یادی از یک حماسه |
|
قلب شیعه همچنان تپنده در عاشورا ... |
|
آنیلی شهید راه بیداری! |
|
شعر |
|
|
|
|
متن زیر گفتوگوی حضرت آیتالله العظمی خامنهای با برنامه «خاطرات جبهه» سیمای
جمهوری اسلامی ایران در سوم مهرماه 1363 است. به انگیزه سالگرد دفع متجاوزین بعثی
از سوسنگرد – 27 آبان –متن یاد شده را می خوانیم. داخل سوسنگرد تقریباً کسی را
نداشتیم. به مردم گفته بودیم تخلیه کنید، نیروهای ارتش و سپاه هم کم بودند. یک
سرگرد نیروی هوایی را فرمانده نیروهای مستقر در سوسنگرد کرده بودیم. یعنی هم ارتش و
هم سپاه و نیروهای نامنظم ـ که تحت فرماندهی شهید چمران بود ـ تحت فرماندهی او
بودند. البته تعدادی از بچههای افسر نیروی هوایی که با میل و رغبت داوطلب جنگ شده
بودند آنجا بودند. 13- 12 افسر که یکیشان هم شهید شد. مدافعین شهر سوسنگرد همین
عده قلیل بودند... گمان نمیکنم تعداد نیروها به 200 نفر هم میرسید. یقین داشتیم
اگر عراقیها سوسنگرد را بگیرند همه بچهها قتل عام خواهند شد. عصر 23 آبان و
روز جمعه بود و ما در تهران جلسه شورای عالی دفاع داشتیم. قبل از آنکه بروم جلسه،
از ستاد ما سرهنگ سلیمی با من تماس گرفت. سرهنگ سلیمی، رئیس ستاد جنگهای نامنظم
بود و چمران فرمانده این ستاد. ایشان با اضطراب تماس گرفت که سوسنگرد به شدت در
فشار و آتش فراوان است و بچهها استمداد میکنند، کاری هم که قرار بود انجام بگیرد،
نگرفته. با لشکر 92 و سرهنگی که فرمانده لشکر بود توافق کرده بودیم حرکتی انجام
بگیرد و به کمک بچهها بروند اما هیچ مقدماتی برای آن فراهم نشده بود. اندکی بعد
جلسه شورا تشکیل شد، بنی صدر سه ربع، نیم ساعتی دیر آمد. وقتی وارد جلسه شد
متوجه شدیم بنیصدر از جریان مطلع است و در اتاق دیگری با فرماندهان نظامی مسئله
سوسنگرد را بررسی میکردند... در جلسه شورای دفاع مطرح کردم که اگر شهر را بگیرند
این بچهها شهید خواهند شد. خسارت شهادت بچهها از خسارت گرفتن شهر بیشتر است. چون
ما شهر را دوباره پس خواهیم گرفت اما بچهها را بهدست نمیآوریم. بنیصدر گفت من
دنبال این قضیه هستم و ما هم زودتر جلسه را تعطیل کردیم که بنی صدر برود دنبال این
کار و من دیگر خاطرم جمع شد. صبح یکشنبه رفتم اهواز. از آشفتگی و کلافگی سرهنگ
سلیمی و بچههایی که آنجا بودند، فهمیدیم که هیچ کاری انجام نشده، خیلی اوقاتم تلخ
شد... در این بین بنی صدر از دزفول با من تماس گرفت، شاید هم من تماس گرفتم، گفتم
چنین وضعی است و بچهها هیچ کاری نکردند و تو دستوری بده! او به من گفت خوب است شما
به ستاد لشکر بروید آنها را نوازش بکنید و مسئولین لشکر را تشویقشان کنید، من هم از
این طرف دستور میدهم، مشغول شوند و کار کنند. ... مرحوم چمران و آقای غرضی رفته
بودند منطقه را از نزدیک بازدید کنند. ما رفتیم ستاد لشکر 92... مشکل عمده ما نیرو
بود. لشکرهایمان محدود بود. به قول لشکریها منها بودند... هم تجهیزات کم داشت هم
نیرو. تجهیزات را میشد فراهم کرد اما نیرو را نه. گفتیم گروه رزمی 148 بیاید به
کمک یک گروهانی از تیپ2 لشکر 92. این لشکر در آنجا مواضع و خطوطی داشت که جایز نبود
رهایش کند. اما یک گروهان را میتوانست رها کند. گفتیم آن گروهان با گروه 148 مرکز
خراسان بیایند محور حمیدیه- سوسنگرد تا خط تماس را طی کنند و آنجا مستقر شوند. بعد
تیپ 2 لشکر 92، که قبلاً در دزفول بود و حالا مأمور شده بود به اهواز بیاید، از خط
عبور کند. یعنی بیاید و از لابهلای اینها حمله کند. بنابراین تنها نیروی
حملهورمان تیپ 2 لشکر 92 بود. تیپ خوبی بود و فرمانده خوبی هم داشت... قرار شد
نیروهای سپاه بروند به خورد ارتش. مثلاً یک گردان ارتشی 100 تا سپاهی را بگیرد...
فرمانده سپاه جوانی به نام رستمی و اهل سبزوار بود و شهید شد. پسر بسیار خوبی بود
و جزو چهرههای فراموش نشدنی من. از خصوصیات این جوان این بود که خیلی راحت با
ارتشیها برخورد و کار میکرد. او زبان آنها را میفهمید و آنها هم زبان او را.
ارتشیها هم خیلی دوستش داشتند. تعدادی نیروهای نامنظم هم در مشت چمران بود و قرار
بود جلوتر از همه بروند و خط شکنهای اول باشند. تعدادشان زیاد نبود اما کارایی
چمران میتوانست کارایی زیادی به آنها بدهد. این ترتیبی بود که ما دادیم و خیالمان
هم راحت شد. ساعت حمله، در اصطلاح ساعت سین بود، علی الطلوع 26 آبان ماه بود. شب
عملیات جزو شبهای خاطرهانگیز من است. شب عجیبی بود. من بودم با چمران و سرهنگ
سلیمی و جوان دیگری به نام اکبر که از محافظان شهید چمران بود. یک پسر شجاع، خوش
روحیه، متدین و جوان برازندهای که فردای همان روز کنار چمران شهید شد... تا ساعت
12-11 صحبتها را کردیم و بعد رفتیم بخوابیم و آماده شویم برای حرکت. تازه خوابم
برده بود که چمران آمد پشت در اتاق و محکم در میزد که فلانی بلند شو! گفتم: چه
شده؟ گفت: طرح به هم خورد. از دزفول خبر دادند که تیپ 2 لشکر 92 را نیاز داریم و
نمیتوانیم بدهیم. یعنی نیروی حملهور اصلی! من خیلی برآشفته شدم که چرا این کار
را میکنند. این به جز اذیتکردن و ضربهزدن کار دیگری نیست. تلفن کردم به فرمانده
نیروهای دزفول. تیمسار ظهیرنژاد آنجا بود. گفتم: چرا این دستور را دادید؟
گفت: دستور آقای بنیصدر است و علت هم این است که این تیپ را برای کار دیگری به
اهواز آوردیم و اگر بیاید آنجا منهدم میشود. این تیپ خوبی است و ما از ترس انهدام
آن نمیخواهیم آن را وارد عملیات کنیم. مگر به امر. مگر به امر یعنی اینکه دستور
ویژهای از طرف فرماندهی بیاید که برو. من گفتم این نمیشود. اول اینکه چرا منهدم
شود، کما اینکه فردا لشکر آمد و منهدم نشد. بعد هم اینکه چه کاری مهمتر از
سوسنگرد؟ و اگر این تیپ نیاید یعنی تعطیل شدن این عملیات و باید بیاید. قرص و محکم
گفتم شما به آقای بنیصدر هم بگویید که باید بیاید و دستور را لغو کنید. مرحوم
چمران اصرار داشت با خود بنیصدر صحبت شود. راستش من ابا داشتم از اینکه با بنیصدر
به مناقشه لفظی بیفتم. چون سرش نمیشد و بیخودی پشت سر هم چیزی میگفت. گفتم شما
خودت صحبت کن! ... چمران تماس گرفت و عین همین صحبتها که باید تیپ 2 لشکر 92
بیاید را به بنی صدر گفت. بنی صدر هم قولکی داد. قول داد که دستور دهد تیپ بیاید.
چیزی که خیلی به کمک ما آمد پیغام مرحوم اشراقی بود. سر شب مرحوم اشراقی داماد
امام، از تهران با من تماس گرفت و خبرها را پرسید. من گفتم قرار بر این است که
عملیات انجام شود و ظاهراً من اظهار تردیدکرده بودم که دغدغه دارم و ممکن است
عملیات انجام نشود، مگر اینکه امام دستور دهد. ایشان رفت با امام تماس گرفت، پیغام
داد امام دستور دادند تا فردا سوسنگرد باید آزاد شود و تیمسار فلاحی هم باید مباشر
عملیات باشد. من این را نگفته بودم چون دیروقت بود. شاید هم فکر میکردم که صبح
بگویم. وقتی که این مسئله پیش آمد گفتم حالا وقتش است که این پیغام را بدهم. نشستم
دو نامه نوشتم. یکی ساعت یک و نیم بعد از نصف شب و یکی ساعت دو. ساعت یک و نیم
به سرهنگ قاسمی، فرمانده لشکر 92، نوشتم که داماد حضرت امام، از قول امام، پیغام
دادند که فردا باید حصر سوسنگرد شکسته شود و اگر تیپ دو نباشد این کار انجام
نمیشود. به تیمسار ظهیرنژاد گفتم و ایشان هم قول داده که با بنی صدر صحبت کند، تیپ
بیاید و شما هم آماده باشید که تیپ را به کار بگیرید. مبادا به خاطر پیغامی که سر
شب آمده، تیپ را از دور خارج کنید. نامه را دادم به دست یکی از برادرها و گفتم این
نامه را میبری و اگر سرهنگ قاسمی خواب هم بود از خواب بیدارش میکنی و نامه را به
دستش میدهی. یک نامه هم ساعت 2 برای سرتیپ فلاحی با همین مضمون نوشتم با این
اضافه که امام گفتند سرتیپ فلاحی هم باید در جریان عملیات باشند و نظارت کنند. این
ماجرا را هم نوشتم که میخواستند تیپ را از ما بگیرند و گفتیم که باید تیپ باشد و
شما مسئول هستید که این را بگیرید و کار کنید. هر دو نامه را به شهید چمران دادم
و گفتم شما هم بنویس که نظر هردویمان باشد. ایشان هم پای هر کدام یک شرح
دردمندانهای نوشتند. ایشان هم که میدانید خیلی ذوقی و عارفانه مینوشتند. من خیلی
قرص و محکم نوشتم او خیلی دردمندانه. گفتم هر کس بخواند دلش میسوزد. ساعت 2 هم
نامه دوم را برای سرتیپ فلاحی فرستادم. خیالم راحت بود که کار انجام میشود اما
باز هم دغدغه داشتیم. بارها شده بود که کار تا لحظات آخر رسیده بود و به دلیلی
تعطیل شده بود. صبح زود که از خواب برای نماز بلند شدم، دیدم اوضاع خوب است. ساعت 5
صبح تیپ 2 از خط عبور کرده بود. همان زمان که نامه را دریافت کردند، مشغول شدند و
بعد از دریافت نامه حرکت کرده بودند. چنانچه بنا بر این بود که «به امر» کار
کنند، تا آن آقا از خواب بلند شود به او بگویند و «به امری» منتهی شود، دستور ساعت
9 صادر میشد و ساعت 11 عملیات ناموفقی انجام میشد که قطعاً شکست میخوردیم.
چمران هم بلند شد و رفت. من هم چند ملاقات داشتم که انجام دادم و رفتم به طرف جبهه
و عملیات. البته وقتی رفتم دیدم شهید فلاحی هم رفته. صبح زود هم چمران و فلاحی رفته
و هم آقای غرضی رفته بودند و اینها در خطوط مقدم و صحنه درگیری حضور داشتند. ما که
رفتیم، جنگ دور گرفته بود و نیروهای ما پیش رفته بودند و حدود ساعت 10:30 بود که
ظهیرنژاد هم آمدند و رفتند جلو. ما میرفتیم و در واحدهای عقبه و درگیر پیاده
میشدیم و با آنها صحبت میکردیم. احوالشان را میپرسیدیم، خبر میگرفتیم. دائماً
میگفتند که خبرها خوب است و پیشبینی میشد ساعت 2:30 ما وارد سوسنگرد شویم. حدود
ساعت یک به اهواز برگشتم و میخواستم بیایم تهران. اهواز که رسیدم خبردادند که
چمران مجروح شده و خیلی نگران شدم. چمران را آوردند. قضیه از این قرار بود که
چمران و دو محافظش مشغول جنگیدن بودند که تنها میمانند و عراقیها آنها را به
رگبار میبندند. چمران بعداً گفت که من آن روز مثل ماهی میغلتیدم که رگبارها به من
نخورد. آدمی قوی بود، در جنگ انفرادی قوی بود. یکی از محافظان جای امنی پیدا کرده
بود که رگبارها به او نخورد اما اکبر جایی پیدا نکرده بود و شهید شده بود. پای
چمران هم زخمی شده بود. یک کامیون عراقی از آنجا رد میشود و چمران هم میبیند که
چیز خوبی است و کامیون را به رگبار میبندد. شوفر عراقی تیر میخورد و چمران به
کمک محافظش وارد کامیون میشود و میافتد عقب کامیون. چمران مجروح را با یک کامیون
عراقی از جنگ میآورند اهواز. ساعت2بود که رفتم بیمارستان. دیدم که حالش خوب است
اما جراحت رانش نسبتاً کاری است و 40-30 روزی هم او را انداخت. او را از اتاق عمل
بیرون آورند و تمام سفارشاش این بود که نگذارید حمله از دور بیفتد و هی به من و
سرهنگ سلیمی التماس میکرد که نگذارید حمله از دور بیفتد. همین طور هم بود و ساعت
2:30 بچهها پیروز و مظفر وارد سوسنگرد شدند.
|
|
|
علیرضا آل یمین به آن حضرت منسوب است که : "اگر دین جدم رسولالله جز به
قتل من استوار نمی ماند پس ای شمشیر ها مرا دریابید" و هزار و اندی سال بعد فرزند
او، حضرت روح الله فریاد برآورد : تکلیف ما را حضرت سیدالشهدا معلوم کرده است و این
فاصله دو نقطه تاریخی را پیمود تا زمانه ما هم عطر عاشورا بگیرد و شعار کل یوم
عاشورا و کل ارض کربلا بپیچد در گوش زمان و جاری شود در رگ های عالم، فرقی هم نکند
از عاشورای 1342 گرفته تا عاشورای 1357 و از مرزهای جنوب و غرب ایران تا مقاومت
شیعیان عراق و یمن و عربستان و بحرین و سوریه و لبنان و فلسطین و بوسنی تا شمال
آفریقا از شرق هم مظلومان افغانستان و پاکستان هندوستان و میانمار ... همه یکصدا
شوند که هیهات منّا الذله و آن قدر فریاد بزنند و پای فریادشان خون بریزند و جان
بدهند تا خواب یزیدیان زمان آشفته شود. در زمانه ما ندای هل من ناصر ینصرنی حسین
علیه السلام بیپاسخ نمی ماند از هر گوشه عالم صدای لبیک یا حسین لرزه به جان
مستکبرین می اندازد. سدی که ظالمان فراروی این سیل خروشان خون حسین بسته بودند بار
دیگر به مدد دم مسیحایی خمینی کبیر شکسته شد و حالا خروشش عالمی را فرا گرفته.
یا لیتنا کنا معک در زمانه ما مفهوم دوباره ای یافت و ستمدیدگان تاریخ فرای زمان و
مکان به سپاه اباعبدالله پیوستند. تاریخ هرگز شاهد چنین آوردگاهی نبوده است. از
قیام انقلابی مردم ایران علیه سلطنت پهلوی تا حماسه هشت ساله فرزندان خمینی در
برابر صدام و بسیاری از ابرقدرتهای جهان که پشتیبانی اش میکردند. و حالا هم به
فرموده حضرت روح الله هسته های مقاومت در سراسر دنیا در حال شکل گیری است. چنان که
حزب الله لبنان که فرزند خلف انقلاب اسلامی ایران است به تنهایی در برابر ارتش تا
بن دندان مسلح صهیونیست ها ایستاده است. اما حربه ای که نظام سلطه برای مقابله
با فرهنگ شهادتطلبی و ظلم ستیزی شیعه به کار بسته است اختلاف افکنی میان مسلمانان
و در انداختن جنگ های مذهبی است آنچه را به وضوح در اغلب کشورهای مسلمان می توان
مشاهده کرد. آنچه در یک سوی آن وهابی ها تکفیری ها و سلفیها هستند و سوی دیگر آن
به هر طریق به شیعیان متصل میشود.شیعه کش را واجب الجنه دانستهاند آن هم به
فجیعترین شکل ممکن، گویی می خواهند قساوت خودشان را به قضاوت تاریخ بگذارند .
هرچند تاریخ کربلا و آنچه با فرزندان رسول الله از یک صبح تا شام کردند قرن هاست
پرده از درنده خویی شان برداشته است . هر روز از سوریه شاهد اخباری از سربریدن ها و
مثلهکردن ها و جگر خواری جماعتی میآید که روزگاری امام زمانشان را به اتهام خروج
بر خلیفه ناحق وقت سر بریدند و خانواده اش را به اسارت بردند. آنچه از سوریه و
پاکستان افغانستان عراق و بحرین میشنویم تداوم روضه اباعبدالله است. تا وقتی
یادمان هست که شیعه هستیم این سر بریدن ها هم هست.به خود میبالیم وقتی سخنان سید
حسن نصرالله این علمدار سپاه سید علی خامنهای را می شنویم که بی پروا از شهادت سخن
میگوید دلمان قرص می شود. اما این روزها که در کشور ما مردم مشغول عزاداری
بودند و مساجد و هیئت ها و حسینیهها تکایا و منازل را سیاه پوش کرده بودندو دسته
های عزاداری در خیابان ها ندای حسین حسین سر می دادند هزاران بار خدا را شکر باید
میکردیم و به روح حضرت روح الله درود میفرستادیم چرا که هم از سویی پیرمردها هنوز
به خاطر دارند که در زمان رضاخان پهلوی شش سال عزاداری بر اباعبدالله ممنوع اعلام
شد. هر کس مجلس روضهای بر پا میکرد کارش به نا کجا میرسید و محمد رضا هم پسر
همان پدر است و اگر خمینی کبیر دست به کار نمیشد شاید امروز وضع ما هم بهتر از
مردم بحرین و پاکستان نبود و حسرت تماشای دستههای عزاداری اهل بیت در دلمان
میماند. از سوی دیگر وقتی در این ایام از کشورهای شیعه نشین اخبار مربوط به کشتار
و یا ضرب و شتم شیعیان عزادار آلالله به گوش میرسد دعا به جان رهبر معظم انقلاب
بکنیم که با اقتدار امنیت جمهوری اسلامی را حفظ کرده اند.
|
|
|
شهید ادواردو آنیلی (مهدی) تنها وارث ثروتی بود که شاید بتوان گفت درآمدش سر به
فلک میکشید. او تنها پسر جیوانی آنیلی که ثروتمندترین خانواده ایتالیا محسوب
میشد، بود. به استناد مستندی که با موضوع زندگی این شهید تهیه شده درآمد سالیانه
این خانواده سه برابر درآمد نفتی جمهوری اسلامی ایران بود. و از جمله دارایی های
آنان باشگاه یوونتوس و کارخانه های ماشین فیات، لامبورگینی، فراری و ... بود.
اما خانواده آنیلی در دورترین افقهای ذهنی خود هم تصور نمی کرد که سرنوشت تنها
پسرشان چه میشود و تقدیر چه عاقبتی را برای او رقم خواهد زد. ادواردو اگر چه
جوانی سر به زیر و آرام بود اما کسی نمی توانست به عمق وجود او پی ببرد. او بدون
هیچ سر و صدایی به تحصیل در رشته ادیان و فلسفه شرق پرداخت و آنجا برای اولین بار
با دینی به نام اسلام آشنا شد. آنیلی پسر که در محیطی با دین مسیحیت رشد کرده
بود اما صدای اسلام برایش نوای دیگری داشت. فرصت مطالعه در مورد اسلام را از خود
دریغ نکرد و هرچه جلوتر میرفت تشنه تر میشد. بالاخره لحظه ای که قرار بود فرا
رسید و لطف خدا شامل این بنده اش شد. ادواردو پس از تحقیقات فراوان اسلام آورد
و شهادتین را خواند. اداوردو یا همان مهدی بعد از خواندن آیاتی از قرآن قلم به
دست گرفت و نوشت: از این (آیات) واضح است که آخرین پیامبر (سلام بر او) محمد
[ص] است، زیرا که آخرین قوانین الله است که به زمین قبل از روز جزا (قضاوت جهانی)
نازل شده و خواهد شد. بنابراین بعد از اسلام دین جدیدی نخواهد آمد. مهدی عزیز
ادواردو پس از اینکه دین اسلام و مذهب شیعه را پذیرفت دست از دنیا شست و راه دیگری
در پیش گرفت. او سفری به ایران داشت و در آن سفر با امام خمینی(ره) نیز دیدار کرد.
یادداشت زیر، پبشنهاد ادواردو به عنوان متن خبر ملاقات او با حضرت امام (ره) است.
ملاقاتی که در 8 شهریور 1360 در حضور مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای، آقای
هاشمی رفسنجانی، مرحوم حاج احمد خمینی و آقای فخرالدین حجازی انجام شد. چون قرار
نبود نام ادواردو ذکر شود این ملاقات جنبه خبری نداشت و لذا متن زیر تقدیم دفتر
امام (ره) نگردید. شهید آنیلی تنها خارجی ای بود که توفیق داشت حضرت امام
پیشانیاش را ببوسد. به نام الله بخشنده و مهربان یک شهروند از جمهوری
ایتالیا امروز با امام خمینی دیدار کرد. او برای ادای احترام به جمهور اسلامی و
به شیعیان آمده است. او بابت آنچه که انقلاب تا کنون برای پیشرفت آرمان و به نام
خدا در روی زمین در این دوران انجام داده است از رهبر انقلاب تشکر کرد. مهدی
عزیز( نام مستعار شهید ادواردو آنیلی است) ادواردو بعد از مسلمان شدن از طرف
خانواده طرد شد و پسری که پدرش جزو اولین ثروتمندان دنیا بود برای رفت و آمدش حتی
کرایه تاکسی هم نداشت. سرانجام یهودیانی که چشم به اموال خاندان آنیلی داشتند و از
طرف دیگر مسلمان شدن تنها وارث این خانواده داغی گران بر سینه شان گذاشته بود با
توطئه ای او را به شهادت رساندند. به نقل از فارس
|
|
|
تقدیم به قیام های عاشورایی عالم در تداوم ظلم ستیزی حسینی به ویژه انقلاب
شیعیان بحرین ای سکوت، ای ترانه ی زخمی، مرهم درد تو صدا شدن است سید
محمد جواد شرافت جاری استغاثه ها ای اشک! وقت بر گونه ها رها شدن است ماجرای
حماسه ها ای خون! فصل با خاک آشنا شدن است
بغض، ای ناله ی فروخورده آخرین
راه چاره فریاد است ای سکوت! ای ترانه ی زخمی! مرهم درد تو صدا شدن است
گر چه در کار بستنی ای قفل، ناگزیر از شکستنی ای قفل ای در بسته! ای دل خسته!
عاقبت قسمت تو وا شدن است
در قفس شور زندگی مرده است، حس و حال پرندگی مرده
است ای پرنده چقدر در چشمت شوق در آسمان رها شدن است
خاک! ای خاک غوطه ور
در اشک! سرگذشت تو چون مدینه گذشت خاک ای خاک شعله ور با خون! سرنوشت تو کربلا
شدن است
|
|