(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه اول آبان 1388- شماره 19493
 

طوطي پليس
با زبون قناريا
دلتنگي ها
غزل عشق
پاييز و خاطرات كمرنگش
زندگي
باران و انتظار
دعاي قنوت
به سوي ساحل
نسيم
خبر موفقيت بچه هاي ملاصدراي شيراز
فيلم هاي ايراني



طوطي پليس

طوطي زبر و زرنگي داشتيم
حرف مي زد مثل آدم ها قشنگ
شعر مي خواند و صدايش خوب بود
مادرم مي گفت: نامش را زرنگ

يك شب از شبهاي سرد پارسال
ما همه در خواب، دزدي سررسيد
ديد طوطي دزد را و داد زد
گفت: هي دزد آمده بيدار شيد

ما ولي در خواب ناز خود همه
خرّ و پف كرديم و طوطي داد زد
دزد ناكس كيسه را پر كرده بود
طوطي ما دائماً فرياد زد
ديد دزده كار خود را مي كند
هيچ ترسي هم ندارد از كسي
طوطي ما فكر بكري زد سرش
با تمام دلهره ، دلواپسي

ديده بود اينكه پليسي توي فيلم
مي كشيد آژير هنگام خطر
كم كمك منقار خود را غنچه كرد
طوطي زبر و زرنگ و پرهنر

از ته دل با صدايي بس بلند
داد زد، يعني كه آژيري كشيد
دزد هم مثل فنر از جاي خود
با صداي طوطي زيرك پريد

بعد طوطي با صداي تق و تق
دزد را انگار كه با تير زد
ما شديم از اين صدا از جا بلند
حال طوطي بود از آن دزد بد

بعد حالش خوب شد، كم كم پريد
آن پليس خوب، طوطي روي چوب
قصه را از اولش تعريف كرد
با زبان طوطيانه خوب، خوب

گفت: بايد شب غذا كمتر خوريد
تا نباشد خوابتان سنگين و سخت
مثل من هر روز و شب ورزش كنيد
مي پرم من از زمين روي درخت

مي كنم بازي نمي خوابم زياد
شام هم يك مختصر كم مي خورم
هر كه ورزش كرد و كمتر شام خورد
مي شود شاداب و خوش ، خالي زغم

مادرم مي گفت: اين طوطي زرنگ
هم پليس خانه و هم دكتر است
ما همه با هم براي شادي اش
مي زنيم از جان و دل يك دست دست
امير عاملي

 



با زبون قناريا

خواب مي ديدم يه قناري
پريده بود از تو قفس
حيوونكي مي ترسيد و
هي مي زدش نفس نفس
افتاده بود روي زمين
خسته بودن پر و بالاش
مي خواست بره باز تو قفس
آهسته و يواش يواش
آزادي چيز خوبيه
اما نه واسه ي قناري
تا كه نپرن از قفس
بايد درو باز نزاري
دم دماي نماز صبح
يك هويي از خواب پريدم
قناري رو توي قفس
سرجاي خودش ديدم
حالا مي خوام سر نماز
پرنده رو دعا كنم
با زبون قناريا
خداشونو صدا كنم
مرضيه اسكندري

 



دلتنگي ها

دلم تنگ شده براي آن صداي خش خش برگ هايي كه در راه مدرسه براي پا گذاشتن روي آنها مسابقه مي گذاشتيم و با هر صدايي كه از آنها مي آمد و نابودي خود را خبر مي دادند، موضوعي ديگر در ذهن هر كدام از ما جان مي گرفت كه بعدها براي فرزندانمان تعريف كنيم و با مرور اين خاطرات اشكي كه برخاسته از دل در گوشه چشممان جمع شود. دلم تنگ شده براي آن صداي ركاب زدن اصغر آقاي نانوا كه هر روز صبح با گيوه اي كه به پايش بود و شلوار پارچه اي كه سر زانويش رفته و ديگر كوتاه و كهنه شده بود با ته ريشي كه هر كدام ريشه در خاطره اي داشت و چين و چروك هايي كه از هداياي زندگي به او بود.
دلم تنگ شده براي آن بادبزن هايي كه حاج خانوم صغري با دستان پينه بسته اش و عينكي ته استكاني كه به چشم داشت و گوشه چشمي كه هنگام درست كردن آنها به نوه كوچك و شيرينش داشت كه يك وقت درون حوض نيفتد و خاطره اي براي خود و نگراني اي براي او به وجود نياورد درست كرده بود به اين اميد كه براي پسر همسايه كه يتيم بود و بهانه پدرش را گرفته بود توپي بخرد بلكه دلش شاد شود.
دلم تنگ شده براي آن يه قل دو قل هايي كه هميشه برادر بزرگ جر مي زد كه اگر هم برادر كوچك اعتراض مي كرد او را با چش غره اي سر جايش مي نشاند كه با قهر و ناراحتي برادر كوچك باز با بزرگي و متانتش و البته با مهرباني اي كه مي شد آن را بدون دقت كارآگاهي هم ديد سراغش مي آمد و با لحني آرامش دهنده دلجويي مي كرد. دلم تنگ شده براي آن قول هايي كه به مادر مي داديم كه هيچ وقت عمل نمي كرديم و البته مادر هم اين قضيه را مي دانست و اين را مي شد از چشمان آغشته به عشق مادري و پرآرزو براي ما نيز فهميد تا به دليل اين قول ها با پدر صحبت كند كه اگر شد آن كفش استوك دار كه ديروز پاي مهدي ديده بوديم برايمان بخرد. دلم تنگ شده براي آن دادهايي كه پدر بر سر ما مي زد، دادهايي كه فريادهايي نيز در پس خود داشت كه مي گفتند: «يك مرد خسته است.» اكنون مي فهمم دليل آن دادها چيزي جز اين نبود كه فرصتي پيش آيد تا با تمام انرژي اي كه داشت براي بزرگ كردن جواني كه همه براي او دست مي زنند دست بزند طوري كه همه فكر كنند ديوانه است اما اين براي او مهم نخواهد بود چون او فقط پسر را خواهد ديد، فقط او را... دلتنگي هاي من از اين چند سطر بيشتر است اما چه كنم كه مجال براي گفتن كم است...
محمد ديلي دوم تجربي- انجمن ادبي مركز تيزهوشان ملاصدرا ناحيه 3 شيراز

 



غزل عشق

امشب مي خواهم به شهر روياها سفر كنم و به دل ابري گل ها سري بزنم. امشب مي خواهم از خود عبور كنم و گريه را معناي لبخند ببخشم. امشب مي خواهم تشنگي ام را با نوشيدن جرعه آبي از چشمه نور بزدايم و تمامي راه ها را كه مثل رگ هاي بدن هستند به تماشا بنشينم. من نسيم دلنواز و روح انگيز عشق را تا آخرين لحظه حيات دردل نگه مي دارم. آنچه در چشم انداز ماست سايه هاي مبهمي است كه بايد در لابه لاي آن خورشيد را جست و وجود پاك خداوند را اثبات كرد. من بدون تو آواره اي هستم بي سرانجام. دلم پر از حرف هاي كهنه و خاك خورده است. خداوندا! شبهاي شاعرانه ام را مديون تو هستم. آيا فرصت مي شود آسمان را ستاره به ستاره بخوانم؟ آيا مي توانم گفتگوي آبي باران و ناودان را بشنوم؟ دوست دارم هرچه زودتر آسمان را كه مثل همه جا پر از حضور تو است در آغوش بگيرم. هيچكس نمي داند چه پروانه هايي درقلبم بي تابي مي كنند. امشب همه فرشته ها براي من غزل عشق سروده اند. بياييد مرا به سرزميني ببريد كه پرستوها، با كوچه باغ هايش آشنايي دارند. دلم براي قاصدكي كه در معبر خيال پرواز مي كند تنگ شده است. هستي و نيستي من تويي. مي دانم بهار كنار توست.
خداوندا! صبر و سكوت تو جهان را به غوغاي بي پروايي كشانده است. با نام كدام دوست بايد سرود و با كدامين عشق بايد نوشت؟ پنجره هاي بسته مرا فرياد مي زنند و ثانيه ها، شتابان لحظه هايم را بر باد مي دهند. اي چراغ روشني بخش جاده هاي خاموشي! اي كه شعرم آهنگ تو را دارد. دلم مي خواهد همه جا را سبز ببينم و برگ ها را آبي و جاده ها را بنفش و خاطره ها را فيروزه اي.
وجود پرمهر تو شمعدان هايي را كه روي طاقچه آرزوهايم گذاشته ام روشن مي كند. دلم مي خواهد اينبار نه ديواري باشد نه قفسي و نه پرچيني كه مرا پشت باغ متوقف كند. مي خواهم بهمراه نسيم عاشق بهاري، برايت نغمه سرايي كنم. آسمان براي پاكي ات، گريه هاي شوق سر داده است. كاش مي توانستم با پروبال عشق، بسوي تو پرواز كنم. چه زيباست بارش باران وقتي كه تمامي ناپاكي ها را مي شويد. ايكاش باران بر دل هاي پر از كينه نيز مي باريد وكدورتها را مي شست. خداوندا! مي دانم تو نمي خواهي پركاهي بر رنج هاي من بيفزايي. امشب سرم سنگين روياي رهايي است؛ رهايي از اين خاكدان پست. هنوز هم گل ها بهانه باغبانشان را دارند. با بودنت طلوع خورشيد را باور خواهم كرد. من شرم زده كوتاهي درعشق به توام. من برايت مي نويسم هرچند قلم بي دلي چون من، درخور ارتفاع مرتبه تو نباشد. خداوندا! مي دانم هرگز دستهاي پر از نياز بندگانت را خالي و مأيوس برنمي گرداني. بخاطر وجود بهاري توست كه هر روز طلوع خورشيد برايم معنا مي شود. من كوچه هاي غربت را فتح مي كنم و وام دار محبتت هستم.
بيژن غفاري ساروي از ساري
همكار افتخاري مدرسه

 



پاييز و خاطرات كمرنگش

از كجا شروع كنم نمي دونم. ولي همين قدر مي دونم كه هرسال دريغ از پارسال. چند سال پيش كه مي خواستم به كلاس اول بروم از 15 شهريورماه كه مي شد برنامه هاي تلويزيون و كودك. فيلم ها و سريال هايي نشون مي دادند كه كلاس اولي هارو با مدرسه و فضاي اون آشنا كنند. سريال هايي كه نه تنها كلاس اولي ها بلكه بزرگ ترهارو هم به ياد اول مدرسه مي انداخت مثل سريال حسني كلاس چنده؟ و خيلي برنامه ها و سرود هايي ازقبيل آغاز سال نو فصل شكفتن است و... اما يكي دوساله نه تنها اين برنامه هارو پخش نمي كنند بلكه جشني به عنوان جشن عاطفه ها چند روز قبل از مدرسه براي بي بضاعتان جامعه برگزار مي شد كه امسال از اون هم خبري نبود. كم كم، پائيز بي صداتر از هميشه پا به ميدون زندگي ها مي گذاره شايد علتش تداخل ماه رمضون با آغاز سال تحصيلي بود. ولي چقدر اين خاطراتي كه الان يادمون مي آد برامون دلنشينه پس بيائيم و خاطرات رو كمرنگ نكنيم.
فاطمه كشراني/ تهران

 



زندگي

چيست اين زندگي كه عالمي از آن دم مي زنند؟
جهاني با غرور مدعي تجربه ي آن است درحالي كه معني لحظه اي از آن را ندانسته اند؛ زندگي يعني آسمان دلي آبي تر از آبي؛
زندگي زلال چشمه قلبي است جاري از عشق؛
زندگي فرصتي است براي پروانه شدن، فرصتي است براي دلدادگي، نه دل كندن.
آري، سقف ما از عشق است و صداقت و آنقدر محكم هست كه كسي نتواند غباري از مهر و محبت را بر سرمان خراب كند؛ زندگي يعني به دوردست ها نگريستن از پنجره تعهدي بر همدلي.
زندگي يعني گل لاله اي كه بر سقف خانه ي دلت پناه آورد و لانه اي براي خويش بنا كند و در جوار خمپاره اي كه او نيز چون خانه عمري طولاني دارد، همزيستي كرده و حرف دل آن را بداند.
زندگي يعني دست نوازش خداوند كه بخشندگي و نعمتش را بر سر ما مي كشد و آفتاب عنايتش را بر بندگان بي نوايش مي گستراند.
زندگي يعني پرنده اي رهگذر كه هميشه قاصدي خوش خبر بوده، پيامي نيك از خيلي دور خيلي نزديك؛ ولي كاهش اين قاصدك روزي پاسخ اين سؤال بي جواب مرا ارزاني دلم سازد؛ چرا مي گويند: «دختران روستا در حسرت دختران شهرند و دختران شهر در آرزوي دختران روستا مي ميرند» و بعد مي پرسند: «خداوندا! كدامين پل در كجاي جهان شكسته كه هيچ كس به مقصد خويش نمي رسد؟»
بي آن كه بدانند در آسمان ابري شب چه بسا ستارگاني كه در انتظار آشكاري و آزادي از چنگ ابرهاي تيره اند و چه بسا جزيره هاي گمگشته اي كه در حسرت پيدا شدن هستند!
چيست اين زندگي كه عالمي از آن دم مي زنند؟
فاطمه فراهاني فرد
مدرسه شاهد اشراقي

 



باران و انتظار

بلد نبودم منتظر بمانم. نه اينكه بلد نباشم. سختم بود؛ خيلي. مونا هميشه مي خنديد و مي گفت: ديوونه اي دختر! كي از انتظار كشيدن خوشش مياد كه حالا تو خوشت نمي ياد؟ هيچ وقت جوابش را نمي دادم. هيچ كس انتظار كشيدن را دوست ندارد ولي من جور ديگر. وقتي منتظر مي مانم دلشوره عجيبي مي گيرم. حس غريبي مثل كنه مي افتد به جانم و ديگر رهايم نمي كند. خودم خوب مي دانستم كه سختي من از اين انتظار كشيدن با ديگران فرق دارد اما نمي توانستم حس ام را به كسي منتقل كنم. بعد خنده اش را از سر مي گرفت و ادامه مي داد: ديگه از چي خوشت نمي ياد؟ آ... صبر كن بذار خودم بگم: از ناراحت بودن، از بيمار شدن، از سوسك، از... حرفش را قطع مي كردم: بس كن مونا؛ اصلا حوصله ندارم. مونا هم ابرويي درهم مي كشيد و مي گفت: تو اصلا كي حال و حوصله داري؟ و شروع مي كرد به يكريز حرف زدن. حرف نمي زد؛ پرت و پلا سرهم مي كرد و مي گفت. به اينجاي حرف هايش كه مي رسيد ديگر گوش نمي دادم. غرق مي شدم در حال و هواي خودم...
حالا هم اين انتظار لعنتي بدجوري مرا به هم ريخته. يك لحظه از ته دل خواستم كه مونا اينجا باشد كه با حرف هايش سرم را ببرد؛ كه حداقل مرا ازاين انتظار نجات دهد. اصلا نمي دانم چرا بايد براي هر چيز كوچكي هم منتظر بمانم. انگار خدا مي دانست كه من از اين حس متنفرم و هر چه دلش خواست اين حال و هواي مسخره را سر راهم گذاشت! فكر مي كنم به اينكه تا به حال چقدر انتظار چيزهاي مسخره را كشيده ام. غرق مي شوم در گذشته ها. به خودم كه مي آيم باد شديد پاييزي تمام جزوه ام را برگ برگ كرده و كاغذها را
پخش و پلا كرده و تنها كلاسور در دستم مانده. با عجله كاغذها را جمع مي كنم. آخرين كاغذ را كه برمي دارم صورتم نمناك مي شود. سرم را بالا مي گيرم. باران گرفته. خيلي غيرمنتظره و در يك چشم برهم زدن شديد شده. تند و ريز مي بارد. به گريه مي افتم. نمي دانم از چه. كلاسورم را محكم به سينه ام مي چسبانم و از سرماي ناگهاني هوا، تنم مورمور مي شود. قطره هاي باران توي چشم هايم مي زنند. چشم هايم را تنگ مي كنم و خيره مي شوم به ماشين هايي كه از سر خيابان مي آيند و چراغ هايشان را روشن كرده اند. چند تا در ميان جلوي پايم بوق مي زنند. هيچ حرفي نمي زنم. هيچ كس نبايد بداند كه منتظرم. لب جدول مي نشينم و به آدم ها خيره مي شوم. صداي همهمه قاطي افكارم مي شود. ماشين ها را مي شمارم. آدم ها را مي شمارم. دغدغه ها را، لحظه هاي انتظار را... مي شمارم. مي شمارم. مي شمارم تا شايد كسي لحظه هاي انتظار مرا هم بشمارد!
ياسمن رضائيان/ 17 ساله از تهران
همكار افتخاري مدرسه

 



دعاي قنوت

از وقتي كه يادم مي ياد پدرم در قنوت نمازش اين دعا را مي خواند: «خداوندا عاقبت ما را ختم به خيركن» خيلي كنجكاو بودم كه معني اين دعا را بدونم؟ تا اينكه صبرم لبريز شد و ديروز پريروز از پدرم پرسيدم، پدرجان چرا هميشه اين دعا را مي خواني؟ معني اين دعا چيست؟
پدرم لبخندي زد و جواب داد: دخترم مسيري كه ما طي مي كنيم پر از فراز و نشيب و بي نهايت پرخطر است اگر در اين راه هميشه خدا را مدنظر داشته باشي خداوند پشت و پناهت خواهد بود. خدا نكند لحظه اي او را فراموش كنيم كه آن لحظه، لحظه اي است كه شيطان دامش را گسترانيده و ما را به دام مي اندازد. دخترم اگر به حوادث پس از انتخابات پرشكوه دوره دهم رياست جمهوري دقت كني، آنهايي كه در مقابل خط امام(ره) و مقام عظماي ولايت ايستادند و دست در دست دشمنان قسم خورده نظام پرشكوه و مقدس جمهوري اسلامي ايران دادند همان كساني هستند كه براي اين نظام مقدس گامهايي برداشته اند و در جريان حوادث و به دليل حب دنيا «حب الدنيا رأس كل الخطيه» از مسير اصلي منحرف شدند و عاقبت به خيري نصيبشان نشد. حرفهاي پدرم هم جالب و هم باورنكردني بود يعني بودند كساني كه... واي نمي شد بهش فكر كرد.
به پدرم گفتم: پدرجان واقعاً كلام امام علي(ع) نور است خدا كند از رهنمودهاي ائمه اطهار(ع) هيچ وقت غافل نشويم.
آخه پدرم يك جانباز و آزاده است كه از حوادث پس از انتخابات و نامردي بعضي ها در حق انقلاب و ارزشهايش و خون پاك همرزمانش بسيار آزرده شده است. خدايا اين دولت كريمه را عزت بيشتر بده و كمك كن تا بيشتر به اين مردم شريف خدمت نمايد.
زينب السادات حدادي 14 ساله قم

 



به سوي ساحل

آفتاب گرم روزهاي مياني مهر از پنجره اتوبوس موهاي زيادم را گرم كرده. بدنم داغ شده. پا كه مي شوم جايم را عوض كنم تا از اين گرما خلاص شوم، پيرمردي از اتوبوس، كه ايستاده بود، بالا مي آيد و در كنارم مي نشيند. بي خيال مي شوم و با خودم مي گويم: اين پنج دقيقه را هم تحمل كن.
در همان حال دانش آموزان هم سوار اتوبوس مي شوند. و سروصدايي به پا مي كنند؛ به خصوص دخترها.
گرمي آفتاب به پيراهنم مي خورد و گرمش مي كند. به پيرمرد نگاه مي كنم. عصايش را صاف نگه داشته و روي دستانش چانه اش را گذاشته و به جلو خيره شده است.
در آن هرج و مرج صداها، با هر زحمتي به سخنراني گوش مي دهم. جايي از بحث كارشناس مي گويد: در عروسي كه رفته بودم. دختري را ديدم كه موهاي درهم ريخته و لباس كاملاً زشت و عجيب پوشيده بود. من به فكر رفتم و تأملي نمودم. بعد با خودم گفتم اين الان شبيه به كندذهن ها و عقب مانده ها شده. چرا بايد اين مد را داشته باشد كه نه زيبايي دارد و نه اين كه لباس پوشيدنش مثل انسان هاست.
همين جملات من را به فكر برد. ياد پيرها افتادم ؛ آنهايي كه براي زمان انقلاب و قبل از آن بودند از مرد تا زن. آنها چه خوب مدي داشتن و بيشترشان چه خوب رعايت مي كردند ولي الان دختران ما در گرداب بي توجهي و جهل گرفتار شده اند و فريب دشمنان را مي خورند.
به پيرمرد كناري ام نگاه مي كنم. همچنان به جلو خيره شده. نمي دانم به چه فكر مي كند. شايد رفته به گذشته هايش همان موقع كه امام آمد يا آن موقعي كه رفته بود جبهه يا شايد....
در همين فكرها پيرمرد پياده شد. كنار دستم خالي بود. غصه اي بردلم نشست. من هم بايد پياده مي شدم. در اين چند دقيقه براي من چه سؤال هايي مطرح شده بود؟
از اتوبوس پياده مي شوم و راه ساحل را مي گيرم و به سمت خانه مي آيم.
وحيد بلندي روشن/ 18ساله/ از آذربايجان شرقي/ تبريز

 



نسيم

نسيم، آهسته از كنار اطلسي گذشت واو، گلبرگ هاي كوچك اش را به هم نزديك كرد پيچ و تابي به خود داد. گل سرخ از بالا صدايش كرد:
- كوچولو ترسيدي! از نسيم ترسيدي!
اطلسي به خود آمد. فهميد كه گل سرخ چند لحظه مراقب رفتارش بوده است. شاخك هايش را بالا برد و به گل سرخ نگاه كرد.
- نترسيدم. سردم شد.
- تو آنقدر كوچك هستي كه نسيم به راحتي تكانت مي دهد. مي داني! اصلا به وجود آمدنت كاملا بي جاست. به صراحت بگويم تو هرگز، جايي در سبد گل روي ميز براي خودت پيدا نخواهي كرد... اطلسي غمگين شد و در خود فرو رفت. گلبرگ هايش را پيش چشمانش گرفت كه گل سرخ اشك هايش را نبيند. اما همسايه نامهربان دوباره نهيب زد.
- گريه نكن! حداقل اين چند صباحي را كه زنده هستي، سعي كن شاداب باقي بماني.
اطلسي اصلا بالا را نگاه نكرد و همچنان به گريه كردن ادامه داد.
دختري با موهاي بافته طلايي، آهسته به سمت گل ها، پيش آمد سبد گلي در دستش بود، پر از گل هاي وحشي و تمشك...
دستش را به سمت گل اطلسي برد. بعد از يك نگاه طولاني، آرام، زمزمه كرد:
- كوچولوي زيبا آنقدر خوشگلي كه حيفم مي آيد بچينمت. اي كاش پيراهني همرنگ گلبرگ هاي تو، مي داشتم! اطلسي، از خوشحالي به خود لرزيد و بالا را نگاه كرد.
گل سرخ، سرجايش نبود!
ليلا عبدوي نژاد

 



خبر موفقيت بچه هاي ملاصدراي شيراز

دومين جشنواره كاوشگران جوان موسسه آينده سازان كه در سال تحصيلي 88- 1387 در سطح كشوري برگزار گرديد تعدادي از دانش آموزان مركز تيزهوشان ملاصدراي ناحيه (3) شيراز با تلاش و كوشش خود و همكاري دبيران و مسئولان مربوطه موفق به كسب رتبه و جوايز نفيس گرديدند. كه اين دانش آموزان عبارتند از عليرضا منفرد (مقطع راهنمايي- سكه تمام بهار) كسب رتبه اول در استان فارس- محمدرضا كشاورزي (مقطع راهنمايي- نيم سكه) رتبه دوم در استان فارس- و طرح هاي دانش آموزان محمدجواد خادميان و سيدعليرضا حسيني در مقطع دبيرستان (با پلاك طلا) مورد تقدير قرار گرفته است
مدرسه: موفقيت روزافزون دوست عزيزمان در مركز تيزهوشان ملاصدراي شيراز آرزوي هميشگي ماست.
موفقيت در دومين جشنواره كاوشگران جوان بر مسئولين، كاركنان، دبيران و دانش آموزان آن آموزشگاه مبارك باد.

 



فيلم هاي ايراني

مي خواستم يك سري گلايه نسبت به بعضي از فيلم هاي ايراني داشته باشم. شايد بگوييد تو نوجواني و خيلي زوده كه در مورد فيلم هايي كه كارگردانان- اون هم از نوع مشهورش- اونارو مي سازن اظهارنظر كني. اما من وظيفه و حق خودم مي دونم تا به عنوان يك تماشاگر تلويزيوني اين فيلم ها را مورد نقد و بررسي قرار بدم.
اولين نكته اي كه توي بعضي از اين فيلم ها ديده مي شه، كنار هم نشستن بعضي از بازيگران است كه حتي توي فيلم هم با هم محرم نيستند كه اين واقعا تأسف بار است. دومين نكته اي كه براي من خيلي جاي تعجب داره حجاب ها و آرايش هاي نادرستي است كه بعضي از خانم ها در فيلم ها دارند است. آيا در يك جامعه اسلامي واقعا لازم است كه اين نوع پوشش ها و آرايش ها نشون داده بشه؟ اون وقت مي گيم
گشت ارشاد نتونست كاري كنه. سومين نكته اي كه قابل ذكره نگاه هاي خيره اي است كه بازيگران زن و مرد نسبت به هم دارند. چند روز پيش در يك سريال تاريخي نشان داد يك دانشمند مسلمان شيعه در لحظه آخر عمر خود به ياد يك خانم جوان افتاد و خيلي خيره به اون نگاه كرد آيا واقعا فكر اون دانشمند در لحظه آخر عمر اين بوده؟ يك نفر از دوستان مي گفت: «ما فكر مي كنيم اگه يك روحاني بالاي منبر برود و شروع به وعظ و نصيحت كند كار تموم است» بارها شده كه در سخنراني ها آقايان روحاني خانم ها را به حجاب و آقايون رو به فرو بستن چشم ها از نگاه هاي زهرآلود تشويق كرده اند اما در فيلم ها و سريال هاي ايراني (كه تأثير زيادي روي جوان ها دارد) اين حجاب ها و اون نگاه هارو نمايش مي دهند آيا فكر مي كنيد با اين ناهماهنگي ها و تضادها ما نوجوان ها و جوان ها مي توانيم راه درست رو انتخاب كنيم؟ در آخر هم مي خواهم از كارگردان هايي مثل آقاي حاتمي كيا به خاطر ساختن فيلم هايي مثل آژانس شيشه اي كه با تمام جذابيت هايي كه داشت به دور از اين نقش ها بود تشكر كنم.
به اميد بهتر شدن فيلم هاي ايراني.
مريم توكلي/ مشهد

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14