(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


یکشنبه 02 تـیـر 1392 - شماره 20524

چشم به راه سپيده
   


باز هم عطر نرگس، بوي اسپند و غزل و لبخند در کوچه کوچه شهر و در همسايگي رنگين‌کمان چراغ‌هاي چشمک‌زن به صف نشسته، ثانيه‌ها را شماره مي‌کنند تا ساعت به وقت عاشقان دوباره زنگ احساس و انتظار را در وسعت بغض‌هاي اميد و امامت به صدا درآورد.
پژواک پروانه‌هاي پرمهر چشم انتظاري ما، کران تا کران، آسمان‌ها و زمين را در مي‌نوردد تا طلوع تمام ناشدني تولدت را تبريک بگويد و عطر ملکوتي اميد آمدنت، بار ديگر در قلب‌هاي شکسته ما منتشر شود و روزگار را در انتظار نسيم دلپذير حضورت، سر کنيم ، که اين روزها عجيب دلتنگ آمدنت هستيم... امام خوبي‌ها و آزادگي‌ها، ادرکني!

مرهم نام تو
از نو شکفت نرگس چشم انتظاري ام
گل کرد خار خار شب بي قراري ام
تا شد هزار پاره دل از يک نگاه تو
ديدم هزار چشم در آيينه کاري ام
گرمن به شوق ديدنت از خويش مي روم
از خويش مي روم که تو با خود بياري ام
بود و نبود من همه از دست رفته است
باري مگر تو دست برآري به ياري ام
کاري به کار غير ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاري ام
تا ساحل قرار تو چون موج بيقرار
با رود رو به سوي تو دارم که جاري ام
با ناخنم به سنگ نوشتم: بيا بيا
زان پيشتر که پاک شود يادگاري ام
 قيصر امين پور

دعاي خير غزل
از آن نگاه، غزل ناب ناب خواهد شد
به هر چه چشم بدوزد شراب خواهد شد
گرفته ماه من امشب ولي دلم قرص است
که با شکوه تر از آفتاب خواهد شد
بدون شانه او هستي ام چنان پوچ است
که هر چه اشک بريزم سراب خواهد شد
من انتظار و تقلاي ساعتي شني ام
که بر سر خودش از نو خراب خواهد شد
چگونه کودکِ بي تاب خسته از توجيه
به «صبر کن که مي آيد» مجاب خواهد شد؟
دلم خوش است که با ختم اين چهل شب شعر
دعاي خير غزل مستجاب خواهد شد
انسيه سادات هاشمي

چه باک از راه ناهموار؟
زمين از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روايت کرده‌اند ارديبهشتي مي‌رسد از راه
بهاري م‍ي‌رسد از راه و مي‌گويند مي‌رويد
گل داوودي از هر سنگ، حسن يوسف از هر چاه
بگو چله‌نشينان زمستان را که برخيزند
به استقبال مي‌آييمت اي عيد از همين دي‌ ماه
به استقبال مي‌آييمت آري دشت پشت دشت
چه باک از راه ناهموار و از ياران ناهمراه
به استهلال مي‌آييمت اي عيد از محرم‌ها
به روي بام‌ها هر شام با آيينه و با آه...
سر بسمل شدن دارند اين مرغان سرگردان
گلويي تر کنيد اي تيغ‌هاي تشنه، بسم الله!
محمدمهدي سيار

راز آبي دريا
اگر چه پنجره ها بسته اند، باران نيست
اگر چه از تو سرودن برايم آسان نيست
ولي هميشه تو را شعر مي شوم، فرياد...
حماسه اي تو بدان سان که هيچ انسان نيست...
تو راز آبي دريايي، آسمان در توست
 و بر صحيفه قاموس تو بيابان نيست
به چشمهاي پر اندوه، دست هاي دعا
شبي فرود بيا اي که بي تو باران نيست
مهدي فرجي

خدا مي داند ...
کى به پايان برسد درد، خدا مى داند 
ماه ساکن شود و سرد، خدا مى داند
در سکوت شب هر کوچه اين شهر خراب
گم شود ناله شبگرد، خدا مى داند 
مردم شهر همه منتظر يک نفرند
چه زمانى رسد اين مرد، خدا مى داند 
برگ ها طعمه بى غيرتى پاييزند
راز اين مرثيه زرد خدا مى داند 
خنده غنچه گلها به حقيقت زيباست 
شايد اين است رهاورد، خدا مى داند 
 محسن جلالى فراهانى

مي رسي از راه
تو يک غروبِ غم انگيز مي رسي از راه
که مي بَرند مرا روي شانه هاي سياه
صداي گريه بلند است و جمله هايي هم
شبيهِ تسليت و غصه و غمي جانکاه
به گوش يخ زده اَم مي رسد وَ فريادي
شبيهِ حُرمَتِ اين لااِلهَ اِلا الله!
وَ چشم هام، که چشم انتظار تو هستند!
-اگر چه منجمدند و نمي کنند نگاه-
وَ بغض مي کند آن جا جنازه ي من که
«تو» را هميشه «نَفَس» مي کشيد و «خود» را «آه»!
چقدر شب که تو را من مرور کرده ام وُ
رسيده ام به: غزل، گُل، شکوفه، دريا، ماه !
بدون تو، همه ي عمرِ من دو قسمت شد:
دقيقه هاي تکيده، دقيقه هاي تباه
اگر چه متنِ بلندي ست درد دل هايم
سکوت مي کنم و شرحِ قصّه را کوتاه –
که باز جمعه رسيد و نيامدي و شدند
«غروب جمعه» و «مرگ» و «وجود من‌» همراه!
براي بدرقه ي نعشِ من بيا هر روز
که کارِ من شده سي بار مرگ در هر ماه
وَ کلِّ دلخوشي زندگي من، اين که
تو يک غروب غم انگيز مي رسي از راه
مهدي زارعي

خواهد آمد
دستش از گل، چشمش از خورشيد سنگين خواهد آمد
بسته بار گيسوان از نافه چين خواهد آمد
باز  رسم سامري را ساحري آموز نازش
تا دوباره از که بستاند دل و دين خواهد آمد
با همان آني، که پنداري خود از روز نخستين
شعر گفتن را به حافظ داده تلقين خواهد آمد
بي گمان از آينه، جشن غرور آميز حُسنش
راه دوري تا من اين تصوير غمگين خواهد آمد
عشق گاهي زندگي ساز است و گاهي زندگي سوز
تا پريزاد من از بهر کدامين خواهد آمد
اي دل من، سر مزن بر سينه اين سان نا شکيبا
لحظه اي ديوانه جان ،آرام بنشين ، خواهد آمد
خواهد آمد، خواهد آمد، خواهد آمد، ور نيايد
باز سقف آسمان امروز پايين خواهد آمد
حسين منزوي

لحظه?ها بي? تو
بي تو چقدر خرد و خميرند لحظه ها
مثل منِ فلک زده پيرند لحظه ها
مثل منِ فلک زده مثل منِ غريب
بي تو چقدر خاک بگيرند لحظه ها
انگار در نگاه تو تکثير مي?شوند
انگار بر تو بخش?پذيرند لحظه ها
حالا منم و گريه بر اين درد مشترک
از زندگي بدون تو سيرند لحظه ها
«بگذار تا مقابل روي تو بگذريم »
پيش از دمي که بي تو بميرند لحظه ها
حامد عسگري

اي کاش ...
از ابتداي خلقت گلها به اين طرف
ديگر نمي کنيد تماشا به اين طرف
اينجا نشسته ام که بيايند بادها
شايد بياورند شما را به اين طرف
اي کاش اتفاق بيفتند چشمهات
باور کنم که آمده دريا به اين طرف
حالا که کوفه ريشه دوانده ست در زمين
سر مي رسيد يکه و تنها به اين طرف
باشد اگر چه اينهمه هاشور مي خورد
امّيد بسته ايم ولي ما به اين طرف
سودابه کرمي

اي ستون عشق
اي ناگهان تر از همه اتفاق ها!
پايان خوب قصه تلخ فراق ها!
يک جا به شوق آمدنت باز مي شود
درهاي نيمه باز تمام اتاق ها
يک لحظه بي حمايت تو اي ستون عشق
لب باز مي?کنند ترک هاي طاق ها
بي دستگيري ات به کجا راه مي برم
در اين مسير پر شده از باتلاق ها
بازآ بهار من که به نوبت نشسته اند
در انتظار مرگ درختان اجاق ها
اي وارث شکوه اساطير ! جلوه کن
تا کم شود ابهت پر طمطراق ها...
مهدي عابدي

ابروي او
ماه امشب کامل است و آسمان گيسوي او 
سيزده شب ماه ها در آرزوي روي او
ماه معصومم اگرچه رو گرفت از چشمه ها
از وراي ابرها هم مي رسد سوسوي او
پشت پلکم خم شد از اين غم که عمري چشم من
بر تمام خلق رو انداخت الا روي او
چشم طماعي ندارم گرچه ماهم کامل است
قانعم حتي به يک ديدار با ابروي او
گاه خورشيد آرزو دارد که شب روشن شود
تا زمين يک دم ببيند ماه را پهلوي او
صابر موسوي

ساعت خواب
کنار پنجره اي زير آب منتظرم
براي آمدن آفتاب منتظرم
اتاق آبي من مرده در ته دريا
و من به ساعتِ رفته به خواب منتظرم
تمامي کلماتم شناورند اينجا
کنار خالي صدها کتاب منتظرم
و کفش هاي خزه پوش من کجا ببرند
مرا که در تپش اضطراب منتظرم؟
در انزواي صدف هاي خالي از رويا
چه مي?کنيد پري هاي آب؟ منتظرم !
حباب هاي سوالم به سطح آب رسيد
چه نااميد براي جواب منتظرم
چه بي نشانه مرا گم شدند آدم ها
چه بي ستاره چه بي آفتاب منتظرم
سعيد ميرزايي

عکس ماه
دوباره فصل شکفتن، دوباره شبنم ماه
دوباره خاطره‌اي از طراوتي دلخواه
پُر از نشانة شوق است کهکشان خيال
پر از صداي تماشاست کوچه‌هاي نگاه
گذشت يازده، امشب شب دوازده است
که عکس ماه بيفتد ميان برکه و چاه
شلالِ گيسوي شب شد سپيد از مهتاب
رسيد پيک سحر، بر دميد صبح پگاه
کجاست ماه تمامي که عين خورشيد است
سروربخش به ناگاه جانِ جان‌آگاه
جوانه زد دل آيين، شکفت شاخه دين
بهار باور مردم، سپيد، سرخ، سياه
که آن سلاله خوبان معدَلَت گستر
رسد به داد دل مردم عدالت‌خواه
بيا که دست اميد است و دامن تو عزيز
بيا که منتظران تو اند چشم به راه
نشد که آينه باشم براي ديدن تو
بيا که آينه خواهم شد از رسيدن تو
فرود آمدنت را چقدر بي تابم
تمام خواهش محضم به شوق ديدن تو
حرام باد به چشمان ابري من خواب
مباد خفته بمانم دم وزيدن تو
بيا که ناشدني شد به تو رسيدن من
چه ساده مي شود اما به من رسيدن تو
به اوج عجز رسيدي پرنده زخمي
همين فراز هدف بود از پريدن تو
محمد جواد محبت

روز مبادا
چقدر پنجره را بي بهار  بگذاري؟
و يا نيايي و چشم انتظار بگذاري
مگر قرار نشد شيشه اي از آن مي ناب
براي روز مبادا کنار بگذاري؟
بيا که روز مباداي ما رسيد از راه
که گفته است که ما را خمار بگذاري؟
درين مسير و بيابانِ بي سوار  خوشا
به يادگار خطي از غبار بگذاري
گمان کنم تو هم اي گل بدت نمي آيد
هميشه سر به سر روزگار بگذاري
نيايي و همه‌ي سررسيدهامان را
مدام چشم به راه بهار بگذاري
جواب منتظران را بگو چه خواهي داد
همين بس است که چشم انتظار بگذاري؟
به پاي بوس تو خون دانه مي کنيم و رواست
که نام ديگر ما را انار بگذاري
گمان کنم وسط کوچه دوازدهم
قرار بود که با ما قرار بگذاري
چراغ بر کف و روشن بيا، مگر داغي
به جان اين شب دنباله دار بگذاري
سعيد بيابانکي

بي تو...
باز آسمان گرفته و پر دود ... خسته ايم
آه اي هواي تازه موعود خسته ايم
دريا کم، آفتاب کم، آيينه کم، تو کم
پر عقده ايم، از اين همه کمبود خسته ايم
فرياد مي زنيم و صدامان نمي رسد
بي تو – کليدواژه مفقود! – خسته ايم
خارج شو آفتاب محمد! ز پشت ابر
از اين همه ستاره داوود خسته ايم
در قرن شب پرستي مان ته نشين شديم
صبح نجات را برسان زود ! خسته ايم
ايمان طرفه

نشان خجستگي
روي گرفته گرچه از آثار خستگي ست
مهتاب پشت ابر نشان خجستگي ست
چشمت به صلح مي کشدم ابرويت به جنگ
وقتي که بين لشکريانت دو دستگي ست
مي سوزد و به عاشق خود رو نمي دهد
راز عروج شمع همين دل نبستگي ست
مانند کوه هاي دو زانوي منتظر
گاهي سعادت دو جهان در نشستگي ست
حتي به پاسخ سه سلامت نمي رسم
با اينکه در نماز مسافر شکستگي ست
تا لحظه ظهور تو شب ها براي ما
مهتاب پشت ابر نشان خجستگي ست‌
مهدي رحيمي

اشاره کن!
اشاره کن که بهار از درخت سر بزند
شکوفه بال بگيرد، پرنده پر بزند
اشاره کن، تو بخواه از نسيم برخيزد
به سمت خانه بيايد، دوباره در بزند
که مي‌تواند با يک اشاره کوتاه
به دشت رنگي از اين دست خوب‌تر بزند؟
نسيم صبح نفسهاي توست، اي موعود!
که آمده است به شهر شکوفه سر بزند
اشاره کن که خزان از درخت برخيزد
اشاره کن که بهاري دوباره سر بزند
سميه خسروي

بغض غريب
خورشيدي و زمين و زمان در مدار توست
اغراق نيست! جاذبه در اختيار توست
اي عشق محض! عاشق بي ادعاي تو
بيش از گذشته منتظر و بي?قرار توست
گيرم گرفته خواب زمستان درخت را
اما به فکر سبز شدن در بهار توست
افسار پاره کرده و رم کرده اين جهان
آرام و رام کردن اين گله کار توست!
اما عزيز پشت همين حسرت حضور
بغضي غريب سهم دل جان نثار توست
کم نيست دشمني که فقط لاف مي زند
افيوني خمار که گويد خمار توست!
آن کس که نان به نرخ همان لحظه مي خورد
دم مي?زند همين که بيايي کنار توست
اميد صباغ نو

 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10