پروين مقدم
Research@kayhannews.ir
آخرين وارث
نهم آبان 1304
صبح اول وقت عينالدوله، عضدالسلطنه، فرخالدوله و
مشيرالدوله وارد عمارت شدند، عضدالسلطنه و ناصرالدين ميرزا مدتي بود كه با وليعهد
قهر كرده بودند، به گمان اينكه او با سردار سپه سازش كرده و آنها را دست مياندازد،
وليعهد پاي عمارت برليان روي يك نيمكت نشسته و دست را زير چانهاش تكيه داده بود،
يك نظامي هم روي پلهها ايستاده بود و سيم تلفن را ميبريد، سربازها در سرتاسر
عمارت شاهنشاهي آمد و رفت داشتند، كسي به وليعهد سلام نميكرد. هنوز ظهر نشده بود و
ماده واحده در مجلس جريان داشت.
پيشخدمتها به وليعهد گفته بودند كه در مجلس چه خبر
است. تصور ريختن و گرفتن و حتي كشتن و مخاطرات ديگر هر دقيقه ميرفت، در ميان
خانمهاي اندرون كاخ هم همين گفتوگوها در جريان بود.
ظهر همه براي ناهار رفتند،
ناهار كه تمام شد، آمدند اتاق برليان، وليعهد آفتابه و لگن خواست، دست ميشست كه
صداي شليك توپ بلند شد و خبر خلع قاجاريه را در شهر و در عمارت گلستان پراكنده كرد،
از تالار به اتاق محمدشاهي رفتند، كنار اتاق برليان، وليعهد و بقيه شاهزادهها روي
صندلي نشستند و صاحب جمع، نوكر صديق محمدعلي شاه و فرزندانش روي زمين نشستند و
گريه كردند، وليعهد هم گريه ميكرد و باقي نيز با آنها همدردي ميكردند.
ساعت دو بعدازظهر در اتاق باز
شد و سهمالدوله، پسر مرحوم علاءالدوله، رئيس خلوت وارد شد. او هم گريه ميكرد!
رو كرد به صاحب جمع و گفت:
«سرتيپ مرتضيخان يزدانپناه آمده است و ميگويد از طرف
اعليحضرت پهلوي مأمورم كه محمدحسن ميرزا را فوراً حركت بدهم و از سر حد خارج كنم.
بايد لباس نظامي را از تن بيرون كند و اسبابهاي شخصي خود را هم جمعآوري كند و در
حركت تعجيل نمايد.»
وليعهد به صاحب جمع گفت:
«برو ببين چه ميگويند؟»
صاحب جمع رفتوآمد و گفت:
«همين طور ميگويد و
ميگويد عجله كنيد!»
وليعهد گفت: «ميخواهم
دخترم، گيتي افروز را ببينم، كالسكه را ببريد و او را از خانه شعاعالسلطنه با
مادرش مهين بانو بياوريد.»
حاج مباركخان رفت كه كالسكه را ببرد و آن ها را بياورد.
گفته شد:
«نميشود; زيرا كالسكه متعلق به
شما نيست. با درشكه كرايه برويد و آن ها را بياوريد!»
با درشكه كرايه رفتند و بچه را
آوردند و ملاقات كرد.
وليعهد از بالا به صحن عمارت نگاه كرد، بوذر جمهوري مشغول دوندگي بود و در خزانهها
را با عجله مهروموم ميكرد.
وليعهد، وزير دربار و دكتر اعلمالملك، پزشك دربار و
دكتر صحت را خواست، آنها با شيون و گريه آمدند.
در اين بين گفتند كه عبدالله خان طهماسبي و سرتيپ
مرتضيخان يزدانپناه و بوذر جمهوري ميآيند بالا، اتاق خلوت شد، همه بالا آمدند و
وارد اتاق شدند. طهماسبي
به وليعهد سلام كرد، وليعهد جواب نداد. طهماسبي گفت:
«عجله كنيد بايد برويد!»
ده دقيقه گذشت و رفتند پايين.
سرتيپ يزدانپناه به
آجودانش گفت: «زودباش
محمدحسن ميرزا را حركت بده!»
آجودان سرتيپ وارد اتاق شد، سلام داد و به وليعهد گفت:
«زود باشيد، حركت كنيد.»
غروب شد، وليعهد از بالا
آمد پايين كه برود اندرون با همه وداع كند. شاهزادهها تا پشت پرده قرمز در اندروني
با وليعهد رفتند و با او وداع كردند. يك آجودان هم آنجا بود.
وليعهد به او گفت:
«تا اندرون هم ميخواهيد
بياييد؟» گفت:
«خير، ولي عجله كنيد.»
رفت و برگشت. در اين گيرودارها
وليعهد پيغام داده بود كه من پول ندارم، به چه وسيله بروم؟ از دولت طلب دارم،
خوب است از بابت طلبم پولي به من بدهند تا حركت كنم. گفتند كه با تلفن كسب تكليف
ميكنيم و بالأخره پنج هزار تومان پول حاضر كردند و به وليعهد دادند و گفتند كه پنج
هزار تومان را سردار سپه رضاخان، به محمدحسن ميرزا انعام مرحمت فرمودهاند!
سرتيپ مرتضيخان روي پله
ايستاده بود و سيگار ميكشيد، گفت:
«اشخاصي كه با محمدحسن ميرزا نميروند، بروند به
خانههايشان و اينجا نمانند، برويد! برويد!»
و شاهزادهها گريه كنان رفتند.
ساعت 9 شب، در حالي كه همه
جيبهاي وليعهد را گشتند، او را سوار اتومبيل كردند و با دكتر صحت، دكتر جليلخان
و ابوالفتح ميرزاي پيشخدمت، همراه با مستحفظ مسلح، روانه مرز كردند.
و به اين ترتيب آخرين وارث
خاندان قاجار از كشور بيرون رفت...
توطئه
خشونت و سختي سمج به زندگيها چسبيده و مثل نفس كشيدن
عادتي شده بود براي زندهها!
نزديك غروب بود كه صداي كلون در ميگفت مردي پشت در خانه
است. در كه باز شد، صداي كربلايي محمد زودتر از خودش آمد تا وسط حياط، آقا
عبدالصمد بفرمايي گفت و جلدي خودش را رساند زير سقف اتاق، كربلايي كه آمد مردها
گرم حرف زدن بودند، تشخيص صداي هر كدام براي كربلايي دشوار نبود.
- مثل روز روشن بود كه
انگليسيها ميخوان رضاخان رو به تخت بنشونن! اون ادا و اطوار رضاخان هم يه بازي
بيشتر نبود، اصلاً اين آدم ذرهاي دين و ايمون نداره!
ميرزا حسين ـ پدر ريحانه ـ
دنباله حرف آقا يوسف را گرفت و گفت:
«اين انگليسيها همين جوريان، هميشه دس ميذارن رو
عقيده مردم، تا وقتي هم مذهب واسشون خطري نداشته باشه خوب ازش استفاده ميكنن.
واسه همينم رضاخان رو آوردن.»
داماد آقايوسف نيم خورده چايش را توي نعلبكي گذاشت و
گفت: «حتم دارم ترور
مدرس هم كار خود رضاخانه، مدرس هم بلاي جون انگليس و هم بلاي جون رضاخانه، انگليس
خوب ميدونه كه اين روحاني با بقيه فرق داره، زير حرف زور نميره...»
ميرزا حسين حرفش را بريد و با
ناراحتي گفت: «كاش
ميدونستيم چي شده؟» -
آقا شوخي نيس، ده، دوازده تير به طرفشون شليك كردن!
آقا عبدالصمد در سكوتي كه
افتاد، خطاب به كربلايي كه حالا رسيده بود به زيرطاقي گفت:
«چه خبر كربلايي؟»
كربلايي با خوشحالي دستهايش را
به هم كوبيد و گفت:
«آقا مدرس! آقا مدرس زندهاس!»
ميرزا حسين با ناباوري پرسيد:
«چطور؟ مگه ممكنه؟»
- بعد از اينكه ايشون رو،
روبروي مدرسه سپهسالار ميبندن به گلوله، ميبرنشون بيمارستان، چند تا گلوله
بهشون خورده بود كه از قرار معلوم چهار تاش كاري بوده اما خدا خواست كه زنده
بمونن! - چه حالي شده
رضاخان! كربلايي با ژست
مخصوصي گفت: «ميگن
مدرس درباره اينكه كي ممكنه قصد كشتنش رو كرده باشه، حرفي نزده اما در جواب تلگراف
رضاشاه كه از ايشون احوالپرسي كرده، بعد از تشكر گفته: «به كوري چشم دشمنان مدرس
هنوز نمرده...».»
ميرزاحسين با صدايي آرام و نگران جواب داد:
«ولي اين دشمنا حالا حالاها دس بردار نيستن.»
و آقا ميرزا راست ميگفت.
سالها و حوادث بدي در انتظار مردم بود.
* * *
سايه ترس
زمستان گذشت، كند و آرام! و زمستاني ديگر، زمستاني پشت
زمستان، انگار بهار راهش را گم كرده بود.
- آقا! توي اين مملكت انگار قحطي خوشبختي اومده!
- گلين خانوم! فقر كه بياد
شادي هم ميره، ظلم بيداد ميكنه، سرما، گرسنگي، ناامني! مملكت رو دارن غارت
ميكنن! آقا عبدالصمد
راست ميگفت. ظلم همانند يك بيماري آمده بود، مسري و كشنده، از شهري به شهر ديگر،
از تهران تا قزوين، از اصفهان تا فارس، از خوزستان تا سيستان، امنيت از شهرها
ميگريخت و به جايش باد تخم ترس ميكاشت توي دل آدمها و خاك!
از تاجگذاري رضاخان 8 سال
ميگذشت. 8 سال براي مردم و 7 سال براي بيگانهها، براي انگليسيها. ايران سفرهاي
شده بود پر براي خارجيها كه چيزهاي زيادي را ميشد به دندان گرفت و سفرهاي خالي
براي مردم كه از آن جز گرسنگي چيزي برنميآمد و آقا عبدالصمد اين را خوب حس كرده
بود و همين حس بود كه وادارش كرده بود، ببخشد بيمنت و بيبهانه.
پاورقي
|