پروین مقدم سبكبال محمدعلي بعد از پوشيدن لباس رفت و خودش را در آينه
نگاه كرد و مثل هميشه احساس رضايت كرد، كتوشلوار قهوهاي و پيراهن تميز، جورابهاي
سفيد، كفشهاي قهوهاي كه با واكس، رنگ رفتهاش را پوشانده بود، همان ظاهر هميشگي
كه در دو دست كتوشلوار براي همه سال جلوه ميكرد. پاي چشمهايش سايه افتاده
بود، چشماني كه انگار هميشه خيس بود. شبهاي زيادي بود كه به كمخوابي گذشته بود.
از اتاق خواب زده كه بيرون زد، در اتاق نشيمن آرامش دوباره گم شد، دو ساعتي بيشتر
نخوابيده بود و چيزي عذابش ميداد. شايد يك قرار، يك تلفن، يك جلسه؟ سري به دفتر
روي ميز زد، صفحات تقويم را يكييكي ورق زد. رفت سراغ پنجره، لاي پنجره را باز
كرد، باد سردي آمد تو و ناگهان شليك چند گلوله از خيابان پيچيد زير سقف اتاق!
پوران با شنيدن صدا به اتاق آمد، با ديدن محمدعلي نفس راحتي كشيد و دستپاچه و
بياختيار دستش به طرف كتابي رفت كه روي ميز بود، كتاب را گرفت و رها كرد، دست سر
خورد و رسيد به مداد كوچكي كه به آخر رسيده بود، مداد را بين انگشتهايش گرفت و
گفت: «آقا! دم پنجره نرين! امام فرمودن شما تكليف دارين كه مواظب خودتون
باشين، ديگه وضع مثل گذشته نيس! حالا شما رئيس جمهور اين مردم هستين.»
محمدعلي نگاهي به پوران كرد و در حالي كه پرده را ميكشيد، گفت: «ترور! معلوم
نيس اين دفعه منافقين سراغ كي رفتن!» پوران گفت: - معلومه سراغ كيا
ميرن! سراغ خوبان! و به محمدعلي نگاه كرد. قاصدك سرگشتهاي را ميمانست كه
در نسيم ميرفت و بركاكل هيچ گياه و برگي نمينشست، روحش زندهتر و بزرگ تر از قفس
تنش بود انگار! نرم و سبك بيهيچ بندي به دنيا! *** خواسته امام پوران
تسبيح را گذاشت زمين و سجاده را پيچيد توي بقچه و كناري گذاشت. بعد نگاهي به مختصر
اسباب و اثاثيه گوشه حياط كرد. صبح محمدعلي تلفن زده بود و بريده بريده گفته بود:
«وسايلتون رو جمع كنين بياين اينجا، اينجا زندگي ميكنيم، فعلاً!» و روي
اين كلمه آخر مكث كرده بود، «فعلاً!» لحنش غمگين بود، دلش راضي نبود اما امام
اينطور خواسته بود، براي امنيت بيشتر. كينه، كينه محمدعلي در دل خيليها
مانده بود، از خيلي وقت پيش و خيلي وقت بعد. از وقتي به زندان افتاده بود و توي
زندان رودرروي افكار تازه مجاهدين ايستاده بود، از وقتي نخستوزير شده بود و مقابل
خودسريهاي بنيصدر ايستاده بود، از وقتي پشت ميز مذاكره از آمريكاييها تعهد گرفته
بود ـ چقدر گران تمام شده بود گروگانگيري براي آمريكاييها ـ كه در امور ايران
دخالت نكنند، هر چند روشن بود كه آمريكا به تعهدش پايبند نميماند و نمانده بود،
اما تعهد خودش يك شكست بود براي افسانه شكستناپذيري آمريكا! و حالا هم كه محمدعلي
رئيس جمهور شده بود، آخرين پايگاه منافقين هم از دست رفته بود. ماه هزار تكه
ضبط صوت بزرگ روي ميز مقابل محمدعلي بود، دبير جلسه، مسعود كشميري ضبط صوت را
آنجا گذاشته بود، جلسه هفتگي شوراي امنيت با نخستوزير بود، از هفته بعد قرار بود
محمد باهنر رئيس جلسه باشد، حالا او نخستوزير بود. ساعت ديواري 45/14 را نشان
داد، محمدعلي گفت: «آقاي باهنر! خواهش ميكنم شما رياست جلسه رو به عهده
بگيرين تا من به كارهاي ديگه برسم.» باهنر با فروتني جواب داد: «خواهش
ميكنم آقاي رئيس جمهور، بهعنوان آخرين بار در اين جلسه حضور داشته باشين...»
وحيد دستجردي، رئيس شهرباني كل كشور كه حرفهايش شروع شد، كشميري از جايش بلند شد
و به طرف فلاسك چاي گوشه سالن رفت و براي لحظاتي همان جا ماند. رفتنش عادي بود، هر
كسي چاي ميخواست خودش ميرفت سر وقت فلاسك، هميشه همين طور بود، محمدعلي هيچ نوع
تشريفاتي را دوست نداشت. صحبتهاي دستجردي درباره شهادت سرگرد همتي فرمانده يگان
مالك اشتر بود. محمدعلي از جزئيات پرسيد. عقربههاي ساعت از 3 بعدازظهر كمي گذشته
بود، 13 يا 14 دقيقه! محمدعلي گفت: «براي سلامتي امام زمان(عج) و...»
صداي انفجار آمد. ضبط صوت منفجر شد، بمب آتشزا بود، كمتر از چند دقيقه طبقه اول
ساختمان نخستوزيري طعمه حريق شد. *** پيرزن ميدويد، ميلنگيد و ميدويد با
كفشهايي كه زيره نداشت. پيرمرد عصايش را توي جمعيت گم كرده بود، قطرههاي اشك به
روي گونههاي استخوانياش مانده بود و در باد ميلرزيد، آمبولانسها يك نفس آژير
ميكشيدند، زرد و پيدرپي، جمعيت ميريخت به دل خيابان، بهت زده و منگ، هيچ كس
جرأت نداشت بپرسد: «رجايي چه شد؟» اگر ميپرسيد هم كسي خبر نداشت، 15
دقيقه بود كه ساختمان بيوقفه ميسوخت، شعلههاي سركش آتش از پنجرهها زبانه
ميكشيدند و ساختمان پشت دود سياه و خاكستر محو شده بود. آدمها; گيج و گنگ، مات،
شكسته، دل آشوب، پرحسرت. ساعتي بعد آتش بلاخره فروكش كرد، اجساد و مجروحين
به بيمارستان منتقل شدند، كسي رجايي و باهنر را نديد. *** شب از راه رسيد،
عكس ماه افتاده بود توي حوض، ماه هزار تكه بود، شام غريبان بود، انگار هنوز كسي
جرأت نداشت سؤال كند بر سر رجايي چه آمد؟ ترسي از جوابي تلخ، باز اگر نميدانستند
باريكه اميدي بود كه ميشد به آن دلخوش بود، ميشد هميشه چشم به راه ماند، حتي اگر
هيچوقت نيايد. شب كند و طولاني گذشت، مقابل بيمارستان جمعيت جابه جا روي زمين
انتظار ميكشيدند، انتظاري طولاني، انتظار طلوع روز پنجاه هزارمين سال، صبح شد،
شهر بيدار بود، با دلواپسي و بعد خبر رسيد، جمعيت فرياد زد با اشك، با درد، با
ناله: «رجايي و باهنر را كشتند!» و شهر گريست! پاورقی
|