و عكس ماندگار گرفتيم.
6- بازار داغ سكه!
بعد از پيروزي در عمليات كربلاي5، از طرف سپاه به حاج محسن و چند نفر از سردارها يك سكه بهار آزادي به عنوان پاداش هديه دادند. روزي پيش برادرم حاج رضا نشسته بودم كه محسن آمد و بعد از سلام و احوال پرسي گفت: صمد، الان طلا و سكه چنده؟ گفتم: من كه طلافروش نيستم، سر بازار بروي، دو جا بپرسي قيمتش درمي آيد. حاج رضا گفت: سكه داري؟ محسن گفت: مي خواستم قيمتش رو بدونم. گفت: داري؟ گفت: يكي دارم. حاج رضا گفت: اگر مي خواهي من همراهت بيايم، بالاخره من واردم. گفت: نه نيازي نيست، خودم مي رم ببينم چنده، مي فروشم. به او گفتم: اگر مي خواهي من بيايم كه سرت كلاه نگذارند؟
گفت: نه. او رفت و كمتر از يك ساعت خيلي خوشحال آمد و نشست. گفتيم: چه خبر؟ گفت: فكر مي كنين چند فروخته باشم؟ هر كدام قيمتي گفتيم. محسن گفت: نه بابا، شما اين كاره نيستيد! اون رو به قيمتي فروختم كه اگر بفهميد مغزتون سوت مي كشه. حاج رضا خيلي دوست داشت بداند، گفت: بگو ببينم. محسن دست كرد توي جيب پيراهن سفيدش يك فيش بانك ملي شعبه بازار به حساب 100 امام درآورد و گفت: فكر نمي كنم اين قيمت رو جايي پيدا كنيد، من به بالاترين قيمت دادم.
7- لشكر يتيم شد
از طرف لشگر در مسجد امام حسين(ع) تهران ختم گذاشتند. حاج محمد كوثري گفت كه سخنران مسجد خودم هستم، كسي را هماهنگ نكنيد. يك ساعت سخنراني كرد و در پايان گفت: شما مي دانيد من يك سربازم، روضه خوان نيستم اما بياييد واقعه كربلا را با لشكر 27 مقايسه كنيد؛ تا زماني كه حضرت ابوالفضل(ع) بود، سيدالشهدا اميدواري داشت اما وقتي حضرت عباس را از پا درآوردند، اباعبدالله(ع) خيمه ايشان را خواباند و گفت ديگر از اين به بعد تنها شديم. محسن در منطقه چنين ابهتي داشت. وقتي به من گفتند محسن شهيد شده، انگار كه لشگر بي پدر شده و يتيم شديم.
 


من حسين دروديانم...

من حسين دروديانم1. نقوسانيم2. پيشينه اي دارم به بلندي آفتاب. پدران و برادران و مادران و خواهرانم از جنس راستي و درستي بوده اند و غيرت و شهامت.
من حسين دروديانم. نقوسانيم. روزي دشمن به ايران من تجاوز كرد. من قبل از اينكه نقوساني باشم، ايراني بودم. براي پايداري ياد پدران و مادران و نياكانم، كار كوچكي كردم. جانم را دادم. تا ايران بماند و حسين درودياني ديگر بيايد و بگويد :
من حسين دروديانم. نقوسانيم.
حسين دروديان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 شهيد حسين دروديان فرزند عباس در دوم ارديبهشت سال1341 در روستاي نقوسان پاي بر عرصه ي هستي گذاشت. تا پايان دوره ي ابتدايي را در دبستان روستاي زادگاهش، به تحصيل ادامه داد، اما به دليل محروميت و عدم وجود امكانات كافي ، موفق به ادامه ي تحصيل نشد .
جواني سخت كوش و پرتلاش بود و دفاع از تماميت ارضي ميهن اسلامي و حراست از انقلاب و دستاورد هاي آن را يك فريضه و واجب شرعي به شمار مي آورد، بر همين اساس و برپايه ي اين اعتقاد در حماسه ي دفاع مقدس، آرام ننشست و پس از بر تن كردن لباس سربازي و فراگيري فنون نظامي عازم جبهه هاي دفاع از انقلاب اسلامي شد و با اميد به پيروزي، در سنگر دفاع از كيان اسلام باقي ماند و پس از 9 ماه انجام وظيفه و اداي دين و رزم بي امان، سرانجام در 23/12/1360در سر پل ذهاب، مورد اصابت تير خصم دون قرار گرفت و روحش به ملكوت اعلي پيوست. پيكر مطهرشهيد، خاك زادگاهش را مقدس و فضاي آن را عطر آگين كرده است. يادش روشنگر راهمان باد.
2 نقوسان . [ ن ] (ا خ ) دهي است از دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراك ، در 12هزارگزي شمال غربي طرخوران، در منطقه اي كوهستاني و سردسير واقع است و يك هزار و 956 تن سكنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات و بنشن و بادام و گردو، شغل اهالي زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافيايي ايران).
اما همان طور كه اشاره شد روستاي نقوسان جزء شهرستان تفرش است . شهرستان تفرش واقع در استان مر كزي در 222 كيلومتري جنوب غربي تهران در ارتفاع يك هزار و 878 متر از سطح درياهاي آزاد در دامنه كوه هاي تفرش به شكل يك كاسه و به وسيله ارتفاعات كاملاً احاطه شده است. شهرستان تفرش از ديدگاه تقسيمات كشوري داراي دو بخش است به نام بخش مركزي به مركزيت شهر تفرش با 57 روستا و بخش فراهان به مركزيت شهر فرمهين با 45 روستا.
 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10