(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 4 آبان 1388- شماره 19495
 

سيرتحول و تنزل علمي و فكري در اروپا
ضوابط نوانديشي ديني



سيرتحول و تنزل علمي و فكري در اروپا

¤ گردآوري: محمد مهدي رجبي زرگرآبادي
امروزه علم و تفكر حاكم بر جوامع اروپايي و غربي علم نسبيت، يا شكاكيت است كه در تمام عرصه ها از جمله دين، علم، ايدئولوژي وعقل سيطره دارد و به دنبال آن در تمام حوزه ها از جمله: فرهنگ، هنر، سياست و اقتصاد و اخلاق سايه افكنده است.
تصور و تلقين علم نسبيت در جامعه سبب شده است همه كارها براي يك انسان غربي مجاز، عادي و برابر جلوه كند و نيك و بد يكسان شود. از آنجا كه نفس بشر تمايل به لذات دارد در نتيجه فساد، فحشاء و زوال و در يك كلام پوچ گرائي (نيهيليزم) فراگير اين جوامع گرديده است.
البته چندين دهه قبل از پياده شدن علم نسبيت، «ايدئولوژي علمي» در قرن بيستم بر جامعه اروپا حاكم بود كه به جاي دين، رساله، نظر و فتوا در همه مسائل اجتماعي و فردي صادر مي كرد!
اما ايدئولوژي علمي به علت عدم توانايي در علمي قلمداد كردن نظريه ها و اثبات آن از منظر دانشمندان و انديشمندان بعدي، جاي خود را به علم نسبيت داد و علم نسبيت گرائي حاكم گرديد.
نكته ديگر اينكه انسان از روزي كه خود را در اين عالم خاكي يافت هميشه سه مسئله، ذهن و فكر او را بخود مشغول داشت. اين سه موضوع عبارت بودند از: خدا، انسان، طبيعت
اتفاقاً تمام انبيا الهي هم سعي در تبيين و تفسير همين سه موضوع يعني خدا، انسان و طبيعت را داشتند. مطلب ديگر اينكه تفاوت اساسي بين يك فرد عادي و معمولي با يك فرد معلول ذهني در اين است كه زمان و يا زمان حال و گذشته وآ ينده براي يك فرد معلول ذهني معنا ندارد. حالا اگر انساني در طول حيات 60-50 ساله اش نتواند جايگاه خود را با تاريخ گذشته و زمان آينده مرتبط سازد و فقط حول و حوش حال قدم بزند بدون شك آن فرد از منظر ديني، معلول ذهني معني مي شود. گردآورنده در اين مقاله كوشيده است در فضاي جوامع گذشته غربي و نگاهي عميق به علم و پيشرفت و تكنولوژي و نيم نگاهي به فرهنگ و آداب واخلاق، خروجي انسان هايي با مشخصات و مختصات خشن، بي رحم، سركوبگر و متحير در عرصه هاي سياست، اقتصاد، فرهنگ و هنر سير تحولات در كشورهاي اروپايي و آمريكايي را براي مخاطبان تبيين نمايد. اينك با هم آن را از نظر مي گذرانيم.
سير تحول فكري و علمي قبل از تاريخ
تفكر در يونان و روم باستان مي تواند مقدمه و شروع اين تحول در اروپا باشد. اين دوره مربوط به 400-300 سال قبل از ميلاد حضرت مسيح(ع) است.
در تفكر اين دوره، همواره يك نوع تعارض و تقابل ميان انسان و خدايان و همچنين يك تفاوت ميان جهان طبيعت و ماوراء طبيعت و به تعبيري ميان ماديت و معنويت در زندگي و تفكر انسانها در اين عصر وجود داشت.
اگر به تاريخ يونان توجه كنيم مي بينيم يك رابطه متعارض و نامتعادل ميان انسان و خدايان مخصوصاً در هنر اين سرزمين و در نمايشنامه هايش به چشم مي خورد. بعبارت ديگر علاوه بر تعارض يك نوع رقابت ميان انسان و خدايان ديده مي شد. از علماي آن عصر مي توان از:
1- سقراط(1) 2- (افلاطون(2) 3- ارسطو (3) و... نام برد.
سير ركود و جمود علمي و فكري در قرن وسطي:
اين دوره مربوط به قرن 6 و 5 بعد از ميلاد تا قرن 16 و 15 ميلادي به فاصله زماني هزارساله است. اين دوره برعكس عصر يونان باستان، اصالت به وحي داده شد و علم و عقل انسان در حاشيه قرارگرفت. به همين دليل در قرون وسطي، انسان غربي، انساني است كه احساس نوعي ضعف و قرباني شدن در برابر مشيت الهي برايش تعريف شد. به همين دليل در قرون وسطي ايمان در برابر علم و يا در تقابل با علم، آخرت در تعارض با دنيا و خدادر مقابل انسان قرار گرفت.
بنابراين در قرون وسطي فقط به خدا و آخرت و ايمان اصالت داده شد كه نتيجه اي جز ركود در انديشه و بروز استبداد ديني و انحرافات اجتماعي و تاريخي دربر نداشت.
اما در اواخر قرون وسطي (قرن 16 و 15م) بتدريج زمينه يك طغيان فكري عليه دوره هزار ساله ايجاد گشت و مجدداً به تفكر و فرهنگ دوران يونان باستان توجه جدي گرديد. بدين ترتيب رنسانس پديد آمد و اين بار باز به انسان، علم و جهان، اصالت داده شد و انسان در برابر و در تقابل باخدا قرار گرفت.
تأثير تمدن اسلامي در ظهور رنسانس
رنسانس آغاز خروج غرب از قرون وسطي به عصر جديد است. در اواخر قرن پانزدهم «توماس آكويناس مسيحي» در دوران قرون وسطي تحت تأثير فلسفه اسلامي و متفكراني مثل ابن سينا و بخصوص تفسير ابن سينا از ارسطو، تفسيري ارسطويي و عقلاني از مسيحيت ارائه داد همين امر بعدها منتهي به رنسانس گرديد.
برتراند راسل معتقد بود: اگر تمدن اسلام بعنوان رابط قرون وسطي و رنسانس در غرب نبود، تفكر روم و يونان به اروپا راه نمي افتاد.
به اين ترتيب تفكر اسلامي منشأ تحولات فكري در غرب بود زيرا تفكر اسلامي معتقد به تعارض بين عقل و دين نيست و اسلام بين عقل و وحي تعادل برقرار كرده است.
چگونگي تحول فكري و علمي در غرب تا قرن نوزدهم
در عصر جديد يعني تقريباً از قرن شانزدهم تا اوائل قرن بيستم، سير تحول فكري بدين صورت بود كه ابتدا دو متفكر و فيلسوف، پايه و بنيان دو جريان فكري را در غرب ايجاد كردند. اين دو متفكر «رنه دكارت» (4) و «فرانسيس بيكن» (5) بودند.
دكارت عقل گرا (راسيوناليست) بود و بيكن حس گرا و تجربه گرا بود.
اما با وجود تفاوت و تضاد در دو فيلسوف، آنها يك وجه مشترك خاصي با هم داشتند و آن اين بود كه هر دو متفكر در تقابل با تفكر قرون وسطي، سعي مي كردند به انسان، علم، و عالم طبيعت در برابر خدا، وحي و كليسا اصالت دهند.
دكارت پايه گذار جريان اول مي گفت «من فكر مي كنم پس هستم» معني ديگر اين جمله اين است:
وجود انسان متعلق به خودش است نه اراده خدا و چون بنياد وجودش، خودش است پس نمي بايست به چيزي جز خودش در همين دنيا توجه كند كه اين همان «ايده آليسم» دكارت است كه در سالهاي بعد به تمام عالم غرب تعميم داده شد. جريان دوم فكري متعلق به فرانسيس بيكن است.
بيكن مي گفت: چون ما نمي توانيم با حقيقت اشياء ارتباط پيدا كنيم و نمي توانيم ارتباطي علمي با نفس وجودي اشياء برقرار كنيم و چون حقيقت آنها را درك نمي كنيم؛ بنابر اين بايد به ظاهر موجودات توجه كنيم، به ظاهر انسان و ظواهر دنيا توجه كنيم و آنچه مهم است پرداختن به مسائل علمي و بشري فقط در همين جهان است! نكته مهم اينكه اين مسئله به همين جا ختم نمي شود بلكه در سالهاي بعد تفكر دكارت در «هگل» و بيكن در «هيوم» به تكامل رسيد.
جمع اين دو جريان فكري منجر به ظهور اومانيسم (اصالت انسان) شد. بدين صورت حقيقت مطلق (خداوند) انكار گرديد و انسان به جاي خدا نشست، بعبارت ديگر بشريت به نوعي اعتقاد ذهني (ايده آليسم) كه بنياد وجود بشر را خودش مي داند، نه يك علم و اراده و نه حقيقت متعالي مبتلا گشت. البته يادآوري مي شود در حول و حوش اين جريان فكري «كانت» (6) فيلسوف بزرگ آلماني هم ظهور كرد و مسئله شكاكيت و نسبيت را مطرح كرد.
كانت معتقد بود كه چون انسان نمي تواند به حقيقت و يا آن حقيقتي كه پشت ظواهر وجود دارد علم پيدا كند، بنابر اين همه چيز را بايد بصورت نسبي مطرح كرد!
بدين ترتيب بدنبال اين تفكر، دنياي غرب با بحران مهيب مواجه گشت. در واقع انديشه فلسفي در غرب بطور كامل متوقف و به بن بست رسيد.
بعد از كانت دو متفكر ديگر «بنامهاي «ماركس» و «اگوست كنت» ظاهر شدند و سعي كردند اين دو جريان فكري مذكور را بازسازي و تقويت كنند و نوعي اميدواري نسبت به تمدن و تفكر غربي ايجاد نمايند. و در ابعاد فكري و اجتماعي حركت كنند. اما اعتقاد به نسبيت، همه آنها را در بعد نظري به بن بست كشاند! اما در اواخر قرن نوزدهم انديشمند و فيلسوف بزرگي كه انفجاري در غرب ايجاد كرد «نيچه» (7) بود. او مي گفت حالا كه دانستيم معرفت ما نسبت به خدا، جهان و انسان «نسبي» است و در واقع خدا و دين، چيزي جز معرفت خودمان و محصول ذهنمان نيست! نتيجه گرفت كه خدا، دين و معنويت، ساخته ذهن بشر است و انسان بر اساس هيچ بوجود آمده است!
«نيچه» در مورد شناخت جهان و طبيعت مي گفت: درون طبيعت فقط جاذبه و دافعه و كشمكش است.
و زورآزمايي و كشمكش بنياد جهان را تشكيل مي دهد. «نيچه» درعرصه تاريخ و روابط اجتماعي معتقد بود كه كشمكش بايد باشد. به عبارت ديگر، قدرتمند بايد برضعيف پيروز شود و نمي شود اين زورآزمايي را با ارزشهاي ساختگي مثل ترحم، اخلاق، و اعتقاد به قيامت كنترل كرد!
كه همين انديشه نيچه سبب شد تا هيتلر جنگ جهاني دوم را براه بيندازد!
نيچه همچنين معتقد بود دربنياد هرچيزي، جز تقلا و تلاش، چيز ديگري ديده نمي شود. و اين تلاش يعني تجاوز و گسترش و بسط زور و استيلاء.
ميل و خواست انسان بايد آزاد باشد و هيچ چيز از جمله اخلاق، مانع گسترش اين تفكر نمي شود!
نيچه مي گفت خدا مرده است. و انسان جايش را گرفته است.
اما در قرن بيستم، ميشل فوكو به دنبال اين جمله «نيچه» گفت: بدنبال مرگ خدا انسان هم مرده است! بنابراين چنانكه ملاحظه مي شود شكاكيتي كه «كانت» در غرب رواج داد ومسئله نسبيت را مطرح كرد اين شكاكيت در نزد نيچه به جريان پوچ گرايي (نيهيليزم) تبديل شد. كه اين يعني تقابل بين جهان فيزيك و متافيزيك. و تقابل علم بشري با دين.
اما يادآوري مي شود، ذهنيت تلقي و تصور نيچه نه تنها به از هم پاشيدگي و انهدام فكري در ابعاد سياسي و تاريخي در كل جوامع غربي منجر شد، بلكه قبل از همه خود او (نيچه) با مبتلا شدن به نوعي جنون و ديوانگي دارفاني را وداع گفت!
قرن بيستم، قرن ظهور يا افول ليبراليسم
درعصر جديد مكتب ليبراليسم، به خصوص درعرصه مباحث اجتماعي و اقتصادي و سياسي جزء اصلي ترين تفكر اروپاست. البته آغاز تفكر ليبراليستي به چندين قرن پيش برمي گردد.
تفكر ليبراليستي اعتقادي به آزادي درهمه عرصه هاي اقتصادي، سياسي، فرهنگي و... داشت و متعلق به طبقه خورده بورژوا (سرمايه دار) و هم مربوط به اشرافيان، روحانيان پروتستان و درباريان بود. تفكر ليبراليستي مخصوصا در بعد اقتصادي طرفدار روابط آزاد در حوزه تجاري و بازرگاني و هم در صنعت بود. به نحوي كه اين امر بعدها با ظهور انقلاب صنعتي و گسترش نظام سرمايه داري به ساير قاره ها بسط پيدا كرد. اين جريان فكري توسط آدام اسميت(8) پايه گذاري شد.
درقرن نوزدهم بعد از حاكميت نظام سرمايه داري در اروپا، رفته رفته نابرابري هاي طبقاتي و اجتماعي جديدتري دراين قاره شكل گرفت و حكومت ها به صورت بي رحمانه به تضييع حقوق زنان و مردان و حتي كودكان پرداختند به نحوي كه تا اواخر قرن نوزدهم و حتي اوائل قرن بيستم، قانون ساعت كار و حق رأي براي زنان و تشكيل اتحاديه هاي كارگري قابل قبول و قابل اجرا نبود. با رشد نظام سرمايه داري و گسترش آن به صورت جهاني، مكتب رقيب ليبراليسم، يعني سوسياليسم كه از تفكر هگل و ماركس، نشأت گرفته بود و به انتقاد از نابرابري هاي اجتماعي ناشي از نظام استثمارگر سرمايه داري پرداخت و به دنبال اعتراضات گسترده و فراگير سوسياليست ها، نظام سرمايه داري مجبور به برخي اصلاحات گشت و مجبور شد ساعات كار كارگران را تقليل داده و با تشكيل اتحاديه هاي كارگري و حق رأي براي زنان موافقت نمايد.
اما با وجود اصلاحات متنوع در مكتب ليبراليسم، از آنجا كه اين مكتب زماني الهام بخش انقلابات بزرگ در جهان بود و حالا خود به عامل نابرابري و نفي آزادي درعرصه سياسي و اقتصادي تبديل گشته بود؛ به تدريج زمينه ظهور احزاب چپ در اروپا شكل گرفت و انقلاب سوسياليستي ابتدادر سال 1903 ميلادي جرقه اش زده شد كه درسال 1917 ميلادي توسط «لنين» در روسيه به پيروزي رسيد و از دهه 1950 ميلادي جهان به دو قطب سرمايه داري و نظام سوسياليستي تقسيم گرديد!
بنابراين قرن بيستم قرني است كه آثار تفكرات با زيربناي فكري، عقل گرايي، حس گرايي، علم گرايي و ماديگري به بار نشست و فاشيسم، نازيسم و كمونيسم و ليبراليسم، دنياي اروپا را جولانگاه خود قرار داد. كه وقوع دوجنگ جهاني درسالهاي 1914 و 1939 ميلادي و شيوع جنگ سرد از ثمرات مشخص و محرز كشمكش بين مكاتب فوق بود.
فاشيسم و نازيسم در طول جنگهاي جهاني اول و دوم به طور كامل شكست خوردند. ولي مكتب كمونيست در پايان جنگ سرد و با فروپاشي امپراتوري شوروي (سابق) درسال 1991 ميلادي علنا از صحنه و صفحه روزگار حذف گرديد.
اشاره مجدد مي شود ليبراليسم متعلق به جريان تاريخي سرمايه داري و مورد حمايت فئودالها و پادشاهان در قرن بيستم ديگر در عرصه سياست و حكومت سخنان جديد و بنيادين نداشت. لذا قرن بيستم قرن افول تفكر ليبراليستي در غرب است!
ولي با از بين رفتن مكاتب فاشيسم و نازيسم و فروپاشي شوروي بعنوان مظهر كمونيست، مجدداً در اواخر قرن بيستم اين مكتب (ليبراليسم) تجديد قواكرد و هم اكنون به عنوان تنها مكتب سياسي زنده دنيا، ادعاي پيروزي كامل را دارد به نحوي كه برخي از نظريه پردازان ليبرال مثل فرانسيس «فوكوياما» اعلام كرد:
ما به انتهاي تاريخ رسيده ايم و «دموكراسي ليبرال» آخرين و مطلوب ترين شكل جوامع مي تواند تلقي شود!
نتيجه گيري
پس بطور خلاصه مي توان ارزيابي كرد دو جريان فكري و علمي (دكارت- هگل) و (بيكن- هيوم) پس از مسافت زماني حدوداً چهارصدساله به دو ناحيه ختم شد.
1- جريان فكري دكارتي كه با جمله معروف «من فكر مي كنم پس هستم» شروع شد و فكر مبناي وجود قرار گرفت و باعث شد اين تفكر در عرصه علم، سياست، اقتصاد و فلسفه و... ثمراتي بدهد كه نتيجتاً به انقلابات بزرگ فكري، اجتماعي و تاريخي و علمي منتهي مي شود.
2- جريان فكري دوم كه بنام بيكن شروع شد و حس مبناي شناخت قرار گرفت به پوزيتيويسم (علم گرائي اثباتي) ختم شد كه نتيجه اش اين شد كه فقط به مسائل علمي بشري پرداخته شد كه نهايتاً به سيطره تكنيك و تكنولوژي در تمام عالم منجر گشت.
به دنبال آن اخلاق، معنويت و وجدان و ترحم انكار گرديد و حتي آزادي واقعي هم محو شد و آنارشيست حاكم شد و انسان غربي صفات مكانيكي و ماشيني بخود گرفت و تا حد يك روبات تنزل پيدا كرد!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پي نوشت ها
1- سقراط: سقراط در سال 469 قبل از ميلاد در آتن متولد شد. او هندسه و نجوم و موسيقي آن زمان را بخوبي آموخت. سقراط با سوفسطائيان(9) به بحث مي پرداخت. هدفش توسعه دانش بود. او در سال 399 قبل از ميلاد به جرم فاسد كردن اخلاق جوانان و بي اعتقادي به خدايان محاكمه و به مرگ با نوشيدن جام شوكران محكوم شد.
2- افلاطون: افلاطون در سال 427 قبل از ميلاد در آتن متولد شد و شاگرد سقراط بود. او كتاب مكالمات خود را نوشت و در بين مباحث فلسفي، مسائل اخلاق و اجتماع و علم را مطرح كرد.
افلاطون با سلطان زمان خود درگير بود. افلاطون اكادمي از خود بنا گذاشت كه تا 9قرن پس از مرگش به جا ماند. او در سال 347قبل از ميلاد در سن 81سالگي درگذشت.
3- ارسطو: ارسطو در سال 384 قبل از ميلاد در يونان متولد شد و شاگرد افلاطون بود او تصميم گرفت معارف باقي مانده از قديم را نظم و ترتيب دهد. از اينرو شاگردان خود را به دسته هاي مختلف تقسيم كرد كه هر يك مي بايست در قسمت معيني از معرفت انساني مطالعه كنند. بدين ترتيب شاگردان ارسطو دائره المعارف عظيمي بنام ارغنون را تهيه كردند. ارسطو در پيري به روش تجربه و مشاهده عقيده بيشتري پيدا كرد. از آثار ديگرش رساله هايي راجع به مابعدالطبيعه، تاريخ جانوران، درباره آسمانها و طبيعت و سياست را مي توان نام برد.ارسطو در سال 322 قبل از ميلاد بدرود حيات گفت.
4- دكارت: «رنه دكارت» در سال 1596 ميلادي در فرانسه ديده به جهان گشود. او علم رياضيات را دنبال كرد و حتي توانست قانون انكسار نور را در فيزيك كشف كند. او همچنين در فلسفه مقامي بلند داشت و توانست كتاب «گفتار در روش بكار بردن عقل» را منتشر كند. او در فلسفه از طرفداران شك كردن در امور بود جمله معروفي دارد. من شك مي كنم پس هستم. آثار ديگر دكارت اصول فلسفه، و تفكرات بود. او در سال 1650 در سن 45سالگي درگذشت.
5- بيكن- «فرانسيس بيكن» فيلسوف انگليسي در سال 1561 پا به عرصه وجود گذاشت. او مبناي فلسفه قديم را در هم ريخت و مردم را به تجربه فرا خواند. در سال 1626 ميلادي بدرود حيات گفت.
6- كانت: «امانوئل كانت» در سال 1724 ميلادي در آلمان بدنيا آمد. مادرش از ابتدا او را به طبيعت علاقمند كرد و اين علاقه تا پايان عمر در او وجود داشت.
دانشگاه برلين بارها از او براي تدريس فلسفه دعوت نمود اما او نپذيرفت اما عاقبت او استاد دانشگاه شهر خود كنيسبرگ شد. كانت در زندگي بسيار منظم بود و تا آخر عمر ازدواج نكرد. مهمترين آثار كانت، نقادي عقل مطلق- دين در حدود عقل و نقادي عملي را مي توان نام برد. كانت از طرفداران فلسفه اصالت عقل بود و شك را در امور لازم مي دانست سرانجام در سال 1804 در حالي كه كور شده بود چشم از جهان فرو بست.
7- نيچه: «فردريك ويلهم نيچه» فيلسوف و شاعر آلماني در سال 1844 ميلادي بدنيا آمد. پدر ومادرش هر دو از كيش پروتستان بودند. او از پيروي الهيات و مسيحيت رويگردان بود. در 42سالگي استاد دانشگاه شد. نيچه در 54سالگي به جنون مبتلا گشت در سال 1900 درگذشت.
8- آدم اسميت: اسميت پدر علم اقتصاد و فيلسوف بزرگ اسكاتلندي در سال 1723 بدنيا آمد. اسميت پس از 01سال مطالعه كتابي تحت عنوان «تحقيق در طبيعت و علل ثروت ملي» را در سال 1776 تأليف كرد كه اين كتاب سرچشمه اصلي علم اقتصاد سياسي به حساب مي آيد. مضمون اين كتاب حاكي از اينست كه پيشرفت هر ملت با وجود آزادي، ابتكار شخصي در چارچوب قانون تضمين مي شود.
9- سوفسطائيان: منسوب به سفسطه، مكتب فلسفي كه در قرن پنجم قبل از ميلاد در يونان بوجود آمد. سوفسطائيان هنگام بحث در مسائل فلسفي و اخلاقي و سياسي به طريقه جدل و مغالطه و سفسطه مي پرداختند و معتقد بودند كه حقايق اصلي وجود ندارد وحقايق درنظر انسان نسبي است.

 



ضوابط نوانديشي ديني

¤ آيت الله مهدي هادوي تهراني
چالش دين با مقتضيات زمان همواره يكي از مهم ترين دغدغه هاي صاحب نظران و انديشمندان هر عصري و نسلي بوده است. در واقع مكاتب وايسم هاي مختلف در طول تاريخ بشر محصول اين تقابل و زاييده اين فرايند بوده و نوانديشي ديني در اين راستا معنا و مفهوم پيدا مي كند كه در فرآيند تقابل دين و مقتضيات زمان نه دين رها گردد و نه نيازهاي زمان ناديده گرفته شود. نويسنده مطالب حاضر كوشيده است به طور اجمال ضوابط نوانديشي ديني را مطرح نمايد.
اينك با هم آن را از نظر مي گذرانيم.
تقويت گرايشات ديني
انقلاب اسلامي ايران، تفكر ديني را (نه فقط اسلام و تشيع را) در جهان زنده كرد و باعث يك تحول بزرگ در تاريخ بشر شد. بشري كه داشت از دين فاصله مي گرفت و سعي مي كرد راهي براي خلاص شدن از دين بيابد، پس از وقوع انقلاب اسلامي، دوباره به سمت دين حركت كرد؛ به گونه اي كه حتي روشن فكران غربي و كساني كه با اسلام و انقلاب اسلامي عناد سرسختانه اي دارند، اعتراف كردند كه در دو دهه پاياني قرن بيستم ميلادي، يعني درست از زمان وقوع انقلاب اسلامي كه در 1979 ميلادي بود، كاروان تمدن بشري به سمت دين تغيير جهت داده است و آنها گفته اند كه قرن بيست و يكم ميلادي، قرن نوزايي اديان است. خوب، در اين جهاني كه مردم به دنبال دين هستند و يك حركت تازه به سمت دين آغاز شده است، در بين اديان، اديان الهي و در بين اديان الهي، دين خاتم و در بين مذاهب و تفسيرهاي دين خاتم، اسلام ناب كه در مكتب اهل بيت (ع) تجلي پيدا كرده است، بايد درخشش كامل و تامي داشته و مشعلي باشد كه همه جستجوگران راه را راهنمايي كند؛ البته اين در صورتي تحقق مي يابد كه ما بتوانيم نيازهاي روزگار خود را بشناسيم.
لزوم شناخت نيازهاي زمان
ما بايد در مقابل مفاهيمي كه دائم در غرب به صورت يك نوع هجوم و هجمه نسبت به اسلام عرضه مي شود، موضع خود را روشن كنيم، تا از يك طرف بتوانيم از حقايق و ارزش هاي ديني پاسداري نماييم، و از طرف ديگر بتوانيم زمينه جذب و هدايت مردم را به سمت اين مفاهيم فراهم كنيم. ما بايد به همه اين نكته ها با هم توجه داشته باشيم؛ همان طوري كه
-انبياعليهم السلام - توجه داشتند. انبيا از يك سو سعي مي كردند كه يك لحظه كم ترين انحرافي از مسير حق و حقيقت پيدا نكنند - معصوم بودند و عصمت الهي آنها را حفظ مي كرد - و ازسوي ديگر، در تلاش بودند كه ديگران را به راه حقيقت دعوت و جذب كنند. اگر ما مفاهيمي را كه به نظرمان درست است و درست هم هست، طوري عرضه كنيم كه مخاطب ما هيچ گاه اين مفهوم را نپذيرد؛ به طوري كه نه تنها زمينه جذب او فراهم نشود، بلكه احياناً دفع شود، ما به يك وظيفه خود، يعني عرضه درست مفهوم عمل كرده ايم، اما وظيفه ديگر خود را انجام نداده ايم؛ يعني آن مفهوم را طوري عرضه نكرده ايم كه زمينه جذب در مخاطب ما پيدا شود.
اين كه ما بگوييم تقصير هميشه از ناحيه مخاطب است، اين جواب درستي نيست. البته اگر ما بهترين عرضه را هم داشته باشيم، همان طور كه انبيا (ع) داشتند، باز ممكن است عده اي قبول نكنند، اما آن موقع حجت تمام شده است. ولي آيا ما واقعاً حجت را بر بسياري كه امروز جذب مفاهيم ما نمي شوند، تمام كرده ايم؟
براي مثال، وقتي كه مفهومي تحت عنوان خشونت در اسلام مطرح شد ابتداء در بعضي از مراكز فرهنگي اين احساس وجود نداشت كه ممكن است اين مفهوم كم كم به يك بحران و يك خطر در قبال مفاهيم و ارزش هاي اسلامي تبديل شود، اما كساني كه با رسانه و تأخير بر افكار عمومي آشنا بودند، كم كم همين مفهوم را كه ما اصلاً فكر نمي كرديم روزي براي ما مشكل ساز باشد، به مفهومي تبديل كردند كه براي ما بحران ايجاد كرد.
ما اگر به اين روايت كه «العالم بزمانه لاتهجم عليه اللوابس» عمل كرده بوديم، چنين شبهه و لابسه اي به ما هجوم نمي آورد، پس ما عالم به زمان نبوده ايم وزمان خودمان را نشناخته بوديم. البته معمولاً وقتي كه حادثه اتفاق مي افتد، منفعلانه مي خواهيم به سرعت به درمان مشكلي كه پيدا شده است بپردازيم، كه چه بسا اين درمان شتابزده، باعث گسترش اين مشكل مي شود. به تعبير حضرت امام (ره) كه چه تعبير بلندي است، اگر حوزه ها، نبض فكري و فرهنگي جامعه را به دست داشتند و به دست بگيرند، بايد قبل از اين كه جامعه گرفتار يك بحران فكري و شبهه شود، براي پاسخ گويي آماده باشند.
ضابطه مندكردن نوانديشي ديني
مسئله بعدي اين است كه آيا مي توان نوانديشي ديني را ضابطه مند كرد؟ به طوري كه ما براي نوانديشي چارچوبي تعيين كنيم كه اگر كسي در اين چارچوب حركت كرد، ضرورتا به افكار تازه و انديشه هاي نو دست پيدا كند، و از سوي ديگر، مصون از خطر باشد و گرفتار انحراف و اشتباه نشود. بايد عرض كنم ضوابطي كه بتواند صددرصد به چنين نتايجي منتهي شود، لااقل در حد فهم و برداشت من وجود ندارد. اما راه هايي هست كه تا حدي مي تواند اين نتايج را در برداشته باشد.
1-آگاهي از انديشه هاي پيشين
اول بايد بر اين نكته تاكيد كنم كه هيچ گونه نوانديشي واقعي نمي تواند بدون علم و اطلاع از انديشه هاي پيشين شكل گيرد. اگر در صحنه نوانديشي، برخي از انديشمندان ما مثل علامه طباطبايي(ره) و شهيد مطهري(ره) موفق بودند، اولين ويژگي اي كه اين بزرگان داشتند، اين بود كه نسبت به انديشه ها و افكاري كه در آن زمينه به تحقيق و تتبع پرداخته بودند، تسلط داشتند. بدون شناخت ميراث علمي در يك زمينه، ما نمي توانيم حرف تازه اي عرضه كنيم. البته اين كه مي گوييم نمي توانيم، محال نيست، اما قاعدتا به عنوان يك معيار، شناخت پيشينه يك دانش مقدمه اي براي عرضه انديشه هاي نو در آن دانش است.
2-اعتقاد و باور قلبي به مفاهيم ديني
نكته دوم، ايمان، اعتقاد و باور نسبت به خود مفاهيم ديني است. خصوصيت دين اين است كه نمي توان فقط به دانستن مفاهيم ديني اكتفا كرد. دانستن شرط لازم است، اما كافي نيست. باور و اعتقاد نسبت به اين مفاهيم، شرط ديگري است كه بايد وجود داشته باشد. بعضي از كساني كه در عرصه مفاهيم نو در دين گرفتار انحراف مي شوند، بخشي از انحراف به اين دليل است كه واقعا باور و ايمان ديني در آنها قوي نبوده است. وقتي اين باور و اعتقاد در كسي با بحران مواجه است، ممكن است وي از چارچوب هاي دين فراتر برود و مفاهيمي را حتي مخالف با دين به نام دين عرضه كند. اگر ما در حوزه نوانديشي ديني با شخصيت هاي موفق مواجهيم (مانند دو بزرگواري كه به عنوان نمونه ذكر كردم) مي بينيم باور و ايمان آنها نسبت به دين مستحكم بوده است و اين در فهم دين تاثير دارد. اين طور نيست كه عوامل معنوي و غيرمادي در فهم و معرفت ما نقش نداشته باشند، زيرا گاهي از اوقات ما با اين كه به لحاظ نظري به مطلبي اعتراف مي كنيم، اما به لحاظ اعتقادي و عملي ملتزم به آن نيستيم. ما اگر بخواهيم در اين مسير از خطا مصون باشيم، اين ممكن نيست مگر به عنايت خاص الهي و تفضلات خاص اهل بيت- عليهم السلام- البته آنها دريغي از اين نخواهند داشت، اگر ما اين قابليت را داشته باشيم.
اگر اين دو شرط وجود داشت؛ يعني علم و اطلاع نسبت به پيشينه هايي كه در يك دانش است و ايمان و اعتقاد نسبت به خود دين و مفاهيم ديني و ارتباط معنوي با مصادر دين، يعني خداوند تبارك و تعالي و اولياي او، آن موقع ما مي توانيم تازه براي ورود در حوزه نوانديشي آماده شويم. براي اين كه بتوانيم به افكار تازه دست پيدا كنيم، بعد از اين كه پيشينه يك علم را دانستيم، يكي از راه ها اين است كه ما به دانش هاي تازه اي كه در زمينه هاي ديگر پيدا شده است، مراجعه كنيم و از آنها براي عرضه دانش هاي جديد در حوزه دين الهام بگيريم. مثلا فرض كنيد كه ما در حوزه مفاهيم ديني، دانش فقه و اصول را داريم و فقها و اصوليين قرن ها در اين زمينه تحقيق و تاليف كرده اند. ما وقتي به زمينه هاي علوم ديگر مراجعه مي كنيم، مي بينيم يكي از چيزهايي كه در دوران جديد پيدا شد، نظر بيروني به يك پديده و علم بود. ما مي توانيم همين نظر بيروني را در حوزه علوم ديني به كار بگيريم؛ يعني مثلا علم اصول يا فقه يا فلسفه را از بيرون مورد مطالعه قرار دهيم و در اين مطالعه بيروني، تاريخ تحولات اين علم، مباني و مبادي تصديقي و تصوري اين علم و... را مدنظر قرار دهيم.
اين شيوه، مزاياي زيادي دارد؛ از جمله اين كه محصول اين كار، مطالب تازه اي است كه ما قبلا به آنها فكر نكرده و در آن زمينه تحقيق نكرده ايم؛ حتي در خود آن دانش هم ممكن است به زاويه هاي جديد دست پيدا كنيم. وقتي مثلا علم اصول را كه بيش از ده قرن- آثار اصولي از زمان ذريعه سيدمرتضي و عده الاصول شيخ طوسي و رساله شيخ مفيد- در اختيار ما است، مورد مطالعه بيروني قرار مي دهيم، چه بسا به زواياي تازه اي در بحث هاي اصولي دست پيدا كنيم كه اين زواياي تازه، انديشه هاي نويي را در اصول و سپس در فقه به دنبال خواهد داشت و هر يك از اينها مي تواند در جاي خودش پاسخ گوي نيازهاي خاصي باشد.
3-آشنايي با قالب ها و روش هاي جديد
مطلب ديگري كه براي نوانديشي به آن نياز داريم، آشنايي با قالب ها و روش هاي جديد است. البته به اين معنا نيست كه تمام آن قالب ها و روش ها به عينه در علوم اسلامي و ديني قابل تطبيق است، اما اطلاع از اين روش ها مي تواند به ما امكان ايجاد روش هاي تازه را در حوزه علوم ديني يا ايجاد قالب هاي تازه را در عرضه مفاهيم ديني بدهد.
ما در خيلي موارد نمي توانيم عينا آنچه را كه در جاي ديگري تجربه شده است، در حوزه انديشه هاي ديني اعمال كنيم، اما مي توانيم با الهام از آنها، راه هاي تازه اي را در حوزه انديشه ديني و مطالعات اسلامي ايجاد نماييم.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14