* سعید محمدی شاید بتوان گفت که اکثر آثار ادبی روزگار ما رنگ و بویی از
مفهوم تنهایی را در خود دارند و تنهایی به یکی از شالوده های اصلی آثار دوران کنونی
تبدیل شده است. اینکه چرا و چگونه خود بحثی مفصل است اما این بار این حمیدرضا نعیمی
است که در قالب نمایشنامه، مضمون تنهایی را به رشته تحریر درآورده است. اثری که
میلاد نیک آبادی به همراه گروه شایا در تالار قشقایی تئاتر شهر به روی صحنه برده
است. این نمایشنامه اقتباسی از رابینسون کروزوئه، رمان جنجال برانگیز قرن هفدهم
انگلستان، اثر دانیل دفو پدر رمان انگلیسی است. صحنه های طنز موقعیت در نمایشنامه
از نقاط برجسته نمایش است. صحنه ای که تماشاچیان را می خنداند و باعث می شود که هر
چه بیشتر و دقیق تر پا به پای داستان حرکت کنند. نمایش با موسیقی و رفت و آمد های
پی در پی بازیگران آغاز می شود که شاید بتوان گفت تداعی کننده نوعی سرگردانی است. و
سپس رابینسن داستان خود را به صورت راوی برای تماشاچیان بیان می کند و تا پایان ما
شنونده سرگذشت پر فراز و نشیب رابینسن از زبان خود او هستیم. رابینسن شخصیتی است که
از سوی خانواده طرد می شود، به دیار دیگر سفر می کند، به کشت و زرع می پردازد و مال
و منالی برای خود به دست میآورد اما روی هم رفته شاید انسانی معمولی در روزگار خود
به حساب آید.با دوستانش به طمع کسب سود بیشتر تصمیم به تجارت برده می گیرند اما در
سفر دریاییشان دچار طوفان می شوند و تنها رابینسون از میان دوستانش زنده می ماند.از
این جای نمایشنامه داستان رابینسون رنگ و بویی دیگر میگیرد. گویی که او در جزیره
با خود روبه رو می شود چرا که در جزیره انسانی جز خود او یافت نمی شود. به عادت
زندگی گذشته دست به کشت و زرع می زند اما کم کم لایه های شخصیتی او بر ما آشکارتر
می شود.او که در گذشته صاحب قدرت و ثروت بوده اکنون در تنهایی کسی را ندارد که از
او پیروی کند و این حس سلطه جویی او باعث می شود که میمون های جزیره را به دام
انداخته و تربیت کند تا از او فرمانبرداری کنند گویی از سلطه که از ارزشهای دنیای
گذشته او و اکنون جزئی لاینفک از وجودش است ، نمی تواند چشم پوشی کند.شخصیت های
دیگری که در نمایش حضور دارند، گاه چونان دوستان رابینسن و گاه همچون جنبه های نیک
و بد وجودش ، در واقع نمایانگر وجود او و روشن کننده وجوه تاریک شخصیت او هستند.
رابینسنی که محصول دنیای مدرن بیرون جزیره است و اکنون که از دنیایی که بدان تعلق
داشته فاصله گرفته است. همین فاصله گرفتن در خلال نمایش نامه باعث می شود که او با
خود حقیقی اش مواجه شود. در واقع باید گفت که دنیای رابینسن از جهاتی شبیه به دنیای
امروز ماست از این جهت که بیگانگی انسان امروزی باعث شده که هر کس در جزیره خود
زندگی کند و بیان این مطلب از زبان رابینسن که “ تنهایی اصالت وجود ماست” موید این
مطلب است.حتی در صحنه ای که صدای سوت کشتی شنیده می شود رابینسن برای جلب توجه کشتی
و نجات خود هیچ تلاشی نمی کند گویی که به سرنوشت محتوم خود که زندگی تنها در جزیره
است تن داده است. انسانی که گاه دلیل تنهاییاش را گناهان و خطاهای خود و گاه نجات
و رحمت الهی می داند .او در جایی تنهایی را حق خود می داند و هنگامی که از رفتار
وحشیانه خود با یکی از بردگانش داد سخن می دهد احساس شرمساری می کند و می پندارد به
مجازات رفتارهای ناپسندش خداوند او را با تنهایی مجازات می کند.او پس از چندی می
پندارد که تنهایی اش سبب دیگری دارد و به دنبال دلیل آن میگردد و می خواهد بداند
که این تنهایی از سوی شیطان یا از جانب خداوند به او رسیده است که جدال او با نفسش
در یافتن جواب این سوال صحنه ای بسیار زیبا را به وجود می آورد. پس از آن ما
شاهد حضور شخصیت «جمعه» در نمایش هستیم. آدمخواری که حضور یکباره او در نمایش این
شبهه را پیش می کشد که آدمخوار حقیقی نیست و در واقع رابینسن بار دیگر با خود مواجه
شده است و وجود خود را به عنوان انسانی که محصول جامعه بیرون جزیره است به تماشا
نشسته است.آدمخواری که زبان رابینسن را بهتر از خود او صحبت می کندو این کار را با
چنان تسلطی انجام می دهد که گاه رابینسن حرف اورا نمی فهمد. یکی از نقاط قابل
تأمل نمایش در واقع همین مکالمه بین رابینسون و آدمخوار است که رابینسون در گفت وگو
با او متوجه می شود بین فرهنگی که او در آن زندگی می کرده(غرب مدرن) و فرهنگ
آدمخواری تفاوت چندانی وجود ندارد.رابینسن در برخورد با جمعه همان رفتاری را می کند
که روزگاری با بردگان خود می کرده است. او را تحت سلطه خود در می آورد، از او
بهرهکشی می کند و حتی در اولین برخورد به او دستور می دهد که او را به جای رابینسن
ارباب خطاب کند و برای آدمخوار خود نام «جمعه» را انتخاب میکند. چرا که او را روز
جمعه دیده است. اما این عمل او با سرکشی آدمخواری که اکنون برده اوست مواجه می شود.
رابینسن که نماد استعمار گرایی دوران خود است می بیند که دیگر تیغ زور او
برندگی ندارد، و جمعه با حرف های او سر مخالفت بر می دارد.اما رابینسن با او همان
کاری را که استعمارگران با کشورهای تحت سلطه خود می کنند ، انجام می دهد.در واقع
رابینسن از جامعه ای که از آن آمده با جمعه صحبت می کند و و جمعه را در رویای جامعه
ای که در آن موسیقی و زن و تجملات وجود دارد نگه می دارد. رویا و توهم همچون ابزاری
برای راضی نگه داشتن جمعه به کار گرفته می شود و او با رویای آن سرزمین است که برای
رابینسن کار می کند بدون آنکه چیزی از رابینسن بخواهد درحالی که مفهوم پول و مبادله
را رابینسن به او آموخته و او چندان از آن سر در نمیآورد. در واقع این همان چیزی
است که ادوارد سعید آن را ادبیات استعماری می خواند.در پایان نمایش رابینسون جمعه
را به سوی دنیای خارج روانه می کند و به او که از زرق وبرق خیالی دنیای بیرون حیرت
زده است یادآوری می کند که«روی دیگر سکه آن جامعه فلاکت و بدبختی است» و خود در
تنهایی باقی می ماند چونان که تنهایی بخشی از زندگی او شده است و در واقع همان
مفهوم تنهایی انسان مدرن را تداعی می کند و شاید این جمله داستایفسکی که «آدمیزاد
به هر چیزی خو می گیرد» درباره رابینسون صدق کند.امکان دارد اینجا این سوال پیش
بیاید که رابطه این سلطه جو یی و تنهایی کجاست. در جایی خواندم که می گفت: انسان
مدرن می خواهد هر چیزی تحت سلطه او باشد و چون نمی تواند همه چیز را تحت سلطه خود
در آورد به انزوا و تنهایی روی می آورد.و این یکی از نکات کلیدی نمایش است که باید
بدان توجه داشت. فردریش نیچه می گوید: «اگر فرض را بر این بگذاریم که حالات
امکان پذیر جهان محدود و زمان نا محدود باشد پس این نتیجه گرفته می شود که تمام
حالات امکان پذیر باید رخ داده باشد و وضعیت کنونی نشان دهنده یک تکرار است» از این
روست که تکرار رابینسون در زمان ما چیز عجیبی نیست و حتی ذکر چند باره آن خالی از
لطف نیست چرا که انسان دنیای امروز نیز همچون رابینسون در جزیره اش زندگی می کند و
بیگانگی از جامعه او را هر چه بیشتر در جزیره اش حبس می نماید.
|