(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 5 مهر 1388- شماره 19472
 

وصيتنامه شهيد حاج ابراهيم همت
فرامين ولي فقيه را مو به مو اجرا كنيد
گفت و گو باعبدالحسين بنادري، فرمانده اسبق سپاه آبادان اوراق چي آباداني شهر را نجات داد
بسيجي ها پيانو مي زدند!
سلام محبوبه جان!
پرواز بدون نارنجك



وصيتنامه شهيد حاج ابراهيم همت
فرامين ولي فقيه را مو به مو اجرا كنيد

به نام خدا
نامي كه هرگز از وجودم دور نيست و پيوسته با يادش آرزوي وصالش را در سر داشتم.
سلام بر حسين(ع) سالار شهيدان اسوه و اسطوره بشريت.
مادر گرامي و همسر مهربانم پدر و برادران عزيزم!
درود خدا بر شما باد كه هرگز مانع حركتم در راه خدا نشديد. چقدر شماها صبوريد. خودتان مي دانيد كه من چقدر به شهيدان عشق مي ورزيدم غنچه هايي كه (كبوتراني كه) هميشه درحال پرواز به سوي ملكوت اعلايند. الگو و اسوه هايي كه معتقد به دادن جان براي گرفتن بقا (بقا و حيات ابدي) و نزديكي با خداي چرا كه «ان الله اشتري من المؤمنين».
من نيز در پوست خود نمي گنجم. گمشده اي دارم و خويشتن را در قفس محبوس مي بينم و مي خواهم از قفس به درآيم. سيمهاي خاردار مانعند. من از دنياي ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم مي دارد متنفرم (هواي نفس شيطان درون و خالص نشدن).
در طول جنگ برادراني كه در عمليات شهيد مي شدند از قبل سيمايشان روحاني و نوراني مي شد و هر بي طرفي احساس مي كرد كه نوبت شهادت آن برادر فرا رسيده است.
عزيزانم! اين بار دوم است كه وصيت نامه مي نويسم ولي لياقت ندارم و معلوم است كه هنوز در بند اسارتم هنوز خالص نشده ام و آلوده ام.
از شروع انقلاب در اين راه افتادم و پس از پيروزي انقلاب نيز سپاه را پناهگاه خوبي براي مبارزه يافتم ابتدا درگيري با ضدانقلاب و خوانين در منطقه شهرضا (قمشه) و سميرم سپس شركت در خوزستان و جريان گروهك ها در خرمشهر پس از آن سفر به سيستان وبلوچستان (چابهار و كنارك) و بعد حركت به طرف كردستان دقيقاً دو سال در كردستان هستم. مثل اين است كه ديگر جنگ با من عجين شده است.
خداوند تاكنون لطف زيادي به اين سراپا گنه كرده و توفيق مبارزه در راهش را نصيبم كرده است. اكنون من مي روم با دنيايي انتظار انتظار وصال و رسيدن به معشوق. اي عزيزان من توجه كنيد:
1- اگر خداوند فرزندي نصيبم كرد با اينكه نتوانستم در طول دوراني كه همسر انتخاب كردم حتي يك هفته خانه باشم دلم مي خواهد او را علي وار تربيت كنيد.
همسرم انسان فوق العاده ايست او صبور است و به زينب عشق مي ورزد او از تربيت كردن صحيح فرزندم لذت خواهد برد چون راهش را پيدا كرده است. اگر پسر به دنيا آورد اسم او را مهدي و اگر دختر به دنيا آورد اسم او را مريم بگذاريد. چون همسرم از اين اسم خوشش مي آيد.
2- امام مظهر صفا پاكي و خلوص و دريايي از معرفت است. فرامين او را موبه مو اجرا كنيد تا خداوند از شما راضي باشد زيرا او ولي فقيه است و در نزد خدا ارزش والايي دارد.
3- هر چه پول دارم اول بدهي مكه مرا به پيگيري سپاه تهران (ستاد مركزي) بدهيد و بقيه را همسرم هر طور خواست خرج كند.
4- ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشيدن به راه شهيدان و استعانت به درگاه خداوند است تا اين انقلاب را به انقلاب حضرت مهدي(عج) وصل نمايد و در اين تلاش پيگير مسلماً نصر خدا شامل حال مؤمنين است.
5- از مادر و همه فاميل و همسرم اگر به خاطر من بي تابي كنند راضي نيستم. مرا به خدا بسپاريد و صبور و شجاع باشيد.
حقير حاج همت

 



گفت و گو باعبدالحسين بنادري، فرمانده اسبق سپاه آبادان اوراق چي آباداني شهر را نجات داد

مجيد مغازه اي
اوراق چي بود و در حاشيه آبادان زندگي مي كرد. شايد به ذهنش هم نمي رسيد كه او يكي از تاثيرگذارترين چهره هاي ذفاع مقدس شود.
مشغول كار بود كه نيروهاي تكاور و پيشرو عراق را ديده بود كه پس از گذشت از رودخانه
بهمن شير و تسطيح اراضي ساحلي و همچنين كندن نخلها توسط دستگاه هاي مهندسي ارتش عراق ، شستش خبر دار
مي شود كه اتفاق مهمي در حال رخ دادن است.
مغازه را مي بندد و قبل از اينكه مانند عشاير آن منطقه اسير نيروهاي عراقي شود ، دوچرخه قراضه اش را برمي دارد و به سرعت به سمت شهر حركت مي كند.
مساجد و نيروهاي مردمي بين راه را از اين ماجرا با خبر مي كند، ول وله اي در شهر راه مي اندازد و نيروهاي مردمي بسيج مي شوند هركس هر وسيله اي در دست دارد به سمت ذوالفقاريه كه نيروهاي دشمن از آنجا در حال پيشروي هستند مي رساند.
درياقلي خود را به سپاه آبادان مي رساند، سراغ سردار بنادري را مي گيرد، دژباني فرمانده سپاه آبادان را خبر مي كند ، اولين ملاقات اين چهره تاثيرگذار در جنگ با بنادري پس از ركاب زدن 20 كيلومتر از ذوالفقاريه تا محل سپاه شكل مي گيرد. و شايد آخرين ديدار كه ديگر درياقلي به قراضه فروشي بازنمي گردد تا شهيد مي شود در بهشت زهرا به خاك سپرده مي شود.
بنادري نيروهاي سپاه را كه در حال حاضر تنها 130 تا 140 نفر هستند -بقيه نيرو ها در حال ماموريت در جاهاي ديگرند- را به سمت آن منطقه مي برد.
از ساعت 8 صبح نيروهاي مردمي درگير شده اند و جنگ تن به تن شروع شده است.
هركس خود را به هروسيله اي كه توانسته به اين منطقه رسانده، بيل و چماق و سنگ به همراه تعداد محدودي برنو، ام يك، نارنجك هاي تفنگي يا به قول بچه ها بادمجاني و سلاح هاي شكاري مقاومت مردم را تشكيل مي دهد.
ساعت نزديكي هاي 10 صبح 8 آبان 59 را نشان مي دهد كه سپاه هم به به نيرو هاي مردمي مي پيوندد.
دشمن «بهمن شير» را به اميد اينكه آبادان را تصرف كندپشت سر گذاشته بود، اما با همه امكانات و ادوات نظامي حالا در مقابل نيروهاي مردمي زمين گير شده و تا بعد از ظهر كه نيروهاي ارتش به آنها بپيوندند، مقاومت ادامه داشت، كم كم با حمايت نيروي هوايي و انهدام عقبه دشمن، آنان وادار به گريز شدند.
نبرد تن به تن آن روز اگر اتفاق نمي افتاد، جاده خسروآباد سقوط مي كرد و به تصرف نيروهاي بعثي در مي آمد و عملا آبادان در يك محاصره كامل قرار مي گرفت و سقوط آن قطعي بود ولي با اين حركت «درياقلي سوراني» و رشادت مردان مرد در آبادان، نقطه عطفي در تاريخ جنگ پديد آمد كه علي رغم پاتك هاي پياپي و بعدي، عراق ديگر نتوانست پيشروي كند.
«عبدالحسين بنادري« اين داستان را اين گونه بيان مي كند و معتقد است كه جنگ خوب تعريف نشده و بعضا در كتابها و گفته ها در تاريخ جنگ تحريف هايي صورت گرفته كه بايد اصلاح شود. وي كه 8 سال در آبادان حضور داشته است روايت هاي زيبايي را از آن دوران در ذهن دارد.
اولين پل تا ريخ جنگ
بعد از عقب نشيني عراق، نياز بود كه عراق را از آن طرف رودخانه هم به عقب برانيم، احداث پل نظامي PMP نياز به سرپل داشت كه با توجه به نزديكي عراقيها ارتش امكان احداث اين پل را نداشت.
ظرف مدت يكي دو شب توسط نيروهاي مستقر در آبادان پل ابتكاري طراحي، برنامه ريزي و ساخته شد. اين پل چوبي كه با قطعاتي به طول 3 متر و عرض 2/5 متر ساخته مي شود.
بچه هاي مساجد، جهاد سازندگي و پالايشگاه آبادان همگي در اين طرح مشاركت داشتند .
متريال يا همان مواد اوليه آن بشكه هاي 220 ليتري خارجي نفت خام و چوب تشكيل مي داد كه در كوتاه ترين زمان ممكن قطعات در فواصل مواضع عراق به هم متصل و در رودخانه شناور شد.
نظامي ها معتقد بودند كه اين پل قابل اعتماد نيست اما با عبور رزمندگان سپاه و بسيج آنها نيز راغب شدند تا موشك هاي تاو و جيپ هاي نظامي را بر روي آن ببرند و از رودحانه عبور كنند. دشمن غافلگير شد و فرار را بر قرار ترجيح داد.
تحريفات تاريخ
عراق در مهرماه 59 وقتي از كارون عبور كرد و خرمشهر را تصرف كرد، به سمت آبادان آمد. اكنون آبادان به عنوان دومين هدف رژيم بعث عراق در مجاصره قرار گرفته است و صدام با گرفتن اين شهر دومين بندر مهم تجاري ايران را به تصرف در مي آورد ولي نمي دانست كه يك اوراق چي اورا از شهر بيرون مي كند؛ عراق پس از اين شكست آبادان را در محاصره قرار مي دهد، يكسال اين محاصره به طول انجاميد.
اهميت اين دو شهر بدان جهت بود كه با گرفتن اين دو بندر استراتژيك تجاري و وجود عارضه طبيعي رودخانه بهمن شير پس از اشغال، جغرافياي منطقه تغيير
مي كرد لذا به هرشكلي كه بود
مي خواست آن را تصرف كند ولي نمي دانست اين كه برخي در بيان تاريخ جنگ مي گويند كه در آبادان محاصره شده كسي نبود، اشتباه است و در آبادان بسياري از نيروهاي ارگانها و سازمانها مردم كوچه و بازار حضور داشتند و در طول اين يكسال از اين شهر بيرون نرفتند و حتي بازار احمد آباد كه در طول اين يكسال مايحتاج مردم را فراهم مي كرد تعطيل نشد.
اين مردم بودند كه در مقابل پاتك هاي گاه و بيگاه عراق در طول اين مدت ايستادند، چراكه ارتش در آن زمان ساختارش به هم خورده بود، سپاه هم كه براي جنگ كلاسيك به وجود نيامده بودو فقط وظيفه دفاع از مردم در محدوده شهرها را برعهده داشت چراكه در همان ابتداي انقلاب به قدري در شهرها مشكلات و تهديدات وجود داشت كه حضور اين نيرو ها الزامي بود، هنگ ژاندارمري نيز با نيروي كم و ادوات و تجهيزات محدود نيز امكان دفاع همه جانبه از مرز را نداشت و اگر شهر سقوط نكرد به دليل حضور نيروهاي مردمي در كنار نظامي هابود.
تنها راه مواصلاتي براي مردم و ارسال مهمات از طريق روستايي در كنار رودخانه آنهم به وسيله لنج بود البته تصور نشود كه مهمات به موقع به ما رسيد بلكه بني صدر فقط به ارتش سهميه مي داد و ما از مهمات محروم بوديم و تنها با استفاده از روابط دوستانه مقداري مهمات از آنها مي گرفتيم اين مهمات هم به قدري كم بود كه
به طور مثال مي گفتيم كه خمپاره اندازها يكي صبح، يكي ظهر و يكي شب دشمن را مورد هدف قرار دهند كه به من مي گفتند مگر قرص است كه اينطور مي گويي اين نمي تواند پاسخگوي آتش سنگين دشمن باشد.
رمز عدم سقوط آبادان همين حيات و زندگي در آبادان بودچراكه با وجود اينكه طبق اصول مديريت بحران عده اي كه كاري ازشان بر نمي آمد مانند سالخوردگان، زنان و كودكان، به ناچار از شهر خارج شده بودند ولي بسياري در شهر حضور داشتند، به طور عادي زندگي مي كردند و اجازه ورود دشمن را به اين شهر ندادند.
نقش نيروهاي مردمي در طول تاريخ دفاع مقدس
هيچ كس نمي تواند منكر نقش اساسي و تعيين كننده مردم در طول 8 سال دفاع مقدس شود. برآورد دشمنان به پيشتازي صدام، از ايران و نيروهاي نظامي درست بود و اگر رييس حزب بعث عراق گفته بود كه در مدت كوتاهي خوزستان را مي گيرم و سپس كل ايران را تصرف خواهم كرد طبق محاسبات دقيق نظامي و با شناحتي كه از اين نيروي نظامي در احتيار وي قرار داده بودند، گزافه، عبس و بيهوده نبود اما او يك نكته اي كه شايد بتوان گفت تنها نقاط قوت ما بود را فراموش كرده بود، او نمي دانست رهبري بي بديل امام خميني(ره) و شيفتگي و دلداگي مردم به اين خاك و مقتدايشان حضرت
روح الله همه محاسبات را بر هم مي زند و ديگر تنها نظاميان در برابرش نمي ايستند بلكه همه اقشار به صحنه مي آيند و دست برقضا پايه اصلي جنگ را تشكيل مي دهند.
و علت كم پرداخته شدن به آنها هم در طول سالهاي پس از جنگ متاسفانه شايد اين بوده است كه من نوعي به عنوان فرمانده سپاه آبادان يا هركس ديگري كه خاطرات جنگ را بازگو مي كند خواسته كه خود را مطرح كند.
نقش حاج آقا جمي، امام جمعه آبادان
حضور حاج آقا جمي كه نقطه پايمردي و استواري شهر بود، او باعث شده بود كه بسياري در شهر بمانند. يادم هست كه سرهنگ ركن سوم لشكر 77 خراسان را ديدم كه در شهر قدم مي زد و درجه هايش را درآورده بود، وقتي از او علت را پرسيدم گفت كه دشمن آبادان را محاصره كرده و اين را به اشغال در مي آورد و اگر عراقيها درجه من را متوجه شوند، اطلاعات را مي خواهند به همين دليل درجه هايم را برداشتم تا در صورت اسارت لو نروم، به او گفتم كه شما نشسته ايد تا عراق شهر را بگيرد و پاسخ داد كه امكانات ما محدود است و بايد پيش بيني همه چيز را بكنيم؛ دو هفته بعد از اين ديدار، او را ديدم كه درجه هايش را دوباره گذاشته است، علت را پرسيدم، گفت: وقتي انسان حاج آقا جمي را مي بيند، اين خانمهاي بچه به بغل را مي بيند كه چطور براي آزادي اين شهر تلاش مي كنند، شرمش مي آيد كه نظامي باشد و بگذارد كه شهر سقوط كند.
حاج آقاي جمي با تقيدي كه داشت پس از اجازه از امام، دستور داد كه كميته ارزاق و سوخت اموالي كه از مردم در مغازه ها و يا حتي خرماهاي برروي درخت را پس از صورت مجلس كردن ليست اموال توسط فرمانداري ضبط شود تا در اختيار مردم قرار گيرد و پالايشگاه نفت آبادان به هر شكل ممكن سوخت مورد نياز را تامين كند.
تامين آب و برق و امكانات
برخي كارمندان سازمانها نرفته بودند. برق شهر قطع شد. پالايشگاه و سازمان آب و برق در كنار هم آمدند و مناطق مهمي مانند قرارگاه عمليات، مساجد و بيمارستانها را كه با استفاده از ژنراتور تامين كردند. آب هم وقتي قطع شد و مردم از رودخانه براي آب شرب استفاده مي كردند، با كمك همين سازمانها تصفيه خانه راه اندازي شد. شرايط روز به روز براي مردم سخت تر مي شد، تقريبا 6 ماه اول با امكانات موجود سپري شد.
سه بيمارستان شهر فعال بود و با وجود پزشك، پيراپزشك و پرستار تا آخر محاصره و حتي تا آخر جنگ تحميلي به مجروحان سرويس مي داد علي رغم اينكه فرمانداري به دليل شرايط نامساعد منطقه دستور خروج نيروهاي پرستار زن را صادر كرده بود، با تجمع در مقابل سپاه از اين كار خودداري كردندو ماندند.
از ديگر اقشاري كه به حاطر دارم در طول اين سالها در كنار رزمندگان بودند، معلمان و عشاير بودند به طوري كه معلمان با اهداي 8 شهيد در همان روزهاي ابتدايي جنگ كه در بمباران آموزش و پرورش به اين فيض نايل شدند، آبادان را ترك نكردنداما قشر مهمي كه كمتر شايد از آنها ياد شود، عشاير هستند كه با توجه آنكه اين عشاير از گذشته به عنوان مرزبانان نظام در مقاطع مختلف حاضر بودند، در آن دوران محاصره مبادرت به كشاورزي كردند و برخي از مايحتاج مردم آبادان مانند لبنيات، سبزيجات و سيفي جات را تامين مي كردند.
مقدمات شكسته شدن حصر آبادان
آبادان با قرار گرفتن بين دو رودخانه بهمن شير و اروند و با عرض كم كه به راحتي يك خمپاره 60 ميلي متري
مي توانست آن را طي كند همچنين موقعيتي هموار و غير كوهستاني كه داشت سبب
مي شد كه امكان هرگونه فعاليت نظامي آزادانه حتي احداث سنگر مختل شود. لذا لازم بود كه چند عمليات مقدماتي در اين منطقه صورت پذيرد كه البته بسياري از آنها ناموفق بود چراكه بني صدر به عنوان فرمانده كل قوا با ايجاد اختلاف بين ارتش و سپاه مهمات كمي در اختيار سپاه قرار مي داد
نقطه قوت ما زماني شروع شد كه كه امام فرمان شكستن حصر آبادان را صادر كردند و با عزل بني صدر فضاي اخوت و دوستي بين ارتش و سپاه مستحكم تر شدو با قرار گرفتن مهمات در اختيار سپاه به يك جبهه واحدي تبديل شديم .
فرماندهان برنامه هايي كه براي شكستن حصر آبادان طراحي كردند را يكي پس از ديگري به اجرا گذاشتند . يكي از آن اقدامات ايجاد جاده فرعي بر روي باتلاق هاي رودخانه بود كه شهر را به جاده ماهشهر متصل مي كرد و اين جاده كه توسط مهندس شهيد عليزاده و مهندس شهيد شهشهاني احداث شد، منشا خيرات زيادي همچون انتقال ادوات زرهي به اين شهر شد و هم اكنون نيز اين جاده به نام شهيد شهشهاني معروف است.
در آن دوران به دليل نبود امكاناتي مانند بولدوزر امكان حاكريز زدن به طور گسترده وجود نداشت و تازه اگر مي بود به واسطه موقعيت منطقه مورد اصابت گلوله توپ قرار مي گرفت ولي با همت رزمندگان غيور و با فداكاري شهدا وجب به وجب و متر به متر خاكريز زده شد تا توانستيم خود را به مواضع دشمن برسانيم.
دو عمليات «ولايت فقيه» و
«تپه هاي مدن» آخرين اقدامات قبل از عمليات شكست حصر آبادان بود، قرار بود با عنوان «حمزه سيد الشهدا» در شهريور ماه سال 60 اين عمليات انجام شود كه با توجه به نور مهتاب، جزر و مد آب و ساير شرايط به تعويق افتاد و نهايتا در 5 مهرماه برگزار شد.
حصر آبادان شكسته شد
آبادان پس از يكسال محاصره آزاد شد، شكست حصر آبادان باب الفتحي براي عمليات هاي بزرگي همچون طريق القدس و فتح المبين شد. چراكه در اين عمليات تجربه ادغام نيروهاي ارتش و سپاه بسيار مطلوب بود.
دشمن در شب پنجم مهرماه دچار غافلگيري شد، زيرا او تصور مي كرد كه ما همچون گذشته در يك محور عمل مي كنيم ولي با 5 محور درگير روبرو شد كه توان مقابله با آن را نداشت، آنقدر اين عمليات غافلگيرانه بود كه عراق به سرعت منطقه را ترك گفت چيزي كه حتي در خوشبينانه ترين حالت در آخرين جلسه فرماندهان ارتش و سپاه پنج روز طول مي كشيد و با حضور يكساله عراق براي محاصره آبادان منطقي به نظر مي رسيد، تنها در چند ساعت به انجام رسيد و عملياتي كه در شب 5 مهر آغاز شده بود در ساعت 11 صبح پنجم مهرماه با فرار نيروهاي بعثي و منفجر كردن پل هاي رودحانه بهمن شير از ترس رسيدن نيروهاي ايراني به خرمشهر و آزادسازي آن به پايان رسيد و آبادان آزاد شد.
سردار بنادري 8 سال در جبهه ها حضور مستمر داشته است و تلخ و شيرين هاي فراواني را ديده است او فرماندهان زيادي را ديده است و با مردم آبادان زندگي كرده است از شهيد احمد كاظمي و شهيد كلهر خاطرات زيادي دارد، از سردار فضلي و ساير فرماندهان شهيد شده و زنده واگويه ها دارد ولي تلخ ترين روز زندگي اش را شهادت همرزمان نمي داند و مي گويد ساعت 2 بعد از ظهر بود كه جلسه اي با فرماندهان گردان ها براي انجام يك عمليات جديد داشتيم و قرار بود براي اين عمليات و مراحل شناسايي آن برنامه ريزي شود، طبق معمول قبل از جلسه راديو را روشن كرديم تا از خلاصه اخبار مطلع شويم. خبر خوانده شد، جلسه متلاشي شد هركس حالي داشت و همه با نگاه شك و ترديد به آن نگاه مي كردند. برخي زانوي غم بغل گرفته بودند. هيچ كس باورش نمي شد، خبر را با منابع ديگر چك كرديم دستور، دستور امام بود. جنگ تمام شد؛ ايران قطعنامه 598 را پديرفته بود و اين تلخ ترين خاطره دوران زندگي ام بود.
البته او شيرين ترين خاطره را مربوط به زماني مي داند كه شهيد احمد كاظمي پيام فرستاد كه ما در خرمشهر هستيم و من در كنار رود در حال وضو گرفتن هستم.

 



بسيجي ها پيانو مي زدند!

هتل بين المللي آبادان مقر بچه هاي رزمنده شده بود و هر روز در لابي هتل مراسم صبحگاه برگزار مي شد. من فرمانده گردان امام رضا (ع) بودم. يك نفر از روي ليست اسم ها را مي خواند و يكي يكي الله مي گفتند. بازديد ظاهري هم مي كرديم.
همين طور كه بين صف ها راه مي رفتم يكدفعه چشمم خورد به آقاي پاكار، ناظم دبيرستانمان. حالا آقاي ناظم بسيجي شده بود و در صف ايستاده بود. ياد صف هاي دبيرستان افتادم و بازديد هاي آقاي ناظم كه خيلي به نظم اهميت مي داد. نگاهي به سر تا پايش كردم؛ مصمم بود و منظم!
¤ ¤ ¤
ارامنه در آبادان كليسا داشتند. يك مدرسه هم به نام ادب در همين محوطه كليسا بود كه
بچه هايشان آنجا درس
مي خواندند. مسجد موسي ابن جعفر معروف به مسجد بهبهاني ها هم چسبيده به كليسا بود؛ ديوار به ديوار.
جنگ كه شد با اجازه اسقف ها، كليسا شد مقر آموزش رزمنده ها. چون دو طبقه و محكم بود و فضاي بزرگ و خوبي داشت. بسيجي ها گاهي مي رفتند سراغ پيانوي كليسا و صدايش را در مي آوردند. گفته بودند فقط به مجسمه ها دست نزنيد كه بچه ها هم رعايت مي كردند.
منصور دانش آموز راهنمايي بود؛ با قدي كوتاه و موهايي بور. هر وقت مي خواست حرف بزند مي گفت؛ آقا اجازه! بين بچه ها معروف شد به «آقا اجازه».
گذاشتيمش نگهبان كليسا. خيلي ناراحت بود و مي خواست برود خط. ام- يك داشت. اندازه قدش. آن روز شهر را زير توپ گرفته بودند. براي كاري از كليسا رفتم بيرون. خيلي دور نشده بودم كه ديدم اطراف مقر را زدند.
با موتور بودم. سريع برگشتم. عصر بود. چند آمبولانس هم آمده بودند. همه جمع شده بودند. منصور روي زمين افتاده بود. تركش سرش را شكافته بود و خونش روي زمين روان بود. كتاب و صندلي اي هم كه روي آن نشسته بود خوني بود. كتاب «تن تن» را داشت مي خواند.
كم كم پدر پيرش هم رسيد. بيست نفري شديم. رفتيم براي تدفينش. همين جور شهر را مي زدند. با مكافات و در غربت دفنش كرديم.
¤ ¤ ¤
سه گروه شده بوديم. آموزش مي داديم و از شهر نگهباني
مي كرديم. فرمانده سپاه مهدي كياني بود و مقرمان باشگاه شركت نفت. مهدي گفت در دهلران درگيري مرزي شده و نيرو مي خواهند. رفتيم دزفول و از آنجا هم به دهلران. عراقي ها با توپخانه به شدت
مي زدند. 10 روز آنجا بوديم. بعد رفتيم براي عمليات در ميمك. آنجا هم نيرو كم داشتند. ارتشي ها هم بودند. همان روز جنگ رسماً آغاز شد. اخبار نگران كننده اي مي رسيد. فرودگاه ها را زده بودند. دود غليظي از شهر بلند بود. رفتيم سمت مهران و در سپاه شهر مستقر شديم. يكي آمد و گفت برويم كه عراقي ها وارد شهر شده اند. بيست-سي نفري بوديم. فقط هم ژ-3 داشتيم. رفتيم پشت ديوارهاي شهر. عراقي ها با ستون تانك مي آمدند. ما با تفنگ هايمان شروع كرديم به شليك كردن. جايمان را پيدا كردند و با گلوله تانك مي زدند. داشتيم تلفات
مي داديم. چاره اي نبود بايد
مي رفتيم.
هيچ وسيله اي هم نبود. آمديم سمت جاده اصلي. چند نفر از بچه ها هم گم شده بودند. رفتيم داخل شهر دنبالشان اما پيدايشان نكرديم. يك ماشين ارتشي داشت مي رفت عقب. با آنها از شهر زديم بيرون. يك جوان ارتشي به شدت گريه مي كرد، به خاطر غرورش؛ آخر شهر سقوط كرده بود.
رفتيم سپاه دهلران. آنجا هم محاصره شده بود. نگران آبادان و خانواده هايمان بوديم. با يك
ميني بوس، يك وانت، دو تا ماشين شخصي و يك آمبولانس راه افتاديم سمت آبادان. يك جاده خاكي و فرعي بود كه بايد از آنجا مي رفتيم. من در ميني بوس بودم. شب بود و جاده هم حتماً بايد بومي باشي تا پيدايش كني. همديگر را گم كرديم. هر لحظه ممكن بود برويم در دل عراقي ها. بعد از ساعت ها سرگرداني رسيديم به يك روستا. بقيه بچه ها آنجا بودند. زنان روستايي شروع كردند به «كل كشيدن» و مردها تير هوايي شليك مي كردند. خوشحال بودند. فكر مي كردند بلايي سرمان آمده است. از ما پذيرايي كردند و به سمت آبادان رفتيم. به جاده اصلي كه رسيديم، ديديم ستون ماشين است كه دارد از شهر خارج مي شود. انگار قيامت شده بود. آن روز، روز سوم جنگ بود.
راوي: غلامرضا نوروزي (رزمنده آباداني)

 



سلام محبوبه جان!

امشب كه سه شنبه باشد با بچه ها ميهماني دعوتيم و خوب نيست كه من نباشم! با خودم حساب كردم تو راهي ما همين روزهاست كه ديگر خودش را بياندازد توي دامن دنيا. محبوبه عزيزم! دلم براي تو و آن نازدانه تنگ شده اما كمي صبر كن؛ مثل هميشه! اگر شد كه مي آيم و مي بينمش و اگر نشد... دوباره گريه نكني ها! نمي نويسم ها! اصلا گريه براي تو راهي خوب نيست، غصه دار مي شه جيگر بابا! اگر نشد، يادت باشد كه اسمش يا سلمان باشد و يا زينب، يادت باشد من با محبوب خودم معامله كردم وتو هم با او، يادت باشد به دلبندم بگويي كه ... اصلا ولش كن، تو دوباره اخم كرده اي و مي خواهي گريه كني و من هم كه طاقت گريه تو را ندارم. صدايش را برايم ضبط كن! گرچه از همين جا هم مي شنوم. راستي محبوبه من، حلالم كن! تا بودم كه نبودم و حالا هم كه نيستم، نيستم؛ فلسفي شد؟! صداي سوت خمپاره يعني بايد راه بيافتيم، ملالي نيست جز دوري محبوب. محبوبه خانم!

 



پرواز بدون نارنجك

بارالها، من خودم مي دانم كه چه كاره ام و چه معصيت هايي كه مرتكب نشده ام. در آن حين از تو خجالت نكشيده ام، درحالي كه اگر نزد بنده اي انجام مي دادم، تا ابد سربلند نمي كردم؛ ولي با اين همه گناه و معصيت، از رحمت بي كران تو نااميد نيستم. من بنده اي روسياه بودم كه تو مرا اكثر اوقات خوب جلوه دادي و در ميان مردم آبرو بخشيدي. شكر مي نمايم تو را در قبال اين مهرباني. تو راه توبه و بازگشت را به روي بندگانت باز كردي و من هم با چشمي گريان و دلي پشيمان با گذاشتن پيشاني ام به خاك، اعلام ذليلي مي كنم. خدايا، من هرگز متكي به سلاح و نارنجك نيستم. تنها تو را ياور و مددكار مي دانم و به آيه شريفه «و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمي» از صميم قلب اعتقاد دارم.
فرصت خيلي كم است. چند ساعت ديگر حمله سرنوشت سازي آغاز خواهد شد. همه اميد پرواز دارند و شهادت بال و پر است براي پرواز.
خوشا به حال كساني كه ميزانشان خدا و اولياي خداست.
شهيد عليرضا هاشم پور

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14