(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


یکشنبه 16 تـیـر 1392 - شماره 20535

تلگرافچي پنج ستاره
يادبود اسارت حاج احمد متوسليان
ماجراي گريه کردن حاج احمد براي بسيجي 17 ساله
   


نمي دانست که پاهايش را ازدست داده. از اين طرف و آن طرف داد مي زدند: «آمبولانس، آمبولانس» اما او هيچ دردي احساس نمي کرد. همرزمانش گريه مي کردند و کيسه هاي شن و خاک را از روي او کنار مي زدند. باورشان نمي شد هنوز زنده باشد. چند دقيقه بعد او راهي بيمارستان بود و چند نفر بالاي سرش دعا مي خواندند.
«تلگرافچي پنج ستاره» شرح مبسوطي است از زندگي يکي از ستوانياران ارتش در رسته ي بي سيم مخابرات. «ساسان ناطق» اين بار به سراغ «صابر قره داغلو» رفته و خاطرات او را از دوران کودکي، خدمت در رسته ي مخابرات ارتش پيش از انقلاب، حضور در جبهه‌هاي درگيري در کردستان و دفاع از مرزهاي کشورمان درمقابل نيروهاي عراقي، در قالب داستاني در 554 صفحه نگاشته و توسط سوره مهر منتشر شده است.
داستان زندگي «تلگرافچي» با کودکي پرمخاطره اش در مدرسه آغاز مي شود. نويسنده در بخش هاي آغازين کتاب از روزهايي حرف مي زند که صابر براي پرداخت شهريه ي مدرسه، مأمور معدل گيري و نوشتن کارنامه بچه ها مي شود. خرج خانواده به دوش او بود و او ناچار مي شود درس و مدرسه را رها کند. پرونده اش را از مدرسه مي گيرد و براي «مردشدن» به استخدام ارتش در مي آيد.
با پيشروي داستان در خاطرات قره داغلو از ارتش، شور انقلابي در مردم پديدار مي شود و نام امام خميني(ره) برسر زبانها مي افتد. در اين قسمت از کتاب، صابر از نابسامان شدن اوضاع مي گويد. مردم گاه و بيگاه به خيابان ها مي ريختند و دور از چشم نيروهاي شهرباني و ژاندارمري عکس امام خميني را به در و ديوار مي‌چسباندند. صابر سردرگم شده بود. روزي از روضه خواني که شاه و دولت را به باد انتقاد مي گرفت، پرسيد:«‌حاج آقا اگه فرداپس فردا دستم اسلحه دادن و گفتن برم مردم رو بزنم چي کار کنم؟» جوابش اين بود که به سوي مردم تيراندازي نکند.
آنچه در کتاب «تلگرافچي پنج ستاره» پررنگ شده، روحيه ي اعتراضي صاحب خاطرات است. در ارتش معروف شده بود که «قره داغلو را نبايد هل داد». ستوان قره داغلو اگر نمي خواست کاري را انجام بدهد، انجام نمي داد. براي مثال در فصل دوازدهم، نويسنده از افسرنگهبان شدن قره داغلو مي گويد و دردسرهايي که براي خودش درست مي کند. آنجا هم دست از مخالفت با رژيم برنداشت و به يک زنداني سياسي غذاي گرم داد. نزديک بود توبيخش کنند. شانس با او يار بود و همان روزها شاه فرار کرد.
اين کتاب بيش از آنکه گوياي تاريخ باشد، بازگو کننده خاطرات يک انسان است. در پشت صحنه يکي از فصول پاياني کتاب، نيروهاي عراقي درحال پيشروي هستند و روي صحنه «صابر قره داغلو» و هم رزمانش، کله پاچه بار مي گذارند تا دلي از عزا درآورند. مسلم است که مبارزه ي يک فرد در زمينه انقلاب و جنگ تحميلي موضوع اصلي اين کتاب است. به همين دليل به رويدادهاي واقعي تنها اشاره مي شود. همين باعث مي شود که خواننده بيشتر با يک داستان مواجه باشد تا بازگويي وقايع تاريخي.
* گزيده متن:
صفحه 301:
-يه چيز خوب برات آوردم.
-چي؟
-بعدا بهت مي گم.
باخودم گفتم: «حتما سوهان آورده.»
گروهبان اکبر اربابي تازه از مرخصي برگشته بود و بچه ي قم بود. گفتم:«برو بيار ببينم چيه؟»
اربابي رفت و سي چهل برگ کاغذ لوله شده آورد. بازکردم، ديدم اعلاميه ي امام خميني است. ماندم با آن‌ها چه کار کنم ... گروهبان ها وسربازها يکي يکي آمدند و بعد از يک ساعت اعلاميه ها تمام شد.

 


جدي بود و نظامي بودن از جمله ويژگي‌هاي پررنگ شحصيت حاج احمد متوسليان بود. راوي اين خاطره حاج مجتبي عسگري است که بسيار شيوا آن را تعريف کرده و به نقل از فارس مي خوانيد.
***
هر پاسداري که وارد مريوان مي‌شد دو شغل داشت. يک شغل رزمي و يک شغل بزمي. چون اداره شهر با بچه‌هاي سپاه بود. حاجى مرا مسئول شبکه بهداشت مريوان که بيمارستان مريوان هم زير مجموعه‌اش بود، قرار داد. اولين حرفي که به من زد گفت: مجتبي شنيده‌اي که ضد انقلاب در سنندج به بچه‌هاي زخمي، آمپول اشتباهي تزريق مي کنه و آنها را شهيد مي کنه؟
گفتم: بله.
گفت: اگر در اين بيمارستان مريوان کسي به مجروح نرسد و نيروها شهيد شوند، من سقف بيمارستان را روي سرت خراب مي‌کنم، اگر مردش هستي بايست؟ گفتم: مي‌ايستم.
من مسئول بهداشت مريوان شدم، يکي از بچه‌ها مسئول راديو تلويزيون، يکي فرماندار و ... .
اين شغل بزمي‌مان بود. شغل رزمي‌‌يمان هم مسئول تخريب و امدادگر عمليات بودم.
يک روز به احمد گفتم: مي‌خواهم به مرخصي بروم. گفت: نمي‌شود. گفتم: مي‌خواهم ازدواج کنم. احمد در اين قضيه خيلي با بچه‌ها راه مي‌آمد. قبول کرد و گفت: چهار، پنج روز وقت داري بروى و برگردى. گفتم: نمي‌شود! فقط رفت و برگشتم به يزد 4 روز طول مي‌کشد. يعني فقط يک روز آنجا باشم؟ گفت: برو و زود برگرد.
مرخصي‌ام 20 روز طول کشيد. احمد به من خيلي علاقه داشت. نه به خاطر اينکه من خوب بودم بلکه به خاطر همسرم به من احترام مي‌گذاشت. به من و علي ميرکياني و سيف الله منتظري و بقيه متأهلين احترام خاصي مي‌گذاشت.
مدتى بعد از اينکه ازدواج کردم، باز به مرخصي رفتم. وقتي به بيمارستان مريوان برگشتم سر ظهر بود و سفره پهن بود . بچه‌ها غذا مي‌خوردند. غذا را که خورديم درب اتاق باز شد و شهيد ممقاني وارد شد، گفت: مجتبي، برادر احمد با تو کار دارد. گفتم: مگر برادر احمد فهميده که من از مرخصي آمده‌ام؟ گفت: حتما فهميده که کارت دارد. من خيلي به خودم مغرور شدم براى اينکه احمد متوسليان آمده مرا ببيند!
دويدم سمت درب بيمارستان. از کنار ديوار رفتم و همين که در راهرو پيچيدم و چند قدم آن طرف‌تر احمد را ديدم. چهره‌اش غضبناک بود. ترسيدم؛ خواستم برگردم که حاجى گفت: کجا؟
او مسائل شرعي را خيلي رعايت مي‌کرد. هيچ وقت نتوانستم به او ابتدا سلام کنم، معمولا او پيش دستي مي‌کرد. اما آن روز جواب سلام مرا هم نداد. يقه مرا گرفت و طورى مرا کشيد بالا که روي پايم بلند شدم. خيلي پر زور بود.
گفتم: برادر احمد چه شده؟ يقه‌ام را ول کن. هيچ چيزى نگفت. شروع کرد مرا در بخش بيمارستان به دنبال خودش کشيدن. ديدم دکترها و پرستارها رديف ايستادند و نظاره گر اين صحنه هستند. نفر آخر آنها هم همسرم ايستاده بود. معلوم بود قبل از اين احمد در اينجا با ديگران دعواهايش را کرده بود.
ممقاني رئيس بيمارستان مريوان و من رئيس شبکه بهداشت کل مريوان بودم. در همين گير و دار تازه فهميدم هر مشکلى که پيش آمده، ممقاني انداخته گردن من. به حاجى گفتم: برادر احمد همسرم اينجاست! هواى ما را داشته باش.
احمد در فرماندهي‌اش جايي که به هدر رفتن نيروي انساني و بيت المال در ميان بود رو دربايستي با کسي نداشت.
برگشت بهم گفت: همسرت اينجاست، چشمت کور. مي‌خواستي درست کار کني.
حاجى جايي که صحبت از بيت المال در ميان بود، رعايت حال افراد را نمي‌کرد. البته آبروي کسي را هم نمي‌برد. آن روز با من خشن برخورد کرد. مرا به اتاقي برد و درب آنجا را باز کرد.
گفت: اين چيست؟ ديدم يک جوان 18- 17 ساله روي تخت خوابيده و دست‌هايش خوني و زخمي است. تازه فهميدم احمد از چه چيزى ناراحت است. نگاه کردم و متوجه شدم خون روي شلوارش، براى الان نيست. لکه‌هاى خون حداقل براى دو يا سه روز پيش است.
گفتم: برادر احمد، اين زخمي است.
گفت: من هم مي‌دانم زخمي است.
حاجى رو کرد به آن رزمنده و اسم و مشخصاتش را پرسيد. يادم هست آن رزمنده گفت که يک هفته است که مجروح شده.
حاجى ازش پرسيد: چرا لباست را عوض نکردند؟ چطور غذا مي‌خوري؟
رزمنده گفت: با دست.
حاجى پرسيد: چرا دستت را تميز نکردي؟
رزمنده گفت: خودم که چون پاهايم شکسته نمي‌توانم، کسي هم کمکم نکرده. آنجا بود که من ياد آن جمله احمد افتادم که گفت: اگر اتفاقى بيفتد سقف بيمارستان را روي سرت خراب مي‌کنم. متوجه شدم اتفاق بدي افتاده، کارم قابل توجيه نبود. حقم بوده که جلوي همسرم اين رفتار را با من داشته باشد. اين افکار در عرض 20 ثانيه از ذهنم گذشت. با خود گفتم وقتى قضيه را نمي‌دانستم با من آن طور برخورد کرد، حالا که خبردار شدم حتماً کتک خواهم خورد.
تصميم گرفتم اين طور جواب دهم که من رئيس شبکه بهدارى هستم. بهدارى 10 بيمارستان، 10 درمانگاه، 30 شبکه روستايى دارد. رئيس بيمارستان و مسئول بخش دارد. مسئول بخش کمک بهيار دارد. کمک بهيار بايد اين کار را بکند. آقاى ممقانى، رئيس بيمارستان بايد جواب بدهد، بيمارستان تشکيلات دارد.
خدا شاهد است « کاف » تشکيلات هنوز در دهان من نچرخيده بود که حاجي فهميد من چه مي‌خواهم بگويم. پشتش را به من کرد، فهميدم دنبال چيزى مي‌گردد و قرار است آن چيز به سر من بخورد. به محض اينکه چرخيد و حواسش از من پرت شد يواش يواش در اتاق را باز کردم. ديدم بچه‌ها پشت در، گوش ايستاده‌اند.
يادم نيست در از داخل باز مي‌شد يا رو به بيرون، خلاصه بچه‌ها به بيرون اتاق يا داخل آن افتادند. پايم را رويشان گذاشتم و فرار کردم. بچه‌ها هم هرکدام به سمتى فرار کردند. صداى حاجى را مى‌شنيدم که فرياد مي‌زد: بايست.
داشتم از بغل ديوار مي‌دويدم، به پيچ راهرو که رسيدم ديدم يک چيزى به سرعت از کنار من رد شد و زوزوه کشان به ديوار اصابت کرد. نگاه کردم ديدم يک چنگال بودکه محکم به ديوار خورده و گچ ديوار به زمين ريخت. اگر اين چنگال به گردن من خورده بود کارم تمام بود. خلاصه به سمت حياط بيمارستان دويدم.
بچه‌ها جلوى احمد را گرفتند. حاجى به من گفت: تو قول دادى در بيمارستان به مجروحان رسيدگى کنى، تو مرد نيستى، حرفت حرف نيست.
حق هم داشت. وقتى احمد عصبانى مي‌شد در بين بچه‌ها به هم مي‌گفتيم به اصطلاح آمپر چسبانده. آمپر شد صد، شد هشتاد، شد شصت، شد چهل. وقتى به چهل مي‌رسيد، مي‌دانستيم ديگر مشکل ندارد و عصبانيتش فروکش کرده است. معذرت خواهى کردم و گفتم: ديگر اين کار را نمي‌کنم. اما گفت :نه تو را ول نمي‌کنم. شب ساعت 9 به سپاه بيا.
پيش خودم گفتم باشد تو از اينجا برو، تا شب خدا بزرگ است.
سر ساعت 9 بايد مي‌رفتم مقر سپاه مريوان. ساعت هشت شب به همسرم گفتم: پاشو با هم برويم. گفت: من نمى‌آيم، اگر بيايم يک چيزى به تو مي‌گويد و آن وقت ممکن است من چيزى به او بگويم که بد باشد، زشت است من به برادر احمد چيزى بگويم.
گفتم: تو بيخود مي‌کنى چيزى بگويى، دعوا که نداريم. من هم زيرک بودم مي‌دانستم اگر خانمم باشد، برادر احمد اقدام آنچنانى نخواهد کرد. سر ساعت9 به اتاقش رفتيم. يک ميز کوچک چوبى و يک صندلى داشت که پشت آن نشسته بود. من وارد اتاق شدم و کنارش رفتم. به فاصله 10 ثانيه بعد هم همسرم وارد شد. قيافه احمد اخمو بود. يک دفعه که چشمش به خانمم افتاد گفت: چرا همسرت را همراه خودت آوردى؟
گفتم: يا وجيهاً عندالله اشفع لنا عندالله (بلا تشبيه) فضا عوض شد. البته از اول هم قصد برخورد نداشت. بعد بلند شد مرا در آغوش گرفت و گريه کرد و گفت پدر و مادر اين رزمنده‌ها، آنها را به ما سپرده‌‌اند بايد از آنها مواظبت کنيم.مي‌گويند احمد خشن بود، احمد قاطع بود. خشونت طلب نبود. در دستورات نظامى خشک بود. آن شب احمد از من و خانمم عذرخواهى کرد و گفت: مجتبى حقش بود، اما من هم تندروى کردم.

 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10