(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 11 مهر 1388- شماره 19477
 

مدرسه ي ما
خوشه هاي اضطراب
تقديم به غنچه هاي سرزمين نور «فلسطين»
باغ خيال
در همين نزديكي
چند حرف درباره اول مهر
زادگاه من تبريز
او ديگر خودش بود!
تا ته جاده عشق بايد رفت
از زبان كودك «اوتيسم»



مدرسه ي ما

اين مدرسه هم شهيد داده
اين مدرسه شهيد مقبل
آن روز كه جنگ بود و آتش
از مدرسه كند يك نفر دل
اين يك نفر اولين كسي بود
كز مدرسه سوي جبهه ها رفت
از جبهه پس از سه چارماهي
دل كند و به ديدن خدا رفت
مي رفت كه مدرسه نميرد
مي رفت كه شعرخون بخواند
هر چند كه رفت و رفت اما
مي رفت كه تا ابد بماند

امير عاملي

 



خوشه هاي اضطراب

بوي نان تازه
از تنور گرم خانه اي
اشتهاي بامداد را
قلقلك نميدهد
عطر وحشي چهل گياه
از فراز باجه هاي مطبخي
پر نمي كشد
به آسمان نيلگون شهر
تا مشام عابري غريبه را
وقت سايه روشن پگاه
صبح زود
بي تناول غذاي دلپذير روح
ميهمان كند
خوشه هاي اضطراب
در تمام شاخه هاي انتظار لحظه ها
گل نموده است
دست من
در عالم خيال
در ميان دستهاي روزگار كودكي خود
از كنار بوي آب بازمانده اي
از همان زمان دور
با نگاه جستجو گرم
گرم جستجوي
يك نگاه آشنا
دامن نگاه هر غريبه را
كودكانه چنگ ميزنم

قاسم فشنگچي (رنج)

 



تقديم به غنچه هاي سرزمين نور «فلسطين»

گلدان




آسمان ابري بود
نه! شايد چشم هايش را به روي دنيا بسته بود
همه جا سكوت بود
نه! فرياد بود، فريادي از جنس خاموشي
فريادي از عمق بي صدايي
شايد اين جا فرجام دنيا بود
اما نه!...
هنوز در رگ هاي زندگي خون آزادي در جريان است
شايد روزي خون ها دريا شوند
و سرزمين نيمه سوخته را جان بخشند
و باز هدف هاي عالي در اوج
و اراده اي فراتر از حس يك انسان
اراده اي به رنگ لاله هاي سرخ
و خورشيدي كه روزي ترانه آزادي مي خواند
و كودكي كه دوست دارد يكبار ديگر بكارد
در گلدان زندگي
گل را


 



باغ خيال

من در آينه ي شب گم مي شوم
تيره اما با دلي سرشار زنور
مي روم تا اوج با بال خيال
با نگاهي سرد از قاب ريا
با پر پرواز در دستان باد
مي روم در كهكشان قصه ها
مي نويسم بر دو دست گردباد
قصه ي تنهايي شب هاي تار
مي نويسم در نگاه آسمان
زندگي زيباست در باغ خيال

هانيه لشني زند/ 15 ساله /خرم آباد
عضو تيم ادبي هنري مدرسه

 



در همين نزديكي

زن جوان تشنه بود و خسته. از صبح كه بلند شده بود دنبال بدبختي هايش رفته بود. يكسري مونتاژكاري (كار در منزل) براي دخترها آورده بود كه در خانه انجام بدهند و خودش هم امروز كه شنبه بود طبق معمول شنبه ها به خانه مژده خانم رفته بود براي نظافت. چون هر روز هفته يك مشتري مخصوص داشت. او كارگر خانه هاي مردم بود. روز اول ماه رمضان بود ولي او سه روز قبل به پيشواز رفته بود. در اين هواي گرم مرتب بدوبدو مي كرد، آن هم با زبان روزه. دخترها هم روزه بودند، هر دوتاشان. بايد كار مي كردند تا خرج كيف و مانتو و كتاب مدرسه شان را دربياورند. يتيم نبودند اما از يتيم بدتر. شوهر زن جوان معتاد بود و علاوه بر اعتياد بيماري رواني و سردردهاي شديد عصبي داشت و همين دردها بود كه او را به سمت اعتياد كشانده بود و بهتر كه نشده بود بدتر هم... شوهر بداخلاق و غرغرو بود و مدام دخترها را كتك مي زد. با اينكه سني از زن نگذشته بود ولي بر روي صورتش هزاران چين و چروك بود كه هر كدام قصه اي داشت از بدبختي. زن جوان سالها بود كه احساس بدبختي مي كرد از روزي كه كودكي بيش نبود و پدرش جوانمرگ شد. از روزي كه مادرش شوهر كرد و ناپدري او را آزار مي داد. از روزي كه به زور او را شوهر دادند به مردي فقير و بددهن و بيمار. از همان روزها بدبختي همسايه او شده بود. حالا مادرش وضعش خوب بود ولي دريغ از ذره اي محبت و بي خيال از اينكه دختري دارد كه در فقر و بدبختي دست و پنجه نرم مي كند. عموهايش هم ميلياردر بودند يكي از يكي پولدارتر اما هيچ كدام سراغي از او نمي گرفتند و نمي گفتند كه مردي يا زنده اي؟
زن جوان كمرش درد مي كند از بس كه در خانه هاي مردم كاركرده است. امروز كه شنبه بود و از خانه مژده خانم مي آمد. علاوه بر دستمزدش مقداري لباس كهنه هم به او داده بود و به خانه آورده بود. دخترها خوشحال شدند و در بين لباس ها دنبال لباس اندازه خود مي گشتند. زن جوان ياد صبح افتاد كه خواهر ناتني اش زنگ زده بود. هنگامي كه خانه مژده خانم بود گوشي موبايلش كه يك اعتباري ارزان قيمت بود به صدا درآمد. فهميد بايد مادرش باشد. آخر هر سال اولين روز ماه رمضان مادرش افطاري مي داد. شماره خانه مادرش بود. خواهرش از پشت خط از او خواست كه براي كمك به خانه مادر برود. او گفت كه مادر 100 تا مهمان دارد و كلي كار، زن جوان گفت كه سركار است و در ضمن نمي تواند بچه ها و شوهرش را در خانه تنها بگذارد. خواهرش يك كلام نگفت كه خب آن ها را هم بياور تا دل زن جوان گرم شود. و بي هيچ كلام ديگري تماس قطع شد.
در اين خيال ها بود كه يادش افتاد اول برج است و بايد اجاره خانه را جور كند. شوهرش خواب بود. زيرفرش را بلند كرد با پولي كه امروز مژده خانم داده بود هنوز 180هزار تومان نشده بود. آهي كشيدو گفت 25هزارتومان هنوز كمه. دختر بزرگ گفت: مامان پول مونتاژكاري مارو هم بذار روش تا بديم صاحب خونه. زن جوان اخمي كرد و گفت: اون وقت از كجا بيارم براتون لوازم مدرسه و مانتو بخرم؟ دختر گفت: حالا تا يك ماه ديگه خدا بزرگه. زن اعتقاد داشت خدا بزرگ است اما دل بنده ها چه؟ و پيش خود فكر كرد افطاري دادن واجب تر است يا رسيدگي به اقوام نزديك؟ كدام ثوابش بيشتر است؟ جوابش را مي دانست اما آيا مادر و عموهاي پولدارش هم چيزي از صله ارحام و رسيدگي به خويشان مستضعف مي دانند؟ اشك از چشمش سرازير نشده با گوشه روسري اش پاك كرد و گفت: ياالله زود جمع و جور كنيد نيم ساعت ديگه افطاره. دخترها وسايل كارشان و لباس كهنه هاي مژده خانم را جمع كردند و سفره افطاري را پهن كردند نان و سبزي و چاي و آب كل تزئينات سفره افطارشان بود. پيش خود فكر مي كرد و مي گفت:
كاش براي كمك مي رفتم و قبل از افطار مي آمدم و براي بچه ها غذايي از آنجا مي آوردم. اما باز خودش را قانع مي كرد كه هر كه مرا مي خواهد بايد شوهر و بچه هايم را بخواهد. دقايقي تا افطار مانده بود. زنگ در زده شد. همسايه بود با چهارتا ظرف يكبار مصرف چلوكباب نذري. داد و رفت. دخترها خوشحال شدند وزن جوان به دخترش گفت: خدا همين نزديكي هاست، خدا نگاهش هميشه با ماست. سفره افطار اولين شب آن ها در ماه رمضان ضيافتي بود از سوي خدا.
فاطمه كشراني 15ساله
عضو تيم ادبي هنري مدرسه

 



چند حرف درباره اول مهر

سلام. به قول بر و بچز كانون وبلاگ نويسان مذهبي« اينجا ايران قرن 21 است.»تعداد با حجاب ها انگشت شمار شده است. سخن گفتن از دين و مذهب نشان امل بودن و متحجر بودن است.توي مدرسه كه مي روي بعد از اين كه كلي مي گردي تا يك نفر را با حجاب كامل پيدا كني، پيدا مي كني منتها مي فهمي كه او هم به اجبار و ترس از پدر و مادرش با حجاب است.
اين جا ايران اسلامي است.جايي كه بايد همه ي برنامه هايمان را با نمازمان جور كنيم.چه كرده ايم؟وسايل سختي را براي نماز
خوان ها فراهم كرده ايم.بايد به سختي نمازت را توي مدرسه بخواني.توي مدتي كم.انگار نه انگار كه همه ي كارهاي روزمره زنگ تفريحي است براي عبادت.اين عبادت درست است كه تنها نماز را شامل نمي شود؛ولي نماز مايه ي اصلي آن را تشكيل مي دهد.حق نداريم كه نماز را جزء كوچك و بي اهميتي مانند
اجزاي ديگر جلوه دهيم.روزي كه اين را مي نويسم روز اول مهر است طرح
فوق برنامه ها چنان قلبم را فشار داد كه تصميم به نوشتن كردم.اول دلم خواست كه داستانكي بنويسم.ولي آن قدر دلم پر بود كه فقط با درد دل خالي مي شد.
يك تصميم گرفته بودم.اين كه از معلم ديني مان موقعي كه بعد از ارائه توضيحات اوليه از ما مي خواهد كه سوالاتمان را بپرسيم از او بپرسم كه اگر قرار باشد كسي منحرف شود و تنها راه جلوگيري از آن اين باشد كه نمره پايان ترمش پايين بيايد و در عوض وقت را صرف هدايت او كنيد چه مي كنيد؟بعد تر با خود گفتم يك هو برمي گردد به ام مي گويد:خانم اين وظيفه ي ما نيست.توي بخشنامه ي ما نيامده است.تقريبا از اين كار منصرف شده ام.حوصله ي اين حرف هاي صد من يه غاز را ندارم.
دلم مي خواست يك جمله فقط يك جمله از جملات كتب حفظي را ببينم كه در آينده يا در زندگي روزمره ام به كار آيد. البته اين اشكال به كتب مفهومي هم وارد است. ولي لج آدم در مي آيد وقتي به زور يك مطلب بي خود را توي مغزش فرو مي كنند بعد هم حتي تا هفته ي ديگر اين مطلب آن جا نمي ماند.بد تر آن كه اگر هم بماند بو مي كند و فاسد مي شود.چون هيچ استفاده اي از آن نمي شود.مثل گوجه ي له شده اي كه بلا استفاده بماند.
نسبت به ضعف تربيت فرهنگي و سياسي دانش آموزان نبايد
بي تفاوت بود .همه ي اين ها را من به گردن كتاب ، معلم ها و در كل سيستم آموزش و پرورش مي دانم و با خود مي گويم اگر كمي مسئولين مربوطه به خود زحمت مي دادند شايد اين نسل تا
به اين حد بي تفاوت نمي شد.دچار تناقض هم نمي شد كه از يك طرف بگويد من به مسائل سياسي بي علاقه ام و از طرف ديگر در مقابل توي مذهبي هميشه موضع داشته باشد. به بحث منطقي بي علاقه باشد ولي موضع گيري بي منطق كند.
بارها با خودم پيمان بسته ام كه از موضوع خارج نشوم.چه كنم؟وقتي همه ي اين ها را توي روز اول مهر ديده ام و زمان براي من اين موضوعات را دسته بندي نكرده و يك جا تحويلم داده من از دسته بندي آن ناتوانم.البته خدا اگر كمكم كند به اين امر توانا مي شوم و ذهن شما خواننده ي عزيز را هي از آسمان به زمين و از زمين به آسمان نمي برم.شما هم برايم دعا كنيد.اين ها را نوشتم كه بگويم اگر احيانا خواستيد نقدي بكنيد از اين اشكال متنم چشم بپوشيد.
نجمه پرنيان / اول دبيرستان / جهرم
عضو تيم ادبي هنري مدرسه

 



زادگاه من تبريز

سلام
من بعد از 12 سال زندگي در تهران (از 6سالگي ام به بعد) با توجه به تصميم پدرم و مسائل ديگر به زادگاهم تبريز برمي گردم.
هم خوشحالم و هم ناراحت.
مدرسه اي كه مي رفتم (مدرسه ابوذر غفاري، مصلحين، علامه اميني، شهيد چمران). دوستانم (حميد، عليرضا، وحيد، جابر، هدايت، سعيد، اكبر، محمد، امير و...) بازي هايمان (فوتبال و كشتي) و حس هاي خوب (شبها و روزهايي كه زير بارش باران در خيابان در حال قدم زدن و با صورتي خيس و چشماني انگار گريه كرده اند. يا باريدن برف و لرزيدن و يا آمدن بهار و نشستن با خانواده كنار سفره هفت سين و خواندن: يا مقلب القلوب والابصار...). شب هايي كه هيئت مي رفتم. هيئتي كه در پاركينگ راه انداخته بوديم. خيلي كارها كرده بوديم. از آوردن قرآن و مفاتيح و مهر و عشق و محبت و صميميت و اشك!
آه! دور بودن از كتابخانه واينكه چه نقش هايي كه براي كتاب هاي كتابخانه كشيده بودم. قرار بود كتاب هاي زيادي بخوانم و در چند ساعت به همه جا بروم و پرواز كنم و سوار كشتي بشوم يا قطار يا هواپيما يا غواصي كنم و به اعماق دريا بروم و با دلفين ها بازي كنم يا داخل شكم نهنگ بروم و يا... اين ها را ديگر نخواهم ديد و اين مرا بسيار آزار مي دهد و...
و از طرفي خوشحالم كه به شهر شهريار، پروين اعتصامي، جبار باغچه بان مي روم.
وحيد بلندي روشن/تبريز
عضو تيم ادبي هنري مدرسه

 



او ديگر خودش بود!

نويسنده مي خواست مثل دوما باشد، مي خواست مثل داستايفسكي تحويلش بگيرند، دلش مي خواست همه او را مثل آل احمد تحسين كنند...
از دوما تقليد كرد، ديد مثل او نمي شود.
مانند داستايفسكي رمان نوشت، ديد هيچ كس تحويلش نمي گيرد.
سبكش را مانند آل احمد تغيير داد، ديد هيچ كس او را تحسين نمي كند.
فهميد كه ديگران او را در قدوقواره اين ها نمي بينند، نه! نمي توانست مثل آن ها باشد.
يك روز از مثل ديگران بودن خسته شد، خواست مانند خودش باشد، خواست در قدوقواره خودش باشد...
حالا برخي از كتاب هايش به چاپ پنجم و ششم هم مي رسند، بله همه «خود او» را مي خواستند نه تقليدي از ديگران را، او متوجه شد فقط از طريق با «خودش بودن»، مي تواند ديگران را به تحسين وا دارد، پس او ديگر خودش بود!
فاطمه شهريور (باران) 15ساله- تهران
عضو تيم ادبي هنري مدرسه

 



تا ته جاده عشق بايد رفت

گذرسال هايي بس طولاني باعث نشد كه ازياد ببرم آن چه را كه نيكان به جاي گذاشتند زياد بود اما نه آن قدر زياد. كوله بار عاشقي يشان را برداشتند و رفتند تا انتهاي جاده بي انتهاي عشق آرام، آرام، آرام و گاه با شتاب. رفتند تا مردان سياه در شب هاي تاريك ماه را از من نگيرند، از تو نگيرند، رفتند تا بياموزم عشق را. كه چه خوب يادم دادند و چه نيك آموزگاراني بودند. گاه هنوز شاخه هاي نهال تازه كاشته شان سبز نشده بود كه گل هايشان پرپر شد. هنوز پاييز نيامده كه برگ هايشان برزمين لغزيد و هنوز زمستان نشده بود كه سوزي عظيم فضا را به ماتم سرايي بزرگ تبديل كرد، هنوز...
گاه چشم انتظار آمدن بودند. قاصد مي رسيد و مي گفت: پركشيد و رفت و رفت و به اوج رسيد. به جايي كه دوست داشت به نيك ها. خاك را به چشم يك كيمياگر مي ديدند از خاك طلا ساختند. طلاي ناب. خاك زيرپايشان را تبديل به طلا خانه اي بزرگ كردند. طلايي به قيمت؟ نه! قيمت ندارد. بي بهاست. ارزشش از اين سختي ها فراتر مي رود كه در مجال اندك من نمي گنجد.
جان را ناقابل شمردند. مشت هايشان را به سوي سياهي گره كردند و چراغ هاي روشنشان را سوي ما. در كف دست هايشان نور بود و در قلب هايشان جشن قرب الهي برپا. بار خدايا! تا ته جاده معرفت را نگاه كن. بنگر كه ستارگاني را كه به زمين فرستادي چه زود دلتنگت شدندو دسته، دسته آهنگ تو را دارد. معبود من نوري فرست به ضميرمان تا روشني بخش جان باشد و هدايت گرما. تا انتهاي جاده بي انتهاي عشق راهي بس طولاني مانده ست. ستارگاني كه آمدند و رفتند، غروبي كاذب، آري! اين غروب دروغين بود. آن ها هنوز روشني بخش آسمان شب هاي تاريكمان هستند. يادمان نرود كه بي انتها ترين راه، راهي است كه ستارگان بي غروب شب رفتند راهي كه اگر نيك بنگري انتهايش پيداست، موجي از نور. در ميانش خط نور. رودهايي جاري در مسير كه با عشق به اقيانوس تو مي ر يزد. تاريكي شب در روشنايي ستارگان محو مي شود. شب روشني اش را وام دار ستارگان است.
اطراف راه عشق هم چون دشتي از نور خودنمايي مي كند.
و ستارگاني بي غروب كه هر لحظه آهنگ تو را دارند. چون مقصد تويي، بهترين مقاصد. هر كه را بنگري انتهايش، انتهاي ديد و فكرش به تو مي خورد. كه تو راه را نشان مي دهي شكر و كفرش را سپردي به ما اي بهترين هدايت كنندگان.
زهرا كريمي / تهران
عضو تيم ادبي هنري مدرسه

 



از زبان كودك «اوتيسم» ¤

... نام من حتي ساده ترين وزن و آهنگ را به خود نمي پذيرد
آخر من «اوتيسم» هستم
و حتي شاعرترين شاعران مرا به شعر درنياورده اند!
زيرا من شعر پذيرنيستم!
من به جاي تكرار قافيه به تكرار كلام مي پردازم
و هرچه رنگي است مرا به تشويش و پريشاني مي كشاند!
از بس بر روي پنجه هاي پا راه رفته ام
دردي را هميشه در نوك انگشتانم احساس مي كنم!
با من گلها همه مهربانند
اما نمي دانم چرا بي آنكه بخواهند خارهاي خود را نيز به من مي زنند!
آخرين بار، يك قناري كوچك، به جاي بچه هاي كوچه به من خنديد!
و مرا به خوابي برد در يك باغ بزرگ نيايش.
مادرم را در حال نماز بر سر سجاده ديدم.
مادرم دستهاي خود را به سوي نور دراز كرده بود.
و چشمانش را هاله اي از اشك دربرگرفته بود.
دوردستها در كهكشان بي انتهاي اميد
فرشته هاي آسماني بي آنكه لب به سخن وا كنند
با بالهاي خود مرا صدا مي زدند و مي گفتند:
تو مثل مايي ولي از ما دوري!
من مي خواستم با آنها حرف بزنم ولي ذهنم ياري نمي كرد و حتي ساده ترين حرفهاي كودكانه ام جاري نمي شد!
به ناگاه كلامي را كه مادرم بارها آن را بر زبانم نهاده بود به خاطر آوردم،
هر چند معني آن را نمي فهميدم
اما براي آن كه به آنها بگويم طنين به هم زدن بال هايتان را مي شنوم و
سفيدي شما با روح من آشناست
آن كلام تكراري را باز تكرار كردم
و به سوي آن وسعت آشنا
با اين عبارت صدايشان كردم كه:
خدايا مرا شفا بده!
محمدعلي اشرفي
3/مهر/1388
¤ كودك در خود مانده و در خود فرو رفته

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14