پروین مقدم اينجا ديگر سرد نبود، زمين تن را نميگزيد. چهرهها زرد و كدر
بود اما دست كم نه بيشتر از قبل. جايش فراختر بود، خيلي فراختر از هفت پا و چهار
انگشت. روزها كمتر كش ميآمد، اگر هم كش ميآمد لااقل به شلاق و شكنجه نميگذشت.
دلها نه بيهراس، كم هراستر پي هر صدايي ميرفت. تكليف همه معلوم بود، حبس براي
دو، سه ، بيشتر، كمتر يا يك عمر. 5 سال براي محمدعلي بريده بودند. دو سالش در
كميته مشترك گذشته بود و حالا زندان اوين. - تازه واردي؟ كمونيستي؟ مجاهدي؟
خط امامي؟ ليبرال؟... محمدعلي مثل هر تازه واردي گرم مورد استقبال قرار گرفت
اما برخوردش مثل هر تازه واردي نبود. او بدترين شب زندگياش را در سلول گذرانده
بود. شبي كه دانست مجاهدين تغيير ايدئولوژي دادهاند، همه تلاشهايش را بيحاصل ديد
و بعد نفرت آمد، نفرتي كه او را برميانگيخت تا زندانيان تازه وارد، نادمين و
بريدهها را جذب كند تا نه به دام گروهها بيفتند و نه به دام ساواك. زنداني
بند 2 اوين گفت: «تو حاليت نيست، اشتباه ميكني، سازمان به اين نتيجه رسيده
كه ماركسيسم فلسفه انقلاب راستينه; چون اسلام ايدئولوژي طبقه متوسطه ولي ماركسيسم
ايدئولوژي رستگاري و رهايي طبقه كارگره.» محمدعلي قد راست كرد: «كي؟ كي
اين ايدئولوژي رو داده؟ چرا اين همه انحراف؟ تا جايي كه من به خاطر دارم اين
سازمان با يه هدف اسلامي تشكيل شد، چي شد؟ چرا لنين؟ چرا ماركس؟... عدهاي
اومدن، گفتن كه تحليل ماترياليسم تاريخي اينه، شماها اگه ميخواين مبارزه كنين و
بلد نيستين، بيايين ما يادتون بديم. گفتيم، خيلي ممنون، بگيد ما هر كاري
ميكنيم شكست ميخوريم، گفتن، نه، بيايين، مبارزه خودش يه علمي داره، ما اون
علم رو به شما ياد ميديم، گفتيم، چيه؟ گفتن كه شما بايد بريد روي كارگرها توي
كارخونهها كار كنين، تا اين كارگرا تشكل بشن، حزب طبقه كارگر، پرولتر!» صداي
محمدعلي بالا رفت، نيشتري فرو كرده بودند انگار به زخم. «گفتيم كه اينطور!
گفتن، بله، گفتيم، دين و مذهب و عقيده چي ميشه؟ گفتن، اونا هم سر جاي خودش،
نمازت رو بخون، ماركسيست هم باش. گفتيم: سخته، گفتن نه! طوري نميشه. رفتيم و
رفتيم، حالا اين وسط چي ميبينيم؟ حتي اوني كه يه اعتقادي داشت، نماز شب
ميخوند، يخ حوض رو ميشكست و ميرفت توي حوض غسل ميكرد و مياومد بيرون نماز
ميخوند، يكهو شده ماركسيست! چرا؟ چون ماركسيست رو علم گرفتن، گفتن: اسلام با
علم مخالفه؟ نه! ماركسيسم علمه؟ بله! پس اسلام با ماركسيسم مخالف نيس! رفتن
جلو، رفتن جلو، يه وقت ديدن كه هيچي از اسلام براشون نمونده، هرچي در ذهنشون هست،
به ماركسيسم ختم ميشه. خب، رفتيم ابروش رو درست كنيم، چشمش هم كور شد! اومديم
مبارزه كنيم، پيروز شيم، چهار تا مسلموني هم كه داشتيم از دست داديم! نه آقا!
شماها ديگه راهتون با ما يكي نيست، شماها دين و مذهب رو فراموش كردين...»
محمدعلي ديگر براي زنداني حرف نميزد، براي همه حرف ميزد، براي هوا، براي در،
ديوار، براي گوشهايي كه ميشنيد و گوشهايي كه نميشنيد، راه ميرفت و ميايستاد،
ميچرخيد و به همه چشمها نگاه ميكرد، بلندبلند حرف ميزد و حرف زدنش ساده نبود،
يك جور مبارزه بود، يك جور رجزخواني. زنداني پاپس كشيد، نخواست حرفي بزند،
نميتوانست حرفي بزند. قافيه را به محمدعلي باخته بود، محمدعلي چندين بار بند را
بالا و پايين رفت و دست آخر گفت: «شما اشتباه ميكنين! شما راه اصلي رو گم
كردين. من ديگه واسه مجاهدين يه قدم هم برنميدارم. تا حالا هم اگه بودم به خاطر
اين بود كه فكر ميكردم، شما براي اسلام مبارزه ميكنين اما از حالا به بعد
نيستم...» زنداني چشمان تنگش را به محمدعلي دوخت، انگشت اشارهاش را رو به
محمدعلي گرفت و گفت: «تا حالا از بايكوت چيزي شنيدي؟ هيچ كس باهات غذا
نميخوره، باهات حرف نميزنه، كسي تو رو نميبينه!...» محمدعلي نيم چرخي رو
به زنداني زد، سر تكان داد و با پوزخندي گفت: «پيروان حق و حقيقت در تداوم
راهي كه برگزيدهاند، هرگز از سرزنش و ملامت ملامتكنندگان، خوف و هراسي به دل راه
نميدهند...» زنداني رو به در بند رفت، پيش از رفتن ايستاد، اذان ظهر بود، در
نگاهش محمدعلي قامت بسته بود، مثل هميشه اول وقت و اولين نفر، با خودش زمزمه كرد:
«من اين قامت رو ميشكنم.» و بعد بلند طوري كه محمدعلي بشنود فرياد زد:
«اگه بخواي مقابل سازمان بايستي ميكشمت! خودم ميكشمت.» محمدعلي نشنيد،
او به نماز ايستاده بود، زنداني رفته بود و او كسي نبود جز مسعود رجوي. ممنوع
در سلول باز شد، محمدعلي پرت شد وسط سلول، زخمي و شلاق خورده. - هر كي
بخواد نظم زندان رو به هم بريزه، آخر و عاقبتش همينه. زندانبان اين را گفت و در
را بست. زندانيهاي بند عادي دورش را گرفتند. يك نفر گفت: «بازم شما
آقاي رجايي؟ اين چهارمين باره كه توي اين دو ماه ميندازنتون توي اين بند!»
يكي ديگر گفت: «مگه مجبوري برادر من! لابد بازم همون قصه نماز جماعت و...»
باقي حرفش را خورد و گفت: «خوشي زده زير دلتون! ميدوني كه اينجا از
هواخوري خبر مبر يُخده!» زنداني سوم، روي جا غلتيد و به شوخي گفت:
«چيكار داري تو؟ بنده خدا دلش واسه ما زود زود تنگ ميشه!» محمدعلي سر برداشت
با چشمهاي سرخ و چهره پردرد خنديد و گفت: «خب اينجوريه ديگه! از نماز
جماعتمون وحشت دارن!» محمدعلي را آورده بودند به بند زندانيان عادي. تنها
زنداني سياسي در بند عادي. هر چند اين تنهايي روزهاي اول برايش فرقي نميكرد. در
هر حال آن روزها در بين همرزمها هم تنها بود. زندانيها حرفي با او نداشتند، يا
اگر داشتند جرأتش نبود. بندي در بند بندي ديگر. پاورقی
|