(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 21 مهر 1388- شماره 19486
 

به ياد قيصر امين پور شاعر به قول پرستو
سوت مي زني ستاره مي چكد
برگ زرد
مدرنيته
بين خودمان باشد زندگي ماشيني دوست داشتني
دشت بان
قايم موشك! درمانگاه تأمين اجتماعي
داستان نوجوان آزادي به چه قيمت؟



به ياد قيصر امين پور شاعر به قول پرستو

شاعر شقايق ها
حيف شد بچه ها كه «قيصر» رفت
شاعري مهربان و دانا بود
بود كل زمين برايش تنگ
بس كه او اهل آسمانها بود
شعرهايش شبيه رود روان
رفت تا جاودان شود يك عمر
از زمين رفت تا مگر شايد
ساكن آسمان شود يك عمر
حيف شد شاعر شقايق ها
رفت تا آسمان نشين باشد
از قديم و نديم اين بوده
رسم ، شايد هميشه اين باشد
رسم رفتن چه شيوه تلخي است
ياد ياران رفته پيرم كرد
قيصر نازنين من پرزد
به خودش تا ابد اسيرم كرد
امير عاملي

 



سوت مي زني ستاره مي چكد

ايستاده اي
چنانكه كوه سربلند
ايستاده اي به قامتي رشيد
مي دهي نويد
شهر دود و سرعت و سياه را
¤ ¤ ¤
امنيت سلام مي كند به تو
احترام مي كند به تو
يار و ياور دامان شهروند
پيش تو به جاي چون و چند؟
سوت مي زني ستاره مي چكد
بيمناك و درگريز
از تو هر چه بد
هر كه بد
زنده باش و زندگي كن اي پليس
ايستاده اي كه رهروان خسته را
خستگان بر زمين نشسته را
با اشاره هاي چشم خود نشان دهي
دست خسته را بگيري و به آسمان دهي
¤ ¤ ¤
سايه ات هماره مستدام
چون ستاره اي كه راه را،
به شبروان نشان دهد
راه و جاده را به پير يا جوان
نشان دهد
در زمين تو كارماه مي كني
نگاه مي كني
اي پليس اي نگاه مهربان!
جوان بمان
تا هميشه جاودان بمان
مهربان
پليس
مرضيه اسكندري

 



برگ زرد

من آن برگم كه در فصل خزان و برگريزان
مرا خردم نمودي و گذشتي
نگاهي بر رخ زردم نكردي
و خش خش هاي من در زير پاهايت نديدي
صداي داد و فرياد مرا آيا شنيدي؟
من آن برگم كه روزي سبز بودم
زمانه با رخ من اين چنين كرد
گذشت روزها و ماهها بود
كه با دنياي من كرد بازي
فقط بر حرمت دوران شادي
زمان سبزي و روز بهاري
همان دم كه هوايت پاك كردم
و روحت را زغم آزاد كردم
زماني كه پس از اندوه و سرما
مرا ديدي به شاخه هاي خشك درختي، شاد گشتي
بدان كه من همان برگ پر از احساس بودم
رفيق گل، نسيم و ياس بودم
اگرچه جسم من امروز
خشك و زرد و تنهاست
رفيقم كفشهاي مرد تنهاست
مرا امروز ببين و ياد من باش
بدان دنيا چه رسم بي وفايي است
و بعد از شادماني ها خزاني است
فاطمه كشراني/ منطقه 14 تهران
(عضو تيم ادبي هنري مدرسه)

 



مدرنيته

اصولا كالاهاي خارجي (منظور انواع نوشيدني ها و خوراكي ها است كه سوپر ماركت ها ديده مي شود) از اقلام كم مصرف در سوپر ماركت ها هستند كه مسلماً اولين عامل كم مصرف بودن آنها، قيمت آنها است. البته برخي اين قيمت گزاف و هنگفت را به پاي كيفيت بالاي اين اقلام مي گذارند. اما آيا واقعاً قيمت اين اجناس همطراز كيفيت اين اقلام است يا به قيمتي كاذب به خود گرفته است؟
واضح است كه اغلب كالاها پس از توليد به قسمت انبار مي روند تا برحسب نياز و مديريت پخش به بازار عرضه شوند. (اين نياز در طي فصول مختلف تغيير مي كند مثلا ميزان مصرف كالايي همچو بستني در فصل تابستان با فصل زمستان متفاوت است. بنابراين تفاوت است كه توليد اين محصول در كارخانه مطبوعش نيز در اين دو فصل متفاوت است.)
و مشخص است كه «نياز بازار» و عوامل مشابه ديگر همچو تورم، آمدن كالاي مشابه يا به عبارتي رقيبي جديد، بالا رفتن تبليغات كالاي مشابه با ماركي ديگر و... گاه موجب مي شود تا كالايي مدتي- مدتها- در انبار بماند. قدر مسلم اين گذر زمان بر روي كيفيت اثري سو دارد. علي الخصوص بر روي كالاهايي كه از انقضاي اندكي برخوردارند. (و اين يكي از ويژگي هاي كالاهاي نوشيدني و خوردني هاي همچو كيك و بيسكويت و چيپس و... است) ضمن اينكه اين زمان همراه خواب جنس در فروشگاه ها مي شود.
مبرهن است كه هر چه فاصله بين تاريخ توليد و تاريخ انقضا كمتر باشد، گذر زمان اثر بيشتري بر روي كيفيت كالا مي گذارد. البته بايد گفت كه تكنولوژي جديد و بسته بندي هاي چند لايه امروزي تا حد زيادي از افت كيفيت كالا جلوگيري مي كند اما مشخص است كه هيچگاه نمي تواند آن را به صفر برساند. به خصوص كه شرايط محيطي مي تواند بر روي اين بسته بندي ها اثر كند.
كالاي خارجي پس از گمرك و داشتن كدهاي بهداشتي به تأييد كشور وارد شونده مي تواند در بازار آن كشور جاي داشته باشد.
داخل پرانتز: مي دانيم كه گمركي براي كالاي خارجي همچو عوارضي براي اتومبيل در جاده است. به اين معنا كه كالاي وارداتي مي بايست هزينه اي را بابت حضور در بازار كشور ديگر پرداخت نمايد تا بتواند وارد آن كشور شود و حضور هرگونه كالاي وارداتي (نوشيدني و خوراكي ها) بدون داشتن تأييده هايي از وزارتها و سازمان هاي ذيربط قاچاق محسوب مي شود. اين مرحله اي است كه «اگر» كيفيت جنس را ثابت در نظر بگيريم؛ قيمت وارداتي آنها افزايش مي يابد.
¤¤¤
شركت بازرگاني واردكننده كالا ضمن آنكه مي داند كه اين كالاها از اقلام كم مصرف هستند مي بايست قيمتي را براي كالا در نظر بگيرد كه سود آن باعث بقاي شركت شود. اين مسئله باعث مي شود تا مابه التفاوت قيمت خريد اصلي با فروش آن كمي از عرف فاصله بگيرد.
¤¤¤
البته اصلي ترين مرحله، فروش جنس در سوپر ماركت ها و فروشگاه ها است. فروشندگان به خوبي واقفند كه كالاي خارجي نسبت به كالاي توليد داخل از مصرف كمتري برخوردارند.
بنابر اين فضاي كمتري از قفسه ها و يخچال را به آنها اختصاص مي دهند. چرا كه فروشندگان نيك مي دانند هر چند سود حاصل از فروش يك جنس خارجي با سود حاصل از فروش يك جنس مشابه داخلي قابل قياس نيست؛ اما نهايتاً تعداد فروش كالاي داخلي در مقايسه با تعداد فروش كالاي خارجي سود بيشتري در بردارد.
بعد از تحرير:
امروزه عده اي از مردم به جاي «چه نياز داريم» به «چه ميل داريم» گرايش پيدا كرده اند. في الواقع عده اي «آري و خير» به مدگرايي و مدرنيته را به «آري يا خير» محدود كرده اند و متأسفانه عده اي پاسخ بي رنگي را انتخاب نموده اند. اما اي كاش مي دانستند بخشي از كالاهاي خارجي و وارداتي كه مصرف مي كنند؛ يا بسيار به تاريخ انقضاشان نزديكند يا حتي مدتي است كه از تاريخ انقضاشان گذشته اند.
مسلماً اين نوع كالاها در كنار طعم و رنگشان، ضررهايي را نيز به همراه دارند.
جلال فيروزي

 



بين خودمان باشد زندگي ماشيني دوست داشتني

شب است. پشت پنجره ايستاده ام و در افكار دور و درازم غرق مي شوم. خيلي وقت بود كه اينقدر عميق نتوانسته بودم به خودم فكر كنم. ماشين ها به سرعت رد مي شوند و نورچراغ هايشان، بزرگراه را روشن مي كند. پنجره اتاق رو به بزرگراه باز مي شود. فكر نمي كردم كه روزي درك كنم اين منظره را چقدر دوست دارم؛ همين كه وقتي پنجره اتاق را بازكنم، بزرگراه را ببينم. من اين زندگي ماشيني را خيلي دوست دارم. دلم مي خواهد تا صبح همين جا بايستم و منظره قشنگي را كه تا به حال لمس اش نكرده بودم، ببينم. مادر از پذيرايي صدايم مي كند براي شام من اما رؤياهاي شيرينم را با هيچ چيز عوض نمي كنم انگشتان دستم را روي توري پنجره مي گذارم. از لابه لاي انگشتانم ديدن زندگي زيباتر است. بي اختيار لبخند مي زنم. سكوت اتاق، اين هيجان را دوبرابر مي كند...
به خودم كه مي آيم شب از نيمه هم گذشته. موقع خواب چشمانم را نمي بندم. كشف امروزم آنقدر هيجان انگيز بود كه خوابم نبرد. دستهايم را زير سرم مي گذارم و به فضاي بيرون پنجره خيره مي شوم. حالا فقط آسمان را مي بينم و زندگي را! به آسمان نگاه مي كنم و به صداي ماشين ها گوش مي دهم. امشب با شب هاي ديگر فرق مي كند. صداي ماشين ها آرامم مي كند... من باور نمي كردم كه منظره بزرگراه، زندگي را اينقدر شيرين كند!
ياسمن رضائيان

 



دشت بان

از چپ به راست:نه هفت هشت - نه شش چهار - سه سه هفت - چهار نه نه - صفر
سال كنكور،مزخرف ترين سال ممكن است. اگر بد نگاه كني! و زيباست،اگر خوب نگاه كني... زيباييش تعطيلي 3 روز در هفته است و زشتي اش هم...!
حداقل در محيط زندگي،زشتي اش به زيباييش مي چربد! و البته چه بسا كساني مثل خودم، زيبايي اي در پس اين زشتي تصور مي كنند و مشق شبشان اين است«كنكور يك قيف است.از آن كه عبور كردي،آزادي است و فراغ بال» و كلي برنامه براي بعد از كنكور كه...زهي خيال باطل!
و خب،نوشتن هم بنا به توصيه - همان تهديد!- متوقف
مي شود؛ تا بلكه درسي خوانده شود و كاغذ چك نويسي- كنار فرمول هاي رياضي و فيزيك - يواشكي دو سه جمله اي
دل نوشته بخواند!
براي تنوع در سيستم فكري - نه درسي،كه درس خواندني در كار نيست!- رفتم و 14 هزار تومان كتاب خريدم!
يكي شان كه سر كلاس فيزيك و گسسته و شيمي تمام شد! (موضوع بحثمان نيست البته!)«سري كه درد...مي كند» اثر سيد مهدي شجاعي عزيز بود،با 8 داستان كوتاه كه به جز اولي و آخري اش نچسبيد...بريم سراغ بعدي!
و اما بعدي،يا همان كتاب تعريفي! بازهم پاي استاد شجاعي عزيز در ميان است،اين بار انتشاراتش البته! كتاب نيستان...
اين يكي كت و كلفت بود و همت خواندنش،نه! گذاشته بودمش براي يك وقت اضافه... همين جمعه اي،اوج شلوغي،حوصله ام سر رفت،بازش كردم و كف اتاق ولو شدم. به بهانه خواندن چند ورقي و آرامش اعصابي... اما مگر ول كن بود!...اين كتاب هم به گروه ارميا،بيوتن،لبخند مسيح،سفر به گراي 270 درجه،هفت روز آخر و... پيوست،با اين فرق كه ناهاري هم بين خواندش خورده شد.
دشت بان 243 صفحه اي احمد دهقان را مي گويم كه پشتش نوشته اند«متون فاخر2/رمان نوجوان»به سبك و سياقي ديگر البته! كه البته احتمالا نوجوانان ما خيلي بزرگ شده اند وگرنه...
اسم،روايت اول شخص و راوي نوجوانش كه آدم را ياد «ناطور دشت» جي دي سلينجر مي اندازد، كساني كه - بر خلاف من- بيش از يك فصل از «ناطور دشت» را خوانده اند قضاوت محتوايي كنند!
اين طرح جلد «متون فاخر» هم خيلي خوب است،حداقل مي بينيم آن كه نثرش را دوست داريم.
عنوان نوشته هم «شابك» دشت بان شانزده فصلي است...دشت باني كه رمان جنگ را به وادي جديدي مي كشاند و محيط تازه اي از جنگ جلويمان مي گشايد...و صد البته كلاس داستان نويسي چهار هزار و دويست توماني اي است، براي مثل مني...
صدا ها بلند شد!زمان پشت كامپيوتر بودنمان هم-بي وقت اضافه- رو به اتمام است... و وقتي هم شايد براي خداحافظي نباشد.
محمد حيدري

 



قايم موشك! درمانگاه تأمين اجتماعي

امروز رفتم درمانگاه. چرا؟ آخر مريض ام. درمانگاه خيلي شلوغ بود. براي اولين بار بود به اين درمانگاه مي رفتم زيرا تازه به اين محله آمده بوديم. داخل شدم و قسمت شماره دادن را پيدا كردم. صف خانم ها شلوغ بود ولي صف آقايان خير.
خانمي براي خانمها دفترچه مي گرفت و نمره مي داد و آقايي هم براي آقايان.
چيزي كه جالب است اين است كه رفتار و برخورد آنها با بيماران خيلي بد بود. جوري كه داد مي كشيدند. دفترچه را به جاي گذاشتن روي باجه پرت مي كردند و از اين قبيل كارها. قسمت جالب هنوز مانده! آن آقايي كه براي آقايان دفترچه را مي گرفت و شماره مي داد در حين بدخلقي كاري كرد كارستان. خيلي منتظريد بدانيد چكار كرد الان مي گويم تا ببينيد حق الناس چه قدر راحت، حتي از آب خوردن هم راحتتر مي رود پايين!
آن آقا مستطيلي كه بالاي جيبش زده بود و نام و نام خانوادگي اش بود را يواش با شصت انگشتش كشيد و انداخت در جيبش و با حالت پيروزمندانه ادامه داد به شماره دادن. به منم رسيد.
انگار...
اين گذشت و ما رفتيم پيش دكتر و از شانس روزگار كسي تو نوبت نبود. دكتر جوان با خستگي من را ديد و قرص و دوا نوشت. در داروخانه هم با خستگي جواب سلامم را دادند و كارم تمام شد.
خلاصه اينكه: اگر شايستگي كاري را نداريم نرويم (كه نمي شود). حال اگر به كاري رفتيم مناسب رفتار كنيم حتي اگر كارمان پر از مشكلات است.
آخر همان طور كه خدمت به مردم ثواب دارد خدمت نكردن يا بهتر است بگوييم انجام ندادن وظيفه نيز عكس ثواب را عمل مي كند.
يا علي و خدا قوت.
وحيد بلندي روشن

 



داستان نوجوان آزادي به چه قيمت؟

بادكنكهايي به رنگ هاي آبي، سبز، سفيد، قرمز، نارنجي، با نخي به هم بسته روزها و روزها توي دست هاي بادكنك فروش اسير شده بودند. اونها هر روز با حسرت رفت وآمد آدم ها، پرواز پرندگان و آزاد بودن همه موجوداتي كه هر روز از اين طرف و به آن طرف مي رفتند را نگاه مي كردند.
همش با هم پچ پچ مي كردند «چرا ما آزاد نيستيم چرا هميشه اسيريم... بايد كاري بكنيم بايد فرار كنيم...»
در لابه لاي حرفهاي اونها بادكنك آبي مي گفت: «درست فكر كنيد تنها فرار راه آزادي نيست بايد به بعدش هم فكر كنيم و به چگونه آزاد شدن و آزاد ماندن»
اما آنها اصلاً نمي فهميدند كه منظور آبي از اين حرفها چيه. شايد آنقدر به «فقط آزادي» فكر مي كردند كه به «چگونه آزاد ماندن» بعد فكر نمي كردند.
روزها گذشت و يه روز ديگه رسيد پاييز شده بود. بادها مي وزيدند و شاخه هاي
درختان رو تكان تكان مي دادند. يكي از بادكنكها با شادي و با فريادي كه نشان مي داد فكر تازه اي به سرش زد و گفت: «دوستان فهميدم، منتظر مي مانيم تا باد شديدي بوزد اون وقت ما هم خودمان را با كمك نيروي باد از دست بادكنك فروش رها مي كنيم.»
مابقي بادكنك ها كه انگار بهترين راه حل جلوي راه آنها گذاشته شده بود با خوشحالي فرياد زدند «درسته، فكر خوبيه». بادكنك آبي مرتب داد مي زد: «نه دوستان شايد اين بهترين راه نيست خوبه به بعدش هم فكر كنم. بعد از آن چه بايد كرد؟» اما فايده اي نداشت اونها تصميم خودشان را گرفته بودند و اصلاً به حرفهاي بادكنك آبي گوش نمي كردند.
بالأخره اون روز كه بادكنك ها منتظرش بودن رسيد. باد خيلي تند بود.
بادكنك فروش سعي مي كرد به هر شكلي كه شده مانع از آزاد شدن بادكنك ها بشه، اما بادكنك ها برخلاف او نيروي خودشان رو با نيروي باد يكي كرده بودن تا آزاد شوند. تكان تكان خوردن دستشان رو توي دست هاي باد گذاشته بودن و براي رها شدن از باد مي خواستند اونها رو كمك كنه. تلاش اونها نتيجه گرفت. رها شدن صداي فرياد شادي اونها نشان اين رهايي بود؛ هر كدام به طرفي. آنقدر آزاد كه هيچ پرنده اي نتوانست در پرواز به آنها برسه. رهاي رها، آزاد آزاد.
اما اين جشن و سرور به ساعت هم كشيده نشد تا بادكنك ها آمدند مزه خوب جشن خود را بچشند، ترس و وحشت به سراغ آنها آمد. باد اونهارو مي برد. به كجا؟، و تا كي؟، اين چيزي بود كه اونها رو ترسانده بود.
اما اين ترس و و حشت بي دليل نبود. باد بي رحم بود؟ يا شاخه درختي كه تنه بادكنك قرمز به اون خورد و به زندگيش پايان داد؟ شايد هيچكدام.
باد بادكنك سفيد رو به سرعت به طرف ديوارهاي بلند يك ساختمان مي برد. انگار اون ديوارهاي بلند منتظر بادكنك بودند. بادكنك محكم به ديوار خورد تيزي لبه پنجره روي اين ديوار آخرين ميزبان بادكنك بيچاره بود.
پسرك شيطان با ديدن بادكنك نارنجي در آسمان به سرعت تيري در تيركمان خود گذاشت و با تمام توان شليك كرد باتركيدن بادكنك پسر از پيروزي خود كه درست تيرش به هدف خورده بود خوشحال و شادمان مي خنديد و با اين شادي، شادي و آزادي بادكنك نارنجي به پايان رسيد.
اي كاش يكي مي تونست بگه به سر بادكنك سبز بيچاره چه آمد شايد به جايي برده شد كه در تنهايي خود در آسمان چشم به راه يك هم صحبت، هم دل و دوستي باشد.
اما يه صدايي شنيده مي شد. خوب كه گوش مي كردي صداي ضعيفي كه پر از درد بود جمله آخري روبه گوشت مي رساند:
«آزادي به چه قيمت؟»
صدا آشنا بود بيچاره بادكنك آبي اين آخرين توانهاي او بود كه توانست كلمه هاي اين جمله رو كنار هم بگذاره و بگه «آزادي به قيمت زندگي يعني همين».
علي رضا چاشني دل
كلاس دوم راهنمايي
مدرسه دكتر محمود افشار تهران


 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14