(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


یکشنبه 05 خرداد 1392 - شماره 20499

گلوله اي که معادله ها را عوض کرد
خدا خرمشهر را با اين جوانان آزاد کرد
خون پيشاني اصغر بر قنداقه سلاحش نوشت الله
به روايت آهنگران
در فراق خرمشهر نوحه هاي زيادي خواندم
   


سوم خرداد ماه، يك روز فراموش نشدنى است. پيوندى هم بين سوم خرداد و فتح خرمشهر با شخصيت امام بزرگوار وجود دارد. روزى كه امام فرمودند خرمشهر بايد آزاد شود، بنده در همان نواحى بودم؛ شايد بعضى از شما هم در آن‌جا بوديد. فاصله‌ بين آزادى خرمشهر و وضعيتى كه آن روز ما آن‌جا داشتيم، يك فاصله‌ ناپيمودنى بود. دشمن به منطقه‌ غرب اهواز و شمال غربى و جنوب غربى آمده بود؛ تمام منطقه را از نيروها و لشكرهاى زُبده‌اش پُر كرده و محكم در زمين فرو رفته بود؛ نمى‌شد او را تكان داد. از كارون هم عبور كرده و نيم دايره‌ نسبتاً كاملى را درست كرده بود؛ به‌طورى كه افراد ما وقتى مى‌خواستند از اهواز به طرف آبادان بروند - كه آبادان آن وقت دست دشمن نبود و مى‌شد رفت - از جاده‌ معمولى نمى‌شد بروند؛ از جاده‌ غيرمعمول هم كه آن طرف رودخانه بود، نمى‌شد بروند؛ از جاده‌ ماهشهر هم نمى‌شد بروند؛ بايد مسير مثلّثى را طى مى‌كردند تا به خرمشهر بروند! از داخل دريا با «لنج»،
مسافتى مى‌رفتند و خود را به نقطه‌اى از جزيره‌ آبادان مى‌رساندند و آن‌جا پياده مى‌شدند. در اين شرايط، نيروهاى ما معدود بودند و تيپ زرهى ما كه حدّاقل بايد صدوپنجاه دستگاه تانك مى‌داشت، حدود بيست دستگاه تانك داشت. بچه‌هاى سپاه و بقيه‌ نيروهاى داوطلب هم وقتى به آن‌جا مى‌آمدند، با زحمت زياد، بنده را ببين، مرحوم «چمران» را ببين، اين طرف بدو، آن طرف بدو، تا دو سه دستگاه خمپاره‌انداز به دست مى‌آوردند و از آنها استفاده مى‌كردند.
هميشه حمله كردن سخت‌تر از دفاع كردن است. اگر نيرويى بخواهد حمله كند، بر اساس روشهاى نظامى، توان آن بايد سه برابر نيرويى باشد كه مورد حمله قرار مى‌گيرد. ما بايد سه برابر نيروهاى عراقى توان و نيرو مى‌داشتيم تا مى‌توانستيم حمله كنيم و خرمشهرِ خودمان را از دست آنها نجات دهيم. آن موقع نيروى ما اصلاً قابل مقايسه با آنها نبود؛ يك برابر، نيم برابر و يك سومِ برابر هم نبود. در اين شرايط، امام گفتند خرمشهر بايد آزاد شود. اين به نظر من حقيقت عجيبى را در خودش دارد كه بايد روى آن فكر و تدقيق و مطالعه كرد؛ با گفتن و تشريح زبانى هم به‌دست نمى‌آيد. چقدر اعتماد به نفس، توكّل، عزم راسخ و جدّ در تصميم و اميد و خوشبينى به نيروهاى پنهانى كه ما آنها را كشف نكرديم، بايد در آن دل بزرگ و نورانى به نور الهى و نور ايمانِ حقيقى متمركز باشد تا آن‌طور قرص و محكم بگويند خرمشهر بايد آزاد شود. امام نمى‌گفتند كه حرفشان تحقّق پيدا نكند. انسان حرفى را كه بداند زمين مى‌افتد، به زبان نمى‌آورد؛ آن هم به اين قرصى. مى‌گفتند و مى‌دانستند اين حرف زمين نخواهد افتاد و زمين نيفتاد و تحقّق پيدا كرد و خرمشهر آزاد شد.
شايد بعضى از شما داخل آن جريان بوديد، اما بنده از نزديكتر شاهد بودم نيرويى كه بايد خرمشهر را آزاد مى‌كرد، به وسيله‌ چه عوامل و چه ابزارها و چه امكانات و چه كانون عظيمى از ايمان و تصميم شكل گرفت و همين نيرو رفت مثل گلوله‌اى به سينه‌ دشمن خورد و آن حادثه‌ عجيب را به‌وجود آورد؛ كه وقتى ما خرمشهر را گرفتيم، ورق برگشت و دنيا عوض شد. قبل از آن هم ميانجي ها مى‌آمدند و مى‌رفتند؛ اما بعد از پيروزى در خرمشهر، اوّلين دسته از ميانجي ها وقتى به ايران آمدند، طور ديگرى حرف مى‌زدند و اصلاً سبك حرف زدنشان با گذشته فرق كرده بود. يكى از همين آقايان كه رئيس جمهور يك كشور آفريقايى و جزو شخصيتهاى برجسته‌ سياسى آفريقا و بلكه دنيا محسوب مى‌شد، خصوصى به من گفت شما با پيروزى در خرمشهر، معادله‌ها را عوض كرديد و امروز دنيا به شما به چشم ديگرى نگاه مى‌كند.
حضرت آيت الله العظمي خامنه اي
سوم خرداد 1382

 


دکتر زهرا فروتني - خواهر شهيد
معلم شهيد اصغر فروتني در سال 1333 در خانواده‌اي متدين و مذهبي در شهر خوي متولد شد و شخصيت کم‌نظير او در دامن پدر و مادري مومن و معتقد شکل گرفت. به گفته بزرگ ترهاي خانواده، اصغر از همان کودکي رفتاري سنجيده و آرام و اخلاقي پسنديده داشت و از نوجواني فردي عاقل، شجاع، رشيد، جوانمرد و باغيرت بود و روحيه‌اي حق‌طلب، ظلم‌ستيز و عدالت‌خواه داشت. مخالفت با رژيم منحوس پهلوي را از نهاد خانواده آغاز شد . در دوره سربازي، با پيام امام خميني(ره)، از پادگان فرار کرد. جزو انقلابيون پيشتازي بود که در شهرستان خوي به مبارزه مسلحانه عليه رژيم پهلوي دست زد. بعد از پيروزي انقلاب پايگاه مقاومت مردمي شهيد سلامت‌بخش را بنيان گذاشت و در مبارزه با گروهک‌هاي ضدانقلاب و تامين امنيت شهر، بسيار فعال و موثر بود. با شروع تحرکات گروهک‌ها، براي مقابله با ضدانقلاب تجزيه‌طلب، راهي کردستان شد و ماه‌ها در جبهه کردستان حضوري بسيار فعال و موثر داشت. با شروع جنگ تحميلي، بارها داوطلبانه و در قالب نيروهاي بسيجي راهي جبهه شد و در خط مقدم جبهه با رشادت‌هاي کم‌نظير خود همرزمانش را شگفت‌زده ساخت و عاقبت در تاريخ 10/2/1361 در عمليات بيت‌المقدس(عمليات آزادسازي خرمشهر عزيز) طي نبردي حماسي و قهرمانانه، با تير مستقيم دشمن، در سن28 سالگي و در حالي که فقط شش ماه از تاريخ ازدواجش سپري شده بود، آسماني شد و به ملأ اعلي پيوست . فرزند عزيزش، «فاطمه»، چهار ماه بعد از شهادت افتخارآميز پدر ديده به جهان گشود.
شهيد والامقام اصغر فروتني انساني بسيار وارسته، متين، موقر، شجاع، مخلص و بي‌ريا بود. اخلاص عمل در تمام رفتارها و گفتارهاي آن شهيد عزيز موج مي‌زد. جواني پرشور، فعال، مودب، ولايي، متواضع، با معرفت، بامحبت، نجيب، بسيار خوش‌فکر و اهل مطالعه و تحصيل علم بود. فردي کم‌حرف و پرکار؛ به دور از هرگونه ادعا، انتظار و خودنمايي. بسيار راستگو و باتقوا بود و از دروغ و غيبت نفرت داشت و ديگران را نيز از بدگويي و غيبت نهي مي‌کرد. اهل ورزش و تحرک و نشاط بود و جسمي بسيار ورزيده و تنومند داشت. رفتارش همواره با نرمي و عطوفت و رافت و مهرباني و خوشرويي همراه بود خيلي بيشتر از سنش مي‌فهميد و بسيار عاقل و منطقي بود. در همه کارهايش جدي و منظم بود. اهل برنامه و برنامه‌ريزي و انضباط در کار بود. بسيار آرام و محجوب و کاربلد و زيرک بود. در هر کاري کارآمد، موثر، خبره و صاحب نظر بود و مديريتي قوي داشت. بسيار با معلومات بود و از اطلاعات عمومي وسيعي برخوردار بود. شخصيت باوقار و متيني داشت. هرگز بلند نمي‌خنديد ولي همواره تبسم زيبايي بر لب داشت. گاه براي تنوع شوخي‌هاي لطيفي مي‌کرد و جوکهاي مليحي مي‌گفت. اهل حرف و ادعا نبود؛ بلکه اهل کار و عمل بود. بارها نصف حقوق خود را به جبهه بخشيد ولي کاري را که براي خدا انجام مي‌داد، دوست نداشت، ديگران بفهمند. به نيازمندان مخفيانه کمک مي‌کرد که همه اين‌ها، بعد از شهادتش معلوم شد. به نماز اول وقت خيلي اهميت مي‌داد و به ديگران نيز توصيه مي‌کرد. تمام موازين شرع مقدس را رعايت مي‌کرد و نسبت به حلال و حرام خدا و پرداخت وجوهات شرعي بسيار متعهد و مقيد بود. به خداي مهربان، اعتماد، اتکاء و اتکال کامل داشت. اهل عمل به فرامين و واجبات الهي و پرهيز از محرمات بود. اسلام و ايمان اصغر، شناسنامه‌اي نبود بلکه در مباني دين مطالعه و تحقيق مي‌کرد و اعمالش توام با معرفت و شناخت و بصيرت بود. عاشق راه خدا، اسلام، انقلاب اسلامي و ولايت فقيه بود و مطيع اوامر امام راحل(س). حرفها و آموزه‌هاي مکتبي امام راحل(س) تا عمق وجود اصغر نفوذ کرده بود و او را از درون متحول ساخته بود. به طوري که توحيد و اخلاص در اعمال و رفتارش موج مي‌زد. با وجود سن کم، نورانيت خاصي در چهره‌اش بود. بسيار دلسوز و خيرخواه همه بود. اهل امر به معروف و نهي از منکر بود و اين کار را با ملايمت و خوشرويي و عطوفت انجام مي‌داد و بيشتر با عمل و رفتار خود الگوسازي مي‌کرد و به حرف و نصيحت اکتفا نمي‌کرد. بسيار نماز مي‌خواند و روزه مي‌گرفت و اهل تهجد و نماز شب و راز و نياز با معبود يکتا بود. فوق‌العاده مرتب، منظم و نظيف بود.
در يکي از اعزام‌ها، مدير مدرسه مخالفت کرده بود و اصغر بدون تامل استعفايش را نوشته بود و تقديم کرده بود که البته پذيرفته نشد. همه کارهاي اين شهيد والامقام براي خدا و لوجه‌الله بود و بس. او به آموزه‌هاي اعتقادي‌اش، با تمام وجود عمل مي‌کرد. در زندگي خصوصي نيز چنين بود. وقتي از سرکار برمي‌گشت با خواهران کوچکش هم‌بازي مي‌شد و طوري رفتار مي‌کرد که هر کدام از آنها تصور مي‌کردند، اصغر او را بيشتر از بقيه دوست دارد. با رفتار و منش بزرگوارانه‌اش، همه را شيفته خود ساخته بود. هرگز به انجام کاري دستور نمي‌داد و چيزي را به کسي تحميل نمي‌کرد. به طوري که هيچ‌گاه کارهاي شخصي خود نظير شستن لباس و اتوکشي و... را حتي به مادر يا همسرش محول نمي‌کرد و خود انجام مي‌داد و معتقد بود، کار در خانه وظيفه زن نيست مگر اين که به ميل خود کار کند. در بين جمع نيز حرف حق را مي‌گفت ولي نظر خود را به کسي تحميل نمي‌کرد.
شهيد اصغر فروتني هميشه در تلاش و فعاليت بود و لحظه‌اي از زندگي شريف، کوتاه و پربرکت او به بطالت نگذشت. همه از رفتار و گفتارش راضي بودند. بسيار خوش‌قول بود و امانتدار. بسيار صادق بود و بزرگوار. هر کاري که به او محول مي‌شد به بهترين نحو ممکن انجام مي‌داد و بسيار مسئوليت‌پذير، وظيفه‌شناس، فعال و خستگي‌ناپذير بود. هميشه در خدمت پدر و مادر بود و احترام آن‌ها را نگه مي‌داشت. بسيار امانتدار و خوش‌قول بود و حتي اگر به بچه‌ها وعده مي‌داد، بدان عمل مي‌کرد و چنين بود که خداي مهربان او را براي خود برگزيد و گلچنينش کرد. او خدا را با تمام وجودش يافته بود. مي‌توان به جرأت گفت که او مظهر بسياري از اسماء حسناي الهي شده بود. هميشه ياور مظلومان بود و روحيه‌اي ظلم‌ستيز داشت. به طوري که در زمان سربازي‌اش در سال 56-1355وقتي افسر شاهنشاهي، با سيلي پرده گوش سرباز بيگناه را پاره مي کند، اصغر بي‌هيچ واهمه‌اي مچ دست افسر را که براي نواختن سيلي دوم بر گوش ديگر سرباز بالا رفته بود، مي‌گيرد و با مشت به صورت او مي‌کوبد، به طوري که بيني افسر مي‌شکند و اصغر توسط ساواک مدت‌ها بازداشت و به سختي شکنجه مي‌شود. در همين دوران سربازي، اصغر شاهد انواع بي‌عدالتي‌ها و حق‌کشي‌ها بود و لذا در سال 1356 براي گوشمالي دادن به فرمانده شاهنشاهي از يک فرصت استفاده مي‌کند و سلاح او را براي استفاده در مبارزات عليه رژيم شاه، برمي‌دارد و آن را به خارج از پادگان برده و در دامنه کوه جاسازي مي‌کند. اصغر با شهامت تمام اين کار را در شرايطي انجام مي‌دهد که اگر يک فشنگ از پادگان گم مي‌شد، فرمانده را به شدت مواخذه و پادگان را زيرورو مي‌کردند. بعد از اين قضيه به چند نفر از جمله اصغر مظنون مي‌شوند و بازداشت و بازجويي مي‌کنند و از آنجا که تيراندازي اصغر بسيار عالي بود، به او بيشتر شک مي‌کنند ولي نمي‌توانند اعتراف بگيرند و البته اصغر بعد از پيروزي انقلاب سلاح را به بيت‌المال برگرداند. تعريف مي‌کرد، در سال 56 زماني که سرباز فراري محسوب مي‌شدم و سلاح نيز همراهم بود، در يکي از خيابان‌هاي تهران، ماموران ساواک به من شک کردند و دستور ايست دادند ولي من پا به فرار گذاشتم و آنها تعقيبم کردند و در يک کوچه بن‌بست، قبل از رسيدن ماموران از ديوار بالا رفتم و وارد منزلي شدم و در زيرزمين آنجا مخفي شدم و وقتي صاحب‌خانه متوجه شد، توضيح دادم که سرباز فراري هستم و ساواک تعقيبم کرده و قانع شد و آن شب را پناهم داد.
بعد از شروع جنگ، از دست خيانت‌هاي بني‌صدر خائن و وطن‌فروش، دل پرخوني داشت و مي‌گفت بني‌صدر با اعزام نيرو به جبهه مخالف است. سلاح و امکانات در اختيار نيروهاي رزمنده نمي‌گذارد و عمدا نيروها را به کشتن مي‌دهد و کشور را تقديم دشمن مي‌کند. مي‌گفت بني‌صدر در مقابل دشمن تا دندان مسلح، به رزمندگان سلاح‌هاي قديمي و از کار افتاده مثل «ام‌يک» و «برنو» مي‌دهد و ما مجبوريم با کوکتل مولوتف و نارنجک دست‌ساز که خودمان درست مي‌کنيم، درمقابل دشمن مقاومت کنيم و به خاطر نبود امکانات رزمي نيروها شهيد مي‌شوند. به طوري که درجبهه کردستان بعد از ساخت نارنجک دستي، به هنگام آزمايش آن، در اثر انفجار، يک بند انگشت اصغر قطع شده بود. پسر دايي اصغر که همرزمش بوده نقل مي‌کند که بعد از اين اتفاق اصغر با خونسردي تمام ما را دلداري مي‌داد و علي رغم اصرار پزشکان، بعد از بخيه خوردن زخمش بلافاصله به جبهه کردستان برگشت و موقع بخيه زدن حاضر به بيهوشي و حتي بي‌حسي موضعي نشده بود که اين امر حيرت همه را برانگيخته بود.
اصغر هدف‌هاي والايي داشت و با خدمات جزئي و معمولي ارضا نمي‌شد. براي پيشبرد اهداف و آرمان‌هاي امام و نظام اسلامي سر از پا نمي‌شناخت. مدام در جبهه بود. اول در جبهه کردستان و بعد جبهه‌هاي جنگ تحميلي.
بعد از بازگشت از جبهه پيرانشهر، رفته بود در گروه مجاهد نستوه، شهيد دکتر چمران براي ديدن دوره چريکي نام‌نويسي کرده بود ولي براي چهار ماه بعد نوبت داده بودند که اصغر تحمل نکرده بود و عازم جبهه جنوب شده بود. جزو اولين گروه بسيجي بود که عازم جبهه شد. زماني که تازه داماد بود و امانتي در راه داشت، مرحوم پدرم به او گفت: پسرم اگر شما به جبهه نروي، من تمام دارائيم را به جاي آن خرج جبهه و دفاع مقدس مي‌کنم ولي اصغر در جواب گفت: اين که شما مي‌فرماييد، کمک مالي است، پس کمک جاني چه مي‌شود؟ و با کمال احترام به پدر و همسر، آنها را براي بار چندم براي رفتن به جبهه راضي کرده بود. قبل از آخرين اعزام به جبهه، عکسش را بزرگ و قاب کرده بود و براي بعد از شهادتش آماده ساخته بود. مادرم به او گفته بود: «اصغر جان چه خيالي داري؟» و او مادر دلسوخته‌اش را چنين دلداري داده بود: «مادر جان مي‌داني که همه ما روزي رفتني هستيم و چه بهتر که باعزت برويم. اگر شهيد شدم بي‌تابي نکن و چون حضرت زينب(س) صبر و استقامت پيشه کن و افتخار کن که تو هم در راه خدا قرباني دادي». خواهرم مي‌گفت، اصغر قبل از آخرين اعزامش، سر سفره غيرمستقيم وصيت کرد و آخرين حرف‌هايش را گفت و به همه ما فهماند که اين بار شهيد مي‌شود. آري! او خود مي‌دانست که اين بار رفتني است و مدت‌ها بود که در يک عالم ديگري به سر مي برد و از دنيا و تعلقات دنيوي، کاملا دل کنده بود و به خدا رسيده بود.
همرزمانش مي‌گويند: اصغر هميشه سخت‌ترين ماموريت‌ها را تقبل مي‌کرد و با شجاعت و شهامت کم‌نظير آن‌ها را به سرانجام ميرساند، به طوري که در پاکسازي پيرانشهر از لوث وجود ضدانقلاب محارب، نقش بسيار موثر و تعيين‌کننده‌اي داشت. هميشه از خدا مي‌گفت و اين که از گفتن کلمه حق نهراسيد. چون حق هميشه پيروز است. مي‌گفت: صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند، بر اثر صبر، نوبت ظفر آيد. همواره مي‌گفت امام را دعا کنيد. پيرو راه شهداء و پشتيبان حق و حقيقت باشيد. شب‌ها در جبهه مشغول راز و نياز با خداي خود بود و در حال نماز و نيايش. دائم‌الذکر بود و در عين حال بسيار وظيفه‌شناس و مسئوليت‌پذير؛ به طوري که دائما سنگر را خودش تميز و مرتب مي‌کرد. سلاحش را مي‌بوسيد و مي‌گفت با تو از حريم اسلام و قرآن دفاع خواهم کرد. نقل مي‌کنند: در شب‌هاي عمليات غسل شهادت مي‌کرد و تا آغاز حمله مشغول نماز بود و با خدايش خلوت داشت. زمان حمله تکبيرگويان در اول صف حرکت مي‌کرد. روحاني محل آقاي مظلومي نقل مي‌کند: روزي در جبهه سوسنگرد، در شبي تاريک قبل از عمليات همراه اصغر براي شناسايي و علامت‌گذاري معبر، رفته بوديم. موقع برگشتن در تاريکي شب، اصغر زمين خورد و زانوي پايش در رفت ولي به روي خود نياورد. لنگ‌لنگان به سنگر برگشت و پيرمرد رزمنده‌اي از اهالي مياندوآب او را معالجه کرد. صبح براي نماز بيدار شدم، ديدم اصغر نيست. خيلي نگران شدم و در جست وجويش بودم تا اينکه او را در 100متري سنگر، ميان درختان در حال نماز يافتم. اظهار نگراني کردم ولي اصغر با تبسمي بر لب گفت: انسان اگر براي خدا حرکت کند، خدا نيز حافظ اوست: «فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين». همين رزمنده عزيز که جانباز جنگ تحميلي نيز هست، نقل مي‌کند، در يکي از عمليات فشنگ‌هاي ما تمام شد، با اصغر تکبير‌گويان وارد خاکريز دشمن شديم. پشت به هم کرديم و با سر نيزه به سنگر دشمن حمل کرديم. تعدادي را اسير و سلاح‌هايشان را به غنيمت گرفتيم. شهيد عزيز مرا بوسيد و گفت: آقاي مظلومي! جد بزرگوارت مولا علي بن ابيطالب(ع) ياور ما بود. ايشان که در خرمشهر شاهد صحنه شهادت اصغر نيز بود، نقل مي‌کند: اصغر عزيز، آرپي‌جي زن بسيار غيور و شجاعي بود، به طوري که در عمليات بيت‌المقدس (آزادسازي خرمشهر)، به تنهايي 17 تانک دشمن را منهدم کرد و جسورانه از اين خاکريز به آن خاکريز مي‌رفت و سر از پا نمي‌شناخت. در حين عمليات ابتدا با اصابت ترکش خمپاره مجروح شد ولي با وجود اصرار بقيه، به پشت جبهه براي مداوا نرفت و گفت، الان اگر جبهه را ترک کنم، گويي در کربلا سيدالشهداء(ع) را تنها گذاشته‌ام. با همان حال مجروحيت و خونريزي به نبرد بي‌امان خود ادامه داد و در نهايت تير مستقيم قناسه دشمن، به سرش اصابت کردو در جا شهيد شد. وي تعريف مي‌کند، وقتي تير به پيشاني اصغر خورد، او با زانو بر زمين نشست و در حالي که سرش بر قنداقه سلاحش تکيه داده بود، جان سپرد. ولي در اين ميان معجزه‌اي اتفاق افتاد. زماني که بالاي سر اصغر رسيديم، ديديم با خون اصغر روي قنداقه آرپي‌جي، لفظ جلاله «الله» نوشته شده است و اين در حالي بود که اصغر در حالي که لبخندي زيبا بر لب داشت، در جا شهيد شده بود و انگشتانش پاک بود.

 


«وقتي شنيدم درگيري در خرمشهر شديد شده و دشمن بخش اعظمي از خرمشهر را اشغال کرده، خودم را به اين شهر رساندم. نزديکي‌هاي خرمشهر {شهيد} سعيد درفشان را کنار جاده ديدم، که آر‌پي‌جي روي دوشش بود و بر مي‌گشت. از او پرسيدم: «چه خبر، شهر تو چه وضعيه؟» گفت: «خرمشهر رو دارن مي‌گيرن.»
گفتم: «بچه‌ها کجا هستن؟» گفت: «بچه‌ها زير پل دارن مقاومت مي‌کنن و من بايد واسه انجام کاري برگردم عقب.»
وارد خرمشهر که شدم، درگيري‌ها در اوج خودش بود و دود و آتش در هر گوشه‌اي از شهر ديده مي‌شد، نخل‌ها در حال سوختن بودند و صداي رگبار گلوله‌ها لحظه‌اي قطع نمي‌شد. مي‌خواستم هر طور شده خودم را زير پل برسانم و براي اين کار، مجبور بودم مسير زيادي را زير آتش دشمن حرکت کنم.
دولادولا جلو مي‌رفتم که چشمم به يک لودر در حال خاکريز زدن افتاد. اول فکر کردم عراقي است، اما صداي آوازي توجه‌ام را جلب کرد. صدا از داخل اتاقک لودر مي‌آمد. راننده لودر با صداي خيلي بلند و بدون توجه به آتش دشمن، آواز مي‌خواند و براي رزمندگان خاکريز مي‌زد. جالب اين که وقتي اطراف او را با گلوله‌هاي مختلف مي‌زدند، همان طور بشاش و ريتميک مي‌خواند: «بزن بزن که داري خوب مي‌زني» از روحيه‌اي که او داشت، متعجب مانده بودم که چطور در اين معرکه‌ آتش و خون، اين اندازه با انرژي مشغول کار است و خم به ابرو نمي‌آورد و حتي منتظر است تا او را بزنند و شهيد شود. براي سلامتي‌اش دعا کردم و به راه خود ادامه دادم.
هنوز به پل نرسيده بودم که دوباره صداي فريادي نظرم را جلب کرد. چشم چرخاندم ديدم، يک سرهنگ ارتشي با داد و فرياد به نيروهاي کمي که آنجا بودند دستوراتي مي‌داد. مکرر مي‌گفت: «هيچ کس حق عقب‌نشيني نداره، عراقي‌ها دارن ميان جلو، حرکت کنيد تا جلوشونو بگيريم.» او با تمام وجود فرياد مي‌زد و با شجاعت، نيروهاي تحت امرش را به پيش روي فرا مي‌خواند. از آنها هم جدا شدم و دوباره به سمت زير پل راه افتادم.
به پل که رسيدم، بچه‌ها هنوز مقاومت مي‌کردند، اما همه نگران اشغال شهر بودند. مقاومت ادامه داشت، تا اينکه کم کم دشمن بر آن منطقه نيز مسلط شد و مجبور شديم برگرديم عقب. در حين عقب‌نشيني، يکي از رزمندگان را ديديم که زخمي کنار نرده‌هاي رودخانه‌ اروند افتاده بود و از درد به خود مي‌پيچد. صدايي که از برخورد گلوله‌ها با نرده‌هاي اطراف او ايجاد مي‌شد، هم مستقيم روي اعصاب بود و هم وحشتناک.
بايد مي‌رفتيم و او را از تيررس دشمن نجات مي‌داديم. بچه‌ها داشتند نقشه مي‌کشيدند چطور او را نجات دهند که ناگهان ديديم سه زن، که چادر به سر داشتند، با سرعت به طرف آن مجروح دويدند و با وجود رگبار گلوله‌هاي دشمن، موفق شدند او را عقب بکشند. شجاعت آنها ما را متحير کرد. آن روزها اين خواهرها براي پرستاري از مجروحين به خرمشهر آمده بودند. بعدها يکي از آن سه خانم، به ازدواج برادر خانمم درآمد که هم اکنون در يکي از بيمارستان‌هاي تهران مشغول کار است.
آن روزها در خرمشهر صحنه‌هاي فراواني از اين دست به چشم مي‌خورد و فداکاري و ايثار و حميت تمامي کساني که در شهر بودند، بي‌نظير بود، اما به هر ترتيب، شهر سقوط کرد و دشمن موفق شد خرمشهر را به اشغال خود درآورد.ما تا مدت‌ها از سقوط خرمشهر متأثر بوديم و من در فراق خرمشهر نوحه‌هاي زيادي خواندم و در بيشتر نوحه‌ها، اسم مسجد جامع را که نماد و سمبل تمام بچه‌هاي خرمشهر، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب بود، مي‌اوردم.
شب آغاز عمليات بيت‌المقدس، چند نوحه خواندم که دو تاي آنها چندين بار از صدا و سيما پخش شد و حتي اولي، آرم اخبار شده بود. آن دو نوحه اينها بودند:
سوي ديار عاشقان، سوي ديار عاشقان
رو به خدا مي‌رويم، رو به خدا مي‌رويم
بهر ولاي عشق او، بهر ولاي عشق او
به کربلا مي‌رويم، به کربلا مي‌رويم
و ديگري:
کرببلا اي حرم و تربت خون‌بار حسين
اين همه لشکر آمده، عازم ديدار حسين
عمليات شروع شد و بحمد‌الله رزمندگان توانستند بعد از حدود هجده ماه، خرمشهر را از چنگال متجاوزان بعثي آزاد کنند.
زماني که خرمشهر آزادشد، من به همراه يکي از دوستانم به نام «سيد محمد امام» از اولين نفراتي بوديم که وارد شهر شديم، وقتي خواستيم از دژباني که سر جاده بود، رد شويم، به ما گفتند:«هنوز کسي داخل شهر نرفته و شهر به طور کامل پاک سازي نشده» که ما توجهي نکرديم و با موتوري که داشتيم وارد شهر شديم.
وارد شهر که شديم، بيشترين چيزي که توجه‌مان را جلب کرد، اسراي عراقي‌يي بودند که لباس‌هاي شان را از تن درآورده و به طرف رزمندگان ما مي‌دويدند و فرياد «الموت لصدام» سر مي‌دادند.
من و سيد محمد، يک راست رفتيم مسجد جامع وارد مسجد که شديم. چند نفر از بچه‌هاي خرمشهر را ديديم که قبل از ما آمده بودند. آنها صورت‌هاي خود را به ديوار مسجد مي‌ماليدند و بر در و ديوار مسجد بوسه مي‌زدند و اشک شوق از چشمان شان سرازير بود. از فرط خوشحالي نمي‌دانستند چه کنند. گاهي به سجده مي‌رفتند و خدا را شکر مي‌کردند، گاهي همديگر را بغل مي‌کردند، گاهي هم با در و ديوار مسجد حرف مي‌زدند و در فراق دوستان و ياران‌شان اشک مي‌ريختند، در تمام اين مدت، اشک شوق آنها قطع نمي‌شد.
وارد شبستان مسجد شديم. دشمن بعثي بخشي از مسجد را تخريب کرده بود. دو رکعت نماز شکر در آنجا خوانديم و از مسجد خارج شديم.
ديگر رزمندگان تقريبا وارد شهر شده بودند و تنها کاري که انجام مي‌شد، تعقيب و گريز عراقي‌ها بود. با چشم خود مي‌ديديم که بسيجي‌هاي بعضا کم سن و سال، دنبال عراقي‌هايي مي‌کنند که از نظر هيکل ظاهري دو برابر آنها بودند، عده‌اي را اسير مي‌کردند، عده‌اي هم از ترس خودشان را به داخل اروند مي‌انداختند، که يا آب آنها را مي‌برد و يا هدف گلوله‌ي‌ رزمندگان قرار مي‌گرفتند.
آن روز وقتي قصد ترک شهر را داشتم، يک اسير عراقي تحويلم دادند و قرار شد، او را همراه «علي شريف‌نيا» به عقب ببريم. بي‌چاره اسير، ظاهرا شنيده بود که ما نيت آزادي قدس را داريم، با ترس و لرز ما را نگاه مي‌کرد و دائم مي‌گفت: «ان شا‌الله بالقدس، ان شاالله بالقدس»
منبع: کتاب آهنگران

 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10