(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 19 آبان 1388- شماره 19508
 

پنجره
قطار كودكي
وقتي كه خوابيم!
پيش خودمان باشه كهنه هاي تازه
«ره يافتگان1»
وقت شناسي
خاطره ي مدرسه زنگ زبان
درخشش دانش آموزان پيش دانشگاهي علامه اقبال(1) ناحيه 4 شيراز در كنكور سراسري



پنجره

بر روي ويلچر دل تنگش نشسته است
او فكر مي كند به طنابي كه بسته است
يك سيد بلند و عبايي زنور سبز
كي مي رسد زراه دل او شكسته است
شايد از اين طرف، نه از آن سو چه فرق داشت؟
آقا بيا به پنجره، فولاد خسته است
همسايه گفته حاجت او را روا كنند
درب حرم به روي كبوتر نبسته است
گاهي نظر به گنبد مهتاب كرد و گفت
در عشق آنچه پيش بيايد خجسته است
مردم شفا گرفته و رفتند و او هنوز
بر روي ويلچر دل تنگش نشسته است
او فكر مي كند به طنابش به پنجره
شايد درست آن طرفش را نبسته است
رزيتا نعمتي/ قزوين

 



قطار كودكي

بچه هاي مهربان، قطار كودكي
مي رود چقدر تند و با شتاب
سوت اين قطار بي قرار تندرو
مي برد مسافران خسته را به خواب
هركجا كه چشم خفته واكني
زندگي قشنگ و خوب و ديدني ست
قصه هاي دلنشين عهد كودكي
دلفريب و تازه و شنيدني ست
ريل ها به قدر طول عمر هركسي
هر قطار مال يك مسافر است
اين شلوغي قشنگ زندگي ست
پيش مي رود كسي كه ماهر است
ايستگاه عمر هر مسافري
آخرين قرارگاه اوست
خوش به حال آن كه در تمام عمر
روشن از چراغ عقل راه اوست
بچه ها قطارتان هميشه بي خطر
عاشقانه طول راه را سفر كنيد
اتفاق فرصت دوباره نيست
خوبتر به هرطرف نظر كنيد
كاش اي مسافران شهر سرنوشت
باشد اتفاقتان هميشه خوب
در پناه خالق يگانه ي جهان
آفتاب عمرتان بلند و بي غروب
قاسم فشنگ چي(رنج)

 



وقتي كه خوابيم!

من و عباس از دوستان هميشگي هستيم.
-الو عباس! فردا من مي يام دنبالت؛ تو نيا!
-باشه! چه بهتر!
¤ ¤ ¤
من وعباس هر صبح با هم به مدرسه مي رويم. روزهاي زوج من به دنبالش مي روم و روزهاي فرد او مي آيد دنبالم . پشت مدرسه پاركي به اندازه خود مدرسه مان است. هميشه كمي زودتر راه مي افتيم. تا از فضاي سبز و دل انگيز پارك استفاده كنيم. بوي علف ها و گل ها برايمان جذابيت دارد.
به خصوص سبزي چمن ها كه آرامش مي دهد. مي دانيم كه تا زنگ نيم ساعت مانده و دانش آموزان ديگر هم از پشت مدرسه نمي آيند. همين باعث شلوغ كاري هاي ما مي شود. مثل كشتي گرفتن در چمن خيس! كه هميشه عباس مي برد. عباس چون كشتي مي رود بدن ورزيده اي دارد.
¤ ¤ ¤
با صداي بلند و كشيده گفتم:
-عباس زود باش ديگه!
عباس بعد از مدتي آمد.
هر دو با هم به سمت پشت پارك رفتيم. من كه عادت ندارم كيف با خودم ببرم. كتاب هايم را روي صندلي گذاشتم. عباس هم كيفش را روي كتابهايم قرار داد. همين كه كيف را روي آنها قرار داد. كتاب ها روي زمين ريختند.
-ياسين جان ببخشيد!.
-عيبي نداره بابا!
بلافاصله خم شدم و براي مرتب كردن كتاب هاي خودم اقدام كردم. چشمم به چيزي لاي كتاب افتاد. برداشتمش. من و عباس هاج و واج به آن چيز نگاه مي كرديم.
با هم گفتيم: يك سيگار لهيده!
-ببين عباس من نمي دونم اين چه جوري تو كتابم پيدا شده.
-ياسين مگه من چيزي گفتم؟ من بهت اطمينان دارم. تو خونه تون كسي سيگاري نيس؟
من: نه هيچ كس، داداشم؛ اونم كه 10سالشه!
عباس: فاميلي چيزي براتون بيان و به كتابت دست بزنن؟
من: نه!، اصلا چرا ما اين همه تعجب كرديم؟ يه سيگاره ديگه؟ بي خيال!
عباس چيني بر پيشاني انداخت و گفت: ببين ياسين در برابر سؤالات و پيشامدها نبايد سريع بگذري و سرسري به همه چيز نگاه كني. براي هر واقعه اي علتي هم هست ديگه؟ مگه خود معلم انشا تو كتاب روان شناسي نوجوان برامون از اين ها نمي گفت؟ هان؟
من: راست مي گي، تو خيلي نكته سنجي پسر. حالا مي گي چي كار كنم؟
عباس: هيچي فكر كن ببين كتاب را به كسي دادي يا نه؟
به پيشاني خودم زدم. اصلا يادم نبود كه كتاب فارسي ام را هفته پيش داده بودم سياوش بيگلمي. اونم بعد از بد قولي آورده بود داده بود به دادش حسن.
-يادم افتاد كتابمو داده بودم به بيگلمي!
عباس: بايد ته و توي قضيه رو در بياريم. اين بيگلمي زياد سر و گوشش مي جنبه. به قول آقا معلم اگر دوستان به فكر هم نباشن. آن دوستي به هيچ دردي نمي خوره.
¤ ¤ ¤
امروز انشا داشتيم. آقاي فلاح پور معلم انشا، موضوع اين هفته را خاطره، داستان و... از امام زاده اي دلخواه برايمان تكليف كرده بود.
اول بيگلمي را صدا زد.
-بيگلمي!
مبصر: آقا نيستش.
-صفايي بياد بخونه!
از كنار عباس با اشاره دست خواستم تا بلند شود و بروم براي خواندن انشا.
پاي تخته سبز رنگ رفتم.
معلم: بخوان ببينم آقا ياسين.
از مهرباني معلم همه راضي بودند. همه دانش آموزان گمشده خوبي ها را در آقاي فلاح پور پيدا مي كردند. معلمي بود كه همه نوع دانش آموزي او را دوست داشت.
«به نام خدا. من براي اولين زيارت رفتم شاه عبدالعظيم عليه السلام. شاه عبدالعظيم در تهران است... يكي از خدام آنجا به من گفت: از كجا آمده اي؟ من خودم را معرفي كردم و گفتم كه از تبريز شهر شهريار
شيرين سخن مي آيم. او خودش هم تبريزي بود. او به من شكلاتي داد. خوشحال شدم. او گفت: مي دونستي زيارت حضرت شاه عبدالعظيم مانند زيارت امام حسين ثواب دارد؟...» آقاي فلاح پور تشويقم كرد. به دنبالش هم دانش آموزان كلاس. دفترم را گرفت و از دست خطم تعريف كرد و يك بيست برايم گذاشت. به قول خودش: خورشيد نمره بيست در دفترم درخشيد.
¤ ¤ ¤
من وعباس تصميم داشتيم ماجراي امروز، صبح، را برايش بگوييم.
زنگ دوم كه تمام شد. آقاي فلاح پور بيرون آمد به دنبالش هم دانش آموزان كلاس ما و كلاس هاي ديگر. آقاي فلاح پور در حين راه رفتن هم به سؤال هاي دانش آموزان جواب مي داد. تا اينكه به اتاق دبيران رسيد.
آقاي فلاح پور امين رازهاي دانش آموزان بود. مردي با انصاف و خداجو.
عباس: ياسين بدو رفتش آقا.
سريع خودم را پيشش رساندم. ناظم از عباس خواست دانش آموزان را از راهرو بيرون كند. عباس سريع با كمك ناظم دانش آموزان را از راهرو به بيرون راهنمايي كرد و سپس به من پيوست.
راهرو خلوت شد. آقاي فلاح پور تسبيح آلبالويي رنگ خوشگلش را در دست گرفته بود و زير لب ذكر مي گفت. منتظر من بود.
به تته پته افتادم.
-آقا... ببخشيد مي خواستيم درباره يكي از دانش آموزان چيزي به شما بگوييم.
آقاي فلاح پور دستي به ريش هاي زرد گندمي اش كشيد و گفت: بفرماييد. من در خدمت شما هستم.
از اين صحبت قوت قلب گرفتم و گفتم:
آقا من و عباس امروز يه سيگار از لاي كتاب فارسي ام پيدا كرديم. تو خونه ي ما كسي سيگار نمي كشه. بعد نكته مهم اينجاس كه، هفته پيش كتاب را داده بودم به بيگلمي. امروزم نيومده. اگرم يادتون باشه سه روز پيش آقاي ناظم پاكت سيگار از زير ميزيش پيدا كرده بود.
آقاي فلاح پور غرق در فكر شد. به نظرم او هم نگران شده بود. بعد از مدت كوتاهي؛ آهي كشيد و گفت: بچه ها مطلبي هست كه بايد ندونيد. اما به دليل خوب بودن شما بايد برايتان بگويم.آقاي فلاح پور ما را به گوشه اي برد و گفت: قول مي دهيد كه بين خودمان بماند؟ يعني يك راز باشد. من و عباس به هم نگاه كرديم و گفتيم: بله!
آقاي فلاح پور گفت: بچه ها بيگلمي، كار مي كنه. كارشم سيگار فروشيه. باباش آدم خوبي نيست. الان باباش به جرم دزدي و موادمخدر كشيدن همراه پسرش تو زندانن. تو اون خانواده تنها كسي كه تونسته از اين وضع نجات پيدا كنه همين پسره. اون سيگارم حتما از وسايلاش مونده بوده لاي كتابت. شما بايد به من قول بدهيد كه در درسها به او كمك كنيد. در ضمن نه اينكه ترحم كنيد! آفرين حالا برويد. در ضمن ياسين جان من يادم رفت انشا براي اين هفته بدهم. از طرف من براي اين هفته انشا موضوع سيگار را روي تخته بنويس.
وحيد بلندي روشن يكشنبه/ 10آبان 1388 آذربايجان شرقي (تبريز)

 



پيش خودمان باشه كهنه هاي تازه

تازگي ها پي برده ام كه تا از راه عشق ، به خدا نرسي عقل هم كاري از پيش نمي برد. تا وقتي عاشق خدا نباشي قطعا در انجام بي چون و چراي فرامين تعلل مي كني. فرامين را بايد با عشقت بسنجي نه با عقلت. عقل ناقص من و بشر به اصطلاح متمدن امروز كجا مي تواند قانوني براي هستي بسازد يا بسنجد؟ مي پرسي چرا ناقص؟ بابا توي همين دنياي متمدن بزرگترين دانشمندان كساني اند كه درباره ثابت شده ترين قوانين تحقيق مي كنند. يعني به اصلي ترين قوانين ساخته بشر هم اعتمادي نيست. آن وقت تو مي خواهي خودت تنهايي قوانين ساخته خدا را بسنجي و بيانيه و قطعنامه صادر كني؟
تنها عاشقان هستند كه منتظر لب تر كردن معشوق اند تا كه بشود از او به يك اشارت از ما به سر دويدن. ما همگي يا به طمع بهشت خدا را مي پرستيم كه در آن صورت جزو طمع ورزانيم يا از ترس جهنم كه جزو بردگانيم. كيست كه در اين ميانه از روي عشق بپرستدش كه او آزاده است. و آزاده چه نام قشنگي است!
روزي اگر بخواهي پي به ميزان علاقه كسي به خود ببري بپرس: فرض كن كه تو به من بي نهايت كمك كني، بي نهايت مواظبم باشي، بي نهايت هديه بدهي اگر روزي رهايت كنم و تا مدت ها از تو يادي نكنم آيا به پاي من صبر مي كني؟ و كيست جز خدا كه براي خواندنش هيچ وقت دير نيست؟
دل داده به معشوقم
و به بهانه دل
در پي معشوق روانم
ز او بپرسيد كه كجا مي برد مرا؟
نجمه پرنيان/ جهرم

 



«ره يافتگان1»

نام: مهدي زين الدين
تولد: تهران، 1338
سمت: فرمانده لشكر 17 علي بن ابي طالب
شهادت: جاده بانه- سردشت، 1363
¤ نفر چهارم كنكور سال 57 دانشگاه شيراز قبول شده بود. پدرش رو تبعيد كرده بودند سقز. تماس گرفتم بهش بگم بره دنبال درسش. گفته بود: «مغازه ي بابام سنگره. رژيم، پدر منو تبعيد كرده كه سنگر ما رو تعطيل كنه، درس را بعدا هم مي شه خوند. من فعلا بايد اين سنگر را حفظ كنم.» مونده بود مغازه و فعاليت هاي پدرش رو ادامه مي داد.
¤ مي گفت: «بچه ها قدر اين زمان و شرايطي كه ما در آن قرار داريم رو بدونيد. همون طوري كه الآن ما غبطه مي خوريم به حال شهداي صدر اسلام و شهداي كربلا، در آينده هم انسان هايي مي آيند كه به حال ما غبطه مي خورند و آرزو مي كنند كه اي كاش در زمان ما و شرايط ما بودند.»
¤ بچه هارو جمع كردند تو ميدون صبحگاه.
همه خوشحال بودند، بعضي مي گفتند: آقا مهدي قراره صحبت كنه.
بعضي مي گفتند، مي خوان بفرستنمون مرخصي. به هر كي مي گفتند خبر رو بده قبول نمي كرد. بالاخره دايي رضا رفت پشت تريبون «بسم الله الرحمن الرحيم... اگر آقا مهدي نيست، خداي آقا مهدي هست...»
اون روز، لشكر 17، عاشورا شد. بعدها هر چي سعي كردم اون روز رو تعريف كنم، نتونستم.¤
«گردآورنده: زهرا قدوسي زاده، 15 ساله، قم»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¤ ستاره دنباله دار 1 (شهيد مهدي زين الدين)- گروه فرهنگي هنري تا ظهور.

 



وقت شناسي

لابد تاكنون با وسايل نقليه عمومي مانند قطار و اتوبوس سفر كرده ايد. اينگونه وسايل، مانند تاكسي نيستند كه هرگاه به آن ها فرمان «ايست» بدهيد بايستند و سوارتان كنند؛ بلكه سفر با آنها مقدماتي دارد كه بايد آنها را فراهم آورد. مثلاً: هنگام سفر با راه آهن، از قبل بايد بليت آن را تهيه كنيد. ساعتي قبل از حركت قطار، در ايستگاه باشيد. اسباب و وسايل سفر را در كوپه خود جا بدهيد و لحظاتي قبل ازشنيده شدن سوت حركت قطار، در جاي خود باشيد. والا جا مي مانيد و قطار منتظر شما نمي ايستد.
طي سفر تحصيلي هم، به مسافرت با قطار مي ماند. هر ترم تحصيلي، دير يا زود سپري مي شود و امتحانات آن فرا مي رسد. شما بايد از قبل اين آمادگي را پيدا كرده باشيد كه سوار قطار تحصيلي شويد والا جا مي مانيد. از همان روز اول گشايش مدرسه، درس و تحصيل آغاز مي شود و هر روز بر حجم آن افزوده مي گردد. اگر بخواهيد اين صفحات اندك را، در طول زمان تحصيل نياموزيد و خود را براي امتحانات آن آماده نسازيد؛ براي روز امتحان با دستهاي خالي به جلسه مي رويد و مانند آن مسافر قطار كه بليتي تهيه نكرده است سوارتان نمي كنند؛ يعني در ايستگاه مي مانيد و يك سال بايد درجا بزنيد و عمر عزيزتان را هدر دهيد. يك بانوي قاليباف كه بايد يك قطعه قالي مثلاً 4*3 را در طول يك سال، نخ به نخ و گره به گره ببافد؛ اگر كارش را اندك اندك و با تداوم ادامه ندهد در ماه آخر سال نمي تواند كار يازده ماه گذشته را برق آسا انجام دهد و قالي را از داربگيرد. دانش آموز هم قالي درس ها را بايد اندك اندك در طول سال ببافد. ماه آخر قبل از آغاز امتحانات، ماه مرور و بررسي خوانده هاست. در اين صورت است كه او مصمم و آماده، پاي به تالار امتحانات مي گذارد و كارنامه قبولي مي گيرد و ثمره تلاشش را كه موفقيت است مي بيند. مثال هاي فراوان ديگري هم مي توان زد. اما يك دانش آموز با هوش، از همين يكي دو مثال در مي يابد كه زمان گذشته بازگشتني نيست و فرصت ها را نمي توان به راحتي از دست داد. اگر اين فرصت هاي مناسب هدر رود ، عمر دانش آموز به بيهوده گي سپري شده است و او در پايان سال تحصيلي، با دست هاي خالي به خانه بر مي گردد و يك سال ديگر بايد در همان كلاس، همان درس ها را با دانش آموزان كوچكتر از خود بخواند و اگر تغييري در تصميم و اراده خود ندهد؛ اين بار هم دست خالي بر مي گردد.
بيژن غفاري ساروي ساري
همكار افتخاري مدرسه

 



خاطره ي مدرسه زنگ زبان

¤ با عرض سلام و خدا قوت
شايد خيلي از ماها بعد از اتمام كاري كه در آن به موفقيت رسيده ايم با خود گفته باشيم، انسان هاي اميدواري هستيم اما به محض اين كه مشكلي سر راه مان قرار گيرد كه نتوانيم از آن بگذريم زود ناميد مي شويم و به جاي اين كه بيانديشيم و راه حل آن مشكل را پيدا كنيم به زمين و زمان كفر و لعنت مي فرستيم. اوايل ارديبهشت ماه و زنگ اول مدرسه بود. معلم زبان آقاي حسين زاده وارد كلاس شد. طبق قرار قبلي مي خواست امتحاني را بگيرد تا هم از آمادگي بچه ها نسبت به امتحان آگاه شود و هم مروري بر كتاب كرده باشد. زماني كه امتحان به اتمام رسيد، بر روي صندلي نشست تا برگه هاي امتحان را تصحيح كند. در حال بررسي برگه ها بود كه ناگهان حالش بد شد و بر روي زمين افتاد. هم من و هم بچه ها خيلي ترسيديم. خوشبختانه مسئولين مدرسه زود به اورژانس خبر دادند و اتفاق ناخوشايندي براي آقاي حسين زاده به وجود نيامد. بعدها فهميديم كه ايشان ناراحتي قلبي دارند و چند باري هم اين اتفاق برايشان افتاده اما نكته ي قابل توجه اين است كه ايشان هرگز نااميد نمي شدند و باز به تدريس خود ادامه مي دادند، به قول آقاي عزيزي، دبير مطالعه مان كه مي گفتند آقاي حسين زاده معلمي است كه در پشت سنگر علم بر روي زمين افتاد اما «ياعلي» گفت و باز بلند شد.
¤ دوستان اين خاطره را گفتم تا بفهميم هرگز نبايد نااميدشويم، در مشكلات هم با توكل بر خدا راه حلي پيدا كنيم، اگر راه حلي هم نبود بر روي مشكلات پل بزنيم و عبور كنيم!
نويد درويش (قاصدك)
14ساله/ مدرسه راهنمايي تقواپيشگان تهران

 



درخشش دانش آموزان پيش دانشگاهي علامه اقبال(1) ناحيه 4 شيراز در كنكور سراسري

مدير پيش دانشگاهي علامه اقبال(1) ناحيه 4 شيراز سركار خانم رقيه زارعي در گفتگو با خبرنگار صفحه مدرسه اعلام كرد:
دانش آموزان دختر پيش دانشگاهي علامه اقبال نوبت(1) ناحيه 4 شيراز در آزمون سراسري 88 نتايج درخشان و بسيار چشمگير داشته اند و با توجه به اينكه اين مركز به دانش آموزان مناطق كمتر توسعه يافته شيراز خدمات ارائه مي كند و امكانات محدودي در اختيار دارد قبولي حدود 40دانش آموز اين مركز در رشته هاي روزانه از قبيل پزشكي هسته اي- پزشكي- دامپزشكي- روانشناسي باليني- گياه پزشكي- مهندسي مكانيك- مهندسي برق- مهندسي عمران- مهندسي كامپيوتر- مهندسي معماري- فيزيك هسته اي... بسيار چشمگير و قابل توجه مي باشد. و اين تنها نتيجه تلاش صادقانه و خستگي ناپذير دبيران و كادر مديريت و همكاران اين مركز و همكاري اولياء در اين زمينه بوده است. جا دارد مسئولين محترم با پاس داشتن تلاش اين همكاران و دانش آموزان و همكاري بيشتر روند اين موفقيت ها را هرچه بيشتر تسريع نمايند.

 

(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14