پروین مقدم عقربههاي ساعت به كندي ميگذشت، يوسف پرده را كنار زد و چشم
چسباند به شيشه اتومبيل، دو ساعت از آمدن همه گذشته بود، اما خبري از دايي محمدعلي
نبود. دلش ميخواست اتوبوس زودتر در دل جاده گم شود، اگر چاره داشت حتماً پياده
ميشد و همه راه را ميدويد و خودش را گم ميكرد اما نميشد، به ديگران چه
ميتوانست بگويد؟ كجا رفته؟ چرا رفته؟ دلش از اين همه آشوب به هم خورد، پنجره
را باز كرد و هوا را كشيد توي ريهها. - اومدن! آقاي رجايي اومدن! راننده
با صداي بلند گفت و استارت زد. يوسف از پناه صندلي نيمخيز شد. - كجا
بودين؟ دو ساعته كه همه رو معطل كردين؟ محمدعلي با شرمندگي سرش را زير
انداخت، يك نفس رفت و نشست روي صندلي كنار دست يوسف كه خالي مانده بود. يوسف
با دلشوره گفت: «آره دايي راست ميگن، كجا بودين دو ساعته؟» دايي چيزي
نگفت، اتوبوس راه جاده را در پيش گرفته بود، محمدعلي به حركت تند ماشينها نگاه
كرد و بيحرف سرش را به پشتي صندلي تكيه داد. دقايق به كندي ميگذشت، دلشوره
كمكم امان يوسف را ميبريد، انديشيد: «يعني دايي از چيزي خبر داره؟»
دوباره پرسيد: «كجا بودين كه دير كردين، از شما بعيد بود، دايي شما معروف
بودين به وقتشناسي!» سنگيني نگاه محمدعلي روي صورت يوسف افتاد، سر برگرداند و
لبخند تلخي زد. - لااقل شما خجالت بكش آقا يوسف. صدايش آرام بود، اما لحن
سرزنش داشت. انگار كسي گلوي يوسف را فشار داد. - چرا دايي؟ مگه چي شده؟
محمدعلي گفت: «بچه مردم رو زدي بيهوش كردي و پا گذشتي به فرار! بله، آقاي
جوانمرد. من بچه رو با تاكسي به بيمارستان رسوندم. بعد از معاينه و درمان وقتي به
هوش اومد، به خونهاش بردم و جريان رو براي مادرش تعريف كردم و گفتم كه اين عكس
جمجمه فرزند شماست. اين هم شماره تلفن من در تهران، اگه بچه شما خوب شد كه خدا رو
شكر و اگه خوب نشد، تلفن كنيد تا پسر خواهرم رو به شما معرفي كنم. جوونمرد باش
پسر!» يوسف سرش را زير انداخت و سكوت كرد. حرفي براي گفتن نداشت. ***
تشكيلات جديد صداي محمدعلي از ته اتاق بالا گرفت: - نميشه همين جوري دست
روي دست بذاريم و بنشينيم... جلالالدين فارسي(7) كه از دبيران مدرسه كمال
بود، گفت: - حالا كه اعضاي مؤتلفه(8) هنوز توي زندانن بايد تشكيلات يه جوري
اداره بشه. محمدعلي مفاتيح الجنان را بست و رو به محمدجواد باهنر كه عمامه
سفيدش را روي سر مرتب ميكرد، پرسيد: «شما چي ميگيد حاج آقا؟ چي كار بايد
كرد؟» - ميتونيم در پوشش يه كار اجتماعي با يه اسم ديگه كار سياسي بكنيم.
چشمهاي سه مرد آشكارا درخشيد و جان گرفت. محمدعلي كركره پنجره را بالا زد،
هوا ابري بود، محمدجواد نفس كشيد و با خوشحالي گفت: «بوي بارون ميياد.»
... محمدجواد كاغذ بزرگ را از روي ميز برداشت و گرفت مقابل چشمهايش، روي كاغذ با
خط خوش نوشته شده بود: «كلمهالله هي العليا». نردبان جهنم محمدعلي
پنجره را باز كرد، نرمه بادي سينه هوا را شكافت و خورد به پيشانياش. غرب آسمان
سياه بود، هوا سوز سردي داشت. برگشت به سمت كلاس و پرسيد: «چرا بچهها؟ چرا
همتون اين فكر رو داريد؟» رضا گفت: «چه فكري رو آقا؟» محمدعلي نرم
گفت: «چرا تا من اين شكلها رو كشيدم و پرسيدم اين دو نفر كي هستن؟ گفتين;
قزويني و رشتي و اصفهوني و اين و اون. چرا هيچ كدوم نميگين يه آمريكايي يا يه
انگليسي؟» چشم پسرها رفت به تخته سياه، بالاي تخته نوشته شده بود: «درس تابع
و متغير.» وسط تخته سياه روي يك الاكلنگ دو تصوير فكاهي به چشم ميخورد. محمدعلي گچ
را روي ميز گذاشت و دستهايش را به هم زد، غبار گچ توي هوا تاب خورد و روي كفشهايش
نشست، چرخي زد به سمت پنجره و گفت: «ميدونين بچهها سالهاست كه بيگانهها،
زبان، ادبيات، آداب و رسوم و فرهنگ ما رو به تمسخر ميگيرن، براي ما جوك
ميسازن، ما هم براي تفريح اين جوكها رو تكرار ميكنيم.»
|