نمي دانست که پاهايش را ازدست داده. از اين طرف و آن طرف داد مي زدند:
«آمبولانس، آمبولانس» اما او هيچ دردي احساس نمي کرد. همرزمانش گريه مي کردند و
کيسه هاي شن و خاک را از روي او کنار مي زدند. باورشان نمي شد هنوز زنده باشد. چند
دقيقه بعد او راهي بيمارستان بود و چند نفر بالاي سرش دعا مي خواندند. «تلگرافچي
پنج ستاره» شرح مبسوطي است از زندگي يکي از ستوانياران ارتش در رسته ي بي سيم
مخابرات. «ساسان ناطق» اين بار به سراغ «صابر قره داغلو» رفته و خاطرات او را از
دوران کودکي، خدمت در رسته ي مخابرات ارتش پيش از انقلاب، حضور در جبهههاي درگيري
در کردستان و دفاع از مرزهاي کشورمان درمقابل نيروهاي عراقي، در قالب داستاني در
554 صفحه نگاشته و توسط سوره مهر منتشر شده است. داستان زندگي «تلگرافچي» با
کودکي پرمخاطره اش در مدرسه آغاز مي شود. نويسنده در بخش هاي آغازين کتاب از
روزهايي حرف مي زند که صابر براي پرداخت شهريه ي مدرسه، مأمور معدل گيري و نوشتن
کارنامه بچه ها مي شود. خرج خانواده به دوش او بود و او ناچار مي شود درس و مدرسه
را رها کند. پرونده اش را از مدرسه مي گيرد و براي «مردشدن» به استخدام ارتش در مي
آيد. با پيشروي داستان در خاطرات قره داغلو از ارتش، شور انقلابي در مردم پديدار
مي شود و نام امام خميني(ره) برسر زبانها مي افتد. در اين قسمت از کتاب، صابر از
نابسامان شدن اوضاع مي گويد. مردم گاه و بيگاه به خيابان ها مي ريختند و دور از چشم
نيروهاي شهرباني و ژاندارمري عکس امام خميني را به در و ديوار ميچسباندند. صابر
سردرگم شده بود. روزي از روضه خواني که شاه و دولت را به باد انتقاد مي گرفت،
پرسيد:«حاج آقا اگه فرداپس فردا دستم اسلحه دادن و گفتن برم مردم رو بزنم چي کار
کنم؟» جوابش اين بود که به سوي مردم تيراندازي نکند. آنچه در کتاب «تلگرافچي پنج
ستاره» پررنگ شده، روحيه ي اعتراضي صاحب خاطرات است. در ارتش معروف شده بود که «قره
داغلو را نبايد هل داد». ستوان قره داغلو اگر نمي خواست کاري را انجام بدهد، انجام
نمي داد. براي مثال در فصل دوازدهم، نويسنده از افسرنگهبان شدن قره داغلو مي گويد و
دردسرهايي که براي خودش درست مي کند. آنجا هم دست از مخالفت با رژيم برنداشت و به
يک زنداني سياسي غذاي گرم داد. نزديک بود توبيخش کنند. شانس با او يار بود و همان
روزها شاه فرار کرد. اين کتاب بيش از آنکه گوياي تاريخ باشد، بازگو کننده خاطرات
يک انسان است. در پشت صحنه يکي از فصول پاياني کتاب، نيروهاي عراقي درحال پيشروي
هستند و روي صحنه «صابر قره داغلو» و هم رزمانش، کله پاچه بار مي گذارند تا دلي از
عزا درآورند. مسلم است که مبارزه ي يک فرد در زمينه انقلاب و جنگ تحميلي موضوع اصلي
اين کتاب است. به همين دليل به رويدادهاي واقعي تنها اشاره مي شود. همين باعث مي
شود که خواننده بيشتر با يک داستان مواجه باشد تا بازگويي وقايع تاريخي. * گزيده
متن: صفحه 301: -يه چيز خوب برات آوردم. -چي؟ -بعدا بهت مي گم.
باخودم گفتم: «حتما سوهان آورده.» گروهبان اکبر اربابي تازه از مرخصي برگشته بود
و بچه ي قم بود. گفتم:«برو بيار ببينم چيه؟» اربابي رفت و سي چهل برگ کاغذ لوله
شده آورد. بازکردم، ديدم اعلاميه ي امام خميني است. ماندم با آنها چه کار کنم ...
گروهبان ها وسربازها يکي يکي آمدند و بعد از يک ساعت اعلاميه ها تمام شد.
|