ازچشم مادر |
|
اشتباه میکنید!من زندهام |
|
دل کندن از دلبر |
|
|
|
|
اواسط پائیز سال بعد، مهدی باکری فرستاد پیاش که تسویه کند از سپاه خوی و برود
لشکر عاشورا. خانمش پا به ماه بود. گفتم «علی! حالا من و خواهر و برادرت هیچ. خانمت
پا به ماه است. میخواهی او را به امید چه کسی رها کنی و بروی؟ بمان یکی دو ماه بعد
میروی. جنگ که تمام نمیشود! میشود؟» خندید. مثل همیشه که میخواست چیزی بگوید و
شرم میکرد. دستهایم را گرفت و زل زد توی چشمهام. گفت «باجی! زن و بچهی من، خدا
را دارند. من سپردهام شان به خدا. خدا بهتر از من بلد است نگهشان دارد.» و چشم از
چشمهایم برداشت و انگار که خدا را ببیند، خیره شد به سقف آسمان و گفت «دل ناگران
نباش باجی!.» سپرده بود به مادر خانمش و جعفر فیروزی که فاطمه را ببرند تبریز
برای معاینه و دکتر و دوا. بچه هم همانجا به دنیا آمد. در بیمارستان باغشمال
تبریز. نتوانست خودش را برساند. سفارش کرده بود به حاج احمد که اسم بچه را حسین
بگذارند. خودش زمستان بود که پیدایش شد. با جعفر آمدند خانه. جعفر ایستاد گوشهی
حیاط و علی رفت تو که حسینش را ببیند. تا آنروز علیام را آنقدر خوشحال ندیده
بودم. داشت بال در میآورد. خیلی نتوانست بماند. مهدی باکری تدارکات لشکر را سپرده
بود به او و باید زود برمیگشت. اسفند همان سال هماهنگ کرد فاطمه و حسین بروند
دزفول. آنجا خانه گرفته بود که زن و بچهاش پیشش باشند. هوای دزفول به حسین نساخت.
چند روز بعد عید برگشتند خوی. علی نتوانسته بود همراهشان بیاید. رادیو و
تلویزیون چند روز بود مدام مارش عملیات پخش میکردند. صبح روز 23 فروردین سال62
سفره را انداختم که صبحانهی بچهها را بدهم و راهیشان کنم. انگار چیزی بیخ گلویم
گیر کرده باشد، هر کاری کردم نتوانستم چیزی بخورم. سفره باز بود که سر و کلهی
پرویز – خواهرزادهام – پیدا شد. آمده بود خبر بدهد علی زخمی شده. شبش خواب بد
دیده بودم. خواب دیده بودم یکهو همهی دندانهایم ریخته. گفتم «علیِ من زخمی
نمیشود. راستش را بگو!» پرویز نتوانست سرپا بماند. وا رفت کنار حوض و به هقهق
افتاد. دوباره در خانه را زدند. بایرام که رفت در را باز کند، دیدم کوچه پر از
اعلامیه و پارچه نوشتهی مشکی و حجله است. عکس علی وسط حجله بود و حسین در بغل من.
یک چیزی مثل تیر از قلبم رد شد و از دست راستم زد بیرون. بچه کم مانده بود بیفتد که
خواهرم آمد بغلش کرد. علی دیروز شهید شده بود و کسی نتوانسته بود چیزی به من بگوید.
مینیبوس سپاه دم در بود که ببردمان برای تشییع جنازه. تا برسم جلوی بیمارستان چند
بار بیهوش شده بودم. آنقدر بیتابی کردم که درِ سردخانه را باز کردند و رفتیم تو.
من بودم و فاطمه و حسین. رفتم بالای سرش. قول داده بودم بیتابی نکنم. صورتش را
باز کردند. کلاه پشمی سبز رنگی که پدر برایش گرفته بود سرش بود. یک آن بوی خوشی پر
شد توی اتاق بیروح سردخانه. صورتم را گذاشتم روی صورتش. فاطمه، آمد جلو و دست
گذاشت روی قلب علی. دستش پر از خون شد. گفتم «علی بالا! مبارکت باشد رخت شهادت.
ببین حسین و فاطمه آمدهاند به دیدنت. چشمهایت را یک بار دیگر باز میکنی
ببینمشان؟» فاطمه گفت «علی! ببین! حسینت را هم آوردهام. چشمهایت را باز کن که
ببینیاش...» گفتم «چشمهایت را باز کن ببینم هنوز همان قدر سرخاند؟ چشمهایت را
باز کن یک بار دیگر حسینات را ببین...» چشمهایش را باز کرد! سرش را که
افتاده بود سمت راست، چرخاند و چرخاند تا چشمش افتاد به من و فاطمه و حسین. و
چشمهایش را بست. یک آن صدایش پیچید توی گوشم «باجی! غمت نباشد. من شما را سپردهام
به خدا!» علیِ من، حتی در بهشت هم حرمت حرف مادرش را نگهداشت... خدا
میدانست چی بهم داده بود و خدا میداند چی از من گرفت....
|
|
|
اشاره: کتاب “اشتباه می کنید! من زنده ام” اثری خواندنی در حوزه ادبیات
مقاومت ودر برگیرنده خاطراتی از زندگی شهید بزرگوار”علی شرفخانلو” است که در سال
1392 توسط انتشارات روایت فتح به چاپ رسید. شهید بزرگواری که در عید قربان 1338 پای
به عرصه خاک گذاشت و24 سال بعد ، پروانه وار بار دیگر به عرش پر کشید. روز وداع
وقتی مادروهمسرش برای آخرین بار حسینش را به دیدنش آوردند ، چشمانش را گشود،آنها را
دید ،به رویشان لبخند زد وبعد دوباره آرام در تابوت خوابید!همین یک فرزند را داشت
واکنون همان فرزند زندگی پدر را به زیبایی بر لوح سپید کتاب جاری ساخته است. برای
معرفی آن شهید وکتاب زندگی اش ،مقدمه ودو خاطره خواندنی از کتاب را تقدیمتان
میکنیم: تو را ندیدهام. پنج ماه و پنج روزه بودم که رفتی. آن سه نوبتی هم که
چشم در چشم شدیم را یادم نمیآید. کسی از نوزاد سی چهل روزهی توی قنداق و بچهی
چهار پنج ماهه انتظار ندارد یادش بماند لبخند و بوسهی پدر را و گرمای بغلش را.
همهی سهم من و چشمانم از تو، همان یک باری بود که سی چهل روز بعد از تولدم آمدی به
دیدنم و آن باری که بعد از چند ماه، من و مادر آمدیم دزفول و آن روز بهاری که در
بغل مادرم آمدم برای بدرقهات تا بهشت. دورترین تصویر چشمان دنیائی من از تو،
مردی است نشسته در وسط قاب چوبی عکسی رنگی که مادر یادم داده بود، هربار که برگردم
به خانه، قبل از هر کار به او سلام دهم و چشمان کودکی من از تو تصویری ساخت نشسته
در وسط گل و بوته و دست گذاشته روی دست و زل زده به عمق چشمهای من و یاد گرفتم
بدانم؛ تو همیشهی خدا زل زدهای به من و با آرامشی که در سکوت تصویرت بود، مراقب
منی و من همیشه کسی را دارم که حرفهایم را بشنود و کودکیهایم از کوره به درش
نکند. سهم من از تو، چند قطعه عکس است و آنهائی که تو را دیدهاند و حرفهائی
که از تو برایم گفتهاند. و این، همهی تصویر من است از مردی که قدبلند و خوش قامت
و خوشرو و خوش خنده بود. برای من که تو را ندیدهام، کلمه به کلمهی حرفهائی
که ضمیر اشارهشان تو باشی و تصاویری که هنوز بعد این همه سال از ذهن آنها که تو
را دیدهاند پاک نشده، گنج است و من همهی این سالها در بهدر دنبال چشمهائی بودم
که تو را ولو به قدر چند نگاه درک کردهاند و هنوز بعد اینهمه سال یادت که
میافتند، نگاهشان پر از شوق میشود و یاد چشمهائی میافتند که از فردای روز
پیروزی انقلاب، از بیخوابی سرخِ سرخ بود. برای من که تو را از نگاه دوستانت
تماشا کردهام، آنقدر مهربان و صمیمی بودهای که انگار با همهی رفقایت نه دوست که
برادر بودهای و من همهی دوستان تو را “عمو” بینگارم. و همهی عموهای من، از تو که
میگفتند شرح حدیث اخلاص میکردند و کارهائی که فقط برای خدا میکردی و کارهائی که
فقط به خاطر خدا نکردی! برای من که گرمای دست مهربان و پدرانهات روی گونههایم
نبوده، سنگ سفید مزارت آغوشی بوده که انگار میکردم فقط مال من است و بعدها فهمیدم
که معلمِ خوش سیما و خوش قد و بالا و جوانِ سالهای اول انقلاب، نشان خانهاش را به
شاگردان آن روزهایش که امروز پا به سن گذاشتهاند و مو سفید کردهاند داده و آنها
به نوبت و به کرّات میآیند و سنگ مزارت را به آغوش میگیرند و حرفهایشان را درِ
گوش ات نجوا میکنند و با دلی قرص و لبی پر خنده برمیگردند. دیدهام حال آن
رفیق شاعرت را که شعرهایش را همیشه اول بار روی سنگ مزار تو مینویسد. دیدهام
اشکهای آن همرزمت را که فقط بالای سر تو جاری میشود. بگذریم سردار! از آن
روزی که همتم دادی تا تصویرت را از چشم تک تک آنها که تو را دیدهاند، بگیرم و
کنار هم بگذارم، سه سال میگذرد. هرکس نداند، تو بهتر میدانی که در این سه سال پر
آشوب چه بر من و دلم گذشته.... هرکس نداند تو بهتر میدانی که از همان روز اول
نیت کردم، تک به تک چشمهائی که تو را دیدهاند و از تو برایم میگویند را به قصد
قربت زیارت کنم و در عمق نگاهشان تو را بجویم. هر کس نداند تو بهتر میدانی که
از وقتی دست دادن یاد گرفتهام، یادم بوده که فقط دستی را به گرمی بفشارم که رد
گرمای دستان تو را داشته باشد و هم دست کسی که با تو نبود نشوم و حواسم بوده که
روزی به همین زودیها برمیگردی و قراراست رخ در رخ شویم و من در همهی این سالها،
حساب شرم حضورت را بیشتر از هر محاسبهای بلد شدهام.... بماند که وقتی تک به
تک دوستانت را دیدم و حرفهایشان را شنیدم، بیتاب بودم که زودتر تکههای تصویر
چشمهائی که تو را روایت کردند را کنار هم بچینم و کتابم را بنویسم و نمیدانستم و
ندانستم چرا گاهی روزها و هفتهها و ماهها میگذشتند، بیآنکه بتوانم حتی
کلمهای بنویسم و جملهای بسازم. بعدها باز این خودت بودی که متوجه ام کردی، هر
وقفهای که پیش میآمد و هر گرهی که در پیشرفت کار میافتاد، یا هر کسی که پیاش
میرفتم و نمییافتمش و یا وقتی میدیدمش حرفی برای گفتن نداشت، همه از سمت تو بود
که رندانه و استادانه، بیآنکه رد پائی بگذاری عنان کار را دست گرفته بودی و تا دلت
رضا نمیداد، کلمهای جاری نمیشد و جملهای شکل نمیگرفت و این بزرگترین درسی بود
که پدری میتواند به پسرش بدهد. تو همیشه با نشانه با من حرف زدی. با ردی که به
جا گذاشتهای. با آدمهائی که سر راهم میگذاری. با اتفاقاتی که برایم پیش میآوری.
با شادی. با غصه. با دادن و ندادن خواستههای کودکانهام. با شنیدن و نشیندن
حرفهای نهان و عیانم. با زبان دوستانت که هنوز بعد این همه سال، سراغشان میروی و
راه نشانشان میدهی. لابد حکمتیاست که نخواستهای رخ در رخ حرف بزنی. چه حکمت
باشد و چه نباشد، چیزی از مهر پسری که عمری در به در دنبال نشانهها بوده کم
نمیکند. یادت هست آن بار را که در جواب یکی که پرسید: «پدرت را دیدهای یا نه؟»
گفتم: « دیدن من که شرط نیست! مهم این است که ایشان ما را ببینند که میبینند!» و
تو بهتر میدانی که این را با همهی یقینی که به تو دارم گفتم! یادت هست
شمعهائی که پنجرهی شب جمعههای خوابگاه را روشن میکرد و ردش روی مزار تو پیدا
بود؟ یادت هست وقتی بارها تا چند قدمی مقتلت آمدم و دیدار میسر نشد، آن سروان
خوش تیپ ارتشی را فرستادی سراغم که سالها در ابوقُرِیب و چنانه و فکه خدمت کرده
بود و مقتلت را عین کف دست میشناخت؟! یادت هست آن نوروز پرحادثه که زائر فکه
نشدم و رفیق سیدت را به عوض من تا فکه و ابوقُرِیب بردی و تلفنش آنجا فقط برای
تماس با من خط داد؟! یادت هست! میدانم که همهی اینها یادت هست. میدانم که
بیشتر خاطرات مشترکمان یاد من نمانده و یاد تو مانده. میدانم تو که آن بالا
نشستهای مدام مراقب منی و هر راهی که برایم هموار شده و هر دری که به رویم گشوده
شده از تدبیر توست. میدانم در لحظه لحظهام بودی و در هر ثانیه از روزها و
شبهائی که کلمات این کتاب جمله میشدند و در قدم به قدم راهی که برای جمع کردن
پارههای تصویرت برمیداشتم.... این روزهافکر میکنم، اگر بودی، لابد موهای
حنائی و پرپشتت سفید شده بودند، لابد چین به پیشانی فراخت افتاده بود، لابد پیر شده
بودی. فکر میکنم، همان بهتر که بیست و چهار ساله ماندی. همان بهتر که توانستی
جوان بمانی. همان بهتر که جوان ماندهای. همان بهتر که در بهار رفتی و لابد تا بهار
نیاید برنمیگردی.... و من این چند سطر را به عوض مقدمهی کتابی که برای تو و با
دست عنایت تو نوشته شد، نوشتم و که سپاست گویم از اینکه رخ نمودی و اذنم دادی که
از تو بشنوم و از تو بنویسم. این چند سطر و آن چند تصویر که در پی این خواهند آمد،
را تقدیم تو میکنم و تقدیم مادری که نگذاشت جای خالی نبودنت، غصهی بزرگ کودکیام
شود. « وَ جِئنا بِبِضاعَةٍ مُزجاةٍ فَأَوفِ لَنَا الكَيلَ وَ تَصَدَّق عَلَينا...»
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.... حسین شرفخانلو دیماه نود و یک
|
|
|
سال شصتویک وقتی بعد از چند ماه مأموریت در جبههی جنوب در اثر موج انفجار
مجروح شدم و برگشتم عقب، شنیدم که آقا مهدی(باکری) پیغام داده که علی را بفرستید
لشکر پیش خودم. علی آمد به عیادتم و بعد چند روز که توانستم سر پا بایستم کارهای
تدارکات را سپرد به من و عازم جبهه شد. روزهای اول پائیز شصتویک. وقتی رفت نگران
تولد بچهاش بود که قرار بود چند روز دیگر به دنیا بیاید. هر چند روز یکبار تماس
میگرفت و اوضاع را میپرسید، پیِ کارهائی را که سپرده بود. پیگیر اقلامی بود که
سپرده بود برایشان بفرستیم. یکروز تماس گرفت که نمیتواند برای تولد بچهاش
برگردد. گفت عموی بچهی من توئی و باید جور برادرت را بکشی. رفتم دنبال خانم و
مادرخانمش و بردمشان تبریز. بچه در یکی از روزهای برفی آبان در بیمارستان باغشمال
تبریز به دنیا آمد. نیمههای شب بود که خبرش را پای تلفن شنید. از خوشحالی نفسش بند
آمده بود و نزدیک بود گریهاش بگیرد. پرسیدم «علی آقا! حالا اسم برادرزادهی ما را
چه میخواهی بگذاری؟» گفت «هیچکس هم نداند تو میدانی که من چقدر عاشق اسم حسینم.»
راست هم میگفت. اسم امام حسین (علیهالسلام) که میآمد اشک در چشمهای علی حلقه
میزد. گفت «به عشق امام مظلوم و برای اینکه اسم پدرم در فامیل زنده بماند،
سپردهام پسرم را حسین صدا بزنند تا خودم برگردم و در گوشش اذان بخوانم و اسم حسین
را در گوشش صدا بزنم.» مدام برایم نامه مینوشت. از کارهائی که میکرد. از
اخباری که میشنید. از اوضاع جبهه. درد دل میکرد و پیگیر حال بچههای واحد
تدارکات بود. رد طنز را میتوانستی حتی در کلماتی که به گلایه مینوشت هم پیدا کنی.
اصلا جانش به جان شوخیهایش بند بود. آخر هر نامه مینوشت سلامش را به محمود و
زنداداشمان و خانوادهی خودم و دست آخر خانوادهی خودش برسانم و ازشان تک به تک
رسید بگیرم! خطش را دوست داشتم. چپ دست بود و آخر کلماتی که به “ن” و “ی” و “ک” ختم
میشد را میکشید و این به جلوهی خط زیبایش میافزود. آخرهای آذر بود که آمد
خوی. رفتم استقبالش. گفت میرود پسرش را ببیند. آمدیم دم خانهشان. سپرد بمانم تا
برگردد. خیلی طول نکشید که برگشت. از در که آمد بیرون، پرسیدم «علی آقا! گل پسرت را
دیدی؟» گفت «آره!.» گفتم «حالا به تو رفته یا به مادرش؟» گفت «نمیدانم!» تعجبم را
که دید ادامه داد: «من که صورتش را نگاه نکردم. فقط بغلش کردم. همین!» انتظار هر
جملهای را داشتم الا این. گفت «ترسیدم نگاهش که کردم محبتش نگذارد برگردم....»
گفتم اگر خیلی مردی برو نگاهش کن. بغلش کن. ببوسش، بعد ببین میتونی دل بکنی یا نه؟
برگشت. چند روز بعد که داشت خداحافظی میکرد که برگردد جبهه، نگاهش برق دیگری
داشت.
|
|