(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(6(صفحه(10(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 31 شهريور 1388- شماره 19468
PDF نسخه

با احترام تقديم به همه دختران چادري سرزمين آفتاب ...مشكي رنگ عشقه!
دل نوشته اي براي چادر مشكي ام: در ره منزل ليلي
طنز سوم
كارگاه روزنامه نگاري نسل سوم
مژه به مژه باز شو آخر دو چشم ناز
پيشنهاد چي؟؟؟!



با احترام تقديم به همه دختران چادري سرزمين آفتاب ...مشكي رنگ عشقه!

هدي مقدمي
بايد در خيابان هاي لخت و عور تهران قدم بزني، هر روز، هر شب. بالاي شهر و پايين شهر ندارد اما بالاي شهرش بيشتر دارد! بايد گرما و سرب پايتخت را با هم نوش جان كني تا بفهمي امروز چه مي گوييم و يا چه مي خواهيم بگوييم. بايد با اتوبوس يا مترو و يا حتي تاكسي در اين شهر گردش كني تا دستت بيايد براي چه امروز تمام قد براي «بالابلندان بهانه ي بودن» در اين جغرافيا ايستاده ايم و به احترام كلاه از سر برمي داريم و با افتخار پيش چشمان هميشه محجوبشان تعظيم مي كنيم...بايد ببيني كه همه قسم كالايي هست و او تنها و تنها هماني را دارد كه با تاروپود وجوش بر قامت رعنايش نشانده و زيباتر شده...خوب كه نگاه كني در منتها اليه معرفت و امانت داري، امام روح الله را مي بيني كه با لبخندي معطر به عطر ياس نگاهشان مي كند و اطرافش نيز حواريوني پروانه وار قربانش مي روند كه هنوز پيشاني بندهاي يازهراشان را از سجده گاه هاي صورتشان باز نكرده اند... و چه لذتي بالاتر از رضايت «امام»؟! باقي به فكر خود باشند كه امروز ما دست به سينه سر بر آستان «تفكر و تعقل» دختران ناز و نجيب سرزمين آفتاب مي ساييم كه اينان نه با رنگين كمان مد و نه با ويترين خوش رنگ تمدن، اصالت خود نفروختند و همچنان همان«مشكي معطر مادر» را بر بلور باور و بدن خويش برگزيده اند. واژه هاي ما امروز همچنين طعنه اي است به آنها كه هنوز در كش وقوس روشنفكري و عوام فريبي، ترويج تفكر حجاب را ضروري نمي دانند و هر روز به شكلي با «تنها» مجريان و ناظران جلوگيري از سرطان گسترده «بدحجابي و بي حجابي» برخورد مي كنند؛ يك روز آن را بر نمي تابند و روز ديگر آن را تضعيف مي كنند و ديگر روز آن را سوغات «ديگران» مي پندارند و...خلاصه كه ترس از دست دادن طرفدار و افزوده شدن انتقادات از سوي «ديگران» با آنها كاري كرده كه هرگز پشتيبان اين يگانه حركت سالم سازي ويترين بدشكل پايتخت نظام نبوده و نخواهند بود؛ نسل سوم ضمن آرزوي هدايت و قاطعيت اين عده در حفظ آرمان هاي انقلاب كه گاه در موضع گيري هاي انفعالي دست خيلي ها را از پشت مي بندند! امروز واژه واژه «سپاس و ستايش» دختراني است كه با رفتار عملي خود كم كاري مسئولان خواب و خواب زده كشور را جبران كرده اند. ضمنا ساير دختران سرزمين آفتاب هم در دايره همين تجليل و تشكر قرار دارند كه اگر تبليغات فرهنگي نظام درست بود، امروز اينگونه نبودند اما در مجموع امروز به دست بوس دختراني آمده ايم كه نسل آرماني نظام از دامان آنها به سنگرهاي شجاعت و عزت رفت و امروز هم آنان در خط مقدم جبهه نظام ايستاده اند اگرچه تازيانه هاي طوفان زاي غرب و شرق بر سيماي وجودشان آوار مي شود اما حتي نمي تواند پري از چادرشان را بي قرار كند چه رسد به قلب قرص و دل دلداده شان... سرتان سلامت و روزگار بر مدار قلب شما! تحريريه نسل سوم
چه كسي مقصر است؟
1. به ياد دارم روزي كه مادرم مرا در مدرسه شاهد مي خواست ثبت نام كند، براي ورود بايد كتابي را مي خوانديم به نام فرهنگ برهنگي؛ برهنگي فرهنگي به قلم دكتر حداد عادل...
اين طور به خاطرم مي آيد كه كتابي بود بسيار پر مايه و كم حجم و مهم ترين داستاني كه بسيار خوب از آن بهره گرفته بود داستاني از هانس كريستين اندرسن بود... داستان پادشاه بي لباس...
حتما خودتان بهتر شرح نيرنگ آن دو رند را مي دانيد كه «هيچ» را به جاي لباس، قالب تن پادشاه ساختند و چنان اذهان را شستشو دادند كه همه بي لباسي را لباسي مي دانستند كه به علتي كه خوشايندشان نيست و البته نبايد برملا شود نمي بينند!
2. روزي دست برقضا مصاحبه با يكي از مديران سازمان كتابخانه هاي كل كشور به تورم خورد! خلاصه ما گفتيم و او گفت تا اين كه سوالي كرد از ما به جاي اين كه ما سوالي كرده باشيم از او! و اين كه به نظر شما مهمترين مشكل فرهنگي كشور از نظر شما چيه؟ كمي فكر كردم و گفتم: مشكل ما نمود عيني دارد... و آن اين است كه شما هر روز مي بينيد... گفت يعني چه؟
گفتم: ما بچه هاي نسل سوم هستيم... ما انقلاب را نديديم و حتي از جنگ هم چيز زيادي به ياد نداريم اما مي بينم كه مادران چادري با دختركاني در خيابان قدم مي زنند كه گويي به مجلس عروسي دعوت هستند! و مجلس از خود خيابان شروع شده گويا!
تاملي كرد و لبخندي زد و گفت: خوب؟
گفتم: مادراني كه حاضر نيستند چادر خود را كنار بگذارند و از قضا خيلي از آنها از اين قيافه دختر خود خيلي هم ناراحت نيستند! يعني تضاد كامل. و اين يعني شكست نسلي! يعني والدين به چيزي اعتقاد دارند كه از آن عبور نخواهند كرد ولي فرزندش او را مجاب كرده كه اين جهان بيني اگر مال توست درست است؛ اما نسل ما اين چيزها را برنمي تابد و بايد اين مساله را شماي پدر و مادر بپذيريد! و مي دانيد كه آنچه در جامعه ما بورس است؛ همان فرزند سالاري است...
گفت: خوب؛ نتيجه؟
گفتم همان رسانه اي كه در انقلاب ما باعث شد خيلي ها چادري شوند، همان رسانه باعث شده كه خيلي ها بدحجاب كه نه؛ بي حجاب شوند... به عبارتي دين گريز نه؛ دين ستيزش كنند و با اسمي با كلاس بگويند: سكولاريسم! و چون نظام ما يك نظام اسلامي است و به راحتي مي تواند اين سخنان را در خود هضم كند؛ هدف خود را در زرورق فيلم و داستان و عكس و ... ريخته در شرف تحقق آن هستند و دانسته اند كه آموزش غير مستقيم آن هم زماني كه فرد غرضي براي آموزش ندارد؛ بهترين زمان بمباران و هدف گيري يك ذهن است! مقصد من كوبيدن رسانه نيست و دستگيري مجرمين و تحويل زندان! نه! غرض من اين است كه ...بگذاريد اين گونه بگويم:
يك افسر عراقي تعريف مي كرد كه ما براي دوره اي فني به كشوري خارجي رفته بوديم. خلاصه اين كه با حذف برخي از مقدمات كه شايد لازم است اما يادم نيست! از قول رئيس جمهور آن كشور تعريف مي كرد كه: ما ارتباط خيلي خوبي با شوروي داشتيم. روزي براي ما پيغام آوردند كه يك جاسوس در رده هاي بالاي سيستم شما هست و ما اطلاعات او را داريم. اگر مي خواهيد مي توانيم در اختيار شما قرار دهيم. من خودم به شخصه خيلي شوكه شدم و دستور رسيدگي دادم. اما پيدا نشد كه نشد... اين بار مجدد پيامي به همين مضمون رسيد و ما باز هم خواستار اين شديم كه خودمان او را پيدا كنيم تا اين كه پس از سرخوردگي بار سوم، اين درخواست را پذيرفتيم و خواستيم كه او را به ما معرفي كنند. با كمال ناباوري او دوست صميمي من و مشاور ارشد و البته يكي از مقامات بلند پايه ارتش بود!
او را به طور خصوصي به اتاق احضار كردم و ماوقع را به او گفتم...
او گفت: درخواست آنها از من جاسوسي نبود و من براي كشور سوم جاسوسي نكردم... گفتم: پس چي؟
گفت: آنها به من گفتند كه تو با محاسبات ما به زودي به يكي از مقامات بلند نظام تبديل خواهي شد. ما از تو كاري نمي خواهيم! فقط اين كه تو در ازاي اين سرمايه گزافي كه ماهيانه به حساب تو در بانك سوئيس ريخته خواهد شد؛ يك كار براي ما انجام بده! آن هم اين كه هر كس كه لياقت انجام كاري داشت، به او آن كار را نسپار. همين! و تمام ماموريت جاسوسي او همين بود...
و او سال ها كساني را كه شايسته بودند از كارهايي كه شايستگي انجامش را داشتند به كار ديگري گماشته بود!
رسانه ما نيز به همين راحتي و البته بدون پول گرفتن اين حركت خانمان برانداز را انجام مي دهد! شما فقط يك روز برنامه هاي شبكه قرآني را نگاه كنيد؛ اگر در انتهاي روز شما دوست داشته باشيد كه اين شبكه جزو في وريت هاي(favorite) شما باشد؛ جداً شما يك شاهكار معنوي هستيد و بايد به شما دخيل بست!
و اين جا بود كه نشست خبري بنده تمام شد! آن خانم مسئول ديگر حرفي نزد البته!
3. يك روز گرم تابستان است. خودتان را يك دختر بچه 6 ساله تصور كنيد. حالا پا به پا همراه من بيايد:
مادرتان نزديك ظهر براي يك خريد كوتاه به بيرون رفته و شما منتظر او هستيد. شما يك خانواده مذهبي هستيد و همه قيود را رعايت مي كنيد. به عنوان مثال با وجودي كه شما ماهواره نداريد ولي مادرتان به شما گفته كه وقتي نيست، روي كانال 17 نزنيد! چون ماهواره همسايه شما كه دوتا خونه اونورتر هستن، هميشه روي وي. ا.اي است و شما هم مثل آينه دريافت مي كنيد! اما خدا دوست ندارد كه شما اين حركات زشت را ببينيد و البته بيشتر به خاطر اين كه مادر ناراحت مي شود، شما دوست نداريد ببينيد... چون مادرتان برايتان خيلي عزيز است و طاقت ناراحتي او را نداريد...
شما در حال تماشاي بزن و بكوب هاي فتيله از شبكه صد در صد اسلامي دو، هستيد كه مادر مي آيد. خسته از راه و البته گرماي فراوان هوا.
شما جلو مي رويد و به او سلام مي كنيد. مادر بعد از سلام به شما، با شدت چادرش را از سر برداشته و مي گويد: خفه شدم به خدا! چقدر گرمه...
شما چادر را مي بينيد كه به سزاي خود رسيده و گوشه اي انداخته شده. با ديدن اين صحنه، شما چه تصميمي براي چادري شدن در آينده داريد؟... و اين چيزي است كه رفتار يك مادر به كودكش آموخت...
حالا اين مادر خود را بكشد كه مادرجون، قربونت برم، چادر خيلي خوبه... آيا شما زير بار مي رويد؟ و ذكرفان الذكرا تنفع المؤمنين: تأثير آموزش غير مستقيم...
4. جمعه است و شما با دوستانتان قصد رفتن به كوه را داريد. به كوه كه مي رسيد شاهد كشف حجاب دوستان حتي طلاب خود هستيد! به شما نيز اين پيشنهاد داده مي شود...عكس العمل شما كه دختري چادري هستيد و به اين سياهه كه بر سر داريد، اعتقاد داريد، چيست؟
شما توضيحي نمي دهيد و مي گوييد حكمتش را خواهيد گفت...
سر راه دوستان هي متلك مي اندازند كه نخوري زمين؛ كثيف نشه چادرت، بابا بسه ديگه آبرو مونو بردي با اين }...{ بازي هات و...
فضاي كوه بد جور دوستان را درگير كرده و تنها آهنگ خارجي را كه قبلاً بلوتوث كرده اند؛ با صداي بلند در حال گوش كردن هستند!
يكي از دانشگاهش مي گويد؛ يكي از طرح هاي مصوب و ديگري از تازه ترين كتابي كه خوانده...
خلاصه... خلاف ما با خلاف آدم هايي كه كوه را قرق خود كرده اند قابل قياس نيست.... از دور يك گروه را مي بيني كه جمع هستند و به طرزي خاص شادند!
ما كه به آنها نزديك مي شويم فقط به اندازه يك رد شدن؛ راه باز مي كنند... ولي وقتي سياهه چادر در ميان نزديك شوندگان ديده مي شود؛ راه عريض تر مي شود و تعداد آدماي وسط كمتر... البته صداي دنبك برقرار است و نگاه هاي متعجب جمع خوشحال از طرب، به سمت آن كس كه وسط اين همه مانتويي، چادر دارد...
وقتي مي رسي بالا مجبوري دوباره به همه آنها كه مثلا دوست تو هستند و مي گويند با اين چادرت ما رو كشتي! توضيح دهي كه:
اولا من كه باهاش راحتم و اتفاقا نه زمين خوردم، نه مثل شما هي عقب مي موندم! در ثاني، از قصد با چادر تا اين بالا امدم تا خانم ها و آقاياني كه فكر مي كنند كوه مال آنهاست و غير آنها هيچكس اهل ورزش و كوه وصفا نيست!
5. شما يك خانم محجبه ايراني در خارج از كشور هستيد. يك روز كه در پارك نشسته ايد و بازي برادر كوچكتر خود را تماشا مي كنيد، يك نفر كنار شما روي صندلي مي نشيند... خلاصه بر خلاف عرف اروپا، او از شما درباره مليت تان سوال مي كند. بعد از اين كه مي گوييد ايراني هستيد، با تعجب مي گويد: پس چرا زيبا هستيد؟ راستي چرا اصلا روسري به سر داريد، چرا راحت نيستيد اينجا؟
و در نهايت متوجه مي شويد كه او تحت تاثيرمثلا فيلم« بدون دخترم هرگز» است و در مورد ايراني ها و زنان ايراني و حجاب آنها، مانند شخصيت ها و كاراكتر هاي درون فيلم فكر مي كند!
6. شما و مادرتان تنها زنان پرواز آلمان هستيد و همه پرواز مرد هستند! البته براي نمايشكاه اكسپو و ماموريت اين همه آقا رهسپار غربت هستند...
شما چادري هستيد و با همان چادر از هواپيما پياده مي شويد... راننده شما كه در فرودگاه فرانكفورت منتظر شماست، بعد از خوش آمد گويي با م ن م ن زياد مي گويد: اين جا منافق زياد دارد و بهتر است با مانتو تردد كنيد... از دستشويي فرودگاه براي «فيس آف» مي توانيد استفاده كنيد!
7. باز هم هست؛ نمونه هايي كه خودمان داريم با دست خودمان براي حذف زيباترين و بهترين يادگار انقلاب و زن ايراني، تلاش
مي كنيم...با همه اينها، آنها كه همچنان با افتخار و نه از روي عادت و محض رعايت و از سر خجالت، چادر را انتخاب مي كنند، دردانه هاي اين انقلاب عزيزند كه دشمن درون و برون سال هاست بدفرمي به هوسش افتاده و نسل نو دختران سرزمين من را در خط مقدم اين صف آرايي، هدف گرفته است...زنده باد آنكه بازي فصل را مست نشده و همچنان هماني است كه بايد؛ آن هم با سري بلند و سينه اي ستبر...

 



دل نوشته اي براي چادر مشكي ام: در ره منزل ليلي

شايسته راوندي
بازي برده را، ير به ير از من مي خواهند! وقتي مشكي چون مشك چادر را سال هاست به جانت راه برده اي و به چند و چونش عقيده داري؛ وقتي بايد تمجيد و تعريفش كني؛ و خوب سخت است اين طور نوشتن و فكر كردن به اين كه آنانكه تو را مي دانند، از فخر هميشگي ات به چادر، كبر و خودبزرگ بيني برداشت نمي كنند؟! شايد جوابشان را نتواني بدهي، اما جواب دلت را چرا، مي دهي! آن وقت صداي موج دريايي مي شوي، كه مدت هاست تو را در خود غرق كرده و با خود مي برد هر جا كه خاطرخواه اوست.
باور دارم كه سياهي خوب نيست. خيلي ها حتي بي تبصره گفته اند: رنگ سياه «هميشه»، خوبي و تصوير مثبتي به دنبالش ندارد! و شايد بايد اقرار كرد كه ندارد. اما اين نواي تازه را هم بشنو كه اين بار قصه، قصه رنگ نيست؛ قصه آرامشي است در كالبد متانت. آخر سياهي چادر و چشم، رمز و راز ديگري ست. خط خوشي ست بر پيكر خراماني كه در ره منزل ليلي، سربالايي و سرپاييني نمي شناسد، آفتاب داغ روز و سياهي دل شب را هم. اصلا گويي، كام تشنه روزه دار و پاي خسته را به حريم جاودانه و حصار پر ميمنتش هم راهي نيست؛ كه اگر بود، اين همه حرف گران و گزاف و خرده و درشت، بي معرفت، حواله قامت بامعرفتش نمي كردند، تا اين همه دست بي خير و شايد به ظاهر از سر خير، به سويش دراز شود و بخواهد پرده از سحر مستور در تيرگي اش بردارد و برملايش كند. مغمومش كند، محتومش كند و نقطه بگذارد بر سرخط عقيده اي كه تازه پا نگرفته و همه را در به در معنايش كرده.
گفتني نيست، دنياي انسان مدار اين بيرق، كه البت، چون كوهي خود عيان است و از فرسنگ ها دورتر خود را بيان
مي دارد و مي نماياند؛ و شايد، حالا اينگونه با تو سخن
مي گويم، به ياد آوري روزهايي را كه ستوده اي اين بيرق در مسير تندباد را.
مي داني! «تطمئن القلوب» مي شوي ميان دست هاي
بسته اش، هر چند كه «ذكرالله» بر زبانت نباشد؛ كه بي اغراق اين سياهي سحرانگيز، خود حرز و وردي است كه عطر خدا دارد و حرفش ردخور ندارد براي دل بي قرار زيبارويان سرزمين من.
بي حساب و كتاب به دريا نزده ام كه با چوب تند كلام نقد مي زني توصيفم را؛ كه هر چه گفتم، از آستان آشنايي است كه مادران و خواهرانمان طعم خنكش را هر چند در ميان روزهاي گرم تابستان چشيدند و ثانيه هاي تشنه رمضان را زير لوايش سپري كردند و لبخندشان تازه تر شد و بنيه روحشان افزون تر، و باور كن بد نياوردند از آن همه پايداري؛ كه امروز اصالت و متانت را همين بيرق سياه معنا كرده است، آن هم پر و پيمان و بي كم و كاست.
بي اغراق، اگر بگوييم، ديروز چادري از سري كشيده شد، نبود مگر به قصدي كه معرفت نداشت و شانه هاي تاريخ را تا
مدت ها لرزاند تا بعدي ها و بعدتري ها، لب هايشان را، در برابر تندي روزگار با چادر مشكي شيرزنانمان، بارها و بارها به دندان بگزند و خيره شوند در سياهي پر هيبتش.
باز هم به نقد تيز مي راني كلامم را؟ كعبه را كه ديده اي! پرده اش را هم بي گمان. آن همه سنگ دست چين كه با دقت و ظرافت، چينشي ابدي و پرطنين را رقم زدند، تا براي هميشه، زائران سپيدپوش گردش بچرخند و به قربانش بروند، در دل همان چادر سياهي نهان شده، كه آرامش عميقش، در يك لحظه، بي شمار و پي درپي دل هاي بي قرار را آرام مي كند. گويي كه در منزل خود اقامت گزيده اي و قرار است دمي به خود بينديشي؛ نه به آنچه چشم هايت ولع كرده اند.
كاش قسمتت شود و قدم بزني در ميان خيل عشاق اين نگين پنهان شده در سياهي؛ كه اگر قسمتت شده باشد و حرفم را در نيابي، پس من با چه كسي از راز شيرين اين ديار بگويم؟ و چگونه توصيف كنم آن همه احساس را در كالبدي پر هيبت؟ قند شيرين قدم زدن در هواي خالص آستان قدسي و سالمش را در گوش چه كسي نجوا كنم تا باور كند آن همه آرامش بكر و دست نيافتني را؟
حالا، با سخنم همراه شو! با دلت، با حس ات، و با تمام عشقي كه به مادران سرزمينت داري. عطر و آرامش نهفته در اين همه كعبه حي و حاضر را، بي آنكه با منطق و برهان پيگير شوي، احساس مي كني؟ كمي به خود بينديش و به قلب جوينده ات؛ به آن سياهي غرّايي كه سخن حق را بي صدا تلاوت مي كند و لبخندي از سر صدق را، چون زلالي آب و گلاب قاب مي گيرد و آسايشي جاودان را، در آغوش همان سياهي، ارزاني مي كند.
كلام را بايد بس كرد، كه گفتني زياد است اما، جمله را هم بس كنم، فكر نابت را كه نمي توانم؛ كه مخرني ست براي در هم تنيدن فكر و احساس. از كوزه همان برون ترآود كه در اوست...

 



طنز سوم

صالح شخصي
نطق انتخاباتي آقاي بيب يك ساعت قبل از راي گيري
به نام وطن به نام ايران و ايراني...بوسه بر دست و پا و چشم و چال ايراني، بوسه بر لپ و گوش و حلق وبيني ايراني. درود اي هموطن...
}هياهو و تشويق حضار{
اي هموطن بيا تا دست در دست هم بدهيم،} البته مردها با هم و زن ها باهم دست در دست هم بدهند) و وطن را نجات دهيم. امروز وطن در لبه پرتگاه سقوط قرار گرفته و چه بسا سقوط هم كرده و ما هنوز گرميم نمي فهميم!
دنيا دارد به سمت اون ور مي رود و ما داريم از اينوري مي رويم. واقعاً ما داريم به كجا مي رويم؟
الان تمام اقتصاد دان هاي بزرگ دنيا مثل توماس اديسون، مايكل شوماخر و غيره معتقدند كه اقتصاد بايد به فراخور اقتضائات منقبض و منبسط شود، در حالي كه متاسفانه در كشور ما سال هاست منبسط و منقبض مي شود. اين يك فاجعه است. ما داريم به كجا مي رويم؟
از لحاظ فرهنگي ما در يك انحناي بغرنج زماني و مكاني قرار گرفته ايم. اتوبوس تمدن و ترقي به راه افتاده و ما يك پايمان لاي درش گير كرده و بقيه مان هم دارد دنبالش ل ي ل ي
مي زند. اين الان وضعيت ماست. مردم همه مايوس و نااميد و معتاد شده اند. مثلاً همين خود من نه اينكه معتاد باشم فقط تفريحي گاهي با بچه ها كه دور هميم، مي زنيم. اما اصل مطلب اين است كه نشاط و شادي از مملكت رخت بربسته و اوضاع سياه نمايي و تيره و تار است. فضاي جامعه بسته است و تنفس در اين فضا مخصوصاً با دود موتور سيكلت ها واقعاً دشوار است با اين وضعيت ما داريم به قهقرا مي رويم!
فرصت ها برباد مي رود و سياست خارجي ما تنش مي زايد و مدام تنش ايجاد مي كند. همين رئيس جمهور جديد آمريكا به اين خوشرنگي مشكي نوك مدادي، بيچاره سال نو را هم تبريك گفت، واقعاً ما كه آن شب از خوشحالي خوابمان نبرد، اما دريغ از يك عليكي، نامه اي، كارت پستالي، هيچ چيز! واقعاً ما داريم به كجا مي رويم؟
سوال من از آقايان مسئول اين است،آقايان چرا اينقدر موشك به هوا مي فرستيد، هيج مي دانيد هر موشكي كه مي فرستيد سوراخي در آسمان وطن ايجاد مي كند و اگر خداي نكرده لايه ازون نشتي كند چه بر سر ما خواهد آمد. چه كسي پاسخگوي اين همه سوراخ است؟
آقايان! انرژي هسته اي به چه قيمت؟ واقعاً به چه قيمت؟ اينها كه مدام دنبال انرژي هسته اي هستند نمي دانند چقدر كار با اتم خطر ناك است. اگر يكهو تق اش در رفت و مملكت رفت روي هوا آنوقت هيروشيما ناكازاكي به حال ما گريه
مي كنند..ببينيد من اين را كي گفتم! حالا از ما گفتن...
اما عزيزان!
}هياهو و تشويق حضار{
شعار من«مي تركانمت وطن» بوده و هست. با اين همه پتانسيل، اين همه جوان، اين همه منابع و غيره، اگر بنده پيروز اين انتخابات باشم قول مي دهم كه بتركانم و اوضاع را كلاً كن فيكون كنم. اول در انرژي هسته اي را تخته مي كنم تا خيال همه راحت شود. اقتصاد مملكت را كلاً يك سر و ساماني
مي دهم . زنگ مي زنم به دوستان اقتصاد دان خارجي ام بيايند يك طرح خارجي اصل براي اقتصاد بدهند تا جيگر اقتصاد حال بيايد.
براي افزايش روحيه و نشاط جوانان هم دستور مي دهم در شهر هاي بالاي 500 خانوار يكي يك چرخ و فلك احداث شود تا جوانان بروند خوشحال باشند.
در سياست خارجي هم تمام اعياد رسمي آمريكا را به آنها تبريك مي گويم و يك قاليچه و يك قوطي خاويار براي رئيس جمهورشان مي فرستم تا روابط حسنه شود!
باقي برنامه هايم را هم بعد از نتايج عرض خواهم كرد...
درود بر وطن، درود بر ايراني، درود... راستي ما داريم به كجا مي رويم؟ داريد مرا به كجا مي بريد؟
}هياهو و تشويق حضار{

 



كارگاه روزنامه نگاري نسل سوم

بي معطلي نقد بسيار جالب خانم نوري از تهران را بخوانيد تا بعد:
ما قبل التحرير: نمي خواستم اين جوري شروع كنم اما هميشه آنچه كه ما مي خواهيم نمي شود.
1. اين 6 نفري كه اسامي شان را مي آورم، اسمشان در ليست هاي ارائه شده توسط شما به عنوان كساني كه آثارشان را فرستاده اند ديده نشد اما تو ليست نهايي بودند. (حسين حياتي/هدي مقدم/زينب اسلامي/مليحه اكبري/رقيه حاجي باقري/سجاد حريري).
2. خانم سيده نجمه موسوي، اسمش جزء كساني كه بايد دوباره اثر مي فرستادند نبود.
3. از شما درخواست جواب روشن درباره موارد شبهه ناك بالا را دارم.
4. اگر اين موارد را مطرح كردم به اين معني نيست كه ديگر صفحه نسل سوم را قبول ندارم، چرا كه خودم را متعلق به اين صفحه و اين صفحه را هم متعلق به خودم مي دانم چون يك نسل سومي ام و مطمئن باشيد هيچ وقت صفحه نسل سوم را تنها نمي گذارم.
5. مطلبي كه براتون مي فرستم را چند هفته پيش آماده كردم اما گفتم بهتره بعد از اعلام اسامي كارگاه براتون ارسال كنم.
6. چرا ليست سوم را ارائه نكرديد؟
7. انتقادي هم دارم به شما در مورد نپرداختن و اهميت ندادن به شهادت سيدالاسراي ايران. انشاءالله مطلبي در مورد ايشان برايتان مي فرستم، اما اميدوارم در آينده از كنار چنين افراد خاصي به راحتي عبور نكنيد و حداقل يك ستون كوچك در مورد آنها كار كنيد. نبايد يادمان برود كه اين آدمها چه حق بزرگي بر گردن ما دارند.
جواب ما: نه تقلب شده و نه از انقلاب مخملي خبري هست خواننده عزيز. اگر آن اسامي نبوده دليل دارد و آن هم اينكه در همان ستون معرفي نام هاي رسيده به كارگاه گفته بوديم شايد برخي نام ها جا افتاده باشد كه همين طور هم بود براي مثال داشتيم كه با يك ايميل 4 نفر اثر فرستاده بودند و ما براي ليست اوليه فقط محض خواندن اسم ايميل ها را باز كرده بوديم و نه دقت در مطالب ارسالي. خانم موسوي هم مي تواند در اين زمره قرار بگيرد. ضمنا ما كه راه را نبستيم گفتيم هر كسي اشكالي دارد مثل شما براي ما بنويسد نه ليست ما صددرصد نهايي است و نه تركيب كارگاه صددرصد بسته شده است اصلا اينكه گفتيم گزارش اجتماعي بنويسند براي همين بود كه دوباره محك بزنيم. هيچ اسمي قطعي نشده و هر كسي كه فكر مي كند بايد نامش مي بوده و نيست، بسم الله! در مورد سيدالاسرا هم بايد بگويم صفحه ما تا همين امروز هم معجوني بوده است از تمام صفحات روزنامه و خود به نوعي يك كيهان ام پي تري بوده؛ معارف و سياست و اقتصاد و ورزش و هنر و... خيلي ها به ما ايراد مي گيرند براي همين موضع كه البته ما زياد توجهي
نمي كنيم اما گاه ورود به برخي موضوعات خيلي خاص شايد ساير گروه هاي روزنامه را ناراحت كند كه چرا...ولي چشم! تلاش مي كنيم از اين دست موضوعات روز تا حد امكان عقب نمانيم شما هم يادتان باشد ما صفحه نسل سوم هستيم و بايد با زاويه اي ديگر به برخي موضوعات نگاه كنيم...از جسارت و محبت تان بسيار ممنونيم.
و اما نام هايي كه قرار شده گزارش اجتماعي بنويسند تا دهم مهر ماه فرصت دارند نه عجله كنند و نه معطل. ما منتظر
مي مانيم.

 



مژه به مژه باز شو آخر دو چشم ناز

وا كن دري به غربت شاعر دو چشم ناز
مصرع به مصرع از پي هم بيت شو مرا
بيتي كه از ازل متبادر دو چشم ناز
اي ناسروده ي متوارد طلسم شعر
اي در خيال نا متصور دو چشم ناز
اي جنگلان توأم هم سبز و هم سياه
دو طوطي و دو مرغ مهاجر دو چشم ناز
مي قهوه خانه هاي سر راه توأمان
دو چشم خوش،دو چشم مخدر،دو چشم ناز
هر يك در اول آخر راه ازل ابد
هر دو پناه جان مسافر دو چشم ناز
اي زن فرشته! نيمه ي ماه آفتابيت
آيا كجاست باطن ظاهر؟ دو چشم ناز
آيا نمي شوي متمايل به آه من
ابروي نازك متغير دو چشم ناز؟
اي هر دو تا يكي و يكي نه دو لا اله
شرك يگانه! مطلق كافر! دو چشم ناز
اي هر دو شاعران قديم ازل كه با
آخر زمان شديد معاصر دو چشم ناز
پس يا شما به دفتر من يك غزل شويد
يا من بدل شوم به دو شاعر دو چشم ناز
محمد سعيد ميرزايي

 



پيشنهاد چي؟؟؟!

مريم اخوان - خب بالاخره به سلامتي و صحت از ماه مبارك رد شديم- 15 ساعت روزه داري در يك گرماي وحشتناك كار هر كسي نيست ها، قدر خودتان را بدانيد - و دوباره بر مي گرديم سر پيشنهادهاي تر و تازه و بچسب! بهترين پيشنهادهاي اين هفته را براي تماشاي سينما خدمتتان ارائه مي دهيم؛ اولا «بي پولي» حميد نعمت الله را از دست ندهيد كه با وجود برخي نقص ها و كم كاري هاي جزيي، فوق العاده به درد امروز جامعه مي خورد و ديدنش هم در اين فصل برگ ريز و آب و هواي بهاري! خيلي فاز مي دهد خصوصا بازي درخشان ليلا حاتمي...واي كه اگر بدانيد چه مي كنه در اين فيلم...ياد عادل فردوسي پور به خير؛ گويا قراره دوباره در شبكه سوم آفتابي شود؛ بر چشم بد لعنت! در ادامه سينما روي دوستان، پيشنهاد تماشاي يك «هملت» ايراني را به شما مي دهم، دست پخت جناب كريم مسيحي كه بزرگترين عيبش طولاني بودن فيلم بود كه گويا كمش كرده! از دست ندهيد يك روايت ايرانيزه شده از هملت شكسپير را با بازي هاي خوب و ديالگو هاي خوب تر. راستي در ديدن فيلم بي پولي به رفقاي بيكار و بي عار بهرام رادان خيلي دقت كنيد كه به قول ميرزا: خود جنس اند! خلاصه كه فصل فيلم ديدن آغاز شده است !

 

(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(6(صفحه(10(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14