(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


سه شنبه 09 مهر 1392 - شماره 20605

دقايقي با بانوی موفق ایرانی که 26سالگي در خرمشهر اسير شد
ما دخترها زیاد قانون‌شکنی می‌کردیم!
خشت اول
هوای تازه
طنز سوم
ويتامينه
بوی بارون
   


حالا که معمار زمان خشت روی خشت سن و سال‌اش گذاشته، اما همچنان چابک و پردغدغه، کار می‌کند و می‌آموزد و می‌آموزاند. او جزء نخستین بانوان اسیر ایرانی است که در سن 26سالگی و با آغاز جنگ تحميلي با مدرک مامایی به خرمشهر رفت و 21 مهرماه همراه با چند امدادگر و رزمنده ديگر در آنجا اسیر شد. بعد از چند سال اسارت به ایران بازگشت و امیدوارانه به آموختن پرداخت و حالا با مدرک دکترا، سال‌هاست که خودش دانشجو دارد؛ عضو هیات علمی دانشکده علوم پزشکی دانشگاه شهيد بهشتی است و حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. گفتنی‌هایي که حاصل آن روزها و شب​هاي آتش و خون است؛ دوراني که ايثار تمام دارايي ايراني​ها بود؛ در آغازين روزهاي هفته دفاع مقدس با فاطمه ناهيدي همراه شديم تا کمي از آن روزهايش بگويد. تحريريه نسل سوم
چه کسی خبر اسارتتان را به خانواده‌ داد؟ خبر دارید :که خانواده چه حالی شدند؟
من وقتی که اسیر شدم هیچ کس نمی‌دانست. یکی از بچه‌هایی که در خرمشهر بود چون آمبولانس ما را دیده بود که از بین رفته فکر می‌کرد ما هم در آن آمبولانس بوده‌ایم و از بین رفته‌ایم. به خانواده‌ام گفته بودند که شهید شده‌ام. آخرین فردی که من را دیده بود عمويم بود. در پایگاه وحدت دزفول با هم ملاقات کردیم و شب را در منزل ایشان گذراندیم. بعد من رفتم سمت خرمشهر و آنجا اسیر شدم.
مقرر شده بود از تنومه ما را تحویل سازمان امنیتشان دهند. به سازمان امنیت تحویل داده شدیم و اگر حرف‌هایمان شبیه هم نبود حکم اعداممان صادر می‌شد. یکی از سربازان عراقی به اسم محمد به ما نزدیک شد. به قول خودش از نیروهای مردمی بود. خیلی مسلمان بود. همیشه با حالتی دلسوزانه از ما مراقبت می‌کرد. گاهی می‌گفت با این سرباز صحبت نکنید، چشم چران است. یا با فلانی حرف نزنید آدم درستی نیست. هرچیزی هم خواستید به من بگویید. خودش هم دنبال کارهایمان می‌رفت. انگار خواهر و مادر خودش اسیر شده باشند.
از آنجا به عنوان زندانی سیاسی ما را تحویل سازمان امنیت بغداد دادند. روزی که من را تنها برده بودند سازمان امنیت تنومه برای بازجویی خانم آباد و خانم آزموده از محمد پرسیده بودند که کجا بردنش؟ او هم جواب داده بود جایی که اگر درست جواب دهد بر می‌گردد و اگر درست جواب ندهد دیگر بر نمی‌گردد. حالا من نمی‌دانم درست جواب دادم یا ندادم. در هر حال به بغداد برگردانده شدم. با بچه ها بردنمان توی همان سازمان امنیت و از آنجا تحویل وزارت اطلاعات دادند. از آن لحظه ما دیگر اسیر عراق نبودیم. زندانی سیاسی شده بودیم و ما را بردند جایی که زندانی‌های سیاسی را نگهداری می‌کنند. گفتند شما آمدید مستقیم با صدام بجنگید، پس زندانی سیاسی هستید. در نتیجه هیچگونه ارتباطی با خانواده هم نمی‌توانستیم داشته باشیم. نه نامه‌ای نه تلفنی و نه هیچ پیامی. وقتی یک اسیر در اردوگاه است، صلیب سرخ به اوسر می‌زند، می‌تواند نامه بنویسد و حقوقی دارد. ولی حضور ما در آنجا به این معنا بود که صلیب سرخ هم نمی توانست ما را ببیند. ما در واقع مفقود الآثر بودیم. تا دو سال ما چهار نفر مفقود الأثر بودیم. خانواده هیچ اطلاعی از ما نداشت اما ما به روشهای مختلف توانستیم ارتباطی با بچه‌هایی که آنجا بودند برقرار کنیم.
یک نمونه‌اش را برایمان بگویید.
مثلا ما زمانی را در زندان الرشید عراق گذراندیم. زندان الرشید زندانی امنیتی بود که 5 طبقه زیر زمین داشت و بچه‌هایی که آنجا بودند گفتند شهید صدر را توی همان طبقات زیر زمین شهید کردند. هرچقدر به سمت طبقات پایین‌تر می‌رفتی شکنجه‌ها شدیدتر می‌شد. نمای بیرونی این زندان از یک طرف مخابرات عراق بود. از یک طرف بانک جانفیدنگ بود که یک بانک بین‌المللی به حساب می‌آمد. از یک طرف یک هتل بزرگ بود و از طرف دیگر هم یک ساختمان اداری بسیار مجلل بود و هیچکس نمی‌دانست بین این چهار ساختمان چه خبر است. کسی نمی‌دانست آن داخل، سازمان جاسوسی عراق است.
این را خود عراقی‌ها که در مقطعی با ما بودند گفتند. آن‌ها خودشان می‌گفتند که اصلاً باورشان نمی‌شود چنین چیزی وجود داشته باشد. در نتیجه در چنین محیطی هیچ گونه ارتباطی با خانواده نداشتیم و خانواده هم تصورش این بود که ما شهید شده‌ایم و منتظر بودند جنازه‌هایمان بیاید. چون جنازه‌ای درکار نبود نسبت به این مسئاله کمی شک داشتند.
شکنجه‌گاه الرشید ساختمان بزرگی بود و چند طبقه داشت. یک طبقه اداری بود و طبقه دوم و سوم سلولهایش بودند. 5 طبقه زیر زمین هم شکنجه‌گاه بود. رنگ دیوار سلول‌های طبقه اول کرم روشن و بزرگ‌تر بود. طبقه دوم سلول‌های سرخ داشت و در دو طرف راهرو سلول وجود داشت. سلول‌ها کوچک و فوق العاده تاریک بودند. نور زیادی نداشت و سرامیکی بودند. روی دیوار هم چیزی نمی‌شد حک کرد. فقط یک بار ما را از سلول خودمان بردند توی یک سلول دیگر. آنجایی که فضایی بود که چراغ داخلش روشن بود و جلوی چراغ را توری کشیده بودند که کسی دسترسی به برق پیدا نکند. کرکره‌های آهنی به پنجره‌های 40، 50 سانتی بالای سلول‌ها زده بودند بود که نور راه پیدا نکند. فقط گاهی وقتی آفتاب می‌شد نوری با یک شعاع کم را می‌دیدیم. روزی که می‌خواستند پنجره سلولمان را توری بکشند ما را بردند توی یک سلول دیگر. مثل اینکه قبلا در آن جا تغیراتی انجام شده بود. آنجا توانستم یک تکه سرامیک نوک تیز پیدا کنم. بعد به بچه‌ها گفتم دانه به دانه با این سرامیک نوک تیز اسمتان را روی سرامیک‌های دیوار بکنید. یک چیزی در حدود شاید 7، 8 ساعت داخل سلول بودیم. این هم لطف خدا بود که منتقل شویم. شروع کردیم به کندن اسممان. عراقی‌ها هم فکر نمی‌کردند ما در آن سلول امکان انجام کاری داشته باشیم. آن تکه سرامیک هم از دستشان در رفته بود. من اسم خودم را کندم و شماره منزل را نوشتم. بقیه بچه‌ها هم همینطور. بعد نوشتیم 4 اسیر ایرانی. می‌دانستیم که اگر بعد از ما ایرانی‌های دیگری را به عنوان اسیر به آن سلول بیاورند آن‌ها اسامی ما را به خاطر می‌سپارند و به صلیب سرخ می‌دهند.
بچه‌ها که به ایران نامه می‌نوشتند اسم ما را هم به نوعی در نامه‌هایشان می‌آوردند. مثلا می‌نوشتند به خواهرم بگویید فاطمه سالم است و شماره تلفنشان هم عوض شده. هلال احمر ایران نامه‌ها را می‌خواند و بعد به خانه‌ها تلفن می‌زد که مثلا شما چنین فردی را در خانواده دارید؟ یکی از همین نامه‌ها که اسم من هم در آن آمده بود باعث شد که هلال احمر به خانه ما تلفن بزند و به این شکل خانواده‌ام متوجه شدند که خبر از عراق می‌آید و حدس زدند که من شهید نشده‌ام. این تنها چیزی بود که خانواده‌ام از من فهمیده بودند.
و بعد از اين چه کرديد؟
بعد از دو سال ما تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم. 20 فروردین تولد مادرم بود و من هر سال برایشان هدیه می‌بردم. دو سال بود که هدیه برای مادرم نداده بودم. آن سال با خدا راز و نیاز کردم و از او کمک خواستم. از قبل از عید توی ذهنم بود که ما بالأخره باید یک حرکتی بکنیم. حالا درست است که اسیریم ولی به نا حق اینجا هستیم. ما باید یک حرکتی بکنیم، برکتش با خداوند است. موضوع را با بچه‌ها در میان گذاشتم و گفتم ما وظیفه‌مان این است که برای آزادی خودمان کاری کنیم. اما اگر نشد فردا در مقابل خداوند مسئول نیستیم که در مقابل ظالم سکوت کرده‌ایم. تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا کنیم. قبل از این اعتصاب غذا پروسه‌ای را طی کردیم. ابتدا می‌خواستیم با مسئول زندان صحبت کنیم. در می‌زدیم، درگیری شد، کتک کاری شد، دست و سر و صورتمان خونی شد و سختی‌های بسیار کشیدیم. یادم هست روی در و دیوار با خون نوشتم الله اکبر و لااله الا الله! خلاصه درگیری‌های زیادی داشتیم تا اینکه بالأخره آنها تسلیم شدند و ما را پیش مسئول زندان بردند. البته مسئول کل هم نبود. گفتیم تصمیم داریم اعتصاب غذا کنیم. باید از اینجا برویم و اینجا جای ما نیست. در واقع از طریق مورسی که خودمان ابداع کرده بودیم، توانستیم با سلول های بغلی ارتباط برقرار کنیم و فهمیدیم که یک اسیر حق و حقوق بسیار گسترده‌ای دارد. حق نامه نوشتن دارد، حق ارتباط با خانواده دارد و ... اما ما اینها را نمی دانستیم. علم به این مسئله و قوانین باعث شد یک حرکت خیلی بزرگی انجام دهیم. 19 روز اعتصاب غذا کردیم. بعد از 19 روز از هم جدایمان کردند تا اینکه مجبور شدند ما را تحویل بیمارستان دهند. این اتفاقی بود که حتی صلیب سرخ هم از آن خبر نداشت و شاید خیلی راحت می‌شد سر ما را زیر آب کنند. اما از طرفی هم برایشان با ارزش بودیم. آنها فکر می کردند که وقتی جنگ تمام شود می‌توانند یک دختر را بدهند و ده تا افسر را پس بگیرند.
این بود که ما را منتقل کردند به بیمارستانشان، یک ماه در بیمارستان بستری بودیم و بعد از آن منتقل شدیم به اردوگاه. این بار ما را تحویل وزارت دفاع دادند. از آن لحظه دیگر رسما شدیم یک اسیر و دو سال هم در اردوگاه های متعدد بودیم.
این مورس ابداعي چگونه کار می‌کرد؟
اول به دیوار می‌زدیم بعد انگار داریم سرود می خوانیم سر و صدا می‌کردیم. البته اجازه نداشتیم. ولی یک سر و صدایی می‌کردیم و تا اینها می‌آمدند ساکت می‌شدیم. می گفتند صدا نباید باشد.
زیاد قانون شکنی می‌کردیم. برخورد‌های بدی هم با ما می‌شد ولی باید به چیزی دست پیدا می‌کردیم. بچه‌ها می‌گفتند وقتی در می‌زنیم بیایید زیر در که صدای هم را بشنویم. اولا اینها فارسی بلد نبودند. یکی از بچه‌ها که عربی بلد بود، می‌گفت ما اینجا آبمان ناجور است، امکانات بهداشتی، شانه، ناخن گیر و... نداریم. بچه‌ها هم با صدای بلند با هم حرف می‌زدند انگار که دارند دعوا می کنند تا صدایشان برود بیرون. بالای هر سلول یک دریچه کوچک بود. دریچه که باز می‌شد تازه ارتباطمان برقرار می‌شد. برای همین ناچار بودیم کاری کنیم که آن‌ها بیایند و پنجره را باز کنند. گاهی هم در می‌زدیم تا سرباز بیاید. به محض اینکه می‌گفت چه می‌خواهی ما شروع می کردیم به کوبیدن به دیوارها. همه بیکار بودند و کوچکترین صدا را دنبال می‌کردند تا ببینند چه خبر است. در نتیجه می آمدند زیر در که ببینند چه خبر است. طوری ارتباط برقرار می‌کردیم که عراقی‌ها نفهمند ما داریم با رمز اطلاعات می‌دهیم. بعد سلول های کناري این کار را می کردند. سلول های بغلی ما 6 تا دکتر بودند . سلول چپ ما 4 تا مهندس. سلول های دیگر هم از طریق اینها از همه چیز با خبر می‌شدند. یک روز در سلول، یادم افتاد در کتابی که قبلاً خوانده بودم آمده بود که زنداني​ها از طریق زدن به دیوار با هم می توانند صحبت کنند. در واقع با رمز با هم حرف می‌زدند. به بچه‌ها گفتم بیایید به حروف الفبا عدد بدهیم. مثلاً الف 1، ب 2 و تا 32 حرفی که داریم را عدد گذاری کنیم و از این طریق با بچه‌های سلول‌های دیگر حرف بزنیم. فقط باید به یک شکلی به بچه ها بفهمانيم که داستان از چه قرار است. ترتیب حروف را با هم چک کردیم و بعد از عدد گذاری مشت زدیم به دیوار. مشت که زدیم به دیوار یعنی شما هم بیایید زیر در. زیر در یک شکاف باریک داشت. بسیار باریک. گوشمان را باید می گذاشتیم آنجا تا صداها را بشنویم. بعد آن‌ها می‌آمدند و شروع می‌کردیم به صحبت. آن روز گفتم که ما می توانیم رمز داشته باشیم و بچه‌هایی که عربی بلد بودند شروع می‌کردند به زدن حرف‌های متفرقه. بچه‌ها فهمیدند که ما می​خواهیم یک زبان رمز داشته باشیم در نتیجه آنها هم یک مقدار حساس شدند. حالا باید حروف الفبا را با هم چک می‌کردیم. یک بار زدیم به سیم آخر و به اسم اینکه داریم سرود می‌خوانیم. شروع کردیم زدیم به دیوار‌ها که یعنی گوش به زنگ باشید. با صدای بلند شروع کردیم به خواندن الف، ب، پ، ت و ...! سرباز عراقی آمد که چه خبرتان است؟ ساکت. گفتیم داریم شعر می‌خوانیم. اشکالی دارد؟ او فورا ما را ساکت کرد ولی در این فاصله که آنها بيايند، خیلی اطلاعات را داده بودیم. آن‌ها هم در این فاصله با قرص ترتیب حروف الفبا را روی دیوار نوشتند و به این ترتیب این مورس ابداع شد. طوری شد که ما برای آخرین حرف حروف الفبا 32 ضربه به دیوار می‌زدیم. ابتدا همین روش را داشتیم. اما کمی بعد دیدیم کار بسیار دشوار است. این بار آمدیم گفتیم برای حرف 32 سه مشت و بعد دو ضربه بزنیم. به این شکل تعداد ضربات کمتر شد. اول خیلی سخت بود. مثلا برای گفتن یک سلام کلی وقت می‌گذاشتیم اما بعد به این زبان عادت کردیم و تند و تند ضرباتی که به دیوار کوبیده می‌شد را به جمله تبدیل می‌کردیم.
بعد از قطع نامه 598، فضای خیلی خاصی در اردوگاه ها به‌وجود آمد و مي گفتند دیگر کسی حرف عراقی ها را گوش نمی‌داد و فضا بسیار راحت‌تر شده بود. این فضا توی آسایشگاه شما هم بود؟
زمانی که قطع نامه پذیرفته شد، ما آزاد شده بودیم و در ایران بودیم. البته این را هم بگویم که آقایان همچین حسی داشتند. ما دخترها از همان اول گوش به حرف عراقی‌ها نمی‌دادیم و چوبش را هم می‌خوردیم. فکر می‌کردیم نباید به عراقی‌ها رو بدهیم و باید طوری برخورد کنیم که اینها هم احساس امنیت و آسایش از طرف ما نداشته باشند و ما را به عنوان اسرای خاطی و آشوب‌گر بشناسند. حتی محبتشان را هم نمی توانستیم بپذیریم. ما زن بودیم و بایستی به گونه‌ای با عراقی‌ها رفتار می‌کردیم که غیرت برادرانمان تحریک نمی‌شد. یادم هست یک بار جشن ملی عراقی‌ها بود و برای ما نوشابه آوردند. به مترجم گفتم بگو برای همه بردند؟ گفت نه این فقط مخصوص شما است. گفتم ما نیازی به نوشابه نداریم. گفتیم یا برای همه یا برای هیچ کس.
فرمانده عصبانی شد و گفت اینها لیاقت ندارند... وقتی که ما می‌ایستادیم برادران ما هم احساس غرور می کردند. حتی توی زندان هم همین اتحاد بود. مثلا وقتی می‌خواستیم اعتصاب غذا بکنیم، عراقی‌ها ریختند داخل سلول و شروع کردند به زدن. ما همیشه دفاع را با هم هماهنگ می‌کردیم. مثلاً یکی می‌‌گفت من ناخن بلند می‌کنم که اگر عراقی‌ها آمدند چنگشان بزنم. دیگری کار دیگری را به گردن می‌گرفت و همزمان حمله کردیم به عراقی‌ها. یکی از بچه‌ها کابل برق را از دست عراقی کشید و شروع کرد به زدن عراقی‌ها که دو درجه دار بودند. آن‌ها هم مجبور شدند از داخل سلول بروند بیرون. چون برایشان خیلی بد بود که از چهار زن ایرانی کتک خورده‌اند. یکی از همین هایی که کتک خورده بود جلوی سلول آقايان رفته و گفته بود اگر همه زن‌های ایرانی اینطوری هستند، دلم به حال شما مردهای ایرانی می‌سوزد.
دلتان بیشتر از همه برای چه کسی تنگ شده بود و احساستان در لحظه آزادی چه بود؟
زمانی که از اردوگاه بیرون می‌آمدم، از پشت سیم خاردارها، تمام بچه‌هایی را که پشت پنجره آسایشگاه ایستاده بودند، دیدم و هنوز هم که هنوز است وقتی چشمانم را می بندم آن‌ها را می‌بینم. هیچ وقت نمی توانستم احساس شادی کنم. چون احساس می کردم یک تعدادی از بچه‌هایمان آنجا اسیر هستند. شادی من آن موقعی بود که همه آزاد شدند. من هم البته بعد از آزادي خوشحال بودم. اما از همه بیشتر دلتنگ برادرم علی بودم. من بچه بزرگ خانواده بودم و علی از خودم کوچک تر بود و ما تمام مسائل مبارزاتی را با هم درمیان می‌گذاشتیم. اول وآخر همه نامه‌هایم علی بود. زمانی که آزاد شدیم 3 روز در سرخه حصار تهران قرنطینه شدیم. آن زمان وزیر بهداشت دکتر دستجردی بود. پدرم از ایشان اجازه گرفته بود که تلفنی با من حرف بزند. تا ارتباط تلفنی وصل شد پدرم با گریه حالم را پرسید و من گفتم علی چطور است؟ پدرم گفت تو بیا از علی هم برایت می‌گویم. با خود فکر کردم شاید علی جانباز شده باشد....قرنطینه تمام شد و من به خانه برگشتم و فهميدم علی شهید شده است؛ ما هميشه در زمان جنگ نگران يکديگر بوديم، دوستان علي به من گفته بودند که او چطور دل نگران من مي​شده است...

 


نگاهي ديگر به تاريخ جهان
در چند سال گذشته، همواره در نسل سوم روي اين نکته تاکيد داشتيم که مطالعه يکي از راه​هاي صادقانه کسب اطلاع است و «کتاب» هميشه يکي از ستون​هاي ثابت صفحه بوده و هست. چرا که بهترين مرجع براي افزايش بصيرت و رشد بينش صحيح و آگاهي براي تصميم​گيري است. يکي از بهترين راه​هاي مطالعه هم پيشنهاد کتاب به دوستان و آشنايان است که با توجه به تسلط رهبر انقلاب بر حوزه کتاب، تا کنون سعي شده پيشنهادات ايشان هم در صفحه منعکس شود. رهبر انقلاب همواره بر مطالعه تاريخ معاصر به دانشجويان و البته طلاب توصيه​هاي جدي داشتند؛ درست سه سال پیش رهبر انقلاب در دیدار نخبگان جوان تاکيد کردند: «من يقين دارم شما جوان‌ها كمتر به تاريخ و به اين چيزها اهميت می‌دهيد. يك‌هزارمِ آنچه را كه اتفاق افتاده را هم شما در تبليغات و در حرف‌ها نشنيده‌ايد.» این سخن كه در ضمن بیان و توضیحی در مورد شرح جنایات انگلیسی‌ها در همین تاریخ معاصر ما مطرح شد، به یك نویسنده مستند شده بود: جواهر لعل نهرو، مردی انقلابی و ضدانگلیسی که کتابي خواندني از وضعيت هند ديروز و امروز دارد.
اين نکته ماند تا همين هفته پيش و ديدار فرماندهان سپاه با رهبر انقلاب، ايشان در اين دیدار در حاشيه بحث استحكام ساخت درونی بار ديگر اين کتاب را مثال زدند و تاکيد کردند: «اين كتاب جواهر لعل نهرو ـ نگاهى به تاريخ جهان ـ را بخوانيد؛ در بخشى كه دخالت و نفوذ انگليس‌ها در هند را بيان مي​كند، تصوير مي​كند، تشريح مي​كند ـ او آدمى است هم امين، هم مطّلع ـ مي‌گويد صنعتى كه در هند بود، علمى كه در هند بود، از اروپا و انگليس و غرب كمتر نبود و بيشتر بود. انگليسی‌ها وقتى وارد هند شدند، يكى از برنامه‌هايشان اين بود كه جلوي گسترش صنعت بومى را بگيرند. خب، بعد كار هند به آنجا مي‌رسد كه ده‌ها ميليون آن وقت‌ها، صدها ميليون در دوره‌هاى بعد، فقير و گدا و خيابانْ‌خواب و گرسنه به معناى واقعى داشته باشد.»
بد نيست بدانيم که محور اصلی این كتاب سرزمین هند است و نويسنده ابتدا به تاریخ دور می‌نگرد و در بستر زمان جلو می‌آید تا به تاریخ معاصر خود می‌رسد. روایت و تحلیل تاریخ از این نوع كه نهرو انجام داده است توجه ویژه‌ای به جغرافیای رخدادها هم دارد. بنابراین آسیا و تقابل تاریخی شرق و غرب، دیگر محور اصلی كتاب است. رویكرد تاریخی اثر درس گرفتن از تاریخ است و در این بین نویسنده هرگز ادای بی‌طرفی و خنثی‌منشی ندارد. او یك هندی اصیل است كه در نقل تاریخ كشورش و جهان به استعمار و استبداد از همان ابتدا حساسیت ویژه‌ای نشان می‌دهد. می‌توان گفت “نگاهی به تاریخ جهان” یكی از واقعی‌ترین تاریخ‌هایی است كه نوشته شده است. تاریخی به زبان مردمی كه عادت كرده بودند حتی تاریخ‌ روزمره​شان را هم به شکل غربی‌ها بنویسند!
اما داستان کتاب...در تابستان سال ۱۹۲۸ ایندیرا، دختر نهرو كه در آن وقت ده ساله بود در شهری ییلاقی دور از پدرش به سر می‌برد. در آن تابستان نهرو یك سلسله نامه برای دخترش نوشت كه در آن‌ها با زبانی ساده داستان آفرینش زمین و پیدا شدن زندگی و تشكیل نخستین قبایل و اجتماعات بشری را نقل كرد. بعد مجموعه‌ آن‌ها را كه ۳۰ نامه كوتاه بود به صورت كتابی منتشر کرد. نشیب و فراز زندگی اجتماعی و سیاسی نهرو كه اهداف بلند انقلابی اصیل را در سر داشت بارها و بارها به زندان كشاند. در سال ۱۹۳۰ كه نهرو یكی از دوران‌های متعدد زندانش را می‌گذراند درصدد برآمد از فرصت و فراغتی كه در زندان پیش می‌آید استفاده كند و نامه‌های تازه‌ای برای دخترش بنویسد. این نامه‌های تازه در مدتی نزدیك سه سال از اكتبر ۱۹۳۰ تا اوت ۱۹۳۳ در دو دوران مختلف زندان نوشته شد و در آن‌ها یك دوره تاریخ جهان منعكس می‌گشت. در اواخر سال ۱۹۳۳ كه نهرو زندان خود را به پایان رساند، نامه‌های خود را مروری كرد و آماده‌ی چاپ ساخت اما چون به زودی در ۱۲ فوریه ۱۹۳۴ یك بار دیگر زندانی شد، خواهرش ویجایالكشمی پاندیت مجموعه‌ آن‌ها را تنظیم كرد، «نگاهی به تاریخ جهان» نامید و در دو جلد به چاپ رساند.
استقبال از این كتاب به حدی بود كه در سال ۱۹۳۸ نگاهی به تاریخ جهان نایاب شد. نهرو بار دیگر نوشته‌هایش را برای تجدید چاپ بازنگری کرد و اصلاحاتی در آن به عمل آورد و یك فصل هم بر آن افزود و كتاب بار دیگر روانه بازار شد و آن قدر اعتبار یافت كه هنوز پس از گذشت ۷۵ سال همچنان جزو كتاب‌های خوب تاریخ به شمار می‌آید.
نهرو با مقاومت و پافشاری بر اهداف استقلال‌طلبانه و مبارزه برای ایجاد هندوستان بزرگ و پس از طی سال‌ها مرارت و سختی بعد از استقلال هند، اولین نخست وزیر و رهبر انقلابی هند نو شد. بنابراین بسیاری از تحلیل‌ها و توضیحات جواهر لعل نهرو برای كسانی كه می‌كوشند از تاریخ برای خود الهام و راهنمایی كسب كنند و برای آینده‌ای كه می‌سازند درس بیاموزند معنی و مفهوم بزرگ‌تری یافته است. نهرو در این كتاب خود را تاریخ نویس نمی‌داند؛ او یادداشت‌هایی را برای دخترش نوشته كه سرشار از توضیح و تحلیل و روشنگری درباره رخدادهای تاریخی است. در واقع نوعی تاریخ تحلیلی است با تاكید بر حفظ نگاه هند و آسیا.
«نگاهی به تاریخ جهان» در ايران در سه جلد ترجمه و منتشر شد. بخش اول شامل ۹۵ نامه از «تاریخ باستان» آغاز و تا اواخر قرن هجدهم و تا آستانه انقلاب‌های بزرگ آن قرن ادامه یافته است. بخش دوم ۶۰ نامه در خود دارد و تا جنگ اول جهانی را روایت كرده است و بخش سوم هم ۴۲ نامه در شرح دنیای پس از جنگ است. ترجمه فارسی این كتاب از روی چاپ چهارم آن كه در ژانویه ۱۹۴۹ در لندن منتشرشد، صورت گرفت و از متن انگلیسی برگردانده شده است.
كتاب در ایران به شدت مورد اقبال قرار گرفته بود و موفق شد برنده جایزه بهترین ترجمه سال ۱۳۳۸ انجمن كتاب ایران شود. ترجمه‌ای كه در پی گذشت پنج دهه از آن اكنون كمی قدیمی و كندخوان به نظر می‌رسد، اما هنوز قوت و استحكام بیانی خود را در نوشتن جملاتی كوتاه و با افعال و كلمات درست حفظ كرده است.
اما جواهر لعل نهرو در ابتدای كتاب چه نوشته است:
در زندانی بودم كه كتابخانه‌ای وجود نداشت و كتاب هایی كه بتواند مورد رجوع قرار گیرد در اختیار زندانی نبود. در چنین وضعی كتاب نوشتن درباره هر موضوع و مخصوصا درباره تاریخ كاری گستاخانه و دشوار است. در زندان مقداری كتاب به دستم رسید اما نمی‌توانستم آن‌ها را با خود نگاه دارم. كتاب‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. بنابراین خودم را عادت دادم كه از كتاب‌هایی كه می‌خوانم یادداشت بردارم. دفترچه‌های یادداشت من كه بعد از مدتی تعدادشان خیلی زیاد شده بود در هنگام نوشتن نامه‌ها به كمك من آمدند. در این زمان فقدان كتاب‌های خوب كه بتواند طرف مراجعه قرار گیرد كاملا محسوس بود و به همین جهت بعضی دوران‌‌ها از قلم افتاده و ناگفته مانده‌اند. نامه‌های من شخصی‌‌اند و در آن‌ها بسیاری مسایل خصوصی هست كه فقط برای دخترم معنی و مفهوم دارد. نمی‌دانم با آن‌ها چه باید كرد، زیرا بیرون كشیدن آن‌ها كاری نیست كه به آسانی امكان‌پذیر باشد... روش برخورد من با حوادث مثل كار یك تاریخ‌نویس نیست. اصولا من ادعای تاریخ‌نویسی ندارم. آنچه در این نامه‌ها هست مخلوط ناموزونی است از نوشته‌های ابتدایی برای جوانان با بحث و گفتگویی از منظر بزرگ‌سالان.
فرهاد کاوه

 


هميشه بايد از انسان​هايي که قانع نيستند گريزان باشي که «قناعت» گنجي است که خداوند به همه عطا نکرده است؛ مي​دانيد که سیاه چال به فردی می‌گویند که هرچیزی را که می‌خواهد به او می‌دهی اما باز بیشتر می‌خواهد! چنین آدمی می‌تواند رئیس یا همکار یا کارمند شما باشد. فرد سیاه چال مدام تایید و توجه و وقت شما را طلب می‌کند و با این کار حواس شما را از کار اصلی که وظیفه‌تان است پرت می‌کند. مهم نیست چقدر کمک و حمایت خود را ارزانی آنها می‌کنید: در نظر او این کمک ها و حمایت‌ها کافی نیست.
سیاه‌چال​ها اغلب آدم​های مرددی هستند که در کار و توانانی اجتماعی خود و یا در قضاوتشان اعتماد به نفس لازم را ندارند. آنها مدام درباره ارزش خودشان و کارهایشان دچار تردید هستند، حتی اگر باهوش و بااستعداد و کاردان باشند، این مسئله را باور ندارند. بنابراین در هر مرحله‌ای از شما می‌خواهند که کارهایشان را بررسی کنید. به خاطر همین انجام هر پروژه‌ای اغلب زمان زیادی را می‌برد و ذهن شما را هم از کارتان منحرف می‌کند.
سیاه چال​ها اغلب از اینکه بین همکارانشان مقبولیت دارند یا نه احساس تردید می‌کنند. واقعیت این است که مردم خود را از سیاه‌چال‌ها دور نگه می‌دارند تا آنها مثل کنه بهشان نچسبند. بنابراین بی‌علت نیست که این آدمها از طرد شدن می‌ترسند اما اگر بتوانید اعتماد به نفس آنها را بالا ببرید دست از سرتان خواهند برداشت. برای اینکار شما پیش‌ قدم شوید. با او درباره کارش صحبت کنید و هر بار که او خواست درباره کارش نظر بدهید به این دقت کنید که پروژه در چه مرحله‌ای  است و احتمالا او می‌خواهد تایید شما را بگیرد تا به مرحله بعدی برود. او را تشویق کنید تا جلو برود و دست از کار برندارد. بسیار روشن و واضح برای او مشخص کنید که کار باید چطور جلو برود. همچنین او را وارد جمع کنید و اجازه ندهید وقتی به مهارتهای خود ایمان ندارد احساس کند از جمع جدا افتاده است. به ویژه اگر اطلاعات مهمی دارد و می‌تواند به جمع کمک کند. با تحسین از کارش شروع کنید و از او بخواهید تجربیاتش را در اختیار جمع بگذارد. شما با این کار شرایطی را فراهم می‌کنید تا مورد تشویق همکارانش قرار بگیرد و همین اعتماد به نفس او را بالا می برد...مطمئن باشيد وقتي در اطراف ما آدم​هايي از اين دست کم بشوند – که کم هم نيستند – جامعه براي حرکت به سمت قله، راحت تر حرکت مي​کند و کشورمان براي رسيدن به اعتماد به نفس ملي، سرعت بيشتري مي​گيرد. به هر حال آدم​ها هر کدام واحدهايي از جامعه هستند که بيماري​هايشان همچون ويروس مي​تواند مردم ديگر را نيز ويروسي کند!
رويا حسنلو

 


زندگی زیباست آن را زشت و نازیبا مکن
فی المثل با باجناقت بی خودی دعوا مکن!
داد هر کس برگه ای را تا که امضایش کنی
تا نخواندی خوب آن را کاملا، امضا مکن!
هر چه کار امروز داری مانده از دیروز توست
پس محول کار فردا را به پس فردا مکن!
با کباب برگ، دوغ ناب می چسبد فقط
هیچ وقتی دوغ را تعویض با کولا مکن!
گر تو با دروازه بان تک ماندی و آفساید نیست
شوت کن فی الفور هی این پا و یا آن پا مکن!
گاه می بینی که مترو جا ندارد، پر شده ست!
زور بی خود هی مزن خود را میان در مکن!
بی خیال مترو، در ایران وفور نعمت است
با BRT می شود رفت این قدر غوغا مکن!
آمدی جانم به قربانت بیا چایی بزن
لم بده اینجا تعارف این قدر با ما مکن!
نیست آرامش بجز همواره عاشق زیستن
وقت و پول بی زبان را مصرف یوگا مکن!
بچه را از دیو ترساندن به دور از مردی است
گر چنین با دیو کردی با دراکولا مکن!
فیلم بد از دوستی یا دشمنی داری اگر
توی مجلس لااقل آن فیلم را افشا مکن!
اسکناس نو اگر روزی به دستانت رسید
توی کیف پول خود بگذار آن را تا مکن!
تا میان کیف پولت کارت هایت جا شود
هر کجایی بانک بود آنجا حسابی وا مکن!
یک حساب پر به از صد تا حساب خالی است
این که معلوم است مثل روز پس حاشا مکن!
جمع ده تا صفر صفر است ای پسر جان شک مکن
بی خودی با شک خودت را بیش از این رسوا مکن!
سعيد طلايي

 



دانستن از جنگ تحميلي و رنج​هايي که در طول هشت سال بر کشور عزيزمان رفت، شايد يک واجب عيني براي همه ما بويژه نسل مديران​ آينده نظام باشد. بايد بدانيم که چگونه غول هفت سر دشمنان خارجي و داخلي را رد کرديم و به امنيت بي​نظير و يگانه امروز کشور رسيديم در حالي که وضعيت کشورهاي همسايه در بدترين شرايط ممکن است. بايد بدانيم در ابتداي انقلاب چه بلايي بر سر ما آوردند و خداي متعال با همت مردان و زنان با ايمان اين سرزمين چگونه لطف خود را شامل حالمان کرد. يکي از راه​هاي اين دانستن، خواندن و مرور روزهاي گذشته است؛ زندگینامه داستانی شهید ایرج رستمی، مسئول عملیات ستاد جنگ‌های نامنظم که حالا در کتابی با عنوان «مَه در مِه» منتشر شده، يکي از اين خواندني​هاست که گوشه​اي از شهامت​ها و رشادت​هاي مردان و زناني است که دست خالي، دشمن تا دندان مسلح و متکي به حمايت قلدران شرق و غرب را سرجايش نشاندند و يک وجب از خاک ميهن را نيز از دست ندادند.
کتاب «مَه در مِه» در برگیرنده نگاه ندا معراجی پور به زندگی شهید ایرج رستمی، مسئول عملیات ستاد جنگ‌های نامنظم است که نشر صریر آن را منتشر کرده است. این کتاب که حاصل مصاحبه نویسنده اثر با همسر شهید و جمعی از همرزمان وی است، در قالب متنی به زبان سوم شخص و گاهی نیز به زبان اول شخص روایت می‌شود و به گونه‌ای تالیف شده است که انگار نویسنده متن بر تمام جزئیات زندگی شهید رستمی همانند یک دوربین سینمایی نظارت داشته است.
شهید «ایرج رستمی» در سال 1320 در شهر «آشخانه» بجنورد به دنیا آمد و پس از پایان دوران تحصیل مقدماتی، راهی دوره سربازی در مشهد مقدس شد. او پس از اتمام دوران سربازی به ارتش پیوست و به نیروی هوابرد شیراز منتقل و همزمان با خدمت در ارتش موفق به اخذ دیپلم شد و توانست به دانشگاه افسری نیز راه پیدا کند. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با گسترش دامنه آتش فتنه داخلی، از سوی ارتش به کردستان اعزام شد و در آن جا با شهید چمران آشنا می‌شود.
شهید رستمی در بامداد 31 خرداد 1360 در حالی که «ایرج رستمی» و همرزمانش درگیری سختی با دشمن بعثی داشتند بر اثر اصابت گلوله توپ دشمن در منطقه دهلاویه به درجه رفیع شهادت نائل شد. شهید «چمران» پس از اطلاع از این موضوع سریع در مورد شهید «ایرج رستمی» گفت: خدا «رستمی» را دوست داشت و برد، اگر ما را هم دوست داشته باشد، می‌برد که این دوری زیاد طول نکشید و «چمران» در همان محل شهادت شهید «ایرج رستمی» با اصابت گلوله خمپاره 60 به شدت مجروح شد و حین انتقال به بیمارستان به شهادت رسید.
در بخشي از این کتاب می‌خوانیم:
«کم کم مه غلیظی منطقه را پوشاند. به سمت مقر فرماندهی راه کج کردند. در همین موقع، صدای شلیک خمپاره و آتش از دور به گوش رسید. وارد مقر شدند. سرتاپایشان گل بود. لباس‌هایشان هم خیس و آغشته به گل‌ و‌ لای شده بود. خستگی و بی‌خوابی در چهره‌هاشان موج زد... ستوان نزد دکتر چمران آمد. آقای خامنه‌ای را دید که کنار دکتر در اتاق نشسته بود. هر دو نفر با تعجب به رستمی نگاه کردند. آقای خامنه‌ای به سرتاپای سروان خیره شد. پوتین‌هایش گل‌آلود بود؛ با بدنی خاک‌آلود، صورتی خسته و ریش‌هایی بلند. به نظرش آمد چهره رستمی مانند ماه می‌درخشد و نورانی است. گفت: «سلام شیرمرد! سر و وضعتان گل‌آلود است. محاسن بلند... لباس‌های خیس و به گل نشسته... با این وجود جناب سرگرد عزیز! حسابی نوربالا می‌زنید!»
سرگرد درجه‌ای بود که ایشان و آقای چمران به او داده بودند و رستمی که لباس بسیجی می‌پوشید به آن اعتقادی نداشت. مقابل ایشان ایستاد. سلام نظامی داد. لبخند زد و گفت: خدا را شکر! یعنی ما را می‌طلبد؟
دکتر چمران به سرتاپای او نگاه کرد: امان از دست شیرمرد! تو بازوی راست من هستی. حالا حالاها با شما کار دارم. کجا می‌خواهی بروی؟ کمی استراحت کن! چند شبانه روز است که بیداری و غذایی هم نخوردی!
رستمی لبخند زد: شما خوردی؟ شما خوابیدی؟
دکتر به احترامش ایستاد و گفت: امان از دست شما دوست عزیز! بیا بنشین کنار ما.»

 


اینک که شهر شعله ور بی خیالی است
 جای برادران غیورم چه خالی است
جای برادران غیوری که بعدشان
 این شهر در محاصره خشکسالی است
بی ادعا ز خویش گذشتند و پل شدند
 رد عبور صاعقه شان این حوالی است
من حرف میزنم و دلم شعر می شود
 در واژه های من هیجانات لالی است
طاعون گرفته ایم و کسی حس نمی کند
 تا آنکه زنده بودنمان احتمالی است
آلوده است کوچه ، خیابان به زندگی
 چیزی که هست و نیست و حالی به حالی است
بر من چه سخت می گذرند این غروب ها
 جای برادران غیورم چه خالی است !
پروانه نجاتی

 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10