پروين مقدم
نفس تند شهر
باد آمد و تودهاي ابر با خودش آورد. شهر ساكت بود، حتي
صداي پاي رهگذران در سكوت و گرما ذوب شد، ناگهان پچپچ مثل نم در زمين تشنه از همه
جاي شهر آمد. «ما چي!
نفت ملي شد؟ انگليس تحريممون كرد؟ اروپا ديگه ازمون نفت نميخره؟ آيتالله كاشاني
از مردم خواستن واسه حمايت از مصدق به خيابونها بريزن؟»
و بعد نفس شهر تند شد و جمعيت
ريخت به خيابانها و شعار دادند:
«كاشاني، مصدق حمايتت ميكنيم! مرگ بر انگليس!»
اول بازاريها از سمت
بازار آمدند، بعد دانشجوها و دبيرستانيها از خيابان حافظ پيچيدند به سمت
بهارستان، بعد هم بقيه آمدند.
سر چهارراه استانبول جمعيت گلوله شد، كمي كمتر از يك
چهارراه مانده بود به بهارستان و ساختمان مجلس كه ماشينهاي نظامي از راه رسيدند،
اول چند جيپ سفيد و خاكي، بعد كاميونهاي سرپوشيده پر از سرباز با كلاه و سپر و
باطوم و بعد قطار تيربارها!
ساعت 7 صبح بود، ريحانه رفت لب حوض، مشتي آب به صورتش
پاشيد و روي آب حوض موج انداخت. صداي گلوله آمد، ريحانه يكهو بلند شد و به طرف پشت
بام دويد، از خيابان بهارستان دود خاكستري به هوا بلند ميشد، صداي گلوله پيدرپي
شد، يكي از توي خيابان داد زد:
«دارن ميكشن، دارن ميكشن!»
ريحانه نشست روي زمين و زير لب
زمزمه كرد: «يا
بابالحوائج!» * * *
كيش شاه
ريحانه پيچ راديو را كم كرد،
صداي محمدحسين از توي اتاق آمد:
«حالا كه شاه فرار كرده دكتر مصدق خواسته واسه انحلال
مجلس رفراندوم برگزار بشه.»
ريحانه راديو را گذاشت روي طاقچه و سفره را گذاشت وسط
اتاق. «مگه آيتالله
كاشاني رئيس مجلس نيس؟ اين چه كاريه؟»
محمدحسين گفت:
«آب رو بردين؟»
ريحانه پارچ را گذاشت وسط سفره و گفت:
«ها! بله، مگه آيتالله كاشاني
رئيس مجلس نيس؟ واسه چي انحلال؟»
محمدحسين ايستاد بين درگاهي و گفت:
«بعد از اينكه شاه فرار كرد،
مصدق ميخواست مجلس اختياراتش رو تمديد كنه همين مسئله موجب اختلافش با آيتالله
كاشاني شده با اينكه مصدق واسه يه سال موافقت رو گرفت اما ميخواد مجلس منحل بشه!
چون فكر ميكنه مردم بدون قيد و شرط ازش حمايت ميكنن!»
ريحانه چيزي نگفت، نگاه به قاب
عكس آقا عبدالصمد كرد، محمدحسين آمد توي اتاق و نشست سر سفره.
- اگه مجلس منحل بشه، نميدونم
آقاي مصدق چطوري ميخوان دوباره حمايت مردم رو به دست بيارن، آيتالله كاشاني توي
مجلس و بين مردم خيلي ازشون حمايت كردن! از طرفي ميگن در اين موقعيت، شاه دست به
دامن انگليس و آمريكا شده، شايد برش گردونن!
ريحانه غذا را روي سفره گذاشت و گفت:
«برگرده؟ شاه برگرده؟ با
حجلههاي سر خيابونا چه ميكنه؟ حالا كه مردم مجسمههاش رو پايين كشيدن، چطوري
برگرده؟» محمدحسين دست
برد به سفره و تكهاي پنير و گردو گذاشت لاي نان و گفت:
«يعني فكر ميكني تا حالا چطوري
مونده؟ با زور ديگه! اصلاً نظر مردم اهميتي داشته؟»
* * *
تصفيههاي شاهنشاهي
دسته با پريشاني آشكاري صف كشيد، باد از زير يونيفورمها
ميگذشت و تا عمق جان نفوذ ميكرد، گونهها از سرما به سرخي ميزد و قنداق تفنگهاي
يخ زده كرختي و سرما را به دستها منتقل ميكرد.
با آمدن فرمانده سربازها محكم پوتينها را بر خاك
كوبيدند و گردهاي از خاك به آسمان بلند شد.
صداي كشدار گروهبان توي هوا چرخي زد و بر سر دسته فرو
افتاد. - دسته آزاد!
محمدعلي نفساش را به
آرامي بيرون داد و قنداق تفنگ را كنار پاشنه پايش به زمين گذاشت و نوك سر نيزه را
در دست راستش فشرد.
آسمان سياه بود از ابرهايي كه از غرب ميآمد، محمدعلي با خودش فكر كرد:
«اگه همين طوري ادامه پيدا
كنه، خوبه!» محمدعلي
غرق خودش و جلسه عصر با بهاييهايي بود كه آن روز عصر به خانه سرهنگ ميآمدند، فكر
كرد: «حالا حتم دارم
ميتونم ثابت كنم كه اول روسها بودن كه بهائيت رو ساختن و بعد انگليسيها از
بهائيت به نفع خودشون استفاده كردن!»
فرمانده گردن كشيد:
«گروهبان سوم محمدعلي رجايي!»
سرها برگشت به طرف محمدعلي!
محمدعلي سر جا ماند. فرمانده دستش رفت به جيب لباسش و پاكت سيگار را بيرون آورد و
سيگاري گيراند! - لابد
لو رفتم! محمدعلي يقين
داشت كه اگر لو رفته باشد، ارتش هرگز او را نميبخشد، نميبخشد به خاطر عقايدش كه
اين روزها با خواندن كتاب دالگورگي درباره باطل بودن بهائيت محكم تر شده بود، يا
حتي به خاطر آيتالله طالقاني در مسجد هدايت و همسو شدن با عقايدش، نابخشودنيتر
از همه عضويت در گروه فدائيان اسلام كه اين روزها خون رزمآرا را به خاطر مخالفتش
با ملي شدن نفت ريخته بودند.
فرمانده دوباره و اين بار با صداي بلندتر گفت:
- گروهبان سوم محمدعلي رجايي!
محمدعلي يك قدم پا پيش
گذاشت و پاها را به هم كوبيد، فرمانده ايستاد، سينهبهسينه محمدعلي و آرام و سنگين
گفت: «فردا خودتو به
پادگان نيروي زميني جي معرفي كن!»
لبان محمدعلي ناباورانه زمزمه كرد:
«نيروي زميني! بله قربان!»
باد زير آسمان سرد،
بيمحابا تاخت ميزد و پرچم شاهنشاهي بر نوك ميله بلند ميانه پادگان تكان ميخورد،
محمدعلي لبههاي يقه اوركتش را بلند كرد و تا پشت گردنش بالا آورد، انديشيد:
«بايد از ارتش برم، حالا كه
شاه با كودتا برگشته نه اينجا كه همه ادارهها رو از نيروهاي مخالفش پاك ميكنه!
پس چه بهتر كه خودم از ارتش برم!»
پاورقي
|