(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


یکشنبه 06 مرداد 1392 - شماره 20553

ماه مهمانی خدا در جبهه ها
رزمنده ای که با خون خود افطار کرد
گفت و گو با خانم نوروزی، مادر و همسر شهید
پسرم را خودم دفن کردم
   


سید محمد مشکوه الممالک
دفاع از میهن هشت سال به طول انجامید و رزمندگان در هر شرایطی، هم پای کشورشان ایستادند و هم پای اعتقاداتشان. روزه گرفتن در ماه مبارک رمضان و در گرمای طاقت فرسای تابستان کار سختی است به خصوص که افزون بر این شرایط جنگ و دفاع از مملکت هم در میان باشد. رزمندگان با اخلاصی که بدون آب و غذای آنچنانی برای سحری و افطار، در دمای بالای 50 درجه روزه گرفته و در مقابل دشمن می ایستادند. این ها به واقع جهادگران راه خدایند. آنان در گرمایی که امان همه را می برید به یاد سالار شهیدان تشنگی را تحمل می کردند. این شرایط به لطف خدا در ایمان و اراده رزمندگان کم‌ترین خللی ایجاد نمی‌ کرد. ماه رمضان در جبهه ها حال و هوای دیگری داشت. معنویت موج می زد ، به راستی میهمانی پروردگار برقرار بود اگر با چشم دل نگاه می کردی فرش قرمزی را می دیدی که از زمین خاکی تا بهشت گسترانیده بود. تمام درهای آسمان باز بود و حضرت دوست نظاره گر این دل های مشتاق.
رزمندگان دیروز، از آن روزها می گویند. آن روزهای انقطاع از خود و رسیدن به دوست.
زمزمه دعای ابوحمزه زیر نور فانوس
غلامرضا کاج از رزمندگان دوران دفاع مقدس می گوید؛ بر کسی پوشیده نیست که جبهه های هشت سال دفاع مقدس به دلیل اینکه قلب رزمندگان از دعا و مناجات ، راز و نیاز با خدا و نماز های عارفانه و عاشقانه سرشار بود جلوه هایی معنوی بسیاری داشت، جلوه ای که از نورانیت چهره شهدا سرچشمه گرفته و علاوه بر نورانیت چهره ها از کلام ایثارگران شنیده می شد . با فرا رسیدن ماه رمضان طاعات و عبادات دو چندان می شد ، از نمازها،دعاها ومناجات ها عطر و بوی دیگری بر می خاست.
اگر چه به هزار و یک دلیل برای بعضی از رزمندگان امکان روزه گرفتن نبود اما زبان آنها زبانی روزه دار ، نگاهشان نگاه رمضانی و نفس آنها نفسی عارفانه بود، روزه گرفتن برایشان مقدور نبود اما در رفتارها به روزه داران اقتدا می کردند و اگر چه مسافت ها و ماموریت‌ها امکان روزه گرفتن را از بعضی از رزمندگان گرفته بود اما وقتی نگاهشان می کردی همرنگ روزه داران بودند.
زمزمه های عارفانه و نمازهای شب تنها نوایی بود که گوش را نوازش می داد.خواندن دعای ابو حمزه ثمالی در زیر نور فانوس سنگرها به همراه صدای هق هق و اشک هایی که بر گونه ها جاری بود صحنه‌های زیبایی را رقم می زد.در شب های قدر که باران وحی فرو می بارد و نوای دلنشین قرآن بر قلب ها جاری می شود رزمندگان نیز مراسم احیا برپا می کردند، در آن شب ها فرشتگان با خاکیان همنشین و هم نوا می شدند ،شهیدان با الهی العفو خود فضا را آکنده از معنویت کرده و ایثارگران نیز بدون توجه به آتش توپخانه های دشمن در ماه رمضان عملیات رمضان می‌آفریدند. دلاور مردان هم پاسدار نفس خود بودند هم پاسدار خطوط مقدم تا مبادا دشمن قصد شکستن آن را داشته باشد، آن ها هم مواظب کمین های لحظه به لحظه شیطان بودند هم مواظب حرکات دشمن‌، هم در غلبه بر نفس اماره پیروز می شدند و هم در عملیات هایی که سرنوشت دفاع مقدس را معلوم می کرد.
رزمندگان در ماه رمضان کم می خوردند و کم می آشامیدند اما در شب زنده داری و عبادات بی تاب بودند پس چه زیباست در دعاها و مناجات های رمضانی، نمازهای شب و سجده های طولانی و در راز و نیاز ها و نگاه های آسمانی به آنها اقتدا کنیم.
ماری که از طرف خدا مأمور بود.
سیدعلیرضا کاهانی جانباز جنگ تحمیلی ازآن روزها
می گوید؛ در آن زمان ماه مبارک به رزمنده ها اخوت بیشتری می داد ، شرکت در اجتماعات رنگ و بوی دیگری می گرفت و هر چند نفر برای خود محفلی زیبا فراهم می کردند. بعضی دوره ختم قرآن گرفته، برخی در کلاس های مداحی شرکت می کردند. اما من و همسنگرانم دور هم جمع می شدیم با فرستادن صلوات شروع کرده موضوعی انتخاب می کردیم و راجع به آن احادیثی از ائمه (علیهم ا لسلام) ذکر می کردیم هر کس باید حدیثی می گفت این دوره روایت حدیث تا آنجا ادامه داشت که یک نفر حدیثی نداشته باشد بنابراین آن فرد بازنده شده و مجازات او هم جشن پتو بود که بنده خدا را مورد محبت قرار می دادیم!
در این ماه عزیز گاهی هم با دوستان رزمنده به صورت دایره می نشستیم و به نوبت جملات گهربار حضرت امام خمینی (ره) را می گفتیم. بچه ها در این جلسه به قدری ماهر شده بودند که به سادگی از دور خارج نمی شدند بعضی روزها حدود دو ساعت قبل افطار شروع و تا اذان این محفل ادامه داشت. باید جملات سریع و بدون مکث گفته می شد و هر برادری که مکث زیادی می کرد از دور خارج شده و به گروه بازنده ها می پیوست چون تعداد بچه ها زیاد بود خیلی تلاش می کردیم تا حضور ذهن داشته باشیم اما بعد از دو ،سه دور کم کم تپق زدن ها شروع می شد .دوستان بازنده هم باید خود را برای جشن پتو آماده می کردند به این ترتیب بود که هم این ماه عزیز را مغتنم می شمردیم هم فضایی شاد و صمیمی در کنار دوستان داشتیم.
کاهانی در بین صحبت های خود از امدادی غیبی می گوید: داستان گمنام به سال 60 بر می گردد. در سومار، منطقه کهنه ریگ، مشرف بر شهر مندلی عراق حضور داشتیم و چند روزی از عملیات مسلم ابن عقیل و زین العابدین (ع) گذشته بود،گردان ما برای پدافند در منطقه جایگزین نیروهای عملیاتی شده بود. سنگرهای محل استقرار ما سنگرهایی بود که عراقی ها ساخته بودند سقف کوتاهی داشت طوری که نمی توانستیم نماز را ایستاده بخوانیم ،دوستان رزمنده از وضعیت سنگرها خیلی ناراحت بودند ،بنده و چند تن از دوستان تصمیم به ساختن سنگربزرگ تری به عنوان نماز خانه گرفتیم و از فردای آن شب به همراه 10 نفر از بچه ها در جایی امن با بیل و کلنگ شروع به کندن زمین کردیم روزانه هفت الی هشت ساعت با عزم راسخ کار می کردیم، خاک برداری حدود یک هفته طول کشید پس از آن شروع به پر کردن گونی های سنگر و چیدن آن در اطراف دیواره ها کردیم. دیوار چینی سنگر هم آماده شد و اَلوارهایی که آماده کرده بودیم را روی دیوارها قرار دادیم. سنگر بسیار خوبی شده بود. قرار شد فردا شب لودری از عقبه بیاوریم و روی سنگر را خاک ریزی کنیم، همه خوشحال بودیم بنده هم از فرط خوشحالی بچه ها را از سنگر بیرون کردم و در وسط سنگر روی خاک ها دراز کشیدم،دلم می خواست با برانداز کردن سنگر لذت چند روز کار بی امان را ببرم. در همان حال بودم که یکی از دوستان وارد سنگر شد و ناگهان فریاد زد :سید! مار! مار! سریع برخاستم و با آن عزیز از سنگر خارج شدیم چند متر از سنگر دور نشده بودیم که صدای خمپاره دشمن فضا را پر کرد ، خمپاره مستقیم روی نماز خانه ای اصابت کرد که ما داخل آن بودیم و سنگر به ویرانه ای تبدیل شد ولی هیچ یک از بچه ها آسیب ندیدند. این جا بود که این شعربرایم تداعی شد:
گر نگهدار من آن است که من می دانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
این اتفاق برای من و همسنگرانم امداد غیبی از جانب خدا بود و آن مار مأموری برای حفظ جان ما.
رزمنده روزه داری که با خون خود افطار کرد
قاسم صادقی رزمنده هشت سال دفاع مقدس از ماه رمضان در جبهه می گوید: بعضی از رزمندگان در ماه مبارک رمضان به علت دفاع از اسلام و میهن طبق دستور شرع از گرفتن روزه منع شرعی داشتند، چرا که بر اساس دستورات فرماندهی در آماده باش صد درصد قرار داشتند. اما در بعضی رده ها و خطوط مختلف پدافندی و شرایط آن زمان گروهی از رزمندگان می توانستند روزه بگیرند و این باعث ناراحتی دیگر رزمندگانی بود که نمی توانستند روزه بگیرند. برای روحانیونی که برای تبلیغ وارد یگانها می شدند، رانندگان دائم‏السفر، افرادی که به عنوان آشپز، نگهبان و...فعالیت می کردند و همچنین مقرهایی که به صورت دائمی برپا شده بود روزه گرفتن واجب بود،در این یک ماه کارآشپزها سخت تر می شد وکسانی که حمل غذا را بر عهده داشتند باید سه مرتبه به مسافتهای طولانی رفت و آمد می کردند. رزمندگانی که بنا به شرایط نمی توانستند روزه بگیرند نزد فرمانده خود رفته و با اصرار تقاضا می کردند که آنها را در مکانهایی قرار دهد که روزه بر آنها واجب شود. تغذیه ماه رمضان با دیگر زمان ها فرق می کرد بچه ها در سر سفره افطار گاهی شربت آبلیمو، آش و..... داشتند گاهی هم هیچ چیز جز نان نبود.همیشه بر سر سفره افطار بساط خنده به پا بود. بچه هایی که روزه نبودند تا می دیدند سفره افطاری پهن شد خود را می رساندند روزه دار ها هم به شوخی می گفتند: شما که صبحانه و ناهار هم خورده اید باز هم آمدید بخورید!؟ می گفتند نه برادر ما آمدیم در ثواب روزه شما شریک شویم! به یاد دارم حاج حسن محمدی رزمنده میان سالی که شغل انبارداری را انتخاب کرد و در گرمای 55 درجه آبادان در سال 60 روزه می گرفت چقدر بچه ها به حالش غبطه می خوردند. در ماه مبارک رمضان هر چه به شبهای قدر نزدیک می شدیم حال و هوای سنگرها عطر و بوی خاصی می گرفت. انگار در آن جا خدا را از نزدیک حس می کردیم. معنویت خاصی که بچه ها در مناجات داشتند و توسلی که به ائمه بخصوص حضرت علی(ع) می کردند فضا را روحانی تر کرده بود.طوری مناجات حضرت امیر را می خواندند مانند پدری که با فرزندان خود نجوا می کند. گاهی برای سلامتی امام زمان (عج) و امام نماز دسته جمعی برپا می شد. در شبهای قدر جبهه‌ها زمین و آسمان فاصله ای نداشتند.
صادقی در ادامه گفت: در خط، روحانی به سنگر بچه ها سر می زد و احکام مورد نیاز رزمندگان را برای آنها بازگو می کرد. با توجه به گرمی هوای شلمچه و وجود مگس در روز و پشه در شب، رزمندگان از دست این مگس و پشه ها خواب نداشتند کلافه بودند و بعضی به مزاح می گفتند اینها مامور خدا هستند که شما بیشتر عبادت کرده و ثواب ماه رمضان را درک کنید!
گاهی بچه ها سفره افطار را پهن کرده ولی چیزی نبود که در آن بگذارند، منتظرمی ماندند تا آذوقه برسد با هم شوخی می کردند که حتماً راننده افطار را برای برادران عراقی برده تا ثواب بیشتری ببرد. آن ها همچنان منتظر اما ماشین غذا در راه مورد اصابت قرار گرفته بود و افطاری در کار نبود ولی بچه ها دست از اعتقادات خود برنداشته و شرایط سخت را تحمل می کردند. به یاد دارم راننده سید حسین عزیزی وقتی قابلمه غذا را از ماشین زمین گذاشت ، خمپاره ای فرود آمد و دهان روزه دار او پر از خون شد انگار که با خون خود افطار کرد و به شهادت رسید. ماه رمضان سال 61 ،در عملیات رمضان ،منطقه شلمچه تعدادی از رزمندگان در تیر ماه با زبان روزه به شهادت رسیدند .
رزمندگان دعاهای ماه رمضان را از رادیوهای کوچک خود می شنیدند و در محفل های نورانی روزانه یک جزء قرآن را با هم تلاوت می کردند. هنگام اذان در خط پدافندی، اکثر بچه ها از سنگر بیرون آمده و با هم نماز را اقامه می کردند چرا که اصل مورد قبول همه رزمنده ها با هم بودن بود.
یاد همه دوستان که با دهان روزه ، لبان خشک و ترک خورده در پشت خاکریزها براثر اصابت تیر و ترکش به شهادت نائل آمدند گرامی باد.
عنایت وکرامت حضرت رضا(ع) در جبهه ها
بهروز نصیری جانباز 70درصد از رمضان روزهای جنگ
می گوید؛ ماه مبارک رمضان منطقه ی مریوان و محورهای برون‌مرزی که بنده حضور داشتم خیلی زیبا و روحانی بود. برای من قابل مقایسه با هیچ یک از ماه رمضان هایی که در عمرم گذشته نیست. هر وقت به یاد آن روزها می افتم در خود فرو رفته و وقتی به خود می آیم متوجه گونه های خیسم می شوم. خدا را شکر می‌کنم که ما در آن زمان توفیق حضور داشته و آن نورانیت را دیده ایم.
ماه مبارک رمضان بود. بچه ها برای ماندن در پست های نگهبانی و یا پاس بخشی التماس هم رزم هایشان را می کردند تا به جای آن ها باشند و بیشتر بیدار بمانند و از فضیلت شب زنده داری بهره مند شوند. بچه ها مدام قرآن های کوچک و جیبی خود را در دست داشته و به حفظ قرآن می پرداختند. شبی با بچه ها مشغول خواندن دعای توسل بودیم ، دشمن نقطه ای که سنگر دیدبانی داشتیم را شناسایی کرده بود، ما در اطراف آن سنگرهای متعددی درست کرده بودیم که به صورت فریب بود و از آن جا با کانالی به سنگر اصلی وصل می شد. در حال خواندن دعا بودیم ، به قسمتِ توسل به امام رضا (ع)رسیده بودیم که متوجه تیراندازی و صدای نارنجک شدیم. بچه ها دعا را قطع کرده و از پایگاه برای دفاع بیرون آمدند. وقتی با دوربین های دید در شب موقعیت را مشاهده کردیم ،دیدیم دشمن به سنگرهای خالی ما رسیده و با نارنجک و آرپی چی این سنگرها را می زند، به پایگاه چناره که در نزدیکی ما بود اطلاع دادیم آن ها هم در حال خواندن دعای توسل بودند به کمک آمده و حدود 60 نفر از دشمنان را به هلاکت رسانده و 11نفر را اسیر گرفتیم. اما به برکت امام رضا(ع) قطره خونی هم از بینی بچه های خودمان نیامد. نزدیک اذان صبح بود ، یکی از هم سنگران ما گفت ما تا حالا نتوانسته ایم در این منطقه با صدای بلند اذان بگوییم اما من امشب این کار را می کنم!
هرچه گفتیم برادر مصلحت نیست قبول نکرد به سنگر دیدبانی رفت و چنان اذانی گفت که صدایش در بین کوه های اطراف پیچید. بعد از نماز ادامه دعای توسل را خواندیم. اسیرانی که دست و پا بسته در کنار ما بودند نیز با دعای ما هم ناله شده بودند. یکی از دوستان که زبان عربی را بلد بود پرسید شما چرا با ما دعا می خوانید؟ گفتند:ما هم مثل شما ایرانیان به امام رضا(ع) علاقه زیادی داریم. وقتی صدای دعای شما را شنیدیم منقلب شده و از کار خود پشیمان شدیم.
نکته قابل توجه این جا بود که وقتی بعد از نماز با پایگاه چناره تماس گرفتیم تا از وضعیت بچه ها با خبر شویم گفتند ما همگی سالم هستیم ،زمانی که حمله دشمن را به ما اطلاع دادید در حال خواندن دعای توسل بودیم و به قسمت توسل به امام رضا(ع) رسیده بودیم که دعا را رها کرده و به کمک شما آمدیم و بعد از آن دعا را تکمیل کردیم.ما همگی آن شب متوجه عنایت وکرامت حضرت رضا(ع) شدیم و کمک ایشان در آن شب برای همه ما ملموس بود.
همنشین و همنوای فرشته ها در شب های رمضان
سید حسین همرزم شهیدان می گوید: فضای جبهه در ایام ماه مبارک رمضان حال و هوای خاص خود را داشت هر چند که با توجه به موقعیت جنگ و درگیری های جبهه طبق فتوای امام روزه گرفتن برای بسیاری از رزمندگان واجب نبود اما دوستانی که در شرایط پدافندی قرار داشته و در خطوط تماس ما با دشمن از درگیری چندانی برخوردار نبودند این فریضه را به جا می آوردند، آنچه فضای جبهه ها را نورانی می کرد نوای معطر دعاهای رمضان بود . دوستانی که توفیق روزه گرفتن در آن شرایط سخت و گرمای طاقت فرسا را داشتند لذت بیشتری را درک می کردند .سحرهای ماه رمضان نوای مناجات بچه ها در منطقه به گوش می رسید شنیدن این صداها هرکس را بر آن می داشت که اینجا زمین نیست ،بلکه بهشت است و بندگان خدا مشغول تسبیح پروردگار خویش اند.
درباره خوردن سحری باید گفت که پنیر و هندوانه غذای اصلی بود و حتی بچه هایی که روزه نمی گرفتند هم برای پهن کردن این سفره شور و شوق عجیبی داشتند. فقط حضور بی شمار پشه ها آزار دهنده بود که از ترکش دشمن هم ما را بیشتر اذیت می کرد. افطار نیز در جبهه ها توأم با عشق و صفا بین رزمندگان بود . همگی پس از یک روز گرم و سوزان یکدیگر را برای تهیه افطار یاری می کردند وقتی به بچه ها نگاه می کردید یک نشاط زائد الوصفی را می دیدید. بچه ها بعد از نماز مغرب و افطار آماده خواندن دعاهای ماه رمضان می شدند و هرکس در پی کسب کمال در آن صحرای گرم و تاریک ، همنشین و همنوای فرشته ها می شد.

 


فاطمه ظاهری بیرگانی
ساعت حدود شش بعدازظهر روز پنجشنبه بود که همراه یکی از دوستانم در کنار قبور شهدای بهشت‌آباد اهواز قدم می‌زدیم. در حال صحبت بودیم که صدایی همراه با لهجه و تنی خاص، حواس مرا از صحبت‌های دوستم گرفت. کنجکاوانه به طرف صدا سرم را برگرداندم، صاحب صدا پیرزنی بود که در کنار قبر چند شهید، آن هم روی گلدانی شکسته که به جای گل، از گل پر شده بود، نشسته بود و جای گلش را پر کرده بود. اولش فکر نمی‌کردم در حال صدا زدن ما باشد، به سمتش که برگشتم صدایش ناواضح بود اما از ایما و اشاره‌هایش فهمیدم منظورش با خود ماست.
جلوتر رفتم. گفتم مادر چیزی شده؟ گفت: می‌شود کمکم کنید از جایم بلند شوم؟ با کمک دوستم دستهایش را گرفتیم تا کمک کنیم بلند شود. در حال بلند شدن بود و نیم خیز شده بود که من کنجکاوانه از او خواستم تا بگوید با کدام یکی از این سه شهید که در کنارشان نشسته نسبت دارد. حاج خانم که چهره‌اش رنگ و بوی مادربزرگ‌ها را داشت و هیاهوی گذر زمان صافی چهره جوانی‌اش را با خود همسفر کرده بود، آرام و مهربان با اشاره انگشت دست به قبر اول، گفت: این پسرم احمد است، احمد نوروزی، دیگری همسرم محمد است و قبر کناری آن جوانی است که در همان روزهای خاک سپاری دو شهید ما، او را هم کنار آنها به خاک سپرده‌اند و حاج خانم که انگار منتظر سوال ما بوده گفت: اوایل کسی می‌آمد و به او سر می‌زد. اما آن رفت و آمدها، مال همان چند وقت اول بود و کسی دیگر به او سر نزد. این بود که برای برآورده شدن حاجاتم نیت کردم و برایش سنگ قبر خریدم و هر وقت که برای دیدن شهدای خودم می‌آیم به او هم سری می‌زنم و قول داده‌ام که هر کاری که برای آنها انجام می‌دهم برای او هم انجام دهم.
حاج خانم چادرش را جمع و جور می‌کند، عصایش را زیر دستش محکم‌تر نگه می‌دارد و گام برمی‌دارد که برگردد. در حین راه رفتن می‌گوید که با دخترش قرار داشته ، ولی او نیامده است و مجبور است تنها برود. من و دوستم با نگاهی بی‌کلام به همدیگر فهماندیم که انگار حرف‌های زیادی در گنجینه دلش سر به مهر است و باید برای چند لحظه‌ای هم که شده خاک ناگفته‌ها را از این گنجینه زدود.
این شد که زبان گشودیم به خواهش و از حاج خانم خواستیم چند دقیقه‌ای بماند و با ما صحبت کند. این شد که دوباره دست‌هایش را گرفتیم و با همان دقت قبل، این بار به جای بلند کردن، او را بر روی همان گلدان شکسته نشاندیم تا که شاید توفیقی پیدا کنیم و پای شکسته‌های دلش بنشینیم. این شد که ابتدا اسمش را پرسیدم و از او خواستم از شهادت عزیزانش بگوید.
او در حالی که نگاهش را به نگاه خیره عکس پسر جوانش گره زده بود مثل سناریوی یک فیلم که کارگردانش واژه حرکت را بیان کرده است این طور حرف‌هایش را شروع کرد...
شهادت واقعا توفیق است
ظهر بود، ناهار را خورده بودیم که صدای شلیک توپ آمد. من و پسرم و همسرم از خانه بیرون آمدیم. در کنار مدرسه‌ای پناه گرفته بودیم که همسرم فریاد زد خم شوید. ما که هر سه کنار هم بودیم و کمترین فاصله را با هم داشتیم بعد از اصابت توپ که کمی آن طرف‌تر بود نگاه کردم دیدم پسرم ترکشی به اندازه یک نخود به سرش برخورد کرده بود، افتاد توی بغل من. سر تا پای من خونی شد.
حاج خانم که انگار گرمای دردش بر گرمای درد دل‌ها و واژه‌بندی‌های زبانش هجمه آورده بود. با بغضی در گلویش گفت: دخترم تصور کن نوزادی را بزرگ کنی، جوانش کنی، رعنایش کنی و بدون هیچ انتظاری از قبل، چنین لحظه‌ای برایت اتفاق بیفتد. مادر بودن و جسم غرق به خون جوانت را در آغوش کشیدن، لحظه‌ای هولناک و ناتوان از توصیف است. چیزی را که خدا آنجا به من فهماند این بود که شهادت واقعا یک توفیق است نه یک اتفاق و حادثه. شاید شما باورتان نشود پسرم شانه به شانه من بود و ترکش به او اصابت کرد و من خراشی برنداشتم و پدرش هم که کنار ما بود زخمی و شکمش پاره شده بود. من مانده بودم و جوانی غرق به خون در آغوش مادر که به جای لالایی کودکانه می‌بایست برای او ناله و شیون کنم. خیلی لحظه سختی بود، خیلی.
پسرم را خودم دفن کردم
هیچ‌کس نبود به ما کمک کند، بعد از لحظاتی مرد عربی آمد و ما را سوار ماشین کرد. همسرم را به بیمارستان و پسرم را به سردخانه بردند. من مانده بودم و خدا و یک سوئیچ ماشین که بلد نبودم از آن استفاده کنم. جلو سردخانه که بودم جوانی اهل مشهد جلو آمد و گفت: مادر ای کاش مادرم موقع شهادت من مثل شما رفتار کند. او خواهش کرد اجازه دهم تا مرا به خانه برساند، که مرا رساند و رفت.
حاج خانم سکوت می‌کند و پایین چادرش را تکانی می‌دهد و عصایش را جابه‌جا می‌کند. من در وقفه این سکوت، حال و وضعش را در آن لحظات در ذهن به تصویر می‌کشم. زنی تنها، با لباسی آغشته به خون فرزند جوانش و با همسری که از حالش خبر ندارد و با جسمی بی‌رمق به خانه‌اش برگشته که درتنهایی‌اش چه کند؟ به کدام احساس خوب وحال خوش فکر کند؟ آیا توان کار کردن را دارد؟ آیا انگیزه این را دارد با همان حس و حال دوباره خانم خانه باشد؟ از ذهنم گذر می‌کند که شهادت با تمام عظمت و توفیقی که دارد حسی را به دنبال دارد که تو باید سال‌های سال ندیدن عزیزت را تحمل کنی هر چند که بدانی او در شرایط خوبی است اما حب ذات تو، سخت می‌پذیرد تحمل ندیدن را...
استدلال‌های کاوش‌گر در ذهنم را با نگاه حاج خانم بر هم می‌زنم و از او می‌خواهم که از روز وداع با جسم جوانش حرف بزند و او حرف می‌زند.
با خون پسرم معامله کردم
روز خاکسپاری پسرم، خودم داخل قبر رفتم. چشمم که به جسم کفن‌پوشش افتاد یاد زمانی افتادم که قنداقش می‌کردم و درون پارچه سفیدی می‌پوشاندمش که تنها صورتش مشخص بود، حالا هم همان اتفاق بود هر دو حال شورانگیزی داشت. هر دو شور یک تولد جدید بود آنجا شور از نوع ذوق بود و اینجا شوری از نوع بغض...
رویش را باز کردم، بر صورتش بوسه زدم وگفتم مادر تو را به خونی که دادی از تو درخواست می‌کنم که هر وقت کسی از من درخواستی کرد و دعایی خواست دعایم در حق او برآورده شود. این بود که برای رفع نیاز مردم که شرایط سخت آن زمانشان که هر لحظه‌ای خانواده‌ای به داغ می‌نشست را می‌دیدم ناخودآگاه این درخواست را از پسرم کردم.
ماجرای یک خواب
این درخواست را که از پسرم کردم چند روز بعد خواب دیدم کسی به خوابم آمده و درحالی که شانه‌هایم را تکان می‌داد گفت حاج خانم بلند شوید و به حیاط بروید و مردم را دعا کنید. از خواب پریدم، دیدم ساعت 4 صبح است. از آن موقع تا به الآن درست همان موقع از خواب بلند می‌شوم و برای مردم دعا می‌کنم.
لبخندی بر لب‌های حاج خانم می‌نشیند احساس می‌کنم از این بابت که چنین توفیقی نصیبش شده لبخند می‌زند. دعایی در حق ما می‌کند و این بار او از ما سؤال می‌کند و می‌پرسد اهل کجایید؟ دانشجو هستید؟ چه رشته‌ای می‌خوانید؟ و...
دوباره برایمان دعا می‌کند. من که هنوز پازل قصه را کامل نمی‌بینم از او می‌پرسم پدر شهید چه شد؟
منافقین شهیدش کردند
پدر شهید بعد از گذراندن دوره درمان بهبود پیدا کرد و به خانه آمد. یک سال گذشت، ماه رمضان بود که پدر شهید درحالی که روزه بود و هوای اهواز گرم، برای انجام کار بیرون رفت. حاج محمد ظاهرش به وضوح نشان می‌داد که آدم مذهبی است، یک پسر شهید هم داده بود و با توجه به اینکه منافقین آدم‌هایی با چنین شرایطی را دشمن خود می‌دانستند، روزی که حاج محمد بیرون رفت تا دیروقت برنگشت. نگران شدم، هر چه منتظر ماندم نیامد. صبح شد و نیامد، من هم نه کسی را داشتم نه می‌دانستم باید کجا دنبالش بگردم. عده زیادی از مردم بختیاری جمع شدند و 9 روز به دنبالش هر جایی را که به ذهنشان می‌رسید گشتند. بعد از 9 روز، پدر شهید را بین درختانی پیدا کردیم. منافقین که از قبل غیرمستقیم تهدیداتی را داشتند او را با زبان روزه به شهادت رسانده بودند.
احساس کردم حاج خانم بغض کرده، سعی کردم شرایط را کمی تغییر دهم، با لبخند و خوشحالی پرسیدم حاج خانم از بعد شهادت و کمک‌ها و رویاهای صادقه شهیدتان بگویید.
مشاعره شهید با مادرش در خواب
حاج خانم انگار چیز جالبی برای گفتن دارد، عصایش را از روی زمین برمی‌دارد و دستش را روی آن می‌گذارد و کمی با آن ور می‌رود و می‌گوید: یک روز خواب دیدم کنار قبور همین شهدای بهشت آباد اهواز هستم، دو جوان از دور در حال نزدیک شدن به من هستند، نگاه کردم دیدم یکی از آنها پسرم است اما دیگری را نمی‌شناختم. نزدیک که شدند گفتم:
گذر کردم بهشت شهدا زمانی
بدیدم دو تا نوجوانی
دیدم پسرم جلو آمد و گفت مادر:
گذر کردی بهشت شهدایی
بدیدی دو تا نوجوانی
بکن خوبی تا می‌توانی.
من با ذوق‌زدگی گفتم حاج خانم در خواب مشاعره می‌کنید؟ تازه خوب خواب‌هایتان یادتان می‌ماند. ما که جوانیم هیچی...
حاج خانم خندید و درحالی که دستش را در دست من می‌گذاشت به ما فهماند که کمکش کنیم بلند شود.
دیگر بیش از این نمی‌تواند ادامه دهد. ما هم تا در خروجی بهشت‌ آباد به دنبالش راه افتادیم. لحظه‌ای از پشت سر نگاهم را به قد خمیده‌اش دوختم و با خودم گفتم، این مادر قد خمیده، در این سن و سال، در توشه آخرتش حداقل دو شهید دارد، اگر ما به سن او رسیدیم چه؟... از توشه خالی آینده و فکر قبر و مرگ و چگونه مردن که با شتاب هم پای ثانیه‌ها داشتند از خیالاتم عبور می‌کردند به خودم آمدم و گام‌هایم را تند کردم و خود را به کنار حاج خانم رساندم، گفتم مادر یادتان نرود صبح که بیدار شدید دعایمان کنید. حاج خانم با کلامی که نشان از دقت داشت گفت من شب بلند می‌شوم برای دعا نه صبح، باشه برایتان حتما دعا می‌کنم، اسم‌هایتان را به من بگویید. اسم‌هایمان را گفتیم و حاج خانم جمله‌ای گفت که مثل آب سردی، گرمای تنش‌های فکری‌ام را فرو نشاند و برای لحظه‌ای آرام شدم. آخرین دعای حاج خانم این بود: «به حق دل سوخته‌ام و به حق خون پسرم خدا عاقبت بخیرتان کند.» و چه دعایی بود این دعا...

 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10