Research@kayhan.ir پروین مقدم سال 1341 بود، آيتالله طالقاني، دكتر سحابي
و مهندس بازرگان جبهه دوم ملي را سرانجام تأسيس كرده بودند و اسمش را گذاشتند نهضت
آزادي. محمدعلي هنوز هم به مسجد هدايت ميرفت و پاي درس آيتالله طالقاني
مينشست. او در يكي از همان روزهاي اوليه تأسيس حزب، عضو نهضت آزادي شد، روزهايي
هم براي درس دادن به مدرسه كمال ميرفت كه به شدت تحت نظر ساواك بود. همراه
فردا خيابان پر بود از صدا، صداهايي كه از بام تا شام آوار خانهها ميشد،
اينجا و آنجا بساط لبوفروشي و عدسي، چاي دارچيني، آش فروشي، سلماني و عكاسي فوري
بر پا بود و صداي خشدار و دورگه معركه گير كه از خيابان ميآمد. چند نفري هم كنار
تيرچوبي برق، زير سايه ديوار جا خوش كرده بودند و قاپ ميانداختند. با اين همه
كوچه انگار افسرده بود، اين جنبوجوش به نظر محمدعلي كسل كننده و بيمعنا ميآمد،
ميديد و زود ميگذشت، ميماند و باز به راه ميافتاد. به خانه كه رسيد صداي
معركه گير هنوز ميآمد: «حالا ببينم چراغ اول پهلوون رو كي روشن ميكنه.»
داخل راهرو و پا گرد كه شد، يك دم ايستاد و با صدايي بلند گفت: «ياالله مادر
من اومدم!» بعد راهپلهها را گرفت به سمت پايين و رفت به طرف آشپزخانه، روي
آخرين پله ايستاد و صدا زد: «مادر! من اومدم، شما اونجايين؟» زيرپله پر
شده بود از بوي نعناع سرخ شده، - محمدعلي! گفته بودم زود برگرد، مهمون
داريم. صدا، همان صداي آشناي هميشگي بود، به عقب برگشت، مادر را ديد كه روي
نردهها خم شده بود، انگاري دلخور بود! محمدعلي پاكت را گذاشت روي كمد ظرفها و
گفت: «سلام مادر! نميشد كلاس رو تعطيل كنم، من معلمم! واسه خاطر پنج دقيقه
وقت بچههاي مردم مسئولم چه برسه واسه نيم ساعت.» بعد كف دستهايش را به هم زد
و گفت: «مخلص مادر خوبم! حالا شما بفرما چاكر بايد چه كار بكنه؟» مادر
يك پله پايينتر آمد و گفت: «هيچي! فعلاً از آشپزخونه بيا بيرون تا من به
كارم برسم.» محمدعلي تنهاش را چسباند به ديوار و مادر خودش را كشيد توي
آشپزخانه كوچك كه همه وسعتش به اندازه يك زيرپله بود و گفت: «واسه امشب دلم
روشنه. اين دختر و خونوادهاش خيلي باكمالاتن، خدا مهرتون رو به دل هم بندازه،
منم خيالم از طرف تو راحت بشه. اسمش عاتقهاس. هم اسم خواهرت، عاتقه صديقي...»
محمدعلي روي پله نشست و گفت: «توكل به خدا!» * * * لاله گوش
محمدعلي سرخ شده بود و پيشانياش عرق كرده بود، همان طور كه چشم به قالي داشت،
گفت: «خواستم بيايين اينجا تا وضعيت منو از نزديك ببينين، من همينم، آدم
ثروتمندي نيستم، يه معلم سادهام كه از همه مال دنيا يه خونه قسطي داره، با ادامه
خدمت معلميام در قزوين موافقت شده و علاوه بر اينكه در قزوين تدريس ميكنم،
ساعتهاي فراغتم رو در مدرسه كمال تهران درس ميدم. زندگي يك معلم ساده دشواريها
و سختيهاي مالي هم داره، با اين حال من تلاش ميكنم تا به شكلي آبرومندانه و
حلالوار زندگي كنم.» محمدعلي مكث كرد، بعد نگاهش را به ناخن دستهايش دوخت و
گفت: «من ميدونم كه شما خواستگارهاي خوبي دارين كه وضعيت مالي خيلي بهتري از
من دارن...» عاتقه كه چهرهاش از داغي و شرم ميسوخت با صداي آرامي گفت:
«براي من صداقت و انسانيت از مال و ثروت مهم تره!» و محمدعلي ادامه داد:
«شما بايد بدونيد، من چند تا عيب هم دارم، قدري عصباني مزاج هستم دندوناي سالمي
ندارم و...» توي دل عاتقه جا باز كرده بود، همه چيز محمدعلي براي او شيرين،
پرلطف و دلپذير بود. شرم و نجابتي كه در نگاه، رفتار و حرف زدن و راه رفتنش موج
ميزد، برايش خوشايند بود، صداقتي كه دلچسب بود و همه اينها احساس گنگي از شعف را
در درون نجيبش ميشوراند. احساسي از گرما و جاني كه با محمدعلي تازه ميشد.
پاورقی |