Research@kayhannews.ir كاظم ژست مخصوصي به خودش گرفت و گفت: «فكر كن!
اونم درست وقتي اميني خودش توي مسجد بود و واعظ داشت ازش تعريف ميكرد. چه كردي!
عجب جانانه در رفتي! چه زد و خوردي كردن طرفداراش با مردم!... اما... اما...»
نگاهي نگران به اطراف كرد و گفت: «اما اينجا پر از مأموره! اين روزا خيلي
خطريه!» - نگران نباش مرد! محمدعلي براي لحظاتي سكوت كرد و بعد به ياد
اربعيني افتاد كه در منزل يكي از بستگان اعلاميهاي را بر ضدشاه خوانده بود. -
آقاي ابوترابي، اين اعلاميه رو بايد خوند. - ولي آقاي رجايي! داماد من با
ساواك همكاري ميكنه، اين مراسم اربعين هم كه عموميه! من نميدونم كي خوديه، كي
رهگذر، كي خبرچين؟ محمدعلي نگاهي دوباره به اعلاميه انداخته بود، آيتالله
سعيدي را شهيد كرده بودند، امام خميني اطلاعيه داده بود، اسم شاه براي اولين بار
خيلي صريح توي اعلاميه بود. محمدعلي مصمم بود تا اعلاميه را تا حرف آخر با صداي
بلند بخواند. كاظم آهسته گفت: «خدا به خير كنه!» محمدعلي بلند شد،
ايستاد، - گوش كنين! لطفاً چند لحظه سكوت كنين! سكوت لطفاً! فرياد
محمدعلي پيچيد زير سقف. كمكم همهمه جمعيت آرام گرفت، صداي محمدعلي بلند شد:
«مردم هشيار باشين! فريب دشمناي اسلام رو نخورين،اي مردم! حضرت آیت الله
خمینی فرمودن...» چند دقيقه بعد محمدعلي آرام گرفت. ولوله اما به جان جمعيت
افتاد. چند نفر شعار دادند، يك دسته از مردها بيرون زدند، محمدعلي آرام خزيد ميان
جمعيتي كه با هيجان به سمت در ميرفت، از در بيرون زد، لامپ بزرگي سر در مسجد را
روشن كرده بود. محمدعلي كج كرد به سمت خيابان. از عرض خيابان كه گذشت،
سربرگرداند جيپ شهرباني آمد و ايستاد مقابل مسجد، چهار سرباز از جيپ پياده شدند،
محمدعلي برگشت، لبخند زد و از ميان تاريكي راهش را به سمت خانه گرفت و رفت. *
* * پنجرههاي ساختمان كناري بسته بود و شب پيچيده بود توي حياط. محمدعلي در
فضاي نيمه تاريك دست گرفت به ديوار و وارد زيرزمين شد، صدايي به طرفش دويد، چشم ريز
كرد، صدا پرسيد: «كيه اونجا؟» نرم گفت: «منم!» صدا گفت:
«شمايي آقاي رجايي!» محمدعلي كليد برق را زد، چهره مرد جوان از پشت تاريكي
بيرون آمد. - امروز دوشنبهاس! بايد برم، خيلي كارا هست كه بايد انجام بشه.
محمدعلي گفت: «آقاي رضايي چرا اين قدر عجله ميكنين؟ اينجا امنه! چند
روزي بمونين تا آبها از آسياب بيفته. شما يه فراري هستي، همه جا دنبالتونن...»
رضا گفت: «نبايد زمان رو از دست بديم، موندن من اينجا براتون خطرناكه،
تا حالاشم با اينكه شما عضو تشكيلات ما نشدين اما خيلي به مبارزه ما كمك كردين.»
شب شد، گرگ و ميش به خيابان خزيده بود، همه جا به طرز محسوسي تاريك تر شده بود.
خب بريم آقا رضا، بايد عجله كنيم. بايد توي تاريكي شب فرار كني. محمدعلي
با احتياط در حياط را باز كرد و نگاهي به اطراف كرد، كوچهها زير چادر شب كدر و
ناپيدا بود. محمدعلي رو به پوران گفت: «مراقب باش خانوم، هر كس جلومون رو
گرفت، ميگيم مريض داريم.» از زير نور كمرنگ چراغ يك نفر گذشت و در سمت چپ
كوچه توي تاريكي گم شد. محمدعلي گفت: «از اون طرف نه، اون طرف امن
نيست!» پيچيد به سمت راست، شب سنگين و بيعبور، هرازگاهي در حاشيه راه
سايههاي خاكستري و لرزان جان ميگرفتند، پيدا و بعد پنهان ميشدند. «چقدر
خلوته!» ناگهان در پيچ كوچه صداي پاهايي به گوش رسيد، صداها از پشت سرشان
ميآمد. محمدعلي قدم آهستهتر كرد، صداي پاها نزديك تر شد، قلبش به سرعت بناي
تپيدن گذاشت و از صداي پاها پيشي گرفت. كسي يا كساني به طرفشان ميآمدند، شك
نداشت. آهسته و سريع گفت: «همون طور كه گفتم اگه مأمورا بودن، ميگيم
مريض داريم، داريم ميريم بيمارستان...» محمدعلي دستش را زير بازوي رضا
انداخت. قدمها آمدند و از هر سه نفرشان گذشتند. دو جوان نيمه دو گذشتند و در
تاريكترين نقطه خيابان گم شدند. پوران با نگراني به اطرافش نگاه كرد، ديوارها
تازه رنگ خورده بود، نامرتب و جابه جا. «صبح كه مياومدم اين مسير پر بود از
كارگراي شهرداري و مأمورا كه داشتن شعارها رو پاك ميكردن، اين شعارها بدجوري
كلافهشون كرده، راستي شعار امروز چي بود؟» و زير لب زمزمه كرد:
«ميميرم، ميميرم ستم نميپذيرم.» طنين صداي افتادن چيزي بر آسفالت كوچه
آمد، زانوها واداد و هر سه نفر ايستادند، قوطي رنگ غلتان از كنارشان گذشت و كنار
جوي آب از حركت باز ماند. آسفالت خيابان دوباره زير گامها صدا كرد و اين بار
قدمها دور و دورتر شد. - چي نوشتن؟ محمد گفت: «مرگ بر ستمگر!»
طنين صدايش ميان شب پيچيد. يك ساعت بعد وقتي محمدعلي و همسرش به سمت خانه
برميگشتند، راه پر شده بود از مأمور. * * * ملاقاتهاي مرتب محمدعلي و
حنيفنژاد مدتي طول كشيد تا اينكه محمد دستگیر و اعدام شد. پس از توقفي كوتاه با
احمد رضايي و بهرام آرام آشنا شد، بعد مهدي غيوران رابط او با احمد شد، احمد هم در
جريان يك درگیری كشته شد. در اين زمان محمدعلي كتابهاي مجاهدين را ميخواند و به
دوستانش ميداد تا اينكه يك روز روحاني جواني از دوستانش بهنام هاشميرفسنجاني به
محمدعلي گفت: «رجايي! اين كتابا همون كتاباي ماركسيستهاست.» محمدعلي از
اين موضوع آشفته شد و موضوع را با رضا رضايي در ميان گذاشت. رضا گفت: «من
تعجب ميكنم از آقاي هاشمي، مدتهاست كه ما اين كتابا رو ميخونيم اما هيچ كدوم از
ما ماركسيست نشديم.» و اين در حالي بود كه بعضي از اعضاي سازمان مجاهدين در
زندان نماز خواندن را آرامآرام كنار ميگذاشتند. سرانجام رضا هم در يك درگيري كشته
شد. اين بار لطفالله ميثمي، محمد توسلي و محمدعلي با هم يك تيم سه نفره را تشكيل
دادند، انفجار يك بمب باعث لو رفتن لطفالله ميثمي و جدايي گروه شد، بعد از دستگيري
لطفالله، بار ديگر بهرام آرام، رابط سازمان با محمدعلي شد و اطلاعات و اخبار، پول
اعلاميهها، نشريات و استنسيلها بين اين دو ردوبدل ميشد تا اينكه يك اتفاق تازه
افتاد! پاورقی
|