Research@kayhan.ir پروین مقدم سروان گفت: «مهمات نميدن، كاش
لااقل آتيش ميريختن، عراقيها خط رو دارن بدجوري ميزنن!» فرمانده رو گرداند
سمت سروان، چشمهايش سرخ سرخ بود. - ميگن فرمانده لشكر نيست، معاونش نشسته
پشت بيسيم، اونم ميگه يا بايد از بالا دستور بياد يا فرمانده لشكر برسه!
سروان لبش را گزيد: «حالا اين بالاشون چقدر بالاس؟» بيسيم دوباره خرخر
كرد، بيسيم چي گوشي را گرفت طرف فرمانده، سرباز دوشكا را بغل زد و دولادولا از
سنگر بيرون زد. صداي عصباني فرمانده را پشت سرش شنيد: «ديگه چي كار كنيم؟
ميخواين خودمون رو گلوله كنيم بذاريم توي خمپارهها و سمت عراقيها شليك كنيم.»
موج انفجار پرده سنگر را كند، فرمانده بيرون دويد به سمت خاكريز، پشت سرش
بيسيم چي آمد، سرباز خودش را كشيد پشت خاكريز، خاكريز افتاده بود وسط آتش.
تيربارچيها خوابيده بودند روي شيب خاكريز، خاكريز جابه جا پر بود از تك تيرانداز.
سروان نفس زنان سر رسيد. - قربان تانكاي عراقي دارن مييان، دستور چيه؟
فرمانده نگاهش افتاد به سربازها، سربازها بيهدف به دشت شليك ميكردند. خوب
ميدانست با اين مهمات اندك با اولين پاتك دشمن، خط ميشكند. فرمانده گفت:
«بذارين خوب نزديك بشن.» از دور صداي شنی تانكها آمد، دوشكاچي سرش را
بلند كرد و نگاهش افتاد به دشت. - يا امام غريب، اگه برسن به آبادان...
روي خاكريز آتش ميباريد، سربازها خپ كرده بودند روي شيب. چند خمپاره افتاد
پشت خاكريز. خمپارهها منفجر شدند و تركشها ريخت اين طرف و آن طرف. چند نفر روي
شيب غلتيدند به سمت پايين، يك نفر ضجه زد: «امدادگر!» تركش از پشت بيسيم
چي گذشت، بيسيم چي به صورت افتاد روي خاك و تنش رعشه گرفت. چند آرپيجي زن
دويدند بالاي خاكريز، دوشكاچيهاي روي تانكها لبههاي خاكريز را بستند به آتش،
جنازه آرپيجيزنها افتاد روي خاكريز. گردوخاك از زير شنی تانكها بلند شده بود،
تانكها وسط دشت آرايش ميگرفتند. سرباز زير لب غريد: «آره ارواي عمهات!
عمليات كامياب و ناكام! نشستي اونجا آخه تو چي ميدوني از جنگ؟» روي خاكريز
خمپارهاندازها افتاده بودند، نميشد جنازهها را عقب كشيد. اين طرف خاكريز سربازها
به صورت خوابيده بودند روي خاك، بعضيهاشان تير خورده بودند و بعضيها تركش
خمپاره، چند نفر هم تير خورده بود درست توي پيشانيشان. تانكها وسط دشت آرايش
گرفته بودند و به سمت خاكريز پيش ميآمدند; مثلثي. دوشكاچيها هنوز روي لبههاي
خاكريز را ميزدند تا كسي بالا نيايد. سروان گفت: «قربان دستور عقبنشيني
بديم؟» فرمانده داد زد: «كه چي؟ بذاريم آبادان رو بگيرن، نشد بريم
اهواز، اونجا رو هم گرفتن بريم دزفول؟» صداي سوت خمپاره آمد، خمپاره خورد كنار
سرهنگ، فرمانده فرياد زد: «خمپارهانداز!...» صداي شنی تانك از سمت خاكريز
آمد، فرمانده حرفش نيمه تمام ماند، تانكها خاكريز را دور زده بودند، سرباز دوشكا
را گذاشت روي شانهاش و شليك كرد. گلوله كنار تانك خورد و گردوخاك خاكريز را پر
كرد، آرپيجي زنها دويدند سمت چپ، تانكها رسيده بودند به 300 متري خاكريز، صداي
شنی هایشان ميآمد، چند گلوله كاتيوشا خورد توي گودي خاكريز، چند نفر اين طرف و آن
طرف روي زمين افتادند، سرباز غلتيد تا گودي خاكريز، دوشكا كمي دورتر افتاد، تكههاي
گوشت و خون چسبيده بود به لوله بلندش، سروان فرياد زد: «عقبنشيني،
عقبنشيني.» جسد فرمانده توي سينه خاكريز جا ماند. آبادان در محاصره
خرمشهر سقوط كرده بود، رئيس جمهور كجا بود؟ از خبرهايي كه در موجهاي پياپي در
سرتاسر كشور ميدويد و در برگشت هر كدام خبر تازهاي با خود ميآورد مردم كدام يك
را بايد باور ميكردند؟ رئيس جمهور و نخستوزير با هم مشكل دارند؟ نخستوزير دلش با
رئيس جمهور نيست يا رئيس جمهور چوب لاي چرخ دولت ميگذارد؟ شاه، آن طور كه شايع
شده، به فكر برگشتن است؟ بنيصدر به سپاه اجازه شركت در جنگ را نميدهد؟... كدام
خبر را بايد باور كرد؟ آبادان در محاصره بود. رئيس جمهور و همراهان كه از
پلهها پايين آمدند، پرههاي بالگرد از حركت ايستاد. بالگرد در چمن پايگاه دزفول
ايستاد. سربازها شانهبهشانه از در خروجي تا كنار بالگرد ايستاده بودند،
كفشهايشان برق ميزد. سيگار نيمه كشيده سروان روي چمن افتاده و دود ميكرد. رئيس
جمهور به آخرين پله كه رسيد، نگهبانهاي جناح غربي و شرقي از روي چمن به طرف بالگرد
دويدند. خلبان و كمك خلبان بيحركت روي صندليهايشان نشستند و دو محافظي كه روي
صندليهاي عقب لميده بودند، پايين پريدند و در دو طرف دريچه جاي گرفتند. رئيس
جمهور تند و با عجله به بالگرد رسيد، خبر سقوط شهرها همراه با غافلگيري مراسم بدرقه
بيتشريفات طوري او را گيج كرده بود كه يادش رفته بود نيم ساعت قبل با شوراي عالي
دفاع بر سر چيزي توافق كرده يا نه؟ از جايي وسط شهر صداي انفجار آمد، رئيس
جمهور ناشيانه دست به دستگيره برد اما زود دستش را عقب كشيد و نگاه سنگيني به
گروهبان انداخت، گروهبان دستپاچه دستگيره را چرخاند، رئيس جمهور سوار شد، بالگرد
پرههايش چرخيد، به هوا بلند شد و بازتاب آخرين تقتقهايش روي باند محو شد. رئيس
جمهور نفس بلندي كشيد، چشمهايش را بست و به متن سخنرانياش فكر كرد. سكوت
سنگ آسياب انگار روي سينهاش بود، آسيابي هم توي سرش ميگشت، ميگشت و ميگشت،
سنگين و خسته بود، خسته از اين همه كشمكش و جدال، از جايش بلند شد، صندلي راحت
نبود. ـ آقاي رجايي بهتر نيست، صندليها رو عوض كنيم، سخت و ناراحته! -
نه اينطوري بهتره، اگه روي صندلي راحت يا مبل راحت بشينيم خوابمون ميگيره و
يادمون ميره كه قراره براي مردم كار كنيم. رفت تا پشت پنجره، ايستاد، اتاق
كار بنيصدر از آنجا پيدا بود. - صابري كسي در اين جاست كه تقواي الهي نداره و
ما رو در تبليغاتي كه به راه انداخته، به موضعي برده كه نميتونيم حتي حرفمون رو
بزنيم. صدايش دردمند بود، صابري به محمدعلي نگاه كرد و برق اشك را در چشمش
ديد، عصبي گفت: «آقا شما اجازه نميدين توي دهن اينها بزنيم و كارهاشون رو
براي مردم بگيم، اون وقت اينجا ميياين و گريه ميكنين و اشك ميريزين.» -
نميخوام امام ناراحت بشن! امام گفتن سكوت كنين. و سكوت كرد. - آقا چرا
سكوت ميكنين؟ بذاريد مردم بفهمن كسي كه دم از حضور توي جبهه ميزنه و مدام ميگه
من اينجا زير آتيش توپ و تانكم و شما در آسايش، توي كاخ شاه روي تخت لم ميده و از
همون روي تخت كشور رو اداره ميكنه، مثل شاه! بنيصدر به دزفول رفته بود، به
پايگاه هوايي دزفول، كاخ شاه هم در پايگاه هوايي دزفول بود. جلسههاي شوراي عالي
دفاع و نظاميها با بنيصدر هم در كاخ بود، اتاق بنيصدر تخت داشت و او از روي تخت
جلسههاي جنگ را اداره ميكرد. - بذاريد بگيم به مردم كه چقدر كارشكني ميكنه،
تا كي جنجال؟ چقدر سكوت؟ راست بود، از وقتي محمدعلي نخستوزير شده بود،
بنيصدر كارش شده بود مصاحبه و جنجال. لااقل نتيجهاش اين بود كه ميشد تقصيرها را
انداخت گردن ديگران و اين ديگران هر كسي ميتوانست باشد و به همين خاطر هم بود كه
كمتر كسي دلش ميخواست با او رودررو شود. محمدعلي سرش را زير انداخت،
شانههايش لرزيد، زمزمه كرد: «نه نميخوام بيشتر از اين امام ناراحت بشن، امام
گفتن سكوت!» و سكوت كرد. پاورقی
|