پروين مقدم
بوسه بر خاك
همين كه پاي آقا عبدالصمد به زمين كربلا رسيد، روي زمين
نشست و لبهايش را روي خاك گذاشت، زبانش را بر لبهاي خشكيدهاش كشيد، طعم شور اشك
و خاك! روزها بود كه كاروان آمده بود، روزها و روزها و حالا رسيده بود به زمين
كربلا كه حتي در روزهاي آخر پاييز هم به نظر گرم ميآمد، آقا عبدالصمد انديشيد:
«اين زمين سرد نميشه،
خون! همهاش به اين خون بستهاس، خوني كه روي تن اين صحرا ريخته، خوني كه تن خاك
رو گرم نگه ميداره...»
خسته بود، نشست روي زمين گرم و چمباتمه زد، باد نرمي در
ميان ريشهاي جو گندمياش پيچيد، دستهايش را رو به چشمهايش گرفت:
«آقا عبدالمصد! اگه تو، ظهر
عاشورا بودي توي كدوم صف ميايستادي؟ هان؟»
اشك توي چشمهايش حلقه زد و با صدايي بغض آلود زمزمه
كرد: «مگه ميشه؟ مگه
ميشه كه من! آقا عبدالصمد، پسر حاج كريم، بچه عاشورا، روز عاشورا به حسين وفادار
نباشم؟» و بعد گريه كرد
و گريهاش به گريه كودكي ميماند كه در كوير گم شده بود!
خبر شوم
آقا عبدالصمد از خواب پريد،
چشمان نم گرفتهاش را چند بار به هم ماليد و چشم به آخرينآبادي مرز دوخت كه با
حركت كاروان هر لحظه در نگاهش دور و دورتر ميشد، كاروان سالار مژده داد همه
كاروانهايي كه از عراق برميگردند، همين كه از سينهكش نفسگير اين تپه بالا
ميروند، ميافتند توي خاك ايران، بعد هم به دشتي پوشيده از علفهاي بلند و
باغهاي شاه بلوط و يك كاروانسرا ميرسند جايي براي رفع خستگي، بارها را از قاطرها
به زير كشيدن و نشستن پاي آتش و شايد يك خواب سير!
آقا عبدالصمد همين كه گنبدي كاروانسرا را ديد، از درشكه
پايين آمد و با پاي پياده كنار درشكه به راه افتاد.
نرسيده به چشمانداز شمال
دروازه، با ديدن جمعيت زيادي كه حلقه زده بودند، قدمهايش را تيزتر كرد و رفت تا
ببيند چه خبر شده؟ به
جمعيت كه رسيد با شانههايش راه را باز كرد و خودش را رساند وسط حلقه، به وسط كه
رسيد از ديدن جنازهاي كه رو به قبله دراز شده بود، يكه خورد، براي لحظاتي مبهوت
چشم دوخت به لبهاي باد كرده و چشمهاي نيمه باز مرد و لختههاي خوني كه از كنار
پيشانياش تا روي خاك ماسيده بود، پيشانياش مثل هندوانه قاچ شدهاي بود كه داخلش
به سرخي ميزد. «چي
شده؟ چه بلايي سر اين مرد اومده؟»
يك نفر گفت:
«خدا رحمتش كنه، مرد خوبي بود.»
«بنده خدا، خودش رو كشت. ديروز
مأموراي حكومت چادر از سر زن و دخترش كشيدن. اون هم تاب نياورد با مأمورا درگير
شد، اما دستش به جايي بند نبود، ديشب هم از ناراحتي خودش رو با قمه كشت...»
آقا عبدالصمد با حيرت پرسيد:
«چادر از سر زنش
كشيدن؟» «بله برادر!
كجاي كاري، يه هفتهاس كه اين بيدينها دارن همين كاررو با ناموس مردم ميكنن.
مردم تا عمر دارن روز 17 دي رو از ياد نميبرن دستور دادن همه كشف حجاب كنن. هر كس
كه برداشت خب، هر كس هم كه بر نداره مأمورا دستور دارن به زور از سرش بكشن.»
«آخه براي چي؟»
«واسه اينكه از اجنبيها عقب
نمونيم. ميگن راه تمدن و پيشرفت، از برداشتن حجاب از سر زنهامون ميگذره.»
آقا عبدالصمد ديگر چيزي
نپرسيد، نتوانست سؤال ديگري بپرسد دردي او را در خود پيچاند، يك بار ديگر هم اين
درد به سراغش آمده بود، روزي كه خبر اجباري شدن لباس فرنگي را از تهران آورده
بودند. آن روز محمدحسين
كوچك از پدر پرسيده بود:
«بابا! مگه لباس فرنگي چه عيبي داره؟»
و آقا عبدالصمد جواب داده بود:
«محمدجان! لباس ما هويت
ماس، ما كه فرنگي نيستيم، ما ايراني هستيم و به ايراني بودنمون بايد افتخار
كنيم، چرا بايد شكل فرنگيها لباس بپوشيم؟»
و حالا اين درد، مثل قوم مغول در درونش تاخت ميزد، دردي
از سر تا مغز استخوان، صداي شكسته شدن چيزي در سر، صداي شكستن حسي مثل غرور، غرور
يك مرد، رمق زانوهاي عبدالصمد گرفته شد و زير تن خستهاش تا خورد، درد و سرگيجه!
چشمهايش پر از اشك شد، نيامده دلش پر از آشوب شد، اضطراب براي آنچه پشت سر به جا
گذاشته بود و آنچه در پيش رو بود.
«اگر قبل از رسيدن به قزوين مأمورها جلويشان سبز شوند و
بخواهند...!» باقي حرفش
را خورد، حتي تصورش هم سخت بود.
به ياد خوابش افتاد، به ياد پاهايش و دو ستون خاكي
ايستاده بر خاك. درد و
سرگيجه، لبش به آهستگي جنبيد:
«ريحانه! همون جا بمون، توي درشكه بمون، اين شهر امن
نيست، هيچ شهري امن نيست!»
پاورقي
|