(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 11 آبان 1388- شماره 19501
 

عبور از پرده هاي نور جمال الهي
تأملي در انديشه غرب



عبور از پرده هاي نور جمال الهي

احسان شريف زاده
در مقاله عرفاني حاضر نويسنده با تشريح نخستين تجليات نوراني كه از مقام جمال الهي ناشي مي شود و نيز خطرات مربوط به آن ،درباره شرايط كمال انقطاع الي الله و لزوم تجليات جلالي سخن گفته است. همچنين با اشاره به فرازي از مناجات عارفانه شعبانيه، پيرامون مقام خشيت امامان معصوم (ع) نكاتي بيان كرده است. اينك با هم آن را از نظر مي گذرانيم.
¤¤¤
عبوديت، تنها راه كمال
انسان در مسير بازگشت دايره كمالي با گردنه هاي خطرناك بسياري رو به رو مي شود. استعداد آدمي در اين گردنه هاست كه خودنمايي مي كند و با عبور از هر يك به كمالي دست مي يابد كه هرگز از راه ديگري نمي توانست بدان دست يابد.
راه كمال تنها از راه عبوديت پيموده مي شود و نمي توان راه ديگري براي آن جست. هر راهي غير از آن پيموده شود، سراي است كه آدمي را از حقيقت دور مي سازد. از اين رو كساني كه آغاز و انجام جهان به ايشان است و در مقام صادر نخست و منتهاي راه بازگشت هستي قرار دارند، پيش از هر چيزي عبدالله و يا عبده شده اند تا مسير براي بهره گيري از هر آن چه كه كمال خوانده مي شود فراهم آيد.
البته همگان در مسير بازگشت خود مي بايست بسيار مواظبت كنند تا گرفتار خطرها و عقباتي نشوند كه به سبب كبر و استكبار، از بلنداي آن فرو افتند. در اين ميان انسان هايي كه برتر پريده اند و در مقامات عالي قرار گرفته اند در معرض خطرهاي بزرگ تري هستند؛ زيرا اگر توده مردم گرفتار سراب هستند، و در پي آب به سوي سراب مي دوند، خواص از مردم نيز گرفتار انوار جمالي مي شوند و در دام آن فرو مي افتند.
به سخن ديگر، توده مردم گرفتار دانش هايي مي شوند كه خود آنها حجاب ظلماني است و از نور و آب بي بهره است و هيچ گونه روشنايي و زندگاني بخشي در آن ها وجود ندارد؛ زيرا اين علوم از مقوله دانش هاي كتاب و مدرسه است كه علوم حصولي ناميده مي شود و تنها پاره اي مفاهيم و اصطلاحات دهن پركن است. چنين علومي، پرده هاي تاريكي است كه هيچ نور و حياتي ندارد.
اما بسياري از كساني كه پرده هاي ظلماني را كنار زده اند و به عنايت الهي و يا عبادتي و طهارتي، از علوم حصولي گذشته و به علم شهودي وحضوري دست يافته اند، گرفتار گردنه هايي هستند كه، كبر و استكبار را مي افزايد و تواضع و فروتني را از شخص مي زدايد و بخاطر آنكه بر قله و چكادي فراتر از توده مردم ايستاده اند، غرور بر دل هايش پرده مي افكند.
نخستن تجلياتي نوراني
نخستين تجلياتي كه به عنايت الهي و طهارت عبادي حاصل مي شود و جان، نورانيت به خود مي گيرد و علم شهودي حاصل مي شود، تجليات مقام جمال الهي است. از اين رو شخص سالك در زندگي خويش همواره اگر نور و آبي را مي يابد، از خاستگاه جمال خداوندي است. اين گونه است كه زندگي اش سرشار از عشق و محبت و رزق و خير و مانند آن مي شود و پيش از هر چيزي، جذبه الهي او را فرا مي گيرد؛ زيرا از مقام ذات الهي در طول زندگاني هر انساني، نفحاتي از مقام جمال مي وزد و مردمان را به خود مجذوب مي سازد.
هر چه انسان به خداوند تقرب بيش تري يابد، نفحات و نفخات الهي افزايش مي يابد و انوار جمال، او را به خود مجذوب تر مي كند و در مقام حب الهي گرفتارتر مي شود.
خداوند براي اين كه بنده خويش را به سوي خويش بخواند، در صورت جمالي، ظهور و بروز مي كند و انوار جمال ساطع از خداوند، او رادربرمي گيرد و عشق و جذبه، الهي او را چنان مشتاق مي كند كه شوق ديدار در جانش فروزان مي شود.
پرده هاي نوراني جمال
در اين مقام و مرتبه از عبوديت است كه پرده هاي نوراني جمال الهي، خود بدترين حجاب سير و سلوك بنده مي شود و اجازه نمي دهد تا ذات الهي را چنان كه هست بشناسد و بدان تقرب جويد؛ زيرا ذات الهي تنها به جمال نيست بلكه به جلال او نيز مي باشد.
شدت انوار جمال الهي به اندازه اي است كه بنده را به خود مشغول مي دارد و اجازه نمي دهد تا ذات، خورشيد حقيقت را از پس اشعه هاي نوراني ببيند. از اين رو در روايت از پرده ها و حجاب هاي نوراني سخن به ميان آمده است كه خاستگاه آن جمال الهي است.
دل انسان كه به ايمان روشن شود همانند كودكان، خواهان عشق و محبت است و از اين رو جمال خواه و جمال نگر مي شود و دوست مي دارد كه در مقام معاشقه و مناجات حبيب قرارگيرد. اين گونه است كه دل مؤمن در آغاز تنها آينه بازتاب انوار جمال الهي است و ولايت و عشق، در آن موج مي زند و شادي و شعف كودكانه به وي دست مي دهد و به سوي مادر هستي اين سوي و آن سو مي پرد و شوق و اشتياق ديدار خداوند جمالي و مهرورز را بروز و ظهور مي دهد.
اما چنان كه گفته شد اين انوار جمالي خود بزرگ ترين و استوارترين و مهم ترين حجاب نوراني است كه سالك كوي عبوديت با آن رو به رو است.
تجلي جلال در مقام صعق
سالك مؤمن و عبد كادح تا زماني كه گرفتار انواع جمال و پرده هاي آن است نمي تواند از ذات، اطلاع و آگاه يابد چه رسد كه در مقام فناي ذات درآيد و نتايج قرب نوافل و فرايض را درك نمايد. از اين رو بايد با عنايت الهي و طهارت عبادي، خود را به مقام عز قدس برساند و با باور به قداست ذات از هرگونه شرك و دوگانگي، در برابر انوار جلال و عظمت بايستد و خود را آينه آن مقام سازد تا بازتاب انوار جلالي بر جانش رنگ فنا زند و به جاي تعلق به انوارهاي جمالي و معلق در مقام ذات، چون پروانه اي بگردد تا به آتش جلال زند و فناي در مقام ذات گردد.
ارواحي كه در مقام عز قدس قرار مي گيرند، پروانه هاي حيراني هستند كه ديگر از خود گذشته اند و در مقام تجلي اسماي جلال چون عزت و قهار و جبار، هرگونه دوگانگي را برنمي تابند و علقه اي به ذات خويش ندارند. اين گونه است كه هنگام تجلي ذات به انوار عزت و قهار، سخن از كسي جز الله واحد قهار نيست.
انوار جمال چون بر سالك دريده شد و كنار رفت و انوار جلال بر جانش ساطع گشت، سالك عابد، حيران مي شود و پروانه وار بر دور خورشيد وحدت مي گردد تا جذبه جلال، او را به فناي ذات بگيرد و در صعق افكند. آن گاه است كه نه عبدي مي ماند و نه معبودي و نه عبادتي برقرار است، و هر سه يكي شود و مقام فناي ذات و توحيد محض رخ نمايد و نداي «لمن الملك اليوم، لله الواحد القهار» در جان بنده فنا، نقش بندد.
نيايش، بازتاب تجليات
درك اين مقام بسيار دشوار است و تنها براي كساني است كه در مقام عبوديت محض نشسته و توحيد صرف به جان نيوشيده اند.
قرآن حاوي مطالب بسياري از اين دست است، ولي از آن جايي كه مخاطب آن توده هاي مردم (ناس)مي باشند و (ناس) شامل كم ترين و برترين مي شود كه از ابولهب و ابوجهل و فرعون تا رسول الله(ص) و معصومان(ع) را شامل مي شود، به گونه اي بيان شده است كه قابل درك همگاني باشد و هر كسي از انوار حقيقت آن به اندازه نهر وجودش بهره گيرد و به اندازه شيشه هاي جانش بازتاب دهد.
از اين رو هر كسي از نور الهي قرآن و انوار ديگر همان اندازه بهره مي گيرد كه جانش را شرح و قبض كرده باشد. بسط و قبض جان، موجب مي شود تا انوار خورشيد حقيقت، در آينه هاي جان متفاوت و متلون بتابد و بازتاب يابد.
براين اساس نيايش هر كسي تابع بسط و قبض جانش است و هر وادي همان اندازه از آب حقيقت بر مي گيرد كه ظرفيت آن را دارد و هر آينه، آن اندازه باز مي تاباند كه صيقل يافته است. اگر زنگارها از دل برود و آينه جان به طهارت عبوديت جلا يابد و زنگارها زدوده گردد، آينه مي تواند حقيقت انوار را چنان كه هست بتاباند.
از اين رو كلمات و توصيفات عبادالله درباره خداوند به گونه اي ديگر است كه تنها خداوند آنان را مجاز دانسته است كه خداوند را توصيف كنند؛ زيرا آنان آينه تمام نما و كمال نماي حقيقت خداوندي هستند.
نيايش ايشان كه بازتاب تجليات كمال (جلال و جمال) الهي است، نيايشي كامل و تمام است و نمي توان فراتر از آن يافت.
نيايش امير مؤمنان د رمناجات شعبانيه
امير مؤمنان(ع) كه باطن و ذات و نفس پيامبر(ص) است، نيايش هائي دارد كه تجليات كمال الهي است. حضرت درباره پرده هاي نوراني جمال و چگونگي زدودن آن و رسيدن به مقام تجليات جلال مي فرمايد: الهي هب لي كمال الانقطاع اليك وانر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك حتي تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الي معدن العظمه و تصير ارواحنا معلقه بعز قدسك الهي واجعلني ممن ناديته فاجابك و لاحظته فصعق لجلالك فنا جيته سرا و عمل لك جهرا؛ خدايا بريدن كاملي از خلق به سوي خود به من عنايت كن و ديده هاي دلمان را به نور توجهشان به سوي خود روشن گردان تا ديده هاي دل، پرده هاي نور را پاره كند و به مخزن اصلي بزرگي و عظمت برسد و ارواح ما آويخته به عزت مقدست گردد. خدايا از كساني قرارم ده كه او را خواندي و پاسخت داد و در معرض توجه قرارش دادي و او در برابر جلال تو مدهوش و فنا گشت و از اين رو در پنهاني (در مقام ذات) با او به رازگويي پرداختي ولي آشكارا (در مقام تجليات) برايت كار كرد. (مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه.)
در اين نيايش كه بخش كوچكي از آن بيان شد، به خوبي حضرت(ع) بيان مي كند كه خواهان كمال انقطاع و بريدن از همه چيز و فناي ذاتي است. و لذا مي خواهد تا نور عنايت بر دل وي بتابد و پرده هاي مقام جمال را بردارد تا امكان رسيدن به مقام جلال الهي و عظمت وي فراهم آيد و در يك شدن كمالي، روح در مقام قدس (مقام جلال كه بيرون از وصف و صفات مثبته و درك عقول است) معلق و آويزان شود و با توجه و عنايت خداوندي، از مقام جلال، صعق و فنا رخ دهد.
در حقيقت زماني مقام كمال انقطاع تحقق مي يابد كه خداوند به جلال خويش بر بنده ظهور و بروز كند. اين مطلب درباره توده مردم هنگام مرگ بروز و ظهور مي كند و آنان حقيقت فنا را درمي يابند و براي اولياي الهي مي تواند بامرگ اختياري تحقق يابد. آنان فناي خويش را با ظهور جلال در همين دنيا تحقق مي بخشند و كشف الغطا براي ايشان شدني مي شود و ديگر چيزي حتي انوار جمالي حق نيز نمي تواند حجاب جانشان شود و در مقام فناي ذاتي و نتايج قرب فرايض قرار مي گيرند.
ظهور جلال و مقام خشيت
كساني كه در مقام ظهور جلال هستند و تجليات انوار جلال الهي، حجب انوار جمال را زدوده و كنار زده است، انسان هايي هستند كه در مقام خشيت قرار مي گيرند و مناجات ايشان كه به اصطلاح زمزمه در گوشي باخداست، معنا و مفهوم ديگري مي يابد.
آنان هنگام رفتن به سوي خداوند در هنگام نماز، رفتاري را نشان مي دهند كه خشيت از آن مي بارد. در روايت است كه زين العابدين امام سجاد(ع) در هنگام وضو مي لرزيد و رنگ رخسارش به زردي مي گراييد و در هنگام نماز و حضور در مقام جلال الهي، هيچ چيز را نمي شنيدند و چنان كه درباره اميرمومنان(ع) بيان شده است، تيرها از بدن بيرون مي كشيدند بي آن كه احساسي داشته باشد؛ چون در مقام فناي ذات بوده است.
روايت شده كه امام سجاد(ع) كه در هنگام وضو رنگ رخسار مباركش زرد مي شد، وقتي از حضرت سؤال مي كردند، چرا اين حالت بر شما عارض مي شود؟ مي فرمودند: «آيا مي دانيد در پيشگاه چه كسي مي خواهم بايستم؟
اين همان درك مفهوم جلال الهي و تجلي انوار كمال (جلال و جمال است) كه حضرت موسي(ع) طاقت آن نياورد كه تجلي كمال (جلال و جمال الهي) را بر كوه بنگرد و دچار صعق شد و خداوند او را دوباره زنده و افاقه كرد. (اعراف آيه 143)
درباره عارف كم نظير قرن، نخودكي اصفهاني حكايت مي كنند كه شبي زمستاني بر پشت بام رضوي تا بامداد به ركوع مي ايستد و به همان اندازه اي كه برف بر پشت بام بوده بر پشت ايشان بوده است؛ زيرا در مقام فناي ذات و تجلي انوار جلال الهي و خشيت او بوده است.
آقاي نظام التوليه سركشيك آستان رضوي نقل كرد كه: «شبي از شب هاي زمستان كه هوا خيلي سرد بود و برف مي باريد نوبت كشيك من بود.
اول شب، خدام آستان مباركه به من مراجعه كردند و گفتند به علت سردي هوا و بارش برف، زائري در حرم نيست، اجازه دهيد حرم را ببنديم، من نيز به آنان اجازه دادم.
مسئولين بيوتات، درها را بستند و كليدها را آوردند. مسئول بام حرم مطهر آمد و گفت: حاج شيخ حسنعلي اصفهاني از اول شب تاكنون بالاي بام و در پاي گنبد مشغول نماز مي باشند و مدتي است كه درحال ركوع هستند و چند بار كه مراجعه كرديم، ايشان را به همان حال ركوع ديديم، اگر اجازه دهيد به ايشان عرض كنيم كه مي خواهيم درها را ببنديم.
گفتم: خير، ايشان را به حال خود بگذاريد، و مقداري هيزم در اطاق پشت بام كه مخصوص مستخدمين است بگذاريد كه هرگاه از نماز فارغ شدند، استفاده كنند و در بام را نيز ببنديد. مسئول مربوطه مطابق دستور عمل كرد و همه به منزل رفتيم.
آن شب برف بسياري باريد. هنگام سحر كه براي باز كردن درهاي حرم مطهر آمديم، به خادم بام گفتم برو ببين حاج شيخ در چه حالند. پس از چند دقيقه خادم مزبور بازگشت و گفت: ايشان همان طور درحال ركوع هستند و پشت ايشان با سطح برف مساوي شده است.
معلوم شد كه ايشان از اول شب تا سحر در حال ركوع بوده اند و سرماي شديد آن شب سخت زمستاني را هيچ احساس نكرده اند، نماز ايشان هنگام اذان صبح به پايان رسيد.» (برگرفته از حكايت 74 از كتاب نشان از بي نشان ها، علي مقدادي اصفهاني، ص 85)

 



تأملي در انديشه غرب

حسين حاجي
شناخت انديشه هاي غربي و فرهنگ غرب، اگر از زاويه پديده شناسي و بر مبناي نقد منصفانه باشد مي تواند زواياي روشن و تاريك و نقاط ضعف و قوت اين انديشه ها و فرهنگ را براي ملل شرقي روشن سازد.
شرق شناسان منصف غرب با همين ديدگاه كه معروف به نگاه آبژكتيو است به بررسي انديشه ها و فرهنگ هاي شرقي پرداخته اند و توانسته اند از نقاط مثبت فرهنگ شرقي به نفع خود در عرصه ساختن جوامع غربي استفاده نمايند.
نويسنده كوشيده است در اين باره نكاتي را مطرح نمايد كه اينك با هم مطلب را از نظر مي گذرانيم:
اهميت و چگونگي شناخت غرب
پرواضح است كه تحقيق و پژوهش و در نتيجه دست يازي به باورهاي سياسي، فلسفي و اجتماعي و تاريخ انديشه غرب، مستلزم شناخت آن به مفهوم واكاوي عميق در بنيان ها و ريشه هاي اعتقادي و نفوذ در تفكر و آراء فلسفي و به ويژه رسوخ در لايه هاي تاريخ و مدنيت غرب است.بديهي است كه اين نگاه اولا مي بايست با رويكرد عالمانه و البته صادقانه و به دور از تعصب همراه با تحقير ويا تقديس نابجا و بي مورد باشد و دوم اين كه اين مهم به عنوان يك نياز فراگير اجتماعي در تمام شئون خود در نزد اذهان و افكار انسان شرقي خاصه دانش پژوهان براي شناخت صحيح از اصول و مباني انديشه غرب احساس شود. تا زمان كه از اصول و مباني انديشه غرب شناخت كافي و لازم نداشته باشيم. طبيعي است كه از راز فراز و فرودشان غافل مي مانيم علاوه بر آن به سبب اين غفلت ممكن است انديشه هاي فسادانگيز پيدا و پنهان آن ها را عين صواب و يا صواب آراء آن ها را همچون فساد بدانيم. در نتيجه، اين روش ما را از حقيقت شناخت باز خواهد داشت و حاصل اين سكون ما را به سمت تقديس اغراق آميز و يا انكار مطلق و به دور از علم و انصاف پيش خواهد برد، كه اين هر دو از جلوه هاي بسيار تاريك فكر و انديشه بشر است. اين معما چيزي است كه در دنياي شرق و در نزد شرقي ها هنوز به طريق علمي و منطقي حل نشده است و سايه سياه آن همواره بر دوش انسان شرقي سنگيني مي كند و به ناچار بايد تاوان سخت و سنگينش را پرداخت نمود. اين خلأ و نقطه ضعف مسلم و آشكار ملل شرق تبار در حالي است كه بيش از چند سده است كه مؤسسات پژوهشي اوريانتاليسم (شرق شناسي) به اشكال ويژه و با حمايت هاي بي دريغ و همه جانبه مالي و فكري دولت هاي اروپا و آمريكا رسماً كار تربيت و آموزش شرق شناسي را دنبال نموده اند. ره آورد اين تعلق پژوهش به ظهور مستشرقين مطرحي چون ارنست رنان، شاتوبريان، لين، گوبينو، فلوبر، ويكو و سيلوستردوساسي انجاميد. سيلوسترو دوساسي مشرق شناس غربي بود كه دستور زبان و ادبيات عرب را به رشته تحرير درآورد و منتخب اشعار عرب را در منظومه اي گرد آوري نمود و نيز ديگر مستشرقين غربي بودند كه تاريخ علم، فلسفه، جغرافيا، هنر، فرهنگ و حتي ادبيات و فلسفه ملل شرق را نوشتند و تنها پژوهشگران شرقي با استناد به دست نوشته هاي آن ها توانستند وقايع و رخدادهاي تاريخ خود را بازگو نموده و يا ترجمان آثار غربي ها باشند، در صورتي كه شرط شناخت غرب گرته برداري و تاسي محض از مدل صرف نيست و نبايد باشد. راه صحيح از درك انديشه غرب اين است كه عامل و سوژه تحقيق بايد خود را مستقل و آزاد از سلطه تفكر غرب ببيند و انديشه غرب را نه به عنوان پايان و منتهاي آمال و آرزوها، بلكه بايد آغازي براي نقد، نفي و يا اثبات آن بداند و ميان خود و عالم غرب تفاوت قائل شود و نظام انديشه غرب را در حكم «غير» و بيگانه تلقي نمايد كه اين شرط اساسي در پيمايش «پديده شناسي» براي شناخت غرب است. چنان كه شرق شناسي وقتي پديد آمد كه غرب خود را حاكم بلامنازع دنيا و مالك تفكر و انديشه هاي آرماني آن مي پنداشت و شرط تحقق آن را نيز اعمال قدرت در حوزه تهاجم و تفاخر و برتري انديشه خود مي دانست، با همين تفكر آقاي «دنيس هي» در باب شرقي شناسي و اهميت آن نوشته است:
«شرق شناسي در حكم عقيده اروپاست و نوعي تصور جمعي است كه به غرب و اروپا هويت بخشيده و يكي از جلوه هاي استيلا و سلطه جويي غرب است» حرف آقاي دنيس هي در ميان ساير مستشرقين حرف منصفانه اي است. آري! غرب، مقوله شرق شناسي را در حكم عقيده خود مي داند و به همين سبب بدان اهميت داده و در دانشگاه هاي معتبر خود آن را تدريس مي كند. و البته كه اين سخن دنيس هي به انشاء ديگر عين واقعيت است كه بگوييم غرب هويت خود را از شرق به «ارمغان» برده است. قبول اين حقيقت نه به تاريخ و نه به مورخ و نه به هيچ انسان محقق و منصفي پوشيده نيست كه اين «ارمغان» و يا به عبارت صحيح تر آن اين «سرقت» از فخامت و بزرگي تمدن انسان شرقي، در خلال استيلاي اسلام در فاصله جنگ ها به ويژه دركش و قوس جنگ هاي دويست ساله صليبي ها نصيب غرب شده است. و بخش سوم سخن دنيس هي نيز به دور از حقايق نيست كه غرب صرف نظر از بعضي از پژوهشگران و مستشرقين خود كه حقاً بي غرض و بدون انگيزه هاي سلطه جويي، انسان و فرهنگ و تمدن شرق و شرقي را مورد شناخت و تحقيق قراردادند، ولي اغلب حاكمان قدرت و عرصه سياست نظام غرب شناخت از شرق را با انگيزه هاي منفعت طلبانه استعماري و با غرض هاي سوء و با اهداف بهره كشي از منافع و استيلاي فرهنگشان انجام دادند و با شناخت ظرفيت ها، با كاستي ها و خلاء هاي دنياي شرق نيز به خوبي آشنا شده و نتيجه پژوهش هاي خود را برعليه منافع ملل شرقي به كار بستند.
درتحقق اين سلطه بايد اذعان نمود كه شناخت غرب از شرق علاوه بر حربه هژموني، با شناخت آبژكتيو همراه بوده است، به اين معني كه اين شناخت به معناي واكاوي درعلل و اسباب همه موضوعات و پديده هاي خارج از دنياي «من» بوده است و به همين سبب آن ها با خروج از مرزهاي «من» به مرزهاي انديشه «ما» پرداخته و توانستند فرهنگ، تاريخ و هنر ما را متعلق علم و پژوهش خود قرار بدهند. اما شناخت ما از دنياي غرب به تعبير آقاي «گابريل مارس» شناخت اوليه و بدوي است يعني ما درمقاطع تحصيلي خود جغرافيا و تاريخ اروپا و آمريكا را مرور مي نماييم اما همين اندازه نيز كه در مدارس و دانشگاه هاي ما تدريس مي شود، اكثر قريب به اتفاق آن ها ترجمه آثار دانشمندان و مورخين غربي هاست.
ضعف شناخت ما از غرب
بديهي است كه اين گونه شناخت از غرب هيچگونه ارزش پژوهشي ندارد زيرا كه روش و شيوه هاي تحقيق و پژوهش اقتضايش اين است كه پژوهنده به چيزي كه پيرامون آن تحقيق مي كند بايد به نظر آبژكتيو (پديده شناسي) باشد. اما به دلايل مختلف شناخت ما از مظاهر تمدن و انديشه انسان غربي به ويژه بعد از رنسانس و عصر نوزايي و انقلاب علمي در غرب كه منشاء ظهور بسياري از تحولات جهاني شد، شناخت آبژكتيو نبوده است. از دلايل عدم اين شناخت از جمله هژموني و استيلاي قدرت غربي ها در حوزه توليد و تزريق فكر وانديشه به علاوه حاكميت دين هاي حكومتي و دل دادگي و سرسپردگي روشنفكر مآبان غرب زده وطني در داخل بود كه مانع از تحقق اين شناخت مهم شده است.
به هر دليل، مجال شناخت غرب از انسان هاي شرقي سلب شد، به طوري كه ملت هاي شرقي مجبور شدند بسياري از علوم پايه اين ميراث از دست رفته خود را از غرب به عاريه بگيرند. اگر بخواهيم از آنچه كه اجمالا بدان اشاره شد نتيجه گرفته و رمز توفيق غرب را در مقوله شرق شناسي و رازناكامي انسان شرقي را درحوزه غرب شناسي خلاصه نماييم بايد به دو عامل مهم يعني به استيلاي غرب درحوزه قدرت توليد و تزريق انديشه هاي فلسفي و نظريه هاي سياسي و اجتماعي و دوم به نگار آبژكتيو غرب به پديده هاي شرق تاكيد بورزيم. آنچه كه ذيلاً در ادامه اين نوشتار با نگاه آسيب شناسانه بدان ها اشاره خواهد شد، حاصل واثر اين دو مهم در ظهور و زايش پديده ها و تحولات سياسي، اجتماعي، تاريخي و انديشه بشر معاصر درسطح جهاني است.
نوزايي ديني درغرب و سر آغاز نظريه هاي جديد فلسفي
درپايان قرون وسطي و با افول حاكميت و قدرت بلامنازع اربابان كليسا بر مقدرات جامعه غرب و همزمان با آغاز عصر رنسانس در اروپا كه به ظهور جنبش اصلاح ديني به رهبري مارتين لوترو كالون انجاميد، اين جنبش توانست زمينه هاي تغيير در بينش و گرايش انساني غربي را فراهم نمايد. اصلاحات و رفرم حاصل از حاكميت تفكر نوين و جديد عصر رنسانس موفق شد نحله هاي نظام نظري خود را ابتدا در آثاري نظير: شعر، رمان و نمايشنامه به اذهان و افكار جامعه غرب تزريق نمايد. اين تفكر بعدها با ورود به حوزه نظريه هاي اجتماعي و اقتصادي كه با رنگ آميزي هاي سياسي نيز همراه بود توانست با الهام از افكار سياسي وبهره مندي از فن سياست ماكياولي، به آساني كليه شئونات فرهنگ گذشته حاكم در افكار جامعه انسان غربي را دگرگون نموده و پايه هاي فرهنگ و انديشه جديد خود را مستحكم نمايد.
تفكر حاكم بر عصر رسانس اقدام به نفي عبوديت و انكار اصول و قوانين بديهي، ثابت و لايتغير متافيزيك نمود و با اصالت بخشي به انسان موجبات شكل گيري و نضج مدنيتي گرديد كه نتيجه و حاصل آن تقابل و تعارض تفكر بشري با تفكر الهي شد. اين دوره جديد از نظام فكري غرب جانشين مسيحيت قرون وسطي شد و همچنان كه مسيحيت قرون وسطي در اشكالي پيچيده و مرموز همه توان خود را صرف گريز از دنيا مي ساخت، پديده امانيسم و انسان محوري با گريز و اجتناب تمام از ديانت و عبوديت، به دنيا و تعلقات اين جهاني روي آورد. به بياني ديگر نتيجه محتوم كليسا تفريط جريان امانيسم در دنياگرايي محض بود. رنه دكارت فيلسوف فرانسوي (1650- 1596) از پيشگامان و از بنيانگذاران تفكر امانيستي بود كه به جايگاه خدا و دين در فلسفه پرداخت و اساس تفكر مدرن خود را در جمله كوتاه «من فكر مي كنم پس هستم» بنا نهاد و اين تفكر باعث گرديد تا نمادهاي دنياي مدرن پا به عرصه وجود بگذارند. دكارت تمام ساحت وجود بشري را در تصرف بلامنازع اصل «خودآگاهي» درآورد و با صراحت تمام هرگونه ساحت غيبي و غيرمادي عالم هستي را در قبال «خودآگاهي» بشر انكار نمود. از نظر دكارت وجود بشر از «خود» و در «خود» و متعلق به «خود» است و نه هيچ خالق و حقيقت غيربشري ديگر.
به عقيده دكارت عمر اعتقادات به وجود عقلي الهي كه به اعتقاد قدما واسطه فيض ميان حقيقت هستي يا خداي خالق با مخلوقات عالم مي باشد به پايان رسيده. دكارت با تفكر خود بر خلاف سنت كهن فلاسفه گذشته كه خالق و وجود مطلق را مبناي هستي همه موجودات مي دانستند، تنها تفكر بشري را به عنوان بنياد وجود او معرفي مي نمايد. دكارت ضرورت و لزوم تفكر و خودآگاهي فلسفي، به جاي تعبد و بندگي در برابر اراده و مشيت الهي را به عنوان مهمترين ويژگي و نياز عصر جديد بشر اعلام نمود.
فرانسيس بيكن نيز با اصالت دادن به جهان طبيعت و علوم تجربي و فلسفه اجتماعي در مقابله با فلسفه هاي مابعدالطبيعي، در صدد برآمد تا با هدف توانمند ساختن جهان غرب به عنوان تمدن عالي و مترقي بشري گام هاي مؤثر در حاكميت تفكر امانيستي بردارد. و آگوست كنت به عنوان مبدع جامعه شناسي با طرح نظريه «دين انسانيت» و فيزيك اجتماعي و سوسيالوژي جامعه شناسي براي به اصطلاح مبارزه با آشفتگي و انحرافات اجتماعي و سامان بخشيدن به نظام هاي اجتماعي بهانه اي براي جايگزين نظام الوهيت شد و خود را پيامبر جديد انسانيت ناميد. و سارتر متفكر مشهور و طرفدار مكتب اومانيسم انسان را نه تنها آزاد، بلكه بالاتر از آن «آزادي» ناميد، به اين مفهوم كه انسان هم آزاد است و هم ملاك و ميزان آزادي است، تا از اين طريق تأثير مذهب و حتي تاريخ و طبيعت را بر وجود آدمي نفي نمود.
جان لاك با اصالت دادن به احساس و تجربه در برابر تعقل و شهود فلسفي و عرفاني نوعي ديگر از نفي عبوديت و بندگي را رقم زد. و هيوم با قائل شدن به اصالت حس و انكار هر نوع جوهر و يا باطني كه بتواند به شناخت عقل و يا شهود عميق عرفاني كمك نمايد به مقابله برخاست. هگل حقيقت هستي و يا وجود را عين وجود موجودات و در نهايت بشر مي پندارد و با اين تحريف و مسخ بزرگ، انحطاطي بحران آفرين و محكوم به شكست را براي تفكر و تاريخ جهان غرب در عصر جديد فراهم مي نمايد. و ماركس به شدت منكر وجود هر نوع مفاهيم فطري و اخلاق و اصول ثابت عقلاني مي شود. و نيچه اين متفكر آلماني با نفي اصالت و حتي موجوديت جهان مابعدالطبيعه و تفكر متافيزيك و با وارد آوردن تشكيك جدي به اصول ثابت عقلاني از جمله اصل عليت به نفي اعتبار و واقعيت راستين عقل در وجود آدمي مبادرت مي ورزد.
انديشه غرب و بحران هاي آن
1- بحران هاي تكنولوژي
اگر از تأثير مستقيم و بلاواسطه تمدن اسلامي در رشد و شكوفايي تكنولوژي و فناوري صنعت غرب صرف نظر كنيم، بدون شك و با كمترين اغماضي بايد اين واقعيت را بپذيريم كه غرب در يك برهه اي از تاريخ خود، موفق شد با تغيير در «نگرش» چرخه ماشين خود را به معناي عيني از جنبه هاي گوناگون علمي فني و صنعتي در حد اعلاي رشد و شكوفايي به مرحله اوج و درخشش چشمگيري رهنمون نمايد. پيشرفت برق آساي غرب در عرصه ماشينيزم موقعي حيرت همگان را برانگيخت كه در فاصله كوتاه 200ساله از سده هاي 15 تا 17 ميلادي يعني مابين عهد نوزايي و انقلاب فكري تا شكوفايي آن در عصر انقلاب صنعتي، بسيار اعجاب انگيز بود. روند اين پيشرفت در سده بيستم در زمينه هاي فراصنعتي به ويژه در پايان قرن و در آستانه ورود به هزاره سوم بسيار خيره كننده و خارق العاده بود. پذيرفتني است كه رشد و پيشرفت و استيلاي بشر به ممكنات مادي عالم هستي نه تنها مذموم نيست بلكه در آموزه هاي ديني همه اديان آسماني و در صورت استفاده مشروع از آن قابل مدح و ستودني نيز مي باشد. زيرا بشر توانسته است از استعدادهاي بالقوه و خفته در نهاد خود كمال بهره وري را داشته باشد. لذا از اين روي تحولات رو به رشد انسان غربي هم در يك زمان و پروسه كوتاه، واقعه اي است در خور تحسين و انكارناپذير، زيرا شماري از اين تحولات كه در سده هاي هفده و هجدهم جلوه گر بوده است، سبب دگرگوني هاي اجتماعي و اقتصادي فراواني را فراروي انسان غربي مفلوك و محصور در آتش جهل و خرافه پرستي قرار داد. با قبول همه اين واقعيت ها بسيار كوته فكرانه است و سخت در اشتباه خواهيم بود كه اگر بپذيريم پيشرفت غرب مرهون معنويت گريزي از بديهي ترين تعلقات ديني و عاطفي بشر غربي بوده است. البته قبول اين واقعه، در نزد انسان فارغ از عصر تاريك قرون وسطي دور از واقعيت نبوده است چراكه از آغاز عصر نوزايي و حركت هاي فكري و علمي، غرب به يك باره جدايي دين از سياست و به حاشيه كشاندن آموزه هاي ديني را سرلوحه آغازين حركت اصلاح طلبانه خود قرار داد و از سوي ديگر بر طبل نوآوري و اكتشافات و اختراعات و به پشتوانه مقاصد منفعت طلبانه خود ، زمينه هاي مناسب را براي رشد انديشه هاي علمي، تجربي و استفاده از دستاوردهاي فكري و صنعتي را فراهم نمود. در نتيجه تلفيق و تلاقي دو مقوله صنعت و عقيده و حركت همزمان و رو به جلوي اين دو تا آن جا پيشرفت كه دست كشيدن از دين و سنت هاي رايج و مرسوم ديني، برترين و كارآمدترين عامل زمينه ساز در رهايي انسان غربي از باتلاق ظلماني و فساد قرون وسطايي مطرح گرديد. اما اين القاي ناجوانمردانه در اذهان مردم خلاف فتوت و جوانمردي بوده است و بايد دقيقاً به عكس آن توجه داشت و بايد اين واقعيت اثبات شده تاريخي را بپذيريم كه گريز از معنويت همراه با پيشرفت هاي تسخيركننده صنعتي و ماشيني غرب بلاها و فجاياي وحشتناك و خانمان سوزي را متوجه ساكنان مغرب زمين نموده است. چرا كه امروزه انسان هاي آزاده دنيا به چشم خود ديده اند كه غرب با تكنولوژي و تسليحات خيره كننده خود در سده بيستم به دليل بي اعتبار دانستن ارزش هاي ديني چگونه توانسته است نطفه نامشروع خود را با تلقيح انديشه هاي پوچ و انحرافي همچون اصلاح طلبي، تمددمآبي، نوگرايي و ده ها شعار عاري از حقيقت را در رحم فرهنگ هاي ديگر ملل تاريخ رشد بدهد. امروزه دنياي آزاد انديشه ها، چگونه مي توانند از كشتار و نسل كشي انسان هاي جاني صاحب تسليحات فوق مدرن دولتمردان غرب همچون آمريكا و اسرائيل چشم پوشي نمايند. مگر از اذهان انسان غربي فراموش شده است كه حاكمان زور و سلطه و بيرحم غرب در خلال دو دوره جنگ خانمان سوز خود كه يكي چهار سال و يكصد روز و ديگري پنج سال و هشت ماه به طول انجاميد، چگونه توانستند بيلان وحشتناكي از كشتار و ويراني را برروي پرده تاريخ غرب به نمايش بگذارند، و مگر صحيفه تاريخ فراموش كرده است كه فقط در جنگ جهاني اول 38ميليون انسان غربي كه بيش از يك چهارم از نيروي جوان ملل اروپا را تشكيل مي داد، توسط رهبران جاني خودشان به كام مرگ فرو رفتند و دست آخر اين كه مگر دنياي غرب با حمايت از اسراييل غاصب با تكيه بر تكنولوژي و فناوري تسليحات خود خون ملت هاي بي گناه منطقه و از جمله فلسطين را مباح نمي دانند. اگر اين مفهوم بحران غرب در تكنولوژي نيست پس چيست؟ آري انسان غربي با بهره برداري از آخرين دست آوردهاي الكترونيكي و ميكروالكترونيكي خود زمان را از اسارت انسان و مكان خارج نمودند و به قول آنتوني گيدنز اين تكنولوژي بشر غربي بود كه منجر به از جا كندگي زمان از مكان شد. اما به راستي آيا همين انسان، در اسارت زمان گرفتار نشده است؟! و اين بحران در تكنولوژي نيست؟
2- بحران هاي اخلاقي
عصر نوگرايي يا اصلاح ديني كه حاصل آن گريز از دين و معنويت و همچنين جدايي دين از زندگي و سياست كه ره آورد عصر رنسانس بود، پس از طي چهار سده و گذر از بيراهه هاي سكولاريسم اومانيسم، ليبراليسم و مدرنيسم ثابت شد كه مظاهر هيچ يك از ايسم هاي مكتبي اعتقادي و اخلاقي هرگز نمي تواند و نتوانسته است جايگزين مناسبي براي عنصر دين و گرايش هاي معنوي آن باشد. روند مفاسد اخلاقي ناشي از جدايي از دين در سده هاي اخير به ويژه رشد فزاينده و تصاعدي آن، مي رود كه اين تباهي را بيش از گذشته شعله ورتر نموده و در درجه نخست دامنگير غرب شود. در اينجا با يك نگرش كوتاه به تساهل ديني و اخلاقي در ايالات متحده آمريكا متوجه اوج گيري فساد و تباهي در دهه هاي اخير خواهيم شد. براساس آمار و مدارك جامعه شناسانه مربوط به سالهاي 1960 كه از سوي رابرت رينگر كه يكي از نويسندگان و صاحب كتاب فروپاشي تمدن غرب مي باشد آمده است: «فقط در آمريكا بطور متوسط هر ساله پنج هزار نوجوان خودكشي مي كنند يعني سيزده نفر در روز. از سال 1960 به اين طرف تعداد خودكشي هايي كه بين سنين 15 تا 24 انجام مي پذيرد به دو برابر رسيده است و به گواه آمار، خودكشي ميان نوجوانان ده تا چهارده ساله تا سال 1976، 32% درصد از اين تعداد (پنج هزار خودكشي را به خود اختصاص داده است)»
رينگر در ادامه اين كتاب وضعيت فرهنگ غرب را بهتر از وضعيت رواني آن نمي بيند او مي نويسد:
«بي توجهي به نوجوانان كه ارمغان از هم گسستگي و گسل خانوادگي و سست انگاري ارزش هاي اخلاقي، تربيتي و ديني است غرب را دچار وضعيت بسيار ناگواري ساخته است. رينگر مي نويسد نوجوانان در سرازيري سقوط قرار گرفته اند. برخي از آنان خود را با قتل همنوعشان ارضا مي كنند. آنان در گوشه و كنار شهرها مي گردند و خيلي به آساني با بهانه هاي احمقانه و گاهي بدون هيچ بهانه، دست خود را به خون مردم مي آلايند و اين كارشان را نوعي ورزش و تفريح تلقي مي كنند»
براستي و با كمال تاسف بايد اذعان شود از مظاهر بسيار زشت و چندش آور حاصل از جدايي انسان غربي از خداي خويش كه زمينه هاي بحران دهشت زاي اخلاقي و هويتي را به همراه داشته است، امروز سرتاسر جهان غرب شاهد رشد چشمگير و وحشت انگيز «نسبي گرايي» در اخلاق شده است. اين دست انحطاط و بحران هاي اخلاقي، مگر جز در سايه تحولات فكري و فلسفه اخلاق غربي مي توانست ظهور پيدا كند؟ جرمي بنتهام به عنوان سلسله جنبان روح منفعت طلبي و لذت جويي در فلسفه اخلاق غربي آشكارا معيار خوبي و بدي اعمال انسان را صرفا لذت و درد مي داند. او مي گويد هر عملي كه لذت آور باشد از نظر اخلاقي خير است و هر عملي كه دردآور باشد از نظر اخلاقي شر است. بطوري كه فلسفه «سودجويي» بنتهام در چهارمقوله مورد توجه قرار گرفته است اول سنجش و ارزش هر چيز و هر عمل براساس درجه سودمندي آن است. دوم اخلاقيات براساس جلب نفع شخصي استوار است. سوم لذت يگانه مظهر خير و درد يگانه مظهر شر است بطوري كه لذت و درد يگانه مقياس ارزش و يگانه علت رفتار انسان محسوب مي شود و چهارم مي گويد اكثر مسرت متعلق به اكثر افراد است.
پيامدهاي نسبي گرايي غربي
ناگفته پيداست، در سايه چنين نظريات دانشمندان صاحب نظر در فلسفه اخلاق غربي است كه بايد شاهد رشد چشم گير و وحشت انگيز «نسبي گرايي در اخلاق»، «سودگرايي به طريق سوداي فساد آميز» در سرمايه داري و «لذت گرايي در همجنس بازي» در نظام غرب باشيم. و اين پديده شوم لذت گرايي در همجنس بازي سهم بسيار مهلك و وافري در توسعه و ترويج ناهنجاري هاي اخلاقي و تربيتي نظام غرب داشته است. انحطاط و انحراف اخلاقي انسان به ظاهر متجدد و متمدن غرب كه از رشد رو به تزايدي هم برخوردار است، اختصاص به اقشار زيرين جامعه ندارد بلكه گريبان بسياري از متجددين و افراد تحصيل كرده جوامع غرب را همچون قارچ سمي فرا گرفته است. به عنوان نمونه، امروزه در بسياري از دانشگاهها و موسسات عالي كشورهاي صنعتي مغرب زمين، تشكل هاي دانشجويي هم جنس بازان به صورت رسمي فعاليت دارند و در پاره اي از اين كشورها ازدواج هم جنس بازان صورت قانوني يافته است و وسايل ارتباط جمعي و دستگاههاي تبليغاتي با تمام قوا، توان خود را در توجيه و مقبول سازي آن بيش از پيش بكار مي برند. استفاده گسترده از مواد مخدر، داروهاي توهم زا، مشروبات الكلي ميرود كه بحران هويت و مشروعيت انسان غربي را با مشكلات عديده و مرگباري مواجه نمايد.
اگرچه از آغاز قرن بيستم و به ويژه در دهه هاي اخير تامل ورزي فلسفي پاره اي از انديشمندان غربي در زمينه اخلاق و بنيادهاي آن، مجموعه مباحث نويني را در حوزه فلسفه اخلاق سامان داده كه به لحاظ نظري ارزشمند و قابل توجه است و اگر دولتمردان نظام حاكم به سرنوشت و مقدرات جامعه غرب به توجيه و سفارش هاي نظري اينگونه افراد به خصوص به اندرزهاي چهره هاي مكتب فرانكفورت و حلقه ويني ها همچون هربرت ماركوزه، ماكس هوركهايمر، هابر ماس و ماكس وبر وقعي مي گذاشتند امروز شاهد هولناكترين مظاهر فساد و تباهي در حوزه اخلاق بشر غربي نبوديم، بنابر اين شايسته است كه سده بيستم انسان غربي را عصر تحير و حيرت زدگي در معرفت و اخلاق بدانيم.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14