آزادي! يك سراب، دو ماه
انتظار سخت، يكنواختي روزهاي كشدار، ماندگي همه بيهيچ كاري، اولش به سكوت و بعد
هم به ماتم، بعضي روزها چقدر دير به آخر ميرسند، دو ماه يا دو سال؟
- مادر اين دو ماه مثل دو سال
گذشت! امروز آقا عبدالصمد آزاد ميشه!
شب، شب تمامي نداشت...
ريحانه نزديك حوض ايستاد، سايه
مردي لاغر و رنگ پريده با چشمهايي كه انگار در چشمخانه فرو رفته و گم شده بود.
عبدالصمد بود، مثل درخت سروي خشكيده كه تاب ميخورد زير نور ماه، زير نور ماه سايه
افتاد توي حوض و ريحانه خودش ديد كه سايه تكهتكه شد، هر تكهاي به شكل لختههايي
خون كه با سرفه از دهان عبدالصمد به حوض ميريخت، سايه هزار تكه بود و ريحانه ديد
كه رنگ آبي حوض با هر تكه سرخ و سرختر شد.
- بابا جان به فريادم برسين! آقا عبدالصمد توي زندون سل
گرفته. دكتر ميگه دير آوردين دير!
ساعتها تمامي نداشت انگار، ريحانه حس كرد، شش روز است
كه همان جا ايستاده، كنار حوض، 6 روز دير كرده بود. «نه! دو ماه و شش روز! فقط
شش روز و دو ماه!»
قبرستان شلوغ بود، آقا عبدالصمد را گذاشته بودند توي تابوت. بابا حسين محمدعلي را
در آغوش گرفته و نشسته بود بالاي سر آقا عبدالصمد:
«ببين محمدعلي! وقتي يه مرد ميميره، اين شكلي
ميشه.» ريحانه پاهايش
لرزيد، همان جا كنار حوض نشست، بوي عطر شب بوها همه جا را پر كرده بود، عكس ماه
توي حوض افتاده بود و با وزش باد هزار تكه ميشد.
شهر شب زده
سال 1316
زمستان سخت در راه بود، مردم دمي به سخن، گاهي به اشاره
و گاهي با سكوت از رضاخان سخن ميگفتند اما ترسي كه استخوانهايشان را به نيش كشيده
بود، كمتر شجاعتي براي اعتراض ميگذاشت، آنها هم كه سري نترس داشتند يا در زندان و
تبعيد بودند يا در گورستان.
سرانجام غروب يكي از روزهاي آذرماه، پيش از اينكه شهر
قزوين پنجرهها را به روي تاريكي ببندد و فانوسها روشن شود، خبري به شهر رسيد:
«مدرس مرد!»
بابا ميرزا حسين باور نكرد:
«چطور ممكنه؟ نه! حتم
دارم مدرس رو كشتن! مگه از زندان رضاخاني چند نفر زنده بيرون اومدن؟ 9 سال تبعيدش
كردن به اين اميد كه يه روز توي سكوت، صداش رو ببرن.»
مردم شهر قزوين بهتزده به
خيابانها آمدند، خبر دهان به دهان گشت و هر جا كه رفت رد سياهي از خودش باقي گذاشت
و قزوين سياهپوش شد پيش از اينكه شب شهر را در خود بگيرد.
ورود متففين
ريحانه گفت:
«حالا چي ميشه بابا؟»
بابا ميرزا حسين توي پاشنه در
ايستاده بود، زير نور خورشيد چشمهايش سرخسرخ بود.
ـ متفقين به بهانه كمك به روسيه
وارد خاك كشورمون شدن، وارد جنگمون كردن!
ريحانه دست برد به سجاده و گلبرگهاي گل ياس را برداشت و
ناليد: «يا زهرا(س)!»
بابا ميرزا آهسته از در
بيرون زد، مچ دست محمدعلي را توي دستش گرفته بود، پسرك بازيگوش بود و سرشار از
انرژي كودكانه. قدم به
كوچه كه گذاشتند، محمدعلي حس كرد فشار دست بابا ميرزا بر مچ دستش بيشتر ميشود.
- باباحسين! دستم درد
اومد. ولي باباحسين
ملتفت نشد، آن قدر ذهنش مشغول بود كه نگاه و سلام يك رهگذر هم بيپاسخ ماند!
- باباحسين! باباحسين! كجا
ميريم؟ محمدعلي نگاه
كرد، پشت باباحسين مثل بچههاي خوابيده قوز كرده بود، ايستاد و پرسيد:
«من كار بدي كردم؟»
بابا حسين به خود آمد، سرش را
به علامت نه تكان داد و با صدايي كه انگار از يك گرامافون قديمي بيرون ميآمد،
گفت: «ببين پسرم! گاهي
آدم بزرگا مسائل مهمي دارن كه فهميدنش براي شما بچهها سخته!»
- مثل چي؟
- مثل حكومت! مثل سياست، مثل
جنگ! - جنگ؟ كي! با
كي ميخواد بجنگنه بابا حسين؟
بابا حسين در حالي كه قدم زدن را دوباره از سر گرفته
بود، گفت: «پسرم! اين
رضاخان كه الان شاه مملكته، يه روزي به وسيله دو كشور روس و انگليس اومد سر كار،
بعد از اينكه قدرتمند شد، دشمنانش رو يكييكي كشت حالا رو كرده به يه كشور ديگه به
اسم آلمان كه اون هم دست كمي از اون دو اربابش نداره، ولي ارباباش هم بيكار نموندن
و يه عالمه سرباز و اسلحه وارد خاكمون كردن.»
- بابا بزرگ واسه چي؟
- واسه ثروتمون پسر! اونا ميخوان نفتمونرو مفتي
ببرن... واسه همين هم ميخوان ما مثل مردم خودشون باشيم، مثل اونا لباس بپوشيم،
مثل اونا بخوريم و راه بريم تا اين طوري سرمون به خوشگذروني گرم بشه و غارتمون
كنن. و آن شب پيش از
آنكه مادر سفره را جمع كند و محمدحسين نماز شكرش را بخواند، محمدعلي با خيال
حرفهاي بابابزرگ زودتر از هميشه به رختخواب رفت.
«نفت مال اونا؟ زمين مال اونا؟ مثل اونا بپوشيم؟»
كمكم فاصله پرسشهاي
محمدعلي با پلك زدنهايش بيشتر و بيشتر شد، چشمهايش را بست و وقتي آخرين پرسش از
ذهن كودكانهاش گذشت، مهتاب همه جا را روشن كرده بود.
پاورقي
|