پروین مقدم انتظار! ظهر بود. محمدعلي پيچيد داخل كوچه رفاه، نرسيده به
مدرسه چشمش افتاد به لندرور. لندرور پارك شده بود وسط كوچه. 50 متر پايينتر از
منزلشان كه مدتي قبل قسطي خريده بود و فقط 500 متر با مدرسه رفاه فاصله داشت.
پا سست كرد و دلهره آمد، چه چيزهايي در انتظارش بود؟ در انتظار خانوادهاش؟ كارش؟
اگر محسن حرف زده باشد چقدر شكنجهاش ميكنند؟ لبخند كمرنگي زد، از شكنجه كه
نميترسيد. لاغر و نحیف بود اما تاب شكنجه را داشت. براي آن روزها خودش را آماده
كرده بود. هوا سرد بود، اوايل آذر 1353، محسن صديقي دستگير شده بود; پسر
خواهرش... - جرمش سنگينه داداش! ميگن كتاباي ممنوعه داده به دوستاش. -
كتاب؟ كتاب از كجا آورده؟ - از توي زيرزمين خونه ما از توي ساك شما! همه
چيز مثل روز روشن بود، محمدعلي كتابها را از كمد مدرسه به زيرزمين منزل خواهرش
برده بود. - اگه بارون نمياومد، اگه زيرزمين رو آب برنميداشت، محسن چه كارش
ميافتاد به كتابا؟ و كتابها چرخيده و چرخيده بود، بلكه تا 18 دست و آخرش
افتاده بود به دست ساواك. كتاب را از دست همكلاسيها كه گرفته بودند، رئيس
دبيرستان دست و پايش را گم كرده بود، به لكنت افتاده بود، حتي حرف زدنش را از ياد
برده بود، ترسيده بود، از خودش، از موقعيتش... مسئله ساده بود. فرصتها را
نبايد از دست داد. حالا پاي دايي وسط بود اما اگر زندان برود تكليف پوران و
بچهها چه ميشود؟ كارش؟ معلمي؟ كم براي شغلش زحمت نكشيده بود، تازه خرج و قسط
خانه... نه! بايد زندگي كرد، مثل بقيه، مثل بقيه كه سرشان توي لاك خودشان بود و
خوب هم زندگي ميكردند، خوب و ثروتمند! راستي براي ثروتمند بودن چقدر بايد
ميچاپيد؟ چاپيدن؟ ها! بله مگر نه اينكه هيچ كجا كاخي نرفته بالا كه كوخي كنارش
نبوده باشد؟ پس چه؟ ميشد انسان بود. انسان؟ بله يك انسان كه مذهبش به جا بود و
كاري هم بهكار شاه و نفت و اسرائيل و آمريكا نداشت و از ديوار كسي هم بالا
نميرفت. شريف چطور؟ با اين وصف ميشد شريف هم بود؟ ... تهيدست و مظلوم چطور؟ اين
كه بدتر! آدم را مستعد توسري خوردن ميكند، مستعد اينكه ستم و خواري را ببيند و دم
نزند. بالأخره چه؟ از اين همه فكر سرش گيج رفت، نخواست بيشتر از اين بماند،
نخواست برگردد و پنهان شود، تازه پنهان بشود كه چه؟ پا تند كرد، به خانه رسيد.
دسته كليدش را از جيب كتش درآورد، كليد انداخت، قفل صدا خورد، در را نيم باز كرد.
- آقاي رجايي؟ ايستاد، نفس راحتي كشيد: «خب، بالأخره اومدن!»
برگشت. سر را صاف كرد و با غرور گفت: «خودم هستم، محمدعلي رجايي، فرزند آقا
عبدالصمد!» كتابهاي مضره بازجو نزديك محمدعلي ايستاد و پرسيد: «خب
كتابها را از كجا آورديد؟» صداي محمدعلي همراه درد بالا آمد: «از دفتر
دبيرستان.» بازجو پرسيد: «مال كيست؟» - نميدانم! - چطور
نميدانيد؟ صداي بازجو لرزيد. - وقتي شنيدم خانوم پوران بازرگان فرار
كردند، به اتاق دبيران رفتم تا اگر مداركي مثل حكم دبيري از ايشان وجود دارد
جمعآوري و نگهداري كنم تا اگر بعداً مدرسه خواست، در دسترس باشد. - مدارك
ايشان به چه درد مدرسه ميخورد؟ - تا چند ماه قبل از اين واقعه ايشان كفيل
مدرسه بودند، قبل از رياست هم در شميران دبير بودند، ممكن بود بعد اينكه براي ايشان
تقاضاي رياست شده بود، ابلاغ انتقال به تهران مورد درخواست اداره آموزش و پرورش
باشد، مطلبي كه براي همه كاركنان آموزش و پرورش پيش ميآيد، اگر در دسترس بودند،
ميتوانستیم هميشه از خودشان بگيريم اما اينطور نبود. بازجو خيره به محمدعلي
نگاه كرد و گفت: «خب؟ حالا اين كتابها را از كجا آورديد؟ اين كتابها هم جزو
وسايل خانوم بازرگان بود؟» - نميدانم گفتم كه از اتاق دبيران پيدا كردم.
- توي اتاق دبيران؟ مال چه كسي بود؟ - نميدانم، آنجا همه دبيرها كتاب و جزوه
و مدارك اداري دارند. - خب! پس چرا تنها آنها را برداشتيد؟ - بررسي اوضاع
مدرسه وظيفهاي است كه تقريباً در هر فرصت بعد از ساعت چهار بعدازظهر انجام
ميدادم. آن روز بخصوص بررسي بيشتري كردم و بعد از پيدا كردن كتابها، تشخيص دادم
كه جاي اين كتابها در مدرسه نيست، بخصوص اينكه ميترسيدم با پيدا كردن اين
كتابها مدرسه رفاه را تعطيل كنند! پس كتابها را بردم به خانه خواهرم و در زيرزمين
پنهان كردم. - اگر اين كتابها مضره بود، چرا آنها را نگه داشتيد؟ محمدعلي
با زيركي پنهاني گفت: «تصميم داشتم كتابها را بسوزانم اما هر بار كاري پيش
آمد و در اين كار تعلل و سستي كردم. در واقع در تمام يك سال و نيم كه در داخل ساك
بود، مطلب را بياهميت تلقي كردم، روزي هم كه براي از بين بردن آنها رفتم نيز روز
خاصي نبود، جز اينكه ساك مورد احتياج بود، من همان منزل خواهرم ابلاغهاي خانم
بازرگان را آتش زدم. با اينكه از كار محسن صديقي، هيچگونه اطلاعي نداشتم، به
همين دليل اگر كتابها بود، همانجا آتش ميزدم اما كتابي وجود نداشت.» - چرا
مدارك خانم بازرگان را آتش زديد؟ - به مدارك خانم بازرگان نيازي نبود; چون
تابستان همان سال دبيرستان منحل شد. - كتابها چطور به دست محسن صديقي رسيد؟
- يك روز آب به زيرزمين نشت كرده بود و خواهرم از ترس اينكه زيرزمين را آب
بردارد، كتابها را به حياط برده كه طبيعتاً محسن كتابها را ديده و از روي كنجكاوي
برداشته... - چطور اظهاراتتان را گواهي ميكنين؟ - با نام و امضاي خودم،
محمدعلي رجايي.
|