(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 23 آبان 1388- شماره 19511
 

مادر
من كيستم؟
كلاغ
باز هم همان ترس قديمي باز هم همان ترس قديمي
تنهايم
آسمان دل من
نياز
مليكا همدم بابا
جمله ها و نكته ها
ره يافتگان (2)



مادر

مادرم در زير پايت جنت است
آن وجود اطهرت خود رحمت است
مي كني جانت فداي من به ميل
آن همه ايثار تو بي منت است

ديدار يار
گل به گلستان خوش است
ميوه به بستان خوش است
بهتر از اين ها ولي
ديدن ياران خوش است
مرتضي سلسله/ منطقه14 تهران

 



من كيستم؟

اهل ايرانم
كشور دلير مردان و شيرزنان
كشور مهرباني
كشور شور و نشاط
شعر و شعور
كشور شمع بودن
كشور پروانه ها
اهل ايرانم
كشور عشق
جاي شيرين بودن
جاي فرهاد
جاي مجنون بودن
جاي ليلي گشتن
اهل ايرانم
جايي كه در آن
روزگارم سبز و سفيد و سرخ است
من اهل شهر مومنانم
شهر چتر سبز نخل ها
شهر باران مهرباني
شهر آفتاب گرم صميميت
شهر خرما و رطب
جهرمي ام
اهل خانه اي هستم
بهتر از باغ و بهار
خوش تر از شعر و شعار
همه اعضا شعر تبلور خوانند
و صداقت بي منت باشد
همگي همدل
همه جا هميشه در همه چيز
مادرم ماه ترين خانم دنياست
پدرم نازترين آقاهاست
من دلم مي جوشد
نفسي گر بمانم دور
زبرادران و خواهرم
اولي شهر محبت
نام او محمد
علي ام رفيق راهم
حسنم شمع وجودم
آخرينش هم حسين است
خواهرم شمس وجودم
خواهرم شعر سجودم
خواهرم صاحب دل من
خواهرم نور وجودم
خواهرم هستي و خونم
خواهرم فاطمه هم نام مادر خوبي هاست
در اين دنيا چه مي كنم؟
گاهكي شعر مي گويم
شهر مي سازم
خانه مي سازم
گاهكي! دل مي سازم
از دل گويم و بر دل نشانم
گاهكي نم نم باران
گاهكي اشك آسمان
بر شعرهايم مي بارند
گاهكي موسيقي ام
صداي تسبيح فرشته هاست
گاهي هم وسط
صداي نماز گنجشك ها
شعر مي گويم
وسط خانه ي شعرم قفسي دارم
قفسي از آينه از نور
از شادي و سرور
قفسي از عشق، لبخند، اشك
هنگام شعر گفتن
آينه ها مي پرند
عشق ها جاري شوند
نورها حلقه اي از روشنايي مي شوند
كبوترهاي قفس
راه خانه ي ميزبان هميشگي را
بي بهانه پيش مي گيرند
راه مشهد
راه نور
راه مهماني و سرور
ميان راه آن ها
ياد كنند ايام نوازش را
ايام نيايش را
ايام ستايش را
ياد كنند از ايام برخورد بال ها به بال فرشته ها
نقاره هاي تسبيح گوي
شعر هاي شمع گون
خود را مي گفتم
من كيستم؟
عاشق كربلا
عابد مكه
عازم مشهد
من كيستم؟
از خدا
با خدا
تا خدا
نجمه پرنيان/ جهرم

 



كلاغ

پسري را مي شناختم كه ظاهر خوبي نداشت و درصحبت كردن نيز دچار مشكل بود. او لكنت زبان داشت و همين امر باعث شده بود كه نتواند با مردم ارتباط خوبي برقرار كند. به همين خاطر در نحوه رفتار با مردم نيز دچار مشكل شده بود. با توجه به همه اين اتفاقات، معمولا كسي از او خوشش نمي آمد و مردم در توصيف وي از الفاظي مانند: نچسب، به درد نخور، كودن، دست و پا چلفتي و... استفاده مي كردند.
دركل كسي به عنوان يك انسان عادي با او رفتار نمي كرد. اما تمام اينها ظواهر امر بود. آن پسر فردي بود كه قلبي مهربان، مغزي خلاق و دانشي بي نظير داشت. معمولا پيشنهادهاي قابل توجهي نيز درمورد موضوعات مختلف ارائه مي داد. اما به دلايل ذكر شده كسي توجهي به او نشان نمي داد. همين امر باعث شده بود كه اعتماد به نفس خود را از دست داده و خود را انساني به درد نخور بپندارد. سركلاس درس، او را فردي كودن مي پنداشتند. زيرا زماني كه آموزگار سوالي مي پرسيد به دليل لكنت زبان نمي توانست به خوبي سوال را پاسخ گويد و زماني كه در امتحان كتبي نمره خوبي مي گرفت آموزگار كه باور نمي كرد چنين فرد احمقي نمره اي به اين خوبي بگيرد، با فرض اينكه آن پسر تقلب كرده است نمره اي كمتر از حقش به او مي داد.
تمام خاطرات كودكي او مملو بود از انواع تحقيرها و تمسخرهايي كه دوستانش نسبت به او روا مي داشتند.
هيچگاه او را با اسم واقعي صدا نمي كردند و معمولا او را با القابي مي خواندند كه روح و روانش را به شدت مي آزرد. دوران ابتدايي، راهنمايي و دبيرستان را به همين منوال گذراند. پر از تحقير و تمسخر. زماني كه به سن جواني رسيد اندكي با خود انديشيد، با خود انديشيد كه نمي توان زندگي را به همين منوال گذراند، بايد چاره اي انديشيد. سعي كرد رفتارش را بهبود بخشد، اما خيلي سخت بود، اوكسي بود كه چيزي به نام اعتماد به نفس در وجودش باقي نمانده بود، ضمن اينكه تمام مردم با ديدي به او نگاه مي كردند كه عوض كردنش بسيار سخت و غيرممكن بود. درهمين گير و دار در دانشگاه قبول شد. با اصرار اطرافيان به دانشگاه رفت. اصلا تحمل تحقير از سوي دوستان جديد دانشگاهي را نداشت. وارد دانشگاه شد، با عزمي راسخ، او بايد اوضاع را عوض مي كرد.
او موفق شد، بله او توانست كاري كند كه تمام دوستان جديدش دردانشگاه او را فردي باهوش و دوست داشتني بدانند. درتمام كارها ثابت قدم بود. دوستانش براي رفع مشكلات درسي به او مراجعه مي كردند و او نيز با صبر و حوصله فراوان به آنها كمك مي كرد. او توانست كم كم خود را باور كند و اعتماد به نفس از دست رفته اش را بازيابد. او توانست كمكهاي فكري زيادي به اطرافيانش بكند، اما... اما هنوز كسي به او توجه نشان نمي داد . تلاشش را بيشتر كرد. سعي كرد، زندگي خوبي براي خود بسازد. فكرهاي زيادي در سرداشت اما اطرافيان او را از اين كار نهي مي كردند. آنها مي گفتند: تو را چه به اين كارها؟ تو براي اين جور چيزها ساخته نشده اي سعي كن كاري درحد و اندازه خودت پيدا كني، اما او دلسرد نشد، ديگر تصميماتش را براي ديگران بازگو نمي كرد، زيرا تنها كمك اطرافيانش اين بود كه او را دلسرد مي كردند.
او توانست با كمك قوه تفكر و مغز خلاق خود از هيچ، بهترينها را بسازد. او اكنون فردي است كه ديگران غبطه زندگي او را مي خورند، چه از نظر اوضاع اجتماعي، چه از نظر اوضاع مالي و... از نظر ديگران او فردي بسيار موفق است، تمام افرادي كه او را مي شناسند، پير وجوان، زن و مرد، دارا و ندار از وي به عنوان فردي دوست داشتني ياد مي كنند.
حال بياييد اندكي به خود بنگريم. تا به حال دل چند نفر را شكسته ايم؟ تا به حال چند نفر از از زندگي دلسرد كرده ايم؟ هيچ كس از كلاغ خوشش نمي آيد! وقتي سوال مي شود چرا؟ مي گويند: چون كه زشت است، صداي نكره اي دارد... آيا تنها گناه كلاغ زشت بودن و صداي ناهنجارش است؟ چرا همه بلبل را دوست دارند؟ چون صداي خوبي دارد؟ واي بر ما كه تنها به ظواهر اهميت مي دهيم. واي بر ما كه كلاغ را به جرم زشتي ازجامعه طرد كرديم. واي بر ما كه آن پسر نابغه را از زندگي بيزار كرديم، سالهايي كه مي توانست صرف پيشرفت و تعالي شود تبديل شد به تلخ ترين خاطرات كودكي و نوجواني.
حال بگذاريد رازي را برايتان فاش كنم؛ آن پسر خود من هستم.
امضا محفوظ

 



باز هم همان ترس قديمي باز هم همان ترس قديمي

و باز هم همان ترس قديمي و آسمان نگاهم كه تيره و تار شده؛ گاه ماه از خجالت خود را پنهان مي كند؛ و اين سياهي زشت كه همه جا را فراگرفته و اين ترس كه هر لحظه كلون خانه ام را مي زند.
... و اين ترس قديمي از سياهي شب، من بودم و اين همه تنهايي كه با تاريكي شب عجين شده و باز هم همان ترس قديمي و بازهم...
نيم نگاهي به آسمان خشمگين آن بالا انداختم؛ دوباره سرم را پايين آوردم و بازهم همان ترس قديمي.
انگار تيرگي قصد رفتن نداشت؛ آمده بود تا مرا بترساند. چقدر زشت نگاهم مي كرد. اما نه، انگار آن قدرها هم قوي نيست. چون ستاره درگوشم آهسته نجوا كرد: آسمان سياه از خود هيچ ندارد. با ماه و ستاره زيباست.
گفتم: از تيرگيش مي ترسم. گفت: به من نگاه كن. به ماه. تيرگي شب را با تو چه كار؟! تيرگي شب را با توچكار، تيرگي شب را...
و چند بار حرفش را با خودم گفتم آن وقت شجاعانه به آسمان نگاه كردم. او هم نگاهم كرد. محلش ندادم. خواست مرا با خودش ببرد، دستم را به ماه دادم؛ خشمگين شد.
نگاهم را از آسمان گرفتم؛ پوشيده به او خنديدم؛ چون ازخودش هيچ نداشت كه برود پس با خشم ماند، چون زيباييش با ستاره مفهوم مي يافت؛ با ماه. دوباره به آسمان نگريستم. اما هيچ خبري نبود هيچ خبري از آن ترس قديمي...

زهرا كريمي (باران زده)
عضو تيم ادبي و هنري مدرسه

 



تنهايم

تنهايم؛ به اندازه نفرت موش از گربه و عشق فرهاد به شيرين و تك تك ثانيه هاي زندگي؛ به تعداد ضربان هايي كه تاكنون قلبم نواخته و آوايش را مي شنيدم.
سري به كوچه پس كوچه هاي خلوت قلبم زدم، كوچه تنهايي... رفتم و رفتم، كوچه تمامي نداشت، انگار تا بي نهايت ادامه داشت، يك در خانه ام در اين كوچه باز مي شود! صداي خش خش برگ زير پايم، صداي نفس تنهايي... خسته شدم... تا كجا؟
به يك دوراهي رسيدم، دو نفر ابتداي جاده ها ايستاده بودند. جاده اول جاده اي صاف بود كه به ته دره اي مي رفت، جاده دوم پر از فراز و نشيب و پستي و بلندي بود كه به سوي بالا مي رفت... تا بالاي رنگين كمان ها... جاده اول خيلي وسوسه برانگيزتر بود اما... راه دوم را برگزيدم، حالا دوستي دارم كه در هيچ شرايطي رهايم نمي كند تا به ته دره سقوط كنم.
فقط همين يك دوست برايم كافي است! مرهم درد و شريك غم و شادي، بي نياز و بي همتا... خدايا ! مرا تنها نگذار و به حال خويش رها نكن.
محمد جعفر دهزاد/ دوم تجربي
عضو انجمن ادبي استعدادهاي درخشان ملاصدرا

 



آسمان دل من

با طلوع خورشيد كمربند احساس خود را ببنديد تا همانند شاهزاده ي دل من گل هاي باغچه قلبتان پرپر نشود. بايد پنجره گوش را بگشاييد تا فرياد آسمان صداي شكستن آرام دل مادر را در تك تك قطره هاي خيس اشك خورشيد كه بلندترين فرياد در آسمان دل من است را بشنويد. آري اي شاهزاده خورشيد عشق، كمربند خود را ببنديد كه 500كيلومتر مانده به زلزله مهيب عاشقي كه سال ها به دنبال شاهزاده دل خود بوده و اكنون آن را از بين قطره هاي درياي بي كران و پرتلاطم زندگي يافته. آيا مي توانيد از قطره سيراب كننده اميدهاي زندگي تان كه در ميان شوره زارها پنهان بوده دل بكنيد؟
محمدرضا ستاره آسمان
عضو انجمن ادبي مركزاستعدادهاي درخشان ملاصدرا/ ناحيه2 شيراز

 



نياز

خدايا! در اين تنهايي و اوج نياز، بگذار براي تو بمانم و نيازم را از تو بخواهم. راهي پيش رو دارم، كه پر از خطر است، اگر اميدم به تو باشد، تا آخر راه مي توانم درست گام بردارم. خدايا! نامه هايم از سرگناه و حسرت است. دلم مي خواهد كه هرگز من را به حال خودم رها نكني تا هميشه سايه لطفت را بالاي سرم احساس كنم. تو تنها پناه دل خسته ام هستي، اگر به فريادم نرسي مي ميرم.
خدايا! اميدم به توست، تنهايم نگذار!
انتظار
معناي انتظار را به راحتي مي توان فهميد؛ از دل شكسته و چشمان اشك آلود؛ از شقايق هايي كه واژگون شده اند تا كسي اشك هايشان را نبيند؛ از غروب دلگيري كه هر لحظه سرخ تر مي شود و از بغض نهاني كه ناگهان آشكار مي شود.
الهام ملكي/ تهران

 



مليكا همدم بابا

اين قصه نيست. اين داستان مليكاست. مليكاي 11 ساله اي كه بزرگ شده. آن قدر بزرگ كه همدم و همدرد باباست آن قدر بزرگ كه سنگ صبور مادربزرگ و دختر بابايي پدربزرگ است. و جاي خالي دختر جوانمرگ شده را براي پدربزرگ و مادربزرگ با رفتار و كردار شبيه مادرش پر كرده است. مليكا گرچه در شبها وقتي كه تنها در تخت خود خوابيده به ياد قصه ها و لالايي هاي مادر مهربان و زيبايش گريه مي كند. اما هيچ وقت جلوي بابا گريه نمي كند و اشكي نمي ريزد تا غم او را
دو چندان نكند. مليكا از روزي كه به پيش دبستاني رفت مادرش بيمار شد. و وقتي علت دكتر رفتن هاي مادر را فهميد، از روزي كه مادر جوان و تحصيلكرده اش كه افتخار فاميل و گل سرسبد خانواده بود را در حال پژمرده شدن ديد متوجه شد كه مادرش روزي نه چندان دور او را تنها مي گذارد و پيش خدا مي رود. مادرش هميشه او را براي روزهاي بي مادري آماده مي كرد، 5 سال برايش قصه هايي گفت از اينكه خدا هر كه را دوست دارد پيش خودش مي برد. براي مليكا كوچولو گفت كه اگر جسم من پيش تو نيست ولي روحم همه جا نظاره گر توست و تو با كارهاي خوبت روح مرا شاد مي كني و 5 سال مليكا را براي روز وداع آماده كرد و چه زيبا او را تربيت كرد مهكامه جوان مادر مليكا.
مهكامه در جواني با بيماري سخت سرطان دست و پنجه نرم كرد و از خود يادگاري به جاي گذاشت كه همه را ياد او و نجابت و مهرباني اش مي اندازد. مليكا در روز ختم مادر به مردم بسياري كه در ختم مادرش گريه مي كردند دستمال كاغذي تعارف مي كرد. چون مهكامه از او خواسته بود كه توي مجلس ختم گريه نكند. از مهمانها به خوبي پذيرايي كند و گفته بود كه روحش حتي در مجلس ختم هم مراقب دخترش است و او مي دانست كه مادر هرگز دروغ نگفته و اين بار هم راست مي گويد. و من مطمئنم كه مهكامه در آرامش خوابيده و خيالش از بابت مليكا راحت است چون مليكا دست پرورده همچون مادري است كه خدا او را دستچين و گلچين كرد و او را پيش خوبان ديگرش برد. خدايش بيامرزد.
فاطمه كشراني/تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



جمله ها و نكته ها

1- شريف ترين سير تكامل انسانيت در نتيجه آموزش و پرورش درست حاصل مي شود.
2- تجربه به من آموخته است كه به افراد چرب زبان و متملق نبايد اعتماد كرد.
3- اگر فرزندان خود را نيكو تربيت كنيد؛ سرمايه بزرگي براي آنان به جاي گذاشته ايد كه هرگز از ميان نخواهد رفت.
4- خوب باش وخوبي را شعار خودساز. زيرا هيچ چيز جز خوبي در موقعي كه جهان ديگري مي روي تراتسلي نمي دهد.
5- امروز زودتر ازفردا مي توان اخلاق بد خود را اصلاح كرد.
6- اراده انساني در كنار مقدراتش
ايستاده و چرخ تكاملش را اداره مي كند.
بيژن غفاري ساروي/ ساري همكار افتخاري مدرسه

 



ره يافتگان (2)

نام: منوچهر مدق
تولد: 31/3/1335
شهادت: 2/9/1379
جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تني خسته و زخم هايي در آن، كه آرام آرام خود را نشان مي داد. زخم هايي كه مي خواست سال هاي سخت ماندن را كوتاه كند، اما زندگي در كار ديگري بود. لحظه لحظه اش او را به خود پيوند مي زند و ماندن بهانه اي شده بود براي اينكه اين پيوند ردي بر زمين بگذارد.
¤ ¤ ¤
فرشته خوش بخت بود و خوش حال. خوش بخت بود، چون منوچهر را داشت، خوشحال بود، چون علي و هدي پدر را ديدند و حس كردند؛ و خوش حالتر مي شد وقتي مي ديد دوستش دارند. اما...
¤ ¤ ¤
بعد از عيد ديگر نمي توانست پاش را زمين بگذارد. ريه اش، دست و پايش، بيناييش و اعصابش همه به هم ريخته بود. آنقدر ورم كرده بود كه پوستش ترك مي خورد. با عصا راه رفتن برايش سخت شده بود.
دكترها آخرين راه را تجويز كردند. براي اينكه مقاومت بدنش زياد شود، بايد آمپول هايي مي زد كه
نهصدهزار تومان قيمت داشتند. فرشته وسايل خانه را هم مي فروخت، پولش جور نمي شد.
¤ ¤ ¤
دهانش خشك شده بود. آب ريخت در دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه ي لبش ريخت بيرون. اما «يا حسين» قشنگي گفت. مي خواستند منوچهر را ببرند سي سي يو. فرشته، از سر تا نوك انگشتان پاش را بوسيد. برانكارد آوردند. با محسن دست بردند زير كمرش. علي پاهاش را گرفت. از تخت كه بلندش كردند؛كمرش زير دست فرشته لرزيد. منوچهر دعا كرده بود آخرين لحظه روي تخت بيمارستان نباشد. او را بردند...
¤ ¤ ¤
از در كه وارد شد، منوچهر را ديد. چشم هاش را بست. گفت: «تو را همه جوره ديده ام. همه را طاقت داشتم. چون عاشق روحت بودم، ولي ديگر نمي توانم اين جسم را ببينم.»
صورت به صورتش گذاشت و گريه كرد. سر تا پاش را بوسيد. با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك كرد و آمد بيرون.
دلش بوي خاك مي خواست. دراز كشيد توي پياده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ي كنار جوي آب. علي زير بغلش را گرفت، بلندش كرد و رفتند خانه. تنها برمي گشت. چقدر راه طولاني بود. احساس مي كرد منوچهر، خانه منتظر است. اما نبود. هدي آمد بيرون. گفت: «بابا رفت؟» و سه تايي هم را بغل گرفتند و گريه كردند...¤
تهيه كننده:
زهرا قدوسي زاده
15 ساله/ قم
ـــــــــــــــــ
¤ اينك شوكران 1
(شهيد منوچهر مدق به روايت همسر شهيد)
مريم برادران/ روايت فتح

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14