(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


یکشنبه 13 مرداد 1392 - شماره 20558

شوخی آهنگران!
ماه میهمانی خدا در روزهای جنگ
رمضان از جبهه آبادان تا اردوگاه رمادی
امتداد 79 با پرونده ای برای یک مزار آمد
جنگ رفته‌هایی که دوباره جانباز می‌شوند
   


«کامران قهرمان‌دوست» اهل ساری، رزمنده‌ی سبزه‌رویی که خمپاره‌ی خنده‌ی گردان مسلم‌بن عقیل(ع) از لشکر 25 کربلا بود، در یک روز سرد زمستانی صدایم کرد و گفت: «علی‌رضا علی‌پور! با من می‌آیی برویم دزفول هواخوری؟»قبول کردم. هرچند که با قهرمان جایی رفتن، مثل این بود که یک کوله‌پشتی خمپاره‌ی ماسوره کشیده‌ی عمل نکرده را، کول کرده باشی و مدام از این چاله بپری توی چاله‌ی بعدی!دست قهرمان را گرفتم و رفتیم. هنوز هوای آن‌چنانی نخورده بودیم که ناگهان خودمان را روی پل دز دیدیم. رودخانه‌ای که از کرخه سرچشمه می‌گرفت و آبش، یخچالی بود. داشتیم هوا می‌خوردیم که از بداقبالی من زد و آهنگران از راه رسید. آهنگران، چاشنی اشک و مانور گریه بود و خیلی‌ها صدای او را آهنگ شورانگیز شب عملیات می‌دانستند.دل توی دلم نبود و می‌دانستم قهرمان کاری دستمان می‌دهد. چند تا محافظ هم اطراف آهنگران بودند. زیرچشمی نگاهی به کامران کردم. رفته بود توی حس. بعد، چشمانش را باریک کرد، لبخند مرموزی روی لبش نشاند و در حالی که با ابروهایش اشاره می‌کرد، گفت: «علی‌رضا! آهنگران...»اخم کردم که یعنی بی‌خیال هرچه توی سرت هست...آهنگران داشت نزدیک‌تر می‌شد. کامران از لبه‌ی پل خودش را کشید وسط، جوری که آهنگران مجبور شود از لبه‌ی پل رد بشود. نمی‌دانستم چه در سر کامران می‌گذرد. نگاهی به عمق رودخانه کردم. فاصله‌ی لبه‌ی پل با آب به حدی بود که سرگیجه گرفتم. شاید بیست متری می‌شد. فکر شیرجه از این ارتفاع، در آب سرد رودخانه، دیوانگی محسوب می‌شد.پیش خودم فکر می‌کردم که کامران نهایتا می‌خواهد عکسی یادگاری با آهنگران بگیرد و کمی سربه‌سرش بگذارد. توی دلم خندیم و گفتم: «عجب عکس یادگاری بیندازد این کامران با آهنگران.»به کامران گفتم: «ببین پسر، محافظ دارد‌ها، توی دست محافظش هم کلاشینکف است، نمی‌بینی چه‌طور تریپ حفاظتی زده؟گفت: «جان علی‌رضا کاری ندارم که، فقط می‌خواهم هلش بدهم توی رودخانه، تا برایش یک یادگاری بماند!»همین‌طور هاج و واج مانده بودم و لحظه‌هایی که از پیشم می‌گذشت، برایم تار شده بود؛ کمی هم سیاه‌وسفید! انگاری فیلمی را روی دور کُند گذاشته بودند و من آن‌ها را از نظر می‌گذراندم.آهنگران رسید. با لهجه‌ی خاصی سلام کرد. کامران دست برد روی شانه‌ی آهنگران، یک «علیکم‌السلام» گفت و آهنگران را هل داد توی رودخانه!به حالت اولیه برگشتم و در آن لحظه فقط جیغ آهنگران را شنیدم و دیگر چیزی ندیدم. بعد هم صدای جیغ رگبار محافظ آهنگران بلند شد که داشت آسمان را سوراخ‌سوراخ می‌کرد و کامران که از معرکه‌ی خودساخته‌اش می‌گریخت. توی رودخانه را نگاه کردم و آهنگران که داشت توی آب سرد رودخانه تقلا می‌کرد. به محافظ آهنگران گفتم: «نزنی‌ها! شوخی کرد، رفیق من بود. شوخی کرده‌، شوخی... ما از گردان مسلم(ع) و لشکر 25 کربلاییم...»بنده خدا سرخ و کبود شد و گفت: «این چه شوخی‌ای بود آخر. مگر شما دیوانه‌اید؟»بعد نگاهی به دوردست کردم. کامران هنوز داشت می‌دوید. محافظ، کلاشینکفش را سمت آسمان گرفت و یک تیر دیگر خالی کرد.بچه‌ها رفتند داخل رودخانه و آهنگران را خیس و آب چکان بیرون کشیدند. کامران هم آن دورترها ایستاده بود و می‌خندید. آهنگران که سالم از آب بیرون آمد، خیالم راحت شد.
منبع: هوران

 


سید محمد مشکوه الممالک
دیگر چیزی به پایان ماه مبارک رمضان امسال نمانده است. روزهای گرم و گاه سوزان و ساعات طولانی، روزه داری امسال را حال و هوای دیگری بخشید. خوشا آنان که دل و جان خویش را در این کوره آبدیده کردند و به قدر همت خود از این خوان نعمت خوشه چیدند.
برخی کم طاقتان همچون من نیز گاهی نالیدند و غر زدند که این دیگر چه گرمای جانفرسایی است! اما اگر بدانی فرزندان خمینی در روزهای آتش و حماسه، رمضان ها را چگونه گذراندند، آنگاه عرق شرم بر پیشانی ات خواهد نشست و از روزه دار خواندن خود خجالت زده می شوی...
رزمندگانی که در بیابان های سوزان جنوب و با کمترین امکانات، مهمان خدا بودند و اسیرانی که در اردوگاه های رژیم بعث، در اوج غربت و مظلومیت، زیر شکنجه نیز دست از آسمان نمی کشیدند.
عمق این دریای معرفت، بسیار بیشتر از قد ماست اما به سراغ چند نفری از این مهمانان عزیز خدا رفتیم تا جرعه ای بفشانیم بر تشنگی ما و شما.
برادر! روزه هایت قبول نیست!
حاج «عباس سرخیلی» سردار بسیجی و فرمانده خوزستانی از آن روزها می‏گوید: در آبادان چون ما بومی منطقه بودیم باید حتماً روزه می گرفتیم شرایط هوا هم در تیر و مرداد خیلی گرم و روزه داری واقعاً سخت بود.
به یاد دارم یکی از همرزمان ما که اهل بوشهر و معلم بود، دستپخت خیلی خوبی داشت یک روز که برای افطار تهیه می دیدیم تصمیم گرفتیم که تنوعی در غذا دهیم چرا که غذاهایی که به جبهه می آمد خیلی یکنواخت بود.
از آنجا که در بین جنوبی ها قلیه ماهی غذای معروف و پرطرفداری است تصمیم گرفتیم که قلیه ماهی درست کنیم. به رودخانه رفته و ماهی گرفتیم. قلیه ماهی معمولاً تمرهندی می‌خواست. گفتیم تمر را چه کنیم که این دوست آشپزمان گفت از لیموهایی که برای غذاهاست استفاده می کنیم و با وسایلی که در اختیار داشت قلیه ماهی خوشمزه ای درست کرد و آن روز سفره افطار متفاوتی چیدیم.
بعد از گذشت سالها شرایط روزه گرفتن تغییر کرد. وقتی آبادان را از محاصره نجات دادیم جبهه به مناطق دورتری چون شلمچه تا کوشک منتقل شد. روزه داری نیز سخت‏تر شد چون باید قصد 10روزه کرده و در یک موقعیتی می ماندیم و این برای ما که مسئولیت داشته و مدام در تردد بودیم امکان پذیر نبود. هرچند که حکم شرعی داشته و می شد که روزه نگیریم اما انگار دلمان نمی آمد. بچه های رزمنده همه زیر چادرها در گرمای شدید روزه می‏گرفتند لذا ما نیز برای آنکه بتوانیم روزه بگیریم با برادران دیگر تیپ72 محرم که بیشتر از بچه های آبادان و خرمشهر بودند قبل از اذان ظهر به آبادان رفته و پس از نماز برمی گشتیم تا بتوانیم امساک کنیم . در همین حال و هوا، روزی جلسه مهمی داشتیم که از قضا جلسه طولانی شد و اذان را گفتند و من آن روز نتوانستم به آبادان برگشته و نماز را آنجا بخوانم دوستان همگی گفتند بخور، بخور! گفتم چه بخورم؟!
گفتند: روزه را بخور. ظاهراً همه متوجه شده بودند که بنده روزه هستم.
خاطره دیگر هم اینکه اواخر جنگ بود در یک ماه رمضان من فقط توانستم 17 روز را روزه بگیرم. فرماندهان دیگر شاید از من هم کمتر روزه گرفتند چون در شرایطی که ما بودیم نمی شد روزه گرفت. رزمندگان دیگر می توانستند در ماه مبارک رمضان مرخصی گرفته به شهر خود برگردند یا در جایی بمانند و قصد کرده و روزه خود را بگیرند اما ما چون همه ایام سال را در جبهه بودیم و کارمان تردد به منطقه ها بود برای ما روزه گرفتن سخت تر می شد. سال‌های بعد دنبال حکمی از مراجع تقلید بودیم تا بتوانیم روزه خود را بگیریم یک بار که با فرماندهان سپاه صحبت می کردیم به این نتیجه رسیدیم که ما مانند دوره‏گردها هستیم! در این صورت حکمی است که می‌توانیم در هر شرایطی روزه بگیریم، بچه ها شک داشتند و گفتند بهتر است حکم این مسئله را از دفتر حضرت امام (ره) بپرسیم .تماس گرفتیم دفتر امام (ره) پرسیدند آیا شما وقتی می خواهید به مناطق بروید قبل از رفتن می دانید که به چه نقاطی قرار است رفت و آمد کنید؟ گفتیم بله مناطق رفت و آمد ما مشخص شده است. گفتند پس شما دوره‏گرد به حساب نمی آیید و نمی توانید روزه بگیرید چرا که دوره گردان نمی دانند که به کجا می روند.
ناراحت شدیم که نتوانستیم دلیلی پیدا کرده تا روزه بگیریم. به یاد دارم ماه مبارک رمضان بود که ما با فرماندهان ارتش جلساتی را داشتیم. برادرم حاج حمید معاون بنده بود یک بار که تاکید کرده بودند حتماً در جلسات شرکت کنیم به حاج حمید گفتم شما به عنوان معاون من در جلسه شرکت کن بنده هم به اهواز برگشته تا روزه های ماه رمضان را از دست ندهم. به اهواز که آمدم سردار رشید زنگ زد پرسید که چرا در جلسه نبودید؟ گفتم حاج حمید به جای بنده هستند. گفت آقای صیاد شیرازی از اینکه شما نرفته‌اید خیلی ناراحت هستند ضمن اینکه من فرمانده شما هستم و باید اجازه می گرفتید. برادر! اینطوری روزه هایت قبول نیست.البته ما هم قصد سرپیچی از فرمان را نداشتیم اما این عشق به ماه مبارک و روزه داری بود که حاضر بودیم هرکاری کنیم تا بتوانیم روزه بگیریم. هرچند که شرایط از نظر تغذیه، گرمای هوا و...روزه داری را خیلی سخت می کرد اما این ها اصلاً مهم نبود برای ما حال و هوای نورانی حاکم بر منطقه لذت بخش بود که غیر قابل توصیف است.
حاج آقایی که هدایت شد
حجت الله کاظمی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس از آن روزها می گوید:
در یکی از روزهای گرم تابستان سال 1361مصادف با ماه مبارک رمضان در جبهه آبادان یک کامیون پر از مهمات تحویل سپاه شد و از طرف فرماندهی سپاه دستور تخلیه فوری آن داده شد. بنده که مسئولیت تدارکات سپاه آبادان را به عهده داشتم باید فوراً دستور فرماندهی را اجرا می کردم. ساعت سه بعد از ظهر هوا بسیار گرم بود و بچه های تدارکات در حال استراحت بودند مجبور شدم آنها را بیدار کنم و بگویم مهمات رسیده است و چاره ای جز تخلیه آن نداریم. می دانم شما همگی روزه هستید اما در صورتیکه کسی داوطلب است من را یاری کنید.
همگی بچه ها لبیک گفتند و در آن روز بسیار گرم در بیابانهای اطراف شهر آبادان در چند ساعت مهمات را با ذکر صلوات تخلیه و در انبار گذاشتیم. آن روز به یاد ماندنی که با چه سوز و هیجانی بچه ها کمک کردند انشاالله در نظر خداوند متعال و حضرت صاحب الزمان(عج) قرار خواهد گرفت.
ماه مبارک رمضان که می رسید ما قصد روزه می کردیم. مقرّ ستاد تیپ زرهی در بیابانهای اطراف شهر اهواز بود و چون وطن ما شهر آبادان بود هر روز قبل از اذان ظهر خود را به شهر آبادان می رساندیم تا روزه مان صحیح باشد. نماز ظهر و عصر را خوانده، کمی استراحت کرده و به طرف مقرمان حرکت می کردیم در زمان افطار بقدری تشنه می شدیم که فقط آب و شربت می خوردیم و اشتهای غذا خوردن را تا چند ساعت بعد نداشتیم. هر شب یک جزء قرآن می خواندیم و به منزل مرحوم حاج آقا جمی که هر ساله در شب‌های ماه رمضان دوستان و مسئولین شهر آنجا جمع می شدند رفته با یک استکان چای و زولبیا و بامیه پذیرایی می‌شدیم. به یاد دارم یکی از فرماندهان گردان تیپ زرهی محرم شهید حمید طاهری خراسانی در بیابانهای جبهه جنوب قصد 10 روزه می کرد و در آن هوای گرم که بالای 50 درجه بود با چه عشقی روزه می‌گرفت و معمولا همکاران او که بسیجی بودند به تبعیت از فرمانده شان روزه می گرفتند.
ظهرها که هوا بسیار گرمتر می شد برق هم نداشتیم ، بچه‌ها چفیه ها را تر می کردند و روی خود می انداختند و استراحت می‌کردند ولی چفیه از شدت گرما بلافاصله خشک می شد.
نمازهای جماعت و دعاهای وارده که قرائت می کردند بقدری زیبا و عاشقانه بود که من در جای دیگر نظیرش را ندیدم . یکی از علما که برای تبلیغ آمده بود به بنده گفت؛ من برای ارشاد آمدم اما اعتراف می کنم که در جمع این رزمنده ها درس ها آموخته و راهنمایی و هدایت شدم.
شپش ها را می کشید یا ما را؟!
عبدالحسین شاهین از آزادگان هشت سال دفاع مقدس می گوید:
ایام ماه مبارک رمضان در فضای اسارت در اردوگاههای رژیم بعثی عراق انسان را بیشتر به یاد مظلومیت امام موسی بن جعفر‌(ع) می انداخت که در زندان هارون الرشید بود. در روایت است که این نانجیب ها علاوه بر آزارهای جسمی که بر امام وارد می کردند از نظر روحی نیز با آوردن زن بدکاره و آوازه خوان امام را شکنجه روحی می‌دادند. بعثی ها هم مشابه این روش را برای اسرای مظلوم استفاده می کردند. آن ها علاوه بر ضرب و شتم اسرا با پخش ترانه‌های مبتذل زمان طاغوت از طریق بلندگوهای اردوگاه، اسرا را آزار می‌دادند. به خصوص هنگام فرا رسیدن ماه مبارک رمضان این حرکت با شدت بیشتری انجام می شد.اما با این وجود ایام ماه مبارک رمضان با معنویتی خاص توام شده و اسارتگاه را یکپارچه نور معنویت فرا می گرفت .همه اعمال اسرا از روی نیت قرب به خداوند بود.
علاوه بر برنامه های کلی که در آسایشگاه ها برای این ماه عزیز در نظر می گرفتند هر شخص نیز اعمال و برنامه های مشخصی جهت تزکیه و تهذیب نفس خود انجام می داد. بعضی از برادران از ماه ها قبل با ارشد آسایشگاه هماهنگ کرده که در ماه مبارک رمضان تمام ظروف آسایشگاه را داوطلبانه بشویند. عده ای دیگر نذر کرده که کار نظافت آسایشگاه را انجام دهند.برخی داوطلبانه سطل توالت آسایشگاه را برای تخلیه به بیرون انتقال می دادند. انجام این اعمال اوج فروتنی، از خود گذشتگی و خلوص نیت برادران را نشان می داد و دعای این عزیزان این بود که خداوند توفیق خادمی انصارالحسین (ع) را به ما عطا کند و این اعمال را ذخیره آخرت کرده و سند برائت ما از آتش جهنم باشد.
حال و هوای عجیبی در آن لحظات معنوی حاکم بود اسرای دل شکسته ، ربناهای قبل از مغرب ،دعاهای هنگام سحر و راز و نیاز اسرا در نیمه های شب آن هم با وضعیت غذایی اسارت و با کمترین امکانات تحسین برانگیز بود. آنجا خبری از کولر، یخچال ، یخ و حتی آب سرد هم نبو.د آن هم در گرمای بیش از 50درجه تیر و مرداد ماه. تصورش سخت است اما این عزیزان روزه را می گرفتند تا به شکم پرستان بگویند ورای این دنیای مادی ارزشهای برتری وجود دارد . ای کاش در و دیوار اردوگاههای رمادیه ، تکریت و موصل به سخن می آمدند و می گفتند شاهد چه راز و نیازها و صحنه هایی از مردانگی این عاشقان خدا بودند .
اواخر خردادماه و ماه مبار رمضان بود . در کمپ شش رمادیه که منطقه خشک و گرمی بود، آبی که اسرا استفاده می کردند آب معمولی لوله بود. اردوگاه به دلیل نداشتن بهداشت کافی مملو از شپش شده و آسایش را از کلیه برادران سلب کرده بود. این موضوع در چند نوبت از طریق ارشد آسایشگاه به فرمانده بعثی اردوگاه اعلام گردید اما متاسفانه آن ها بی تفاوت بودند .نوبت آمدن صلیب سرخ به اردوگاه شد برادران این مطلب را به مأمورین صلیب سرخ اطلاع داده و آن ها از نزدیک شپش را در لباس و بدن برادران مشاهده کرده و از افسر بعثی خواستند که حتماً نسبت به درمان و رفع مشکل بهداشت اردوگاه اقدامات لازم انجام گیرد. از فردای آن روز عراقی ها گفتند که کلیه اسرا باید از ساعت 10 تا 12 به مدت دو ساعت در محوطه اردوگاه با زبان روزه زیر آفتاب باشند شاید بدین وسیله شپش های موجود کشته شود! با وجود موقعیت منطقه که نزدیک مرزهای اردن بود، هوای خشک و سوزان آن روزها از یک طرف ، روزه داری اسرا و نبود امکانات از طرف دیگر فشار زیادی به بچه‌ها وارد می کرد اما با تمام این تفاصیل برادران با ایمانی سرشار از اخلاص و روحیه بالا به شوخی می گفتند ظاهراً این ها قصد کشتن ما را دارند نه شپش ها را!
در همان روزهای اولیه من و دو تن از برادران به نام های سید رضا موسوی و محمد حیدری با توجه به فشار زیادی که به برادران وارد شده بود به عنوان اعتراض برخاسته و به درجه دار معترض شدیم که شما قصد آزار و اذیت اسرا را دارید آن ها هم بلافاصله شروع به فحاشی و ضرب و شتم ما کردند و ما را به سلول انفرادی انتقال دادند. آن شب تا ساعت10 از افطاری خبری نبود بعدا یک پارچ آب با چند تکه نان آوردند که ما با آن افطار کرده و روز بعد را بدون سحری روزه گرفتیم. حوالی ساعت11صبح درب سلول باز شد و افسر اردوگاه با درجه داری که ما را به سلول انفرادی انداخته بود آمدند، مرا عامل اصلی اغتشاش در اردوگاه قلمداد کرده و دوستان دیگر را آزاد کردند. همچنان در آن سلولی که حتی روزنه ای برای هوا هم نداشت بودم و به علت ضرب و شتم شدید بدنم تحلیل رفته و دچار سردرد و سرگیجه شدیدی شدم اما با همه سختی و فشار روزه آن روزم را به اتمام رساندم.
صبح فردا باز درجه دار اردوگاه آمد و گفت اگر از افسر اردوگاه معذرت بخواهی آزادت می کنم، گفتم من کاری نکردم که معذرت بخواهم، گفت یک کلمه بگو و خودت را راحت کن. گفتم معذرت خواهی نمی کنم! او هم با عصبانیت گفت شما آدم های لجوج و لجبازی هستید و رفت. مجدداً ظهر برگشت و گفت فرمانده اردوگاه شما را بخشیده اما من آن قدر ضعف شدیدی داشتم که حتی توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم. دو تن از اسرا را صدا زد زیر بغلم را گرفته و مرا به درمانگاه بردند و بلافاصله سرم تزریق کردند که متاسفانه آن روز به دلیل تزریق سرم روزه من باطل شد. دوران اسارت عین ماه مبارک رمضان بود. اسرا در آن زمان همیشه گرسنگی وتشنگی را تحمل کرده و همواره به یاد خدا بودند.

 


امتداد 79 را حتماً بخوانید. این شماره هم پر است از عطر جبهه و شهدا اما آنچه باعث شد این قید حتماً را اضافه کنیم، پرونده ویژه این شماره امتداد است. پرونده‌ای که به ماجرای مزار شهید پلارک می پردازد. همان شهیدی که می گویند مزارش همیشه بوی عطر می دهد.
پرونده می توانست کمی کامل تر هم باشد. اصلاً او که بود؟ چگونه زیست و چگونه بهشتی شد؟ جواب این سوالها در پرونده خالی است اما جرات رفتن به سراغ چنین سوژه ای آن هم با رعایت جوانب گوناگون و حساس آن، جای دست مریزاد دارد.
«شلمچه، صدایی که هم‌چنان می‌خواند»، «زندگی در شعله‌های جنگ»، «ریه‌اش پر از باروت بود نه بنزین»، «هلی‌کوپتر عراقی که بالای سرم رسید، از جا بلند شدم»، «مسافر»، «دژ تمامیت ارضی آوردگاه حماسه‌ی سیاسی»، «بوی نفت در سالن فرهنگ»، «سعادت و شقاوت در مه فتنه» و «حماسه ۲۳ تیر ۵۸ مریوان» از دیگر مطالب آخرین شماره نشریه امتداد هستند.

 


این روزها در گوشه و کنار شهرمان، می‌شنویم و می‌بینیم که جنگ رفته‌ها بعد از سال‌ها دوباره جانباز می‌شوند؛ دوباره تاول بر پوستشان می‌نشیند، سرفه‌هایشان شدت می‌گیرد، چشم‌ها می‌سوزد، نفس‌ها به شمار می‌افتد و دیگر هیچ...
اینها درد می‌کشند اما دم نمی‌زنند؛ بعضی‌ از آنهایی که دچار موج‌گرفتگی شدند را تشنجی یا موجی می‌خوانند و چون پرونده‌ای ندارند و خطی روی آن همه جانبازی می‌کشند؛ آخر مگر آنهایی که روزی برای دفاع از دین و ناموس‌مان رفتند، رفتن‌شان برای پرونده‌سازی بود؟!
اینها دم نمی‌زنند از دردهایی که شبانه‌روز همراهشان است، دنبال مقام و درجه نیستند، فقط می‌خواهند کسی درک‌شان کند و نگوید «برای خودتان رفتید!»؛ گاهی هم که در این گرانی دارو به دنبال مساعدت می‌روند، می‌گویند: «بروید وقتی درصد جانبازی‌تان که بیشتر شد، کمک‌تان می‌کنیم!».
جانباز 15 درصد دفاع مقدس، جبار جباری از نیروهای سردار شهید «حسن شفیع‌زاده» است؛ او این روزها این منت‌ها را درک کرده و درد می‌کشد از قدر نشناسی‌ها..
جباری می‌گوید: بنده مسئول تغذیه در تیپ 40 رسالت بودم؛ در 17 شهریور 1365 منطقه شیخ صالح بمباران شیمیایی شد و از بین 27 نیرویی که باهم بودیم، 25 نفر با گاز خردل آسیب دیدند؛ بنده در آن شرایط با تویوتا مصدومین را به بیمارستان منتقل کردم؛ بار سوم که نیروها را می‌بردم، در نزدیکی بیمارستان در بین راه وضعیت جسمی‌ام بدتر شد؛ وقتی چشم‌هایم را باز کردم، 18 ـ17 ساعت در بیمارستان بودم.
کسی جای من نبود که تغذیه رزمنده‌ها را تدارک ببیند، بلافاصله از بیمارستان فرار کردم تا اینکه سه روز بعد نیرویی جای من گذاشتند.
وی ادامه می‌دهد: سال‌ها با سرفه و سایر مشکلات که نمی‌دانستم از عوامل گاز خردل است، کنار آمدم؛ با توجه به شرایط سخت جسمی و روحی از سال 1387 و پیشرفت بیماری در ریه‌ها، چشم و پوست دیگر توان کار کردن نداشتم و حتی نمی‌توانستم طولانی مدت از خانه بیرون بروم؛ البته طی سال‌های گذشته قالی‌باقی می‌کردم تا بتوانم خرج و مخارج زندگی را تأمین کنم؛ بدون اینکه بدانم اثرات شیمیایی در من بروز کرده است، به پزشک‌های متعددی مراجعه کردم اما درمانی نداشت؛ تا اینکه یک روز وقتی سوار تاکسی شده بودم و مشکلاتم را گفتم راننده تاکسی به من گفت: «تو شیمیایی هستی!». برای اطمینان مدارکم را به بنیاد شهید تبریز ارائه کردم و بر اساس نظریه کمیسیون، 15 درصد جانبازی برای من تعیین کردند؛ از یک سال و نیم گذشته بنده مستمری بگیر بنیاد شهید شدم.
این جانباز دفاع مقدس بیان می‌کند: ما خانواده‌ای هفت نفره هستیم؛ وقتی بعد از مدت‌ها برای گرفتن وام برای تأمین مسکن و کمک هزینه درمان به بنیاد شهید استان مراجعه کردم، به من گفتند: «بروید خدا را شکر کنید که همین را هم به شما می‌دهیم!». با توجه به شرایط پیشرفت بیماری من نمی‌خواهم درصد جانبازی‌ام را بیشتر کنند، آیا باید با من این طوری رفتار کنند؟به گزارش فارس، وی می‌افزاید: فرمانده من شهید حسن شفیع‌زاده بود؛ 29 روز نیروی او بودم اما هیچ وقت نتوانستم یک لیوان آب میوه به او بدهم؛ هر وقت با یک لیوان آب میوه به سراغش رفتم، گفت: «من نمی‌خورم، آب میوه را بفرست خط مقدم، تا آنهایی که توپ می‌زنند بخورند، گلوی آنها از تشنگی خشک است؛ بفرست جلو تا قوت بگیرند». اصلاً شهید شفیع‌زاده با برخی از مسئولان قابل قیاس نیستند؛ او به فکر خودش نبود و نمونه‌هایی از گذشت او را می‌دیدیم؛ ای کاش این کسانی که خودشان را خادمین ایثارگران می‌دانند، کمی از این فرماندهان یاد می‌گرفتند چطور با خلق رفتار کنند.جباری یادآور می‌شود: آیا جواب ما جانبازان باید این طور توسط مدعیان خادمین ایثارگران داده شود، من که یکی از هزاران جانباز دفاع مقدس هستم؟! من که ماه‌هاست به خاطر تاول‌های روی پوستم و بوی بد ناشی از ترکیدن آنها نمی‌توانم دور سفره و در کنار خانواده بنشینم، باید این گونه جواب بشنوم؟!

 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10