سبحان محقق «نلسون ماندلا» به دليل مبارزه با آپارتايد از محبوبيت جهاني
برخوردار است. اين شهرت به قدري گسترده است که در پي اعلام «بحراني» بودن شرايط
جسماني ماندلا، همه نگاهها متوجه آفريقاي جنوبي شد و متعاقب آن، صدها خبرنگار از
چهارگوشه جهان به سمت بيمارستان «پرتوريا» هجوم آوردند تا وضعيت وي را لحظه به لحظه
به رسانههاي پنج قاره جهان گزارش کنند. اما، اگر تودههاي آفريقايي و ساير ملل
نسبت به ماندلا ابراز ارادت ميکنند و بيماري وي آنها را دچار حزن و اندوه کرده،
امري کاملا طبيعي است چرا که اين رهبر متعلق به آنها و همه آزادگان و آزاديخواهان
جهان است. ولي همان طور که اين روزها شاهديم، رهبران قدرتهاي غربي نيز براي ماندلا
سينهچاک ميدهند و او را از خود ميدانند و در تجليل از ماندلا تملقگويي هم
ميکنند! همين شنبه گذشته بود که «باراک اوباما» به عنوان رئيسجمهور آمريکا (و
نه يک سياهپوست) به رهبران جهان گوشزد ميکند که «از نمونهاي مثل ماندلا پيروي
کنند». اين جمله که در حضور «جاکوب زوما» رئيسجمهور آفريقاي جنوبي در پرتوريا
اظهار شد، حتي براي خبرنگاران حاضر در کنفرانس مطبوعاتي هم قابل درک نبود، چرا که
ايالات متحده تا آخرين لحظات استقرار رژيم آپارتايد (جدايي نژادي) به طور همه جانبه
از آن حمايت ميکرده است و در حال حاضر نيز از تنها رژيم نژادپرست موجود در دنيا
(اسرائيل) به طور تمام قد حمايت ميکند. اما، سخنان بعدي اوباما حاضران را از
گيجي و ابهام خارج کرد و مخاطبان رئيس جمهور آمريکا متوجه شدند که منظور اوباما
پايبند بودن ماندلا به اصول دموکراسي پس از به قدرت رسيدن است. اين اظهار لطف
فقط به رئيس جمهور آمريکا محدود نميشود، بلکه اين روزها رهبران انگليس و فرانسه و
ايتاليا و آلمان و رسانههاي بزرگ و کوچک غربي در تجليل از قهرمان مبارزه با
آپارتايد با هم مسابقه گذاشتهاند و هيچ بعيد نيست که سران اسرائيل هم وارد اين
مسابقه شوند و تملق ماندلا را بگويند! به هر حال، اين «محبوبيت همهگير» علاوه
بر اينکه شايستگيها و خصلتهاي برجسته بزرگمردي چون ماندلا را برجسته ميکند، وقتي
مرزها را ميشکند و دوست و دشمن را به جمع ستايشگران وارد ميکند، از منظر سياسي
حايز معاني بسياري است و ما در اينجا ميخواهيم به جايگاه رفيع ماندلا در مبارزه با
تبعيض نژادي بپردازيم و بدانيم که چرا او در اين مسير به چهرهاي ماندگار تبديل شد
و هم اين مسئله را مورد توجه قرار دهيم که چرا غرب پيشدستي ميکند و اين همه به
ماندلا بها ميدهد؟ قهرمان بزرگ و ماندگار جنبههايي در زندگي ماندلا وجود
دارد که ميتواند براي همه آموزنده باشد. «رولي هلاهلا ماندلا» در سال 1918 در
«ترانسکي» آفريقاي جنوبي متولد شد. در هفت سالگي توسط يک معلم متديست اسم کوچکش به
«نلسون» تغيير نام يافت و وقتي به 9 سالگي رسيد، پدرش را از دست داد. ماندلا 16
ساله بود که در موسسه شبانهروزي «کلارک بري» مشغول به تحصيل فرهنگ غرب شد و به جاي
سه سال، طي دو سال مدرک مقدماتي خود را اخذ کرد. در سال 1937 به دانشکده «وسلي» در
«فورت بيوفورت» رفت و سپس در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه «فورتهار» پذيرفته شد.
ماندلا در پايان سال اول تحصيلات خود، در تحريم «شوراي نمايندگي دانشجويان» که در
اعتراض به سياستهاي دانشگاه انجام گرفت شرکت کرد و به همين خاطر، از دانشگاه
فورتهار اخراج شد. گفتني است پدر ماندلا «گادلابا هنري مپهاکاني يسوا» عضو
شوراي سلطنتي مردم «تمبو» بود. او از زمان تولد اين مقام را به ارث برده بود و
ماندلا نيز قرار بود چنين مقامي را به ارث ببرد. پدر ماندلا نقشي اساسي در به سلطنت
رسيدن «جونگينتابا دالينديبو» در تمبو داشت؛ دالينديبو نيز پس از مرگ گادلا با به
فرزندي گرفتن ماندلا به صورت غيررسمي اين لطف وي را جبران کرد. پس از آن که ماندلا
از دانشگاه اخراج شد، جونيگنتابا به وي اعلام کرد که قصد دارد براي او مراسم ازدواج
بگيرد. ماندلاي 23 ساله براي فرار از اين ازدواج تحميلي، به ژوهانسبورگ رفت و به
عنوان نگهبان يک معدن شروع به کار کرد. اما کارفرما وقتي پي برد او پسرخوانده
دالينديبو است و از خانه گريخته، عذر ماندلا راخواست . او سپس در يک شرکت حقوقي
مشغول به کار شد و در حين کار تحصيلات خويش را نيز به صورت مکاتبهاي در دانشگاه
«يونيسا»ي آفريقاي جنوبي به پايان رساند و پس از آن شروع به تحصيل در رشته حقوق در
دانشگاه «ويتواترسرند» کرد. حضور در اين دانشگاه باعث شد که ماندلا با افرادي از
نژادها و سوابق و تفکرات مختلف آشنا شود؛ او در معرض انديشههايي چون ليبراليسم،
راديکاليسم چپ و آفريکانيسم (تفوق سياهان)، نژادپرستي، تبعيض نژادي و برابري نژادي
قرار گرفت. در سال 1943 به کنگره ملي آفريقا (اي.ان.سي) پيوست و بعدا به همراه
ديگران اتحاديه جوانان اين کنگره را تأسيس کرد. در سال 1944 با نخستين همسرش
«اولين ميز» ازدواج کرد و اين ازدواج در سال 1958 با داشتن چهار فرزند به جدايي
انجاميد. در پي پيروزي حزب موافق جداسازي نژادي «مليگرا» در انتخابات سال
1948، ماندلا در مخالفت کنگره ملي آفريقا در سال 1952 و مبارزات «کنگره خلق» در سال
1955 عليه آپارتايد نقش اساسي ايفا کرد. در اين مقطع او به همراه دوستش «اوليور
تامبو» که دفتر حقوقي «ماندلا- تامبو» را مديريت ميکردند، خدمات حقوقي رايگان در
اختيار آن دسته از سياهان که قادر به برخورداري از نمايندگي قانوني نبودند، قرار
ميدادند. در سال 1956 ماندلا به همراه 155 تن ديگر به اتهام «خيانت بزرگ»
دستگير شد، ولي پس از گذراندن چهار سال زندان تبرئه گرديد. در اين زمان مبارزه
عليه آپارتايد ابعاد تازهاي گرفت و خصوصا قوانين جديدي که مشخص ميکردند سياهان
بايد در چه مناطقي زندگي و کار کنند، به چالش کشيده شد. ماندلا در سال 1958 با
خانم «ويني ماديکيزلا» ازدواج کرد. ماديکيزلا بعدا تلاشهاي زيادي براي آزادي شوهرش
از زندان انجام داد. در سال 1960 فعاليت کنگره ملي آفريقا غيرقانوني شد و ماندلا
نيز اجبارا زندگي مخفيانه خود را آغاز کرد. در پي کشتار 69 سياهپوست که طي همين سال
در «شارپويل» رخ داد، تنش و نبرد عليه آپارتايد تشديد شد. در اين مقطع ماندلا به
عنوان نفر دوم کنگره ملي آفريقا، ايجاد اختلال در بخش اقتصادي را به عنوان روش جديد
مبارزه در پيش گرفت و در سال 1962 دستگير شد و به اتهام ايجاد اختلال اقتصادي و
سرنگوني حکومت به شيوه خشونتآميز محاکمه گرديد. در طول اين محاکمه او عقايد
خويش را از طريق تريبون دادگاه اعلام کرد و گفت که حاضر است براي تحقق يک دموکراسي
مبتني بر همزيستي همه افراد و برابري فرصتها بميرد. در 25 اکتبر سال 1962
ماندلا به پنج سال زندان محکوم شد، اما در زمستان سال 1964 حکم تازهاي براي او
صادر شد و اين بار قاضي ماندلا را به اتهام عضويت در کنگره ملي آفريقا به حبس ابد
محکوم کرد. ماندلا در جزيره «روبن» زنداني شد و از مجموع 27 سال حبس خود 18 سال
را در اين زندان به سر برد. طي 12 ماه بين سالهاي 1968 تا 1969 مادر ماندلا فوت
کرد و فرزند بزرگش نيز بر اثر تصادف کشته شد، اما به او اجازه داده نشد که در مراسم
تشييع جنازه آنها شرکت کند. در سال 1982 ماندلا از زندان روبن به زندان
«پولسمور» در سرزمين اصلي آفريقاي جنوبي منتقل شد. ماندلا شهرت جهاني خود را
مديون همين دوره 27 سال است؛ طي اين مدت علاوه بر اينکه مبارزه عليه آپارتايد و
درخواست آزادي ماندلا به يک خواسته عمومي در داخل تبديل شد، در سطح جهاني نيز
چهرههاي سياسي، هنري و مردم براي آزادي او تلاش ميکردند. درحالي که ماندلا و
ديگر رهبران کنگره ملي آفريقا يا در زندان بودند و يا در تبعيد به سر ميبردند،
جوانان مناطق سياهپوست نشين عليه حاکميت اقليت سفيدپوست نبرد جانانهاي را انجام
ميدادند و بر اثر سرکوبهاي دولتي، صدها نفر کشته و هزاران تن نيز مجروح شدند.
بالاخره فشارهاي داخلي و بينالمللي نتيجه داد و در فوريه سال 1990 «فردريک دکلرک»
ممنوعيت فعاليت کنگره ملي آفريقا را لغو و ماندلا را آزاد کرد. در اين زمان گفتوگو
براي شکلگيري يک نظام مبتني بر دموکراسي برابري نژادي آغاز شد. در سال1992
ماندلا از همسرش «ويني» جدا شد. علت اين جدايي روابط نامشروع ويني اعلام شد. علاوه
بر آن، ويني متهم به آدمربايي و معاونت در تجاوز شد. در دسامبر سال 1993 به
ماندلا و دکلرک (رئيس جمهور آفريقاي جنوبي) به طور مشترک جايزه صلح نوبل داده شد!
پنج ماه بعد براي نخستين بار در تاريخ آفريقاي جنوبي انتخاباتي برگزار شد که همه
نژادها درآن شرکت داشتند و ماندلا با رأي قاطع به رياست جمهوري رسيد. بزرگ ترين
مشکلي که پيش روي ماندلا به عنوان رئيس جمهور قرار داشت، فقر و بيخانماني تودههاي
سياهپوست در مناطق مختلف کشور بود. او کارهاي اجرايي را به معاونش «تابو امبکي»
سپرد و خودش را وقف وظايف تشريفاتي که به يک رهبر مرتبط ميشود کرد و تصوير جديدي
از آفريقاي جنوبي به جهانيان ارائه نمود. در چنين شرايطي ماندلا شرکتهاي
چندمليتي را تشويق کرد که در آفريقاي جنوبي بمانند و در آن سرمايهگذاري کنند.
ماندلا در هشتادمين سالگرد تولدش با «گراکا ماچل»، بيوه رئيسجمهور سابق موزامبيک
ازدواج کرد. دوران رياستجمهوري ماندلا از مه 1994 آغاز شد و تا ژوئن 1999 ادامه
يافت و طي اين مدت رهبري انتقال فرمانروايي از اقليت سفيدپوست به اکثريت را برعهده
داشت. از آنجا که وي سياست صلحطلبي را پيش گرفت، به نماينده تمامي قشرهاي مردم
تبديل شد و تحسين بينالمللي را نيز برانگيخت. مورد ديگري که باعث تحسين همه شد،
اين بود که او در اوج شهرت و محبوبيت، در سال 1999 خود را بازنشسته کرد و در
انتخابات دور بعد نامزد شد. پس از بازنشستگي، فعاليتهاي وي به فعاليت در صندوق
خيريه موسوم به «بنياد ماندلا» و مبارزه با «ايدز» محدود شد. در سال 2001 بيماري
سرطان پروستات ماندلا در طول هفت هفته درمان شد. ماندلا همچنين در ميزبان شدن
آفريقاي جنوبي براي مسابقات جام جهاني فوتبال سال 2010 نقش کليدي داشت. استقبال
غرب سفيدپوستان نژادپرست که تا دهه 1990 از رژيم ضدبشري آفريقاي جنوبي حمايتهاي
اقتصادي، سياسي و رسانهاي ميکردند، به مرور تغيير جهت دادند و از ماندلا به عنوان
طرفدار صلح و حقوق بشر استقبال کردند و در اعطاي جوائز و نشانهاي مختلف به ماندلا،
واقعا دست و دلبازي نشان دادند؛ ماندلا علاوه بر دريافت جايزه نوبل که ذکرش رفت،
نشان لياقت و نشان «سنت جان» را از ملکه «اليزابت دوم» و نشان «آزادي» را از «جرج
بوش» پسر دريافت کرد. جايزه «وجدان» (از عفو بينالملل در سال 2006)، تابعيت
افتخاري کانادا، جايزه «سنت جورج»، جايزه «صلح لنين» (1990)، جايزه «بهارات رانتا»
(1990)، جايزه «لياقت» (1995) و... از ديگر جوايزي است که به ماندلا اعطا شد.
توجه جوامع سلطهگر اروپايي و غربي تا آنجا به ماندلا معطوف شد که مجله «تايم» وي
را يکي از چهار نفري دانست که در شکلگيري قرن بيستم و اوايل قرن بيست و يکم
بيشترين نقش را داشتهاند (سه نفر ديگر عبارتند از: بيل گيتس، پاپ ژان پل دوم و يک
مجري تلويزيوني به نام اوپرا وينفري !). جايگاه ماندلا نژادپرستي هر چند قدمت
ديرينهاي در زندگي بشر دارد، ولي اگر ابعاد مختلف آن را از لحاظ فکري و خطرات
اجتماعي در نظر بگيريم، بايد آن را پديدهاي مدرن بناميم؛ زيرا طي يکي دو قرن اخير
است که داروينيسم اجتماعي به مدد آن آمد و از طريق احزاب مدرني چون «نازيسم» و
«فاشيسم» به قدرت رسيد. ژرمنها و انگلوساکسونها با بهرهگيري از سلاحهاي
مدرن، نژادهاي ديگر را که پستتر ميخواندند، مطيع خود کردند و بر سرنوشت آنها مسلط
شدند و بر اساس گرايش هاي نژادپرستانه خود، دهها ميليون نفر از رنگينپوستان را
کشتند. ماندلا هر چند داعيه آرمانگرايي ايدئولوژيک نداشت و هدفش را به مبارزه با
جداسازي نژادي (آپارتايد) محدود کرده بود، ولي دستيابي به همين يک هدف، دستاورد
بزرگي در جهان مدرن محسوب ميشود. هر چند قبل از ماندلا هم مبارزه عليه تبعيض
نژادي وجود داشت و چهرههايي مثل «مالکولم ايکس» و «مارتين لوترکينگ» در ايالات
متحده ظهور کرده بودند، اما جنبش آنها به نتيجه درخوري نرسيده بود و لذا، ضربه تمام
کننده و نهايي به پديده تبعيض نژادي را ماندلا وارد کرده است. اما، همان طور که
توضيح داده خواهد شد، نژادپرستي جزء عنصر ذاتي مدرنيسم نبوده و جايگاهي مثل
ليبراليسم اقتصادي و سرمايهداري را در متن مدرنيسم نداشته است و به همين خاطر،
رهبران قدرتهاي بزرگ و سرمايهداران مسلط توانستهاند جنبش ضد تبعيض نژادي ماندلا
را دور بزنند و يا او و يارانش را کم و بيش با خود همراه کنند. ماندلا؛ نگاهي
متفاوت غرب مدرن ماندلا را به مرور پذيرفت و طرفدارانش را به مرور در خود جذب و
هضم کرد. همين رويه نيز قبلا با اندکي تفاوت در مورد «مهاتما گاندي» رهبر استقلال
هند تجربه شده بود. اما، عليرغم گذشت 34 سال از وقوع انقلاب اسلامي ايران، نه
آمريکا و نه اروپا هيچ کدام نتوانستند با اين انقلاب و رهبران آن کنار بيايند و
جمهوري اسلامي ايران را در باشگاه جهاني بپذيرند. غرب ماندلا را به خاطر تحمل 27
سال زندان قهرمان بزرگ مينامد، ولي در مورد «العمري» عالم شيعي که 45 سال از عمرش
را در زندانهاي سعودي سپري کرده و شکنجه ميشده، کاملا ساکت است و اصلا او را که
در سال 1389 فوت کرده، به خاطر نميآورد! در مورد اينکه چرا غرب مدرن نسبت به
رهبراني مثل ماندلا و گاندي حساسيت زيادي نشان نميدهد و پس از پيروزي آنها، به
سويشان ميشتابد، ولي نسبت به برخي رهبران ديگر متصلب است و سخت برخورد ميکند،
توضيحات کاملا متفاوتي ارائه ميشود: «جاناتان چارتريس بلک» در کتاب «نقش ارتباطات
در رهبري» که به مقايسه پنج رهبر قرن بيستمي (گاندي، کاسترو، ماهاتيرمحمد، ماندلا و
امام خميني) ميپردازد، نگاه متفاوتي به امام خميني دارد و ميگويد در فلسفه جهاد،
مذهب معادل سياست دانسته ميشود و اين خطرناک است. نويسنده غربي با ذکر اين جمله،
دقيقا به هدف زده است، زيرا او که در فضاي مدرنيسم تنفس ميکند، با ماکياوليسم
(سياست منهاي اخلاق) کنار ميآيد، ولي نميتواند آراء و انديشههاي فردي مثل امام
خميني را هضم کند. برخي ديگر ميگويند انسان قرن بيست و يکم با مدرنيسم قطع
رابطه کرده و اکنون دوران پست مدرن است؛ انسان پست مدرن انساني بدون رؤياهاي برتر
است و لذا، ماندلا را ميپذيرد و به او اقبال نشان ميدهد. براساس اين ايده،
پست مدرن به «امر بي زمان» چشم دارد، و آرمانشهرگرايي در آن جايگاهي ندارد.
نئوليبراليسم وجه اقتصادي پست مدرنيسم است. کملطفي غرب به انقلاب اسلامي ايران به
خاطر اين است که پست مدرنيسم فقط اقتدار غرب را به رسميت ميشناسد و چشم بر
اقتدارهاي غيرغربي ميبندد. اين استدلال که با استدلال «پايان تاريخ» فوکوياما
بيشباهت نيست، پاسخ ساده و قاطعي دارد؛ آرمانشهر گرايي در فطرت حقجو و آرمانگراي
بشر قرار دارد و اين رمز تکامل بشر است. علاوه بر آن، چهرهاي مثل «ميشل فوکو»
که طرفداران پست مدرن او را از خود ميدانند، سياست مدرن را تحت عنوان«عقل ابزاري»
به چالش ميکشد و در مقابل، از «سياست رهاييبخش» [آرمانگرا] دفاع ميکند.
واقعيت اين است که رشد سرمايهداري امپرياليستي، چهره ديگر دموکراسي در دنياي کنوني
است و افرادي مثل ماندلا و گاندي متعرض اين فرآيند نيستند و به راحتي در آن جذب و
هضم ميشوند. ليبراليسم ميخواهد خود را تکثرگرا نشان دهد، و اين علامت ورود به
پست مدرنيسم نيست، بلکه فقط درصدد چارهجويي براي خود است. ليبراليسم غربي به
ماندلا لبخند ميزند فقط به خاطر اينکه از بحران نژادپرستي و تبعيض نژادي عبور
نمايد تا هم دموکراسي نجات يابد و هم سلطه امپرياليسم اقتصادي حفظ شود. اما،
ليبراليسم اين معامله را نميتواند با انقلاب اسلامي ايران بکند. جالب است که
ماندلا خود اين را فهميده و اين احساس را دارد که غرب ميخواهد او را دور بزند و
همه آرمانهايش را به صلح جويي و پايبندي ماندلا به اصول دموکراسي تقليل دهد و سپس
آن را يکجا به نفع خود مصادره کند. ولي رهبر جنبش ضد آپارتايد هرچند فطرتي ظلم
ستيز دارد، کاري درخور توجه نميتواند بکند و فقط به طور مقطعي سياستهاي
امپرياليستي را مورد اعتراض قرار ميدهد و حتي تلاش ميکند که اين سياستها را در
قالبهاي نژادپرستي تحليل نمايد: در پي حمله بوش به عراق در سال 2003، ماندلا طي يک
سلسله سخنراني، خواست اثبات بکند که متابعت نکردن ايالات متحده از سازمان ملل و
حمله خودسرانه به عراق، انگيزههاي نژادپرستانه داشته است! ماندلا گفت: «آيا اين به
اين خاطر است که دبيرکل سازمان ملل يک سياهپوست (کوفي عنان) است؟ آنان (مقامات
آمريکا) هيچ گاه در زماني که دبيرکل سازمان ملل سفيدپوست بود، چنين اقداماتي انجام
نميدادند.» اگر غرب اين همه به ماندلا بهاء ميدهد به خاطر اين نيست که وي
صلحطلب، واقعگرا (غير آرمانگرا و غير بنيادگرا)، و پايبند به دموکراسي بوده است،
بلکه به خاطر اين است که ميراث وي غرب امپرياليست را تهديد نميکند و کشور آفريقاي
جنوبي فعلي کم و بيش به اندازه سلف خود و به اندازه عربستان و هند کنوني در خدمت
نظام سرمايهداري مسلط هستند و گرايشات گريز از مرکز آن قابل مهار و کنترل است.
جالب است که ميراث سياسي ماندلا و گاندي تقريبا مشابه يکديگر است؛ ساختار سياسي
آفريقاي جنوبي و هند تقريبا يکي است تساهل سياسي و تعدد احزاب دراين دو کشور وجود
دارد. اما اين تساهل و همزيستي و پرهيز از آرمانگرايي و همزيستي مسالمتآميز، در
جان و ضمير خود، يک انسان معمولي و فطرتا خوب را در مقابل زيادهطلبي و استيلاي
امپرياليسم آمريکا خلع سلاح ميکند. پاشنه آشيل برخلاف گرايش هاي
آرمانگرايانه، ايدئولوژيک و راديکالي که مناسبتهاي کمرنگي با جنبش ضدآپارتايد
دارند، اين جنبش رودرروي صهيونيسم قرار ميگيرد و هيچ راه فراري غير از اين وجود
ندارد. آپارتايد به معني جداسازي نژادي است، صهيونيسم هم عملا به جداسازي نژادي
انجاميده و اين جداسازي (ميان يهوديان و عربها) تبديل به قانون شده است. لذا، رژيم
صهيونيستي ماهيتا مبتني بر آپارتايد است. کنگره ملي آفريقا و شخص ماندلا روابط
نزديکي با سازمان آزاديبخش فلسطين (ساف) داشتهاند. البته ناگفته نماند که ماندلا
نسبت به قوم يهود همدردي نيز ميکرده است. اما ماندلا نميتواند اقداماتي را که
رژيم اسرائيل نسبت به مردم فلسطين انجام ميدهد تاييد کند. به دليل مشابهت
فراواني که ميان رژيمهاي آپارتايد آفريقاي جنوبي و اسرائيل وجود داشت، روابط ميان
اين دو رژيم بسيار گرم بود و اسرائيل روابط اقتصادي و نظامي بسيار نزديکي با دولت
پرتوريا در آن زمان داشت و اين مناسبات دو جانبه تا سال 1994 ادامه يافت. در حال
حاضر که محافل سياسي و رسانهاي غرب تلاش کرده و ميکنند که ماندلا را از خود
بدانند و با اعطاي نشانها و جوايز به او، از وي براي ملتهاي جهان يک اسطوره
ساختهاند ولي تاکنون نتوانستهاند اين مسئله غامض را حل کنند که ماندلا در تحليل
نهايي، مقابل رژيم نژادپرست اسرائيل قرار ميگيرد. البته برخي از نويسندگان غربي
(مثل بن کوهن INS.org) تلاش ميکنند ميان ظلمي که به تودههاي سياهپوست در آفريقاي
جنوبي ميشده است و ظلمي که يهوديان در طول تاريخ ديدهاند ارتباط برقرار کنند و
بگويند ماندلا در اصل جانب يهوديان (صهيونيستها) را ميگيرد. اما اين تحليلها را
کسي نميپذيرد و باور نميکند، چرا که کشتار و شکنجه فلسطينيان به دست يهوديان
صهيونيست به طور روزمره وجلوي چشم همگان اتفاق ميافتد. جمع بندي هيچ کس
نميتواند جايگاه منحصر به فرد ماندلا را در مبارزه عليه تبعيض نژادي ناديده بگيرد،
ماندلا کسي است که به رژيم ضدبشري آپارتايد پايان داد و برابري نژادي را به جهان
مدرن تحميل کرد. دولت آفريقاي جنوبي و قدرتهاي حامي آن، ابتدا احتمال نميدادند
که جنبش ضدآپارتايد در داخل و خارج قدرتمند شود، ولي بعدا مقابل آن تسليم شدند.
در مرحله بعد، قدرتهاي مسلط جهاني با تکيه برخي ويژگيهاي ماندلا مثل پايبندي به
دموکراسي و صلحطلبي، سعي کردند از طريق رسانههاي گروهي طوري وانمود کنند که
ماندلا از همان ابتدا به اردوگاه غربي تعلق داشته است و با اعطاي جوايز به وي، اين
پيوند را پررنگ کردهاند.در ارتباط با لبخند غرب به ماندلا تفاسير زيادي وجود دارد،
اما به نظر ميرسد اين نگاه که دولتهاي مدرن سعي کردهاند از مرحله نژادپرستي عبور
کنند، با واقعيت بيشتر منطبق باشد. ولي ماندلاي مخالف آپارتايد، ماهيتا مقابل
اسرائيل نيز قرار ميگيرد. به همين خاطر، تلاشهاي زيادي صورت ميگيرد تا نشان داده
شود ماندلا مخالف «صهيونيسم» نيست وحتي او نيز موافق اسکان يهوديان سرگردان در
سرزمين تاريخي خود (فلسطين) است. اين جريان سعي دارد ميان زجر سياهان دوران
آپارتايد و سرگرداني تاريخي يهوديان پيوند برقرار کند. اگر اروپاييها و غربيها به
طور کامل، در اين پروسه هم موفق شوند، آن وقت، ماندلا و کل جنبش ضدآپارتايد را به
نفع خود مصادره خواهند کرد.
|