Research@kayhan.ir پروین مقدم عيدتون مبارك! محمدعلي مطابق هر روز سلام
كرد و وارد كلاس شد، جدي و آرام كيفش را روي ميز گذاشت. مثل هميشه و با همان قيافه
جدي گفت: «خب بچهها درس رو شروع كنيم! نوبت كي بود تخته رو پاك كنه؟ آها
شما! نوبت شماس آقا رضا نه؟» رضا از پشت نيمكت بلند شد، با تعجب پرسيد:
«آقا چطور يادتون مونده؟ تازه اونم بعد از تعطيلات عيد!» صداي محمدعلي توي
كلاس پيچيد: «اوه! بله! سال نوي همگي مبارك! البته تقصير من نيست كه دير
تبريك ميگم.» و بعد لبخند كمرنگي روي لبهايش نشست. همهمه آرامي كلاس را
در خود گرفت. - آقا عيد شما هم مبارك. - آقا سال خوبي داشته باشين.
- آقا شما نرفتيد مسافرت؟ آقا... نگاه محمدعلي سكوت را به دنبال خود كشيد،
پسرها ميدانستند كه معلم كلاس ميخنداند اما كمتر ميخندد، با اين حال دوستش
داشتند، هر چند بيش از حد جدي به نظر ميرسيد. محمدعلي به عادت هميشگي بدون
اينكه خم شود، زانوهايش را خم كرد و تكه گچي را كه روي زمين افتاده بود برداشت.
علي كه روي نيمكت دوم نشسته بود، آرام بيخ گوش جواد گفت: «يعني اينكه هيچ
وقت مقابل هيچ انساني خم نشيد، فقط بايد مقابل خدا خم بشيد و بندگي كنيد! درس اولين
روز كلاس يادته؟» محمدعلي پرسيد: «كسي غايب نيست؟» صداي سبحان از پشت
نيمكت رديف سوم بلند شد: - اجازه آقا!... نيومده! تصادف كرده و پاش شكسته!
محمدعلي نگاهش از پنجره به حياط افتاد، مرد ميانسالي از حياط گذشت. با خودش
فكر كرد: «اين دفعه نوبت كيه كه بره ساواك جواب پس بده؟» صداي دورگهاي
هوا را شكافت: «آقا خوب شد! حقاش بود! خبرچين هر بلايي سرش بياد حقشه!»
محمدعلي سرش برگشت به طرف صدا و گفت: «بله علي آقا! اين درست كه خبرچين جماعت
حقشه هر بلايي سرش بياد! اما من دوست دارم همه شما امروز بعد از مدرسه حاضر بشين
بريم عيادت اين همكلاسي! عيادت از بيمار توي اسلام سفارش شده، مبادا كار اشتباه
يه نفر باعث بشه ما در عمل درستمون سستي كنيم. تازه شايد اين دوستمون تحت تأثير
اين كار انساني شما قرار بگيره!» سبحان زيرچشمي به آقامعلم نگاه كرد و گفت:
«چشم آقا! هر چي شما بگيد!» بعد نشست و خط آخر درسي را كه محمدعلي دو هفته
قبل روي تخته نوشته بود و رضا داشت آن را آرامآرام پاك ميكرد توي دفتر نوشت.
علي گفت: «آقا! اين درس رو دوباره ميديد ديگه نه؟ شما تنها معلمي بوديد كه
چهارشنبه آخر سال اومد مدرسه و درس داد.» محمدعلي لبخند زد، سرش را به علامت
بله، تكان داد و گفت: «شما هم اتفاقاً هيچ كدوم سر كلاس نبودين!» پسرها
سرشان را پايين انداختند. هنوز اين جمله روي تخته بود: «بچهها! من براي انجام
وظيفه به كلاس آمدم و درس را نوشتم، ضمناً فرا رسيدن سال نو را به همه شما تبريك
گفته و براي يكايك شما موفقيت در سال جديد از خداوند خواستار هستم.» رجايي
چشمهاي بيمردمك سال 1346 جمعيت زير داغي خورشيد تاب برداشته بود به سمت
ديوارهاي حرم. پيرمرد عرق صورتش را با آستين پاك كرد و ايستاد مقابل محمدعلي!
چشمهاي محمدعلي هنوز خيس بود. محمدعلي از بيخ ديوار كنار كشيد تا پيرمرد خودش
را به سايه شكسته بكشاند. محمدعلي به گنبد نگاه كرد و زمزمه كرد: «يا حضرت
معصومه(س)، جانم رو آوردم خدمت شما، مادرم رو در شهر شما به خاك سپردم و شما بهتر
از هر كسي ميدونيد كه چقدر برامون عزيزه! شما كه پيش خدا محبوبيد، عزيزيد، آبرو
داريد، مادرم رو در اون دنيا شفاعت كنيد، شما كه مادريش رو توي اين دنيا شاهد
بوديد!» و قطره اشكي آرام لغزيد و از روي چانهاش چكيد. پيرمرد، كنار دست
محمدعلي وا داد به ديوار و سر بزرگش را آورد جلو. - خدا ازت راضي باشه جوون،
يه كمكي... محمدعلي دست پيرمرد را گرفت توي دستش، گوشه چشم پيرمرد به دست
ديگر او بود، مشت بسته محمدعلي آرام پيش آمد و دو اسكناس را گذاشت در جيب پيرمرد.
- خدا از شما هم راضي باشه پدر جان! توي دعات مادرم رو بينصيب نذار!
محمدعلي بار ديگر نيم چرخشي كرد و كمرش را داد به ديوار. بعد چشمش رفت به دنبال پسر
بچهاي بازيگوش، پسرك نگاهش كرد. - بيا، حسين! بيا! پسر حرف زن را نشنيد،
يا اگر شنيد محل به زن نداد، برگشت به سمت چپش، به سمت يوسف، يوسفي كه خسته
خاكسپاري و داغدار مادربزرگ بود; ريحانه; مادر محمدعلي. يوسف نشسته بود گوشه
حياط، پسرك مشتي ماش توي دهان ريخت و لوله خالي را گرفت سمت يوسف و بعد صداي يوسف
آمد كه درد بدجوري پشت پلكش نشسته بود. - آخ! چشمم. يوسف از جا جست،
دستش بالا رفت و سيلي را خواباند بيخ گوش پسرك! سر پسر روي تنهاش لق زد و با شدت
به ديوار سنگي خورد. يوسف لبش را گزيد. پسر بيحركت روي زمين افتاده بود، شايد
هم مرده بود، چشمهايش سفيد بود، بيمردمك! يوسف به اطراف نگاه كرد، نگاه محمدعلي
را نديد، نگاه هيچ كس را نديد، چند قدم عقبعقب رفت و پا به فرار گذاشت، دويد تا
اتوبوسي كه خانواده را تا حرم آورده بود.
|