(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(6(صفحه(10(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 31 شهريور 1388- شماره 19468
 

براي برادر شهيدم علي اصغر عاملي شهيدي از تبار شلمچه
در پاسخ به يك دوست پاسخ نقد داستان « رازها»
انقلاب و فرزندان
كلاغي از جنس كامپيوتر!
شعرهاي نوشته بر كف دستانم
در كلاس



براي برادر شهيدم علي اصغر عاملي شهيدي از تبار شلمچه

پرواز
وقتي برادرم مثل پري پريد
در كوچه هاي شهر، او را كسي نديد
او قد بلند بود، زيبا و خنده رو
چشمان خوشگلش پر بود از اميد
با توپ مستقيم، او تكه تكه شد
تا آسمان پريد رفت و ستاره چيد
يك روز كوله بار، بست و به جبهه رفت
ياران او همه، گفتند شد شهيد
يك كوله پشتي و، يك مشت استخوان
بعد از شهادتش از او به ما رسيد
حالا ميان قاب، عكس قشنگ او
لبخند مي زند، اما سياسفيد
او زنده است و هست، باور نمي كني؟
صد بار گوش من، اين نكته را شنيد
بي نام و بي نشان، پرواز كرد و رفت
يادش نمي رود، نامش بود شهيد
امير عاملي

 



در پاسخ به يك دوست پاسخ نقد داستان « رازها»

بنام خدايي كه قلم را آفريد
آقا محمد صادق عزيز، سلام. قبل از هر چيز بسيار متشكرم كه وقت گذاشتيد و ناچيز نوشته بنده را خوانديد. وقتي نقدتان را خواندم نه تنها ناراحت نشدم؛ كه خرسند و مشعوف نيز شدم. چرا كه اين فرصت را پيداكردم تا هم بحثي با هم داشته باشيم (و متعاقب آن به بار علمي هر دويمان اضافه شود و تبادل نظر كنيم) و هم با «نياز» يك مخاطب بيشتر آشنا شوم. از اينكه لطف كرديد و ايرادهاي مطلبم را گوشزد نموديد ازتان تشكر مي كنم مي دانيد كه يك درخت تنومند راست از ابتدا راست بوده و علت كج بودن درختي كهنسال را بايد در زماني كه نهال بوده جستجو كرد. شما با اين كارتان مرا خوشحال كرديد، ملتذذ شدم. كمكي كردي تا با خواسته يك مخاطب آشنا شوم. اين نهايت آرزوي يك نويسنده است. هر چند كه داستان به دل خانواده تان هم نچسبيد اما از آنها هم متشكرم. نقدت (كه هر چند مبتدي و بيشتر جنبه جدل داشت تا بحث و مناظره) روي سرم اما نظر چند دوست و آشنايي كه داستان را خواندند هم كمي تا قسمتي با نظر شما همخواني دارد. البته چيزي كه آنها را بيشتر ناراحت مي كرد و برايشان ملال آور بود، حجم داستان بود و نكته اصلي هم همين جاست. شايد اگر حجم داستان كمي كمتر بود، زيبايي هاي آن بيشتر جلوه مي كرد. اما اينكه سوژه را نامطلوب مي دانيد. قدر مسلم آنتوان چخوف را مي شناسيد. برترين نويسنده روس. اما آيا مي دانيد كه چرا آن را برترين داستان نويس روس مي شمارند؟ براي اينكه از مطالب ساده و اصطلاحا دم دستي، داستان خلق كرده است. ازدواج و عشق و موضوعات اجتماعي كه چخوف به آنها پرداخته است، چيز تازه اي نيست. روزانه هزاران هزار ازدواج و عشق و جدايي و... اتفاق مي افتد. اما قالب اغلب داستان هاي ايشان همين هاست. درواقع «نوع بيان» ايشان است كه ايشان را سري در سرها كرده. يا به عبارت بهتر، ايشان به جاي اينكه به نوآوري محض روي بياورد سعي بر آن داشته تا نوآوري را از دل سادگي و آنچه كه بوده متولد كند و اين براي خيلي ها (و البته بنده) مهم است. درواقع با نگاهي تيزبينانه و ذهني خلاق، دست به خلق داستان زده است. درست همانند اينكه شما يك قلوه سنگ را در دست بگيريد و بخواهيد آن را بفروشيد. آيا كسي مي خرد؟ مسلما خير. اما اگر آن را «به طور منظم» بخراشيد و شكلي خاص و عام پسند (مثل قلب) به آن بدهيد، قيمتي به خود مي گيرد كه شايد مردمان براي آن سر و دست بشكنند. يا مثل خاك. يك مشت خاك ارزشي براي كسي ندارد. چرا كه هر جا كه بگوييد كم و بيش يافت مي شود. اما اگر اين خاك با آب مخلوط شود و قوام بيايد وحرارت ببيند و به نهايت شكل منظم (و از روي تفكر و سيري منطقي) بگيرد، آن وقت قيمتي مي شود. درواقع جسم «تغيير» نكرده اما اجراي عملياتي كه روي آن شده، باعث «تغيير» يا به عبارتي قيمت گرفتن آن شده. سوژه رازها هم همينگونه است. بنده هم در اين داستان همين قصد را داشتم. بنده قصد بياني متفاوت داشته ام. مي خواستم جزئياتي را بگويم كه به روند اصلي داستان كمك كند و نه همه جزئيات را (اما قبول دارم كه حتي اگر به حيطه افراط وارد نشده باشم، به آن نزديك شده ام). قصد خلق يك برش حقيقي اجتماعي را داشتم. مي گوييد كه جريان اتفاقاتي روزانه بيان شده. يا به ديگر بيان در طول روز كارهاي نسبتا زيادي انجام داده اند. اما كدام كار حاصلي واقعي (به معناي واقعي كلمه) براي آنها داشته است؟ آيا نهايت زندگي يك جوان بايد اينگونه باشد؟ سود اين مقدار «برنامه ريزي» (كه دو شخصيت داستان- ومخصوصا مريم- سخت دل در گروه آن دارند) چيست؟ سرچشمه اين خوشي ها چيست و آمال و آرزوي اين لحظات كه شخصيت ها در آن اوقات مي گذرانند چيست؟ عقل تقدم دارد يا احساسات؟ چه نوع احساساتي؟ زندگي روي شخصيت ها اثر مي گذارد يا شخصيت ها روي زندگي اثر مي گذارند. ياد كتاب غرب زدگي جلال آل احمد افتادم كه مي گويد (نقل به مضمون): ما مصرف كننده هستيم و به اين مصرف كنندگي هم مي باليم. اينها رازهايي است كه رازها را خلق كرده و در بطن و لايه هاي آن قرار دارد. چون از جان براي اين داستان مايه گذاشتم.
در مورد سوژه داستان هم بايد بگويم كه سوژه اصلي و تنه اصلي اش رئال و واقعي است. يعني كه اتفاقي واقعي كه نويسنده آن را به رشته تحرير در آورده است. بنده هم يك تكه اتفاق خاص را از زمان جدا كردم و آن را به كمك تخيل پروراندم. بعد هم سطرها و پاراگرافها را روي كاغذ آوردم. پرانتز باز: مي داني كه از آن هنگام كه داستان نويسي و نويسندگي در ايران باب گشت، سوژه خيلي از تازه كاران، اتفاقات رئال بود. البته نكته اي كه مي ماند اين است كه در داستان هاي رئال آن زمان، نويسنده به جاي اينكه يك نويسنده خوب باشد، يك گزارشگر خوب بوده. يعني به نظر مي رسد كه به جاي داستان نويسي به گزارشگري پرداخته. پرانتز بسته. بنده هم محضر شريفتان عرض كردم كه سوژه اصلي رئال بوده. اما اينكه داستاني با اين حجم مي بيني به اين علت است كه سعي كرده ام تا به جاي «گزارش»، «داستان» تحويل دهم و البته كه باز هم متذكر مي شوم كه اينجا حق با شماست. حجم زياد داستان به پيكره اصلي آن لطمه زده است. و البته شايد براي يك مخاطب غيرحرفه اي بتوان گفت كه اين لطمه كمي هم در باب هدفي كه داستان قصد بيان آن را دارد، صدق كند. اما اميدوارم كه بدانيد كه داستان گذشته «قصه» و براي سرگرم كردن بوده و داستان امروز يك پژوهش است؛ پژوهشي كه نياز مخاطب را نه در لبخند داستانهاي طنز گذشته مي بيند و نه اشك رمانهاي عاشقانه و نه افسانه گويي ها. بلكه پژوهشي كه نياز واقعي مخاطب را در تامل و تفكر مي بيند و عوامل فوق الاشاره را يك ابزار مي بيند، نه هدف. ميداني كه ابزار براي هدف است و اگر ابزار نباشد، به اين معنا نيست كه راه رسيدن به هدف بسته شود. سعي كردم تا رگه هايي از طنز در ديالوگها قرار دهم تا ملا ل آوري آن كمرنگ شود. بنده از داستانم دفاع مي كنم. و از لطف شما هم ممنونم كه اين فرصت بيان را به بنده داديد. چرا كه اگر نويسنده اي هم بخواهد درباره داستانش توضيح دهد، معمولا توضيحي مي دهد و نه اينكه نقدش مي كند. و شما با نامه تان اين اجازه را به من داديد تا اين كار را بكنم.
راستي گفتيد كه متوجه منظور و هدف داستان نشديد. دوست من! فكر نمي كني كه اگر قرار بود هدف و منظور را بگويم، اگر از طريق پست و ايميل و پيامك اقدام مي كردم زودتر به نتيجه مي رسيدم! كسي كه هدفش «رو» و «بارز» باشد فهم و درك مخاطب را دست كم گرفته هر كس بايد به سهم خودش داستان را دريابد. و البته كه نقد يك ابزار مهم در نيل به فهم داستان است. گفتيد كه شايد اين مقدار اتفاق را بيان كرده ام تا به قياس زندگي مريم و پسرك دست بزنم. بايد به عرضتان برسم كه بنده در داستان از زندگي پسرك صحبتي نكردم كه بخواهم آن را در مقابل زندگي مريم بگذارم و قياس كنم. در مورد اتفاق نهايي داستان هم بايد گفت كه نيازي نيست تا به شخصيت ها تي ان تي ببنديم تا اتفاق خاصي بيفتد و خواننده را كيفور كنيم. (در بالا اشاره كردم كه نياز امروزي مخاطب چيست). نه داستان را باز گذاشته ام و نه آن را رها كرده ام. بلكه به سجاي اينكه پس از انتهاي داستان، مخاطب را وادار به تعريف و تمجيد كنم؛ خواستم تا او را وادار به تفكر كنم. بلكه به جاي آرامش دادن قصد بر هم زدن آرامش را داشتم. آرامشي كه به نوعي در گفتگوهاي شخصيتها ديده مي شود. البته نه به آن معنا كه «كافكانويسي» كنم.نه! بنده خواستم تا آرامشي را بر هم بزنم كه به آرامش برسد. آرامش كاذبي كه امروزه روح بشر را مي آزارد اما جسم بشر سخت دل در گرو آن دارد. باز هم از شما و همه كساني كه وقت گذاشتند و همچنين پل زيباي مدرسه و مسئول محترم آن تشكر مي كنم.
بعد از تحرير:
من هم خوشحال مي شوم تا باز هم از اين فرصت ها پيش بيايد و ارتباط بچه ها با صفحه از حالت ارسال اثر و چاپ به فاز جديدي پا گذارد. خوشحال مي شوم كه باز هم نظراتت را بدانم.
جلال فيروزي/ ساوه
همكار افتخاري مدرسه

 



انقلاب و فرزندان

هر پديده اي كه در جهان رخ مي دهد تحليلگران و نظريه پردازان به تحليل آن پديده مي پردازند، وقوع انقلاب هم از اين امر مستثني نيست. با وقوع انقلاب ها در جهان نظريه پردازان علوم سياسي به بررسي ابعاد مختلف اين پديده پرداختند. يكي از نظريات مشهور در مورد انقلاب ها در جهان نظريه «انقلاب فرزندان خود را مي خورد» است كه در انقلاب 1789 فرانسه و 917 روسيه خود را نشان داد و پس از وقوع انقلاب به برخي از مبارزيني كه براي به ثمر رسيدن آن تلاش كردند رحم نكرد. اما از زبان بسياري از صاحب نظران شنيده بودم كه مي گفتند: انقلاب ايران با همه انقلاب ها فرق مي كند و تئوري هاي موجود در مورد انقلاب ها را به هم ريخته است. نظريه انقلاب فرزندان خود را مي خورد هم در انقلاب ايران برعكس شده است به شكلي كه در انقلاب ايران «فرزندان انقلاب تلاش كردند انقلاب را بخورند» اما امام خميني(ره) با درايت خود بسياري از افرادي كه در به مقصد رسيدن قطار انقلاب تلاش كرده، زنداني و شكنجه شده بودند را پس از انقلاب به كار گرفتند و اين نيروهاي انقلابي در بسياري از مسئوليت هاي اجرايي حضور يافتند. اما پس از رحلت حضرت امام(ره) و با گذشت زمان همين افراد انقلابي كه خود را فرزند انقلاب مي دانستند به آن هجوم آورده و بسياري از فعاليت هايي را كه روزي خود در زمان انقلاب انجام داده بودند زير سؤال بردند و سعي كردند تيشه به ريشه آن بزنند تا با سوءاستفاده از جايگاه انقلابي اي كه در ميان مردم داشتند در افكار عمومي نفوذ كنند و جالب آن است كه اين رفتارها را در پوشش انقلابي و پيروي از خط امام(ره) از خود نشان مي دادند اما غافل از اينكه در ميان مردم ميزان حال افراد است.
آري انقلاب ايران با همه انقلاب ها فرق مي كند انقلاب ايران برخلاف انقلاب هاي بزرگ جهان كه پس از چندي همه اهداف و شعارهاي اوليه خود را- كه بوسيله اين شعارها مردم را جذب كرده بودند- فراموش كردند هنوز پايبند اهداف و شعارهاي خود باقي مانده است. انقلاب ايران هنوز به شعار «عدالت» پايبند است و اگر با فرزندان ناخلف خود كه از اصول انقلابي عدول كرده اند برخورد مي كند در راستاي اجراي عدالتي است كه همين فرزندان انقلاب روزي شعار آنرا سر مي دادند و براي آن تلاش مي كردند و نبايد تصور شود برخورد انقلاب با فرزندان منحرف خود كه مي خواهند انقلاب را بخورند برخوردي ناجوانمردانه است. اما هزاران دريغ كه اين فرزندان، عدالت را تا جايي مي خواهند كه منافعشان را تأمين كند و هنگامي كه عدالت مغاير منافع آنان شد آنرا زير سؤال مي برند. اگر روزي انقلابي بودن و پيروي از امام(ره) منافع آنها را تأمين كند شعار درود بر خميني سر مي دهند و اگر روزي آمريكايي بودن منافع آنها را تأمين كند شعار درود بر آمريكا را بر زبان جاري مي كنند و سنگ آمريكا را بر سينه مي زنند.
دوست و دشمن بداند! فرزندان انقلاب جزئي از انقلاب اند نه صاحبان انقلاب كه براي مردم انقلابي ما هر چند انقلابي بودن از اهميت زيادي برخوردار است اما انقلابي ماندن اهميتي مضاعف نزد آنان دارد.
محمدرضا سمائي

 



كلاغي از جنس كامپيوتر!

فرهاد حسن زاده را مي شناسي، مگر نه؟ يعني اگر پيگير ادبيات كودك و نوجوان- و البته جوان- باشي، حتماً آثاري از او خوانده اي.
مهمان مهتاب- عشق و آينه- حياط خلوت- آهنگي براي چهارشنبه ها- بند رختي كه براي خودش دل داشت- يك شب از هزار شب- كنار درياچه، نيمكت هفتم- ماشو در مه و... از جمله ي آثار او هستند.
جديدترين كتابش «كلاغ كامپيوتر» است. درست فهميدي: «كلاغ كامپيوتر». يك اسم متفاوت براي يك كتاب متفاوت. چرا متفاوت؟ چون اين كتاب هفت فصل دارد و هر فصل هم سه- چهار تا بخش دارد؛ درست مثل بعضي از كتاب هاي درسي! تازه ويژگي هاي جالب ديگري هم دارد كه بهتر است خودت بخواني و از كشف كردنشان لذت ببري.
كلاغ كامپيوتر يك رمان كارآگاهي- تخيلي است كه همين امسال به چاپ دوم رسيد. انتشارات سوره ي مهر آن را منتشر كرده و قيمتش هم 1500 تومان است. مطمئن باش اگر تصميم بگيري بخواني اش تا صد و يازده صفحه تمام نشود، زمين نمي گذاري اش.
حالا براي اينكه با حال و هوايش آشنا شوي قسمتي از كتاب را بخوان:
«اين اولين باري بود كه كلاغي را از فاصله ي نزديك مي ديد. كلاغ، چيزي را كه به منقار داشت، به طرف او گرفت. ولي منصور هنوز جرئت نزديك شدن به او را نداشت. كلاغ، امانتي اش را روي نيمكت گذاشت، لبخندي مرموز زد و پر كشيد به آسمان مه آلود. منصور نشست و با حيرت ديد آن چيزي كه كلاغ آورده، يك سي دي كوچك است؛ سي دي اي كه شبيه برشي از يك تكه پنير چرب و تازه بود. چوب بستني اش را به زمين انداخت و با دست هايي لرزان، سي دي را برداشت و لمس كرد. شبيه سي دي هاي خودش بود. همان وقت بود كه فهميد موضوع كاملاً جدي است.»
¤ نوشته ي پشت جلد كتاب
ياسمن رضائيان/ 17ساله/ تهران
همكار افتخاري مدرسه

 



شعرهاي نوشته بر كف دستانم

من مناجات درختان را در فصل پاييز دوست دارم. اي فصل خيال انگيز پاييز! با تو هستم. با تو كه در سكوت آرام بخشت، خودم را با او كه تنها وجود جاودانه است؛ تنها مي يابم.
شبي مهتابي ست و من در تلألوي زيباي ماهتاب به انديشه فرو رفته ام. ستاره هاي اشك آلودم بر ساحل چهره ام نشسته اند.
من با كوله باري از عشق، سبزترين لحظه ها را مي جويم. پرستوهاي نيازم را با دست هاي مهتابي و قلب نوراني به معبودم مي سپارم.
پاي در دشت غزل هاي با طراوت ايمان مي گذارم و آنها را براي تو مي خوانم.
اي سراپا خوبي! كاش پيش از اين در وادي قلبم، كارواني از نور تو منزل مي كرد و به خانه ي كوچك وجودم، روشني مي بخشيد.
وقتي چشمانم را روي به آسمان مي بندم بوي گل هاي قاصدك را حس مي كنم. آنگاه غرق در عرفان مي شوم؛ به اوج مي رسم و به تماشايت مي نشينم؛ اگر چه ديدني نيستي.
تنها تويي كه مي تواني صداي مبهم روزگار را برايم هجي كني. زبانم از وصف تو گويي زبون شده است. آري، زمين و زمان غرق تماشاي گفتگوي من با تو اي يگانه بي همتاست! هيچكس از راز ستاره ها چيزي نمي داند.
كدام خانه، كدام آشيان، بي تو مي تواند مأواي دل من باشد؟ كدام ثانيه، كدام ساعت است كه در دل آن، دقايق از دست رفته ام را بي تو پيدا كنم؟ بايد دست هايم را معبر تنهايي دقايق روشن كنم.
هميشه به خود مي گفتم يكي هست كه از پشت گل هاي ياس مراقب من است. يكي هست كه از پشت ابرها، اشعه نامهرباني را از من دفع مي كند.
آري، من تو را در ميان قاصدك هايي يافتم كه هر روز براي بنده هاي با ايمانت، نويد روز شاد و پراميدي را مي دهند.
كتاب هاي نانوشته ام را از روي سطرهاي سپيد دستانم مي خوانم. من در چوب ها، سنگ ها، آب ها، آتش ها، گل ها و خارها تو را مي بينم. من در بال گنجشك ها، خطوط ساده برگ ها، تپش موج ها و سركشي شعله ها، سطرسطر وجود تو را مي خوانم. تويي كه كوير قلبم را سرسبز و نورباران كردي. اينك پنجره ديدگانم را به بغض تركيده آسمان مي گشايم و به آرزوهاي محالم مي انديشم.
مي دانم ديگر هيچكس سراغ پرنده تنها را نمي گيرد. جز تو اي يگانه معبود؟! كه آسمان را غرق در انوار باعظمت خود مي كني و من در آرزوهاي محالم و افسوس ها و اي كاش ها غرق مي شوم
بيژن غفاري ساروي/ ساري

 



در كلاس

حالا شايد زنگ اول كه ورزش داريم نيام چون اگه بيام همه بايد توي كلاس بنشينيم اما زنگ دوم با شيريني به كلاس مي آم. ازت ممنونم كه زحمت كشيدي بهم خبر دادي.
نگار خداحافظي كرد و رفت ولي دلش شور مي زد و مي ترسيد مهسا به بچه هاي ديگر زنگ بزند دستش رو شود به همين خاطر فوري به چند تا از دوستان و همدستانش زنگ زد و ماجرا را تعريف كرد آنها كلي خنديدند و شماره ي مهسا را گرفتند تا آنها هم همين حرف ها را براي محكم كاري به مهسا بزنند.
هركدام كه زنگ مي زدند خيال مهسا راحت تر مي شد و شادمان از اين كه غيبتش لطمه اي به درسش نزده و اين در حالي بود كه نگار با دمش گردو مي شكست و خوشحال از اين كه يك بار هم شده مهسا 20 نگيرد و او قيافه ي مهسا را ببيند و كلي به او بخندد.
زنگ اول همانطور كه حدس مي زد مهسا نيامد و نگار كلي علوم خونده بود تا اين بار 20 بشود، زنگ دوم مهسا آمد با جعبه ي شيريني. خونسرد بود خانم غضنفري كه به كلاس آمد نگار به قيافه ي مهسا نگاه كرد اما آثار تعجب را در چهره ي او نديد. خانم غضنفري گفت: ورقه هاتونو دربيارين تا امتحان بگيرم مهسا خونسردانه برگه اي درآورد و تمام سؤالات را نوشت امتحان تمام شد نگار مرتباً اصرار داشت كه خانم اول ورقه ي ما را صحيح كنيد ما 20 مي شويم خانم هم ورقه ي نگار را صحيح كرد اما او 18 شد .خانم رو به مهسا كرد و گفت: تو كلي حالت بهتر شده. مهسا آرام لبخندي زد و گفت: بله. خانم گفت: مي خواهي ورقه ات رو صحيح كنم؟ مهسا گفت: نمي دونم خانم. نگار گيج شده بود مهسا همينطور خونسرد بود، و اصلاً به نگار نگفته بود نه اعتراضي نه ناراحتي و نه تعجبي .خانم ورقه ي مهسا را صحيح كرد و گفت: طبق معمول 20 شدي دخترم.
نگار كلافه شد نمي دانست چه اتفاقي افتاده. زنگ تفريح به سراغ مهسا رفت و گفت از كجا فهميدي ديروز اومدم باهات شوخي كردم و امروز امتحان داشتيم مهسا گفت: من حرفتو باور كردم چند تا از بچه هاي ديگر هم زنگ زدن و همين رو گفتند اما غروب نمي دونم كي زنگ زد و به مامانم گفت كه من دوست مهسا هستم مي خواستم بگم كه شوخي كرديم امروز خانم غضنفري درس جديد داده و فردا قراره ازمون امتحان بگيره من هم امروز دو ساعت اول كه نيومدم نشسته بودم و درس مي خوندم.
نگار همينطور هاج و واج مانده بود و كلي به خودش و نقشه اش خنديد و ديد هرگز نمي تواند نمره 20 را از كارنامه مهسا محو كند.

فاطمه كشراني- 15 ساله

 

(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(6(صفحه(10(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14