(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 9 آذر 1388- شماره 19524
 

دّر دري در كابل
... و آبروي رباعي
جلوه هايي از ضرب المثل
تقدير
نقاشي جان اورت ميلاييس ( John Everett Millais ) كشف شد



دّر دري در كابل

محمدكاظم كاظمي
شهر تضادها
از آن زمان كه كابل را به قصد مهاجرت به جمهوري اسلامي ايران ترك كرديم، حدود 25 سال مي گذرد و من در اين همه سال، فقط يك بار و آن هم 14 سال پيش توانسته بودم سفري كوتاه به آنجا داشته باشم. آن هم سال 1374 بود و واپسين ماه هاي پيش از سقوط شهر به دست طالبان.
در آن سالها حدود نيمي از شهر ويران بود، ويرانه هايي كه گاه در آنها علف سبز شده بود. نهادهاي فرهنگي به پايگاه هاي نظاميان بدل شده بود و بسياري از اهل قلم و ادب كشور راهي ديارهاي دور شده بودند. مي شد حدس زد كه يك دوره ركود در ادبيات و هنر مملكت در پيش است، و اين دوره با ظهور طالبان به بدترين شكلش تجربه شد.
در آن سالها آنچه ادب و هنر ما را زنده نگه داشت، بعضي فعاليت هاي زيرزميني در داخل كشور بود و كارهايي كه مهاجران ما در كشورهاي ديگر به ويژه ايران كردند و اين ها توانست مانع گسسته شدن رشته ديرينه ادبيات و هنر كشور ما شود.
اما با تحولات جديد در دهه 80 و پاي گرفتن دولت فعلي، سيماي شهر دگرگون شده است. كابل اكنون شهر تضادهاست. به يادم مي آيد قصيده زيباي استاد خليل الله خليلي كه
شهر ما كشور اضداد بود بي كم و كاست
بس غرايب كه درآن است به سر و علنا
كاخهايي است در اين شهر به تقليد يورپ
كه رسيده سر آن تاغرفات پرنا
همچو آن وصله رنگين كه
ز اطلس بندند
چند جا نامتناسب به كهن پيرهنا
و اندر اين شهر، بسا طفل كه همچون حشرات
جان سپارند ميان گل و لاي و لجنا
دراينجا پولدارها ديگر برج و ويلا ندارند، كه شهرك دارند و فقرا بر خانه هايي زندگي مي كنند كه در دامنه كوه ساخته اند به سبب ارزاني زمين در كوه. مي دانيم كه كابل شهري است در ميان كوهها و بازكوههايي دارد در ميان شهر.
كابل اكنون شهر هفتاد و دو ملت است، با همجواري كامل سنت و مدرنيته آدمها در پاي بخاري زغال سنگي چند صد شبكه ماهواره اي مي بينند و لندكروزر چند ده ميليوني را بر خيابانهايي پر از دست انداز و گاه بدون آسفالت مي رانند.
البته اين ها عجيب هم نيست. بيش از دو دهه جنگ و آن هم جنگي كه سه سال در خود كابل و به صورت خانه به خانه جريان داشت، كافي است كه آبادان ترين شهرها را به ويرانه هايي غيرقابل زيست بدل كند و باز هم بايدبه همت اين مردم آفرين گفت كه همان ويرانه ها را مي سازند. من بارها بر ديوارهاي كابل و هرات اين بيت سيمين بهبهاني را ديدم كه:
دوباره مي سازمت وطن!
اگرچه با خشت جان خويش
ستون به سقف تو مي زنم
اگرچه با استخوان خويش
اما از نظر فرهنگي، مردم پس از يك دوره خفقان شديد، يك آزادي غيرمنتظره را تجربه كرده اند و گويا آن نيرويي كه چندين سال نهفته بود اينك آزاد شده است. به راه افتادن پانزده بيست شبكه تلويزيون خصوصي فقط چند سال پيش از اين كه به دستور طالبان تنها شبكه دولتي كشور هم تعطيل شده بود براي همه غيرمنتظره است. بازار مطبوعات گرم است و آزادي اي در آنها ديده مي شود كه در كشور ما سابقه نداشت.
اما با اين همه كابلي كه من پس از 52 سال مي بينم با اين همه آب و رنگ و دهها شبكه تلويزيوني و راديو و صدها نشريه، آن اصالت و اعتبار ادبي پيشين را ندارد. سطح دانش و سواد عمومي بسيار افت كرده است. نهادهاي آموزشي بسيار ناكار آمدند و مطبوعات بيشتر به ماجراهاي سياسي مشغول اند. اين براي ما كه سالها در عرصه مطبوعات نيز كار ادبي و هنري صرف كرده بوديم، قدري غريب مي نمايد.
ما بچه هاي دّر دري
اما «دّر دري» چيست؟ ماجرا از حدود دو دهه پيش شروع شد، از آن هنگام كه يك نسل جوان و نوجو در عرصه شعر و داستان نويسي افغانستان در محيط مهاجرت ظهور كرد. اين جوانها به زودي همديگر را دريافتند و به فعاليت هاي متمركز ادبي همچون برگزاري جلسات و محافل شعر و داستان آغاز كردند. اين سعي و تلاش موجي در ادبيات مهاجرت به راه انداخت كه تاكنون زاينده و بالنده است و حاصلش رشد و پرورش شاعراني است كه نه تنها در ميان مهاجران، كه در جامعه ميزبان نيز نام و نشاني دارند.
اين محصولات ادبي لاجرم بايد درجايي منعكس مي شد و چنين بود كه از اوايل دهه هفتاد ضرورت انتشار يك نشريه فرهنگي دراين نسل احساس شد. درسال 1376 اولين نشريه فرهنگي مهاجرين در ايران متولد شدبا نام «دّر دري» و اين فصلنامه كه تا 1380 دوام داشت ، بسياري از شاعران و نويسندگان خوب ما در آن سالها مستقيم يا غيرمستقيم با دّر دري ارتباط داشتند و چنين شد كه دفتر دّر دري از هيأت يك مركز انتشاراتي به درآمد و به كانون تجمع اهل قلم مهاجر بدل شد.
اين تجمع البته بركاتي داشت و حاصل آن، ظهور يك نسل ديگر از قلم به دستان مهاجر بود كه در جشنواره ها و مجامع ادبي جامعه مهمان و ميزبان خوش درخشيدند، دّر دري ديگر يك فصلنامه نبود، مركز پرورش نيروهاي ادبي بود كه در شعر و داستان دهه هفتاد و هشتاد به نام هاي آشنايي بدل شدند.
پس اين ضرورت حس شد كه كار به صورت متشكل تري پي گرفته شود و چنين بود كه «فصلنامه در دري» در عمل در هيئت «مؤسسه فرهنگي در دري» ظهور كرد و تاكنون به فعاليت خود ادامه مي دهد.
در دري در اين سالها به آشناترين كانون ادبي مهاجران افغانستان در ايران بدل شده است و هر آن كس كه باري سر و كاري با اين جريان ادبي دارد، به نوعي با اين حلقه نيز در ارتباط است. جلسه شعر در دري در اين ده سال از پايدارترين جلسات شعر مشهد بوده و در ميان جامعه ميهمان و ميزبان محبوبيتي دارد. اكنون نبض ادبيات مهاجرت افغانستان در ايران، اين دفتر محقر در محله اي مهاجرنشين در مشهد مي تپد، دفتري كه با مساعدتهاي شخصي اعضايش بر سر پاي مانده و امكاناتش به حداقل ضروريات دفتري محدود مي شود و البته از آغاز تاكنون كسي در آن حقوق نگرفته است، كه از كه حقوق بگيرد، از خويش؟
عزم كابل
از نخستين طليعه هاي تحولات جديد در كشور، بچه هاي در دري عزم كابل كردند. ولي اوضاع كابل براي اين مجموعه هيچ مساعد نبود. حضور در آن شهر شلوغ كه هر متاعي جز متاع شعر و ادب در آن خريدار داشت، براي مؤسسه اي كه فقط به امكانات شخصي اعضايش متكي بود، دشوار مي نمود.
كابل شهر عجيبي است. گويا همه دنيا در آن حضور دارند. سرباز آمريكايي، كارگر پاكستاني، رقاصه چيني، رستوران تركي، مؤسسه فرهنگي فرانسوي، بيمارستان آلماني و خلاصه هر چيزي از اين قبيل را در آن مي توان يافت. به قول شاعر (كه خودم باشم)
شام است و آبگينه رؤياست شهر من
دلخواه و دلفريب و دل آراست شهر من
دلخواه و دلفريب و دل آراست شهر من
يعني عروس جمله دنياست شهر من
از اشكهاي يخ زده آيينه ساخته
از خون ديده و دل خود خينه ساخته
اندوهگين نشسته كه آيند در برش
دامادهاي كور و كل و چاق
و لاغرش
و اين دامادهاي كور و كل و چاق و لاغر كه بعضي بسيار هم متمول اند و در عمل كابل را مي چرخانند، البته سلايق خود را دارند. براي آنها نويسنده خوب، كسي است به زبانهاي خارجي مسلط باشد و آداب و ترتيب آنان را نيك رعايت كند. او مي بايد در باب دموكراسي و آزادي بيان و حقوق بشر و حقوق زن داد سخن دهد و البته حقوق دلاري بگيرد.
طبيعتا شاعر و نويسنده جواني كه با دفتري از شعر و داستان يا كتابي از پژوهشهاي ادبي به كشور برمي گردد، يا بايد تغيير رويه دهد و به طبل آزاديهاي بيان و زنان و ديگر انواع آزادي بكوبد و يا در آن سرماي كابل گرسنه بخوابد.
اين براي ما كه عمري در كار ادبيات غرق شده بوديم، كمابيش دشوار مي نمود و چنين شد كه هشت سال در ترديد و انتظار مانديم. بالاخره با خود عهد كرديم كه يا مي رويم و با همان سماجت و قناعتي كه در محيط مهاجرت كار كرده بوديم، با دشواريها دست و پنجه نرم مي كنيم و همان جريان را به راه مي اندازيم، يا هر يك پي كار خويش مي گيريم و به كارهاي فردي از نوع نوشتن شعر و داستان و پژوهش ادبي مشغول مي شويم و طناب شتر «فعاليتهاي جمعي» را به كوهانش مي اندازيم.
اميدهاي روشن
اين همه را گفتم تا وقتي به شرح سفر مي رسم، خواننده اين نوشته تصويري از وضعيت موجود پيش روي داشته باشد. حالا اين جوانها كه چندان هم ديگر جوان نيستند، بر آن اند كه با استفاده از تجربه و وجاهت دو دهه گذشته، بخت خود را در كابل بيازمايند. ولي خوب مي دانيم كه آنجا ديگر گلشهر مشهد نيست كه عده اي شاعر و نويسنده مهاجر خانه اي با پول شخصي خود رهن كنند و ده سال تمام به پرورش جوانان با استعداد مشغول باشند. در كابل اجاره دفتر و مصارف جاري آن در ماه به حدود يك ميليون تومان مي رسد، از بس كه جمعيت در اين شهر ريخته است و خارجيها قيمتها را به طور سرسام آوري بالا برده اند. آنجا نان دانه اي يكصد تومان است و بنزين ليتري هفتصد تومان. در آنجا «هدفمند كردن يارانه ها» هيچ وقت موضوع بحث مجلس نشده است، چون يارانه اي در كار نيست. دولت به همين كه بتواند حقوقهاي ماهي هشتاد هزار تومان كارمندانش را بدهد خرسند است. هشتاد هزار تومان حقوق و هفتصد تومان بنزين؟ يعني حقوق يك ماه و دو نوبت پر كردن باك خودرو؟ بله، البته اگر خودرو داشته باشي. البته در اين شهر پرتضاد، كساني با حقوق پنج تا ده ميليون تومان در ماه هم زندگي مي كنند، آناني كه يا دستي در مافياي قدرت و اقتصاد دارند و يا در استخدام مؤسسات خارجي اند.
ولي ما كه نه مافيايي هستيم و نه كارهاي خارجي پسند ياد داريم، در اين وضعيت به چه چيزي دلگرم مي توانيم بود؟ به دانشگاهي كه به قول علي رضا قزوه «به كليله و دمنه معتاد است» يا به تلويزيوني هايي كه براي پخش برنامه هاي ادبي نيز مثل آگهي بازرگاني پول طلب مي كنند يا به مطبوعاتي كه در موقع انتخابات سراسر رنگي مي شوند از بس كه از كانديداها پول مي گيرند؟
نه. من و امثال من در كابل فقط به يك چيز مي توانند اميدوار باشيم، به جوانهايي كه تشنه يك كار ادبي صرف اند. كساني كه در آينده آنان مي توان بهترين شاعران و نويسندگان مملكت را پيش بيني كرد. كساني كه در آن بازار پر از رنگ و ريا دنبال كسي مي گردند مثل سيدابوطالب مظفري كه بنشيند و حلقه اي از جوانان را گرد خود جمع كند و از آنان سخنوراني توانا بسازد، همان كاري كه او در مشهد كرد و اكنون بركاتش را مي بينيم.
سنگ تمام
با اين همه، استقبال اهل ادب و فرهنگ كشور، از مجموعه «در دري» چشمگير است و ستودني. به زودي با كساني ديدار مي كنيم كه اگر در ايران باشيم، بايد يك هفته منتظر بمانيم تا با رئيس دفترشان ملاقات كنيم. رئيس مجلس و بعضي از وزرا و ديگر مقامات از ما به گرمي استقبال مي كنند و وعده همكاري مي دهند.
به اينها بيفزاييم محافل و مجالسي كه به بهانه و افتخار حضور بچه هاي در دري از سوي نهادهاي فرهنگي و سياسي برگزار مي شود با جمعيتي قابل توجه از فرهنگيان كابل.
و رسانه ها نيز سنگ تمام مي گذارند. من در عمرم اين همه مصاحبه تلويزيوني زنده و غيرزنده نداشته ام. از اين محفل به آن مجلس و از اين تلويزيون به آن روزنامه در حركتيم.
با دلگرمي دوستان، به تأسيس رسمي دفتر در كابل مصمم مي شويم و موسسه را افتتاح مي كنيم. افتتاح در دري در كابل از خبرهاي اصلي رسانه ها مي شود و جمع قابل توجهي از فرهنگيان كشور با حضور خود در افتتاحيه ما را به ادامه كار اميدوار مي كنند. خلاصه اين كه همه سنگ تمام مي گذارند.
دغدغه ها و مسئوليت ها
ولي اين سنگ تمام تنها انگيزه براي كار نيست. يك انگيزه اصلي در خود كار است. افغانستان به آدمي كه در پي خدمت باشد سخت انگيزه مي دهد، چون در همه جايش كمبود هست و نارسايي هست و وقتي آدمي حس مي كند كه اندكي از اين نارسايي ها را رفع كرده است، لذتي مي برد كه هيچ چيزي با آن برابري نمي كند.
جوان دانش آموز راهنمايي شعر مي خواند، ولي وزن را نمي شناسد. آن استاد دانشگاه پژوهشي درباره زبان فارسي كرده است، ولي زمينه چاپش نيست. آن روزنامه منتشر مي شود، ولي پر است از غلط هاي املايي و كاستي هاي نگارشي. اينها همه به آدمي انگيزه كار مي دهد.
ولي از همه ناگوارتر وضعيت زبان فارسي در كشور است. به راستي كجاست آن دخترك فقير كابلي كه روزي با گفتن جمله «شرمت باد، از بيگانه دريوزه مي كني» چند تن از اهل ادب ايران را كه مسافر كابل بودند شگفت زده كرده بود، به واسطه آن كلام فارسي فاخر. ولي اكنون آن فارسي فاخر در كار نيست. آن زبان تناور و پرپيشينه اكنون در معرض هجوم زبان هاي خارجي است. كلماتي مثل «پرابلم»، «پروگرام»، «انترويو»، «لوكيشن»، «اوپريشن» و امثال اينها مثل نقل و نبات بر سر زبانهايند. در رستوران پيش غذايت «چكن كارن سوپ» است و غذاي اصلي «رايس پرايد چكن» و نوشيدني «جوس» (البته اگر خارجي باشي مي تواني نوشيدني ديگري هم طلب كني.)
و چنين است كه ما كارمان را با بحث زبان فارسي كشور شروع مي كنيم. در محافل، سخنراني ها، گفت وگوهاي رسانه اي و همه فرصت هايي كه به دست مي آيد، از خطرهايي كه فارسي كشور ما را تهديد مي كند سخن مي گوييم و اين البته براي دوستاني كه خود اين دغدغه را داشته اند ولي زمينه بيانش كمتر فراهم مي شده است، بسيار خوشايند است. زبان فارسي افغانستان به همان اندازه كه با تهديدها روبه روست، مدافعاني جدي هم دارد. هستند كساني كه در جمع هاي خودماني براي كاربرد واژگان بيگانه جريمه تعيين كرده اند.
پايانه
و چنين است كه اين سفر با خاطراتي خوش به پايان مي رسد، ولي نه، به پايان نمي رسد كه به واقع شروع مي شود. قرار است از اين پس حضور جدي و چشمگير در داخل كشور داشته باشيم و كم كم همه فعاليت ها را به آنجا منتقل كنيم. قرار است بعضي از اعضا در دري در كابل حضور دايم داشته باشند تا در آنجا نيز همان جرياني پديد آيد كه پيش از اين در محيط مهاجرت پديد آمده بود. ولي به راستي ما خواهيم توانست در آن شهر دلفريب و دل آرا به همين شيوه دوام بياوريم و جذب فعاليت هاي «خارجي پسند» نشويم؟ چند بيتي از بيدل را نقل مي كنم كه در سخنراني ام در مراسم افتتاحيه خواندم.
خاك غربت كيمياي مردم نيك اختر است
قطره در گرد يتيمي خشك چون شد، گوهر است
گر مرا اسباب پروازي نباشد، گو مباش
طاير رنگم، شكست خاطرم بال و پر است
همچو شبنم در طلسم دامگاه اين چمن
مرغ ما را فيض آب و دانه از چشم تر است
راحت جاويد فقر از جاه نتوان يافتن
خاك ساحل قيمت خود گر شناسد، گوهر است
مرگ را در طينت آسوده طبعان راه نيست
آتش ياقوت، بيدل، ايمن از خاكستر است

 



... و آبروي رباعي

فرامرز محمدي پور
گذري بر مجموعه رباعي «كم كم كلمه مي شوم» سروده جليل صفربيگي
مجموعه شعر: كم كم كلمه مي شوم
انتشارات: برگ آذين
سروده: جليل صفربيگي
رباعي يعني حضور هميشگي «خيام نيشابوري» درادب فارسي .با نگاهي به رباعي هاي شاعران نامداري چون عطار، مولوي و بابا افضل كاشاني كه عشق و عرفان و فلسفه را با رقص كلمات به زمزمه نشستند و جمال خليل شرواني با گردآوري رباعي هاي معروف در«نزهه المجالس» اين مهم را استادانه به تاريخ ادبيات سپرد و به تعبير اهل ادب براي «ثبت لحظه هاي زودگذر شاعرانه» رباعي قالب مناسبي شمار مي رود به شرط اينكه پيام اصلي شاعر در مصرع آخر ضربه نهايي باشد.
بي انصافي است اگر نپذيريم هنوز با شاه بيتي از «حافظ» برخود مي باليم و با نكته اي باريكتر از مو در اشعار صائب تبريزي، كليم كاشاني و بيدل دهلوي مبهوت لحظه هاي شاعرانه و هنري شان هستيم كه بسيار شورانگيز و اعجاب آورند و بي ترديد ديدگاه «هنري تيمرود» در اين باب شايسته تر:
«تنها زيبايي نمي تواند منشأ شعر باشد بلكه اصالت و حقيقت هم اهميت دارند».
و دراينجاست شاعر جوان معاصر جليل صفربيگي با رباعي مي خواهد «كم كم كلمه مي شوم» را بعد از مجموعه رباعي هاي «و»، «انجيل به روايت جليل»، «هيچ» و جديدترين اثرش «او نويسي» در حوزه شعر معاصر ايران به گونه اي نشان دهد كه هنوز «رباعي» ردپاي روشني براي ايستايي دارد.
او سه مجموعه قبلي را در «كم كم كلمه مي شوم» به تكرار نشسته است.
¤ دو
بازي زباني يا حفظ ساختار رباعي
«كم كم كلمه مي شوم» نشان مي دهد شاعر مجموعه سعي كرده ساختار رباعي را به طور نسبي حفظ كند و براي نگاه امروزي چاره اي نداشت تا با بازي زباني گاهي جدي باشد وگاه نيز به طنز متفكر روي آورد و فرآيند بازي زباني ساختارشكني را پيش رو مي گذارد، با شواهدي از اين است:
ساكت شو! چرا چوب صدا را بخوري؟
شاعر بشوي با دهوارا بخوري؟
چفت درخانه را بيانداز و بخواب
يادت نرود كه قرص ها را بخوري
¤¤¤
عشق آمده بود داشت رويا مي كاشت
در باغچه هنوز، فردا مي كاشت
آن قطره كه از ابر به پايين افتاد
در باور رودخانه دريا مي كاشت
¤ ¤ ¤
آن روز چقدر باده با هم خورديم
لب بر لب هم نهاده با هم خورديم
آن روز خدا به خانه ما آمد
يك نان و پنير ساده با هم خورديم
رباعي اول خطي از ساختارشكني را نشان مي دهد. رباعي دوم در فضاي ساختاري رباعي دور مي زند و در رباعي سوم تلفيقي از اين دو فرض يعني بيت اول زبانش زبان «خيام» در بيت دوم «صفربيگي» ما را به زبان معاصر دعوت مي كند و از «خيام» اين گونه عذر مي خواهد:
راهم راهم راهم راهم راهم
گم گم گم گم گم گم در راهم
من آبروي رباعي ات را بردم
خيام من از تو معذرت مي خواهم
¤ سه
احساس با شهودي تازه
«آنتونيو ماچادو» درباره نقش شعر و عملكرد آن اين گونه عقيده دارد. «نقش شعر و عملكرد آن ابدي ساختن لحظات است ابزاري نه تنها براي تبيين ادراكات مجازي، بل براي ثبت و ضبط احساسات زنده و حقيقي روزمره آدم هاست.»
شاعر «كم كم كلمه مي شوم» با احساس لطيف و شاعرانه اي كه دارد مي خواهد شهودي تازه را با «رباعي» پيش روي ما قرار دهد و اينكه مي توان به گونه اي ديگر و به تعبيري امروزي حرف زد تا جايي كه براي زيبايي شعر اصالت و حقيقت را به هم پيوند زد:
هر چند كلاس درس او يك واحه است
راهي كه به آنجا نرسد بي راهه است
پيران همه طفل مكتب او هستند
اين پير طريقتي كه خود شش ماهه است

ابليس شدم براي كس خم نشدم
رانده شدم از بهشت و آدم نشدم
گفتند: برو كه شايد آدم بشوي
اصلا به شما چه؟ به جهنم! نشدم
هر دو رباعي اصالت و حقيقت را در يك خط زيبا يعني مضمون ديني به هم مي آميزد كه بايد از حضرت علي اصغر(ع) آموخت و به آخرت نيز فكر كرد. بنابراين صرف احساس و ادراك نمي تواند شعر را ماندگار كند بلكه شهود تازه با محتوايي ارزشمند شعر را به جايي مي رساند كه «خيام»ها هنوز بر قله ي ادب فارسي مي درخشند.
¤ چهار
طنزي شاعرانه
«صفربيگي» با به كارگيري زبان طنز كه ملهم با حسي شاعرانه است مي خواهد به رباعي آبرو دهد و اينكه به عذرخواهي مي نشيند در روي ديگر سكه بااحترام به «خيام» به رباعي شيريني تفكر امروزي مي دهد و اجتماعي تر مي شود:
1- عاشقانه ها:
از دست زمانه تير بايد بخوري
دائم غم ناگزير بايد بخوري
صد مرتبه گفتم عاشقي كار تو نيست
بچه! تو هنوز شير بايد بخوري
2- پند و اندرز:
يك روز مگر كسي بيايد آن را...
نه! فكر نمي كنم نبايد آن را...
اين زندگي آهني زنگ زده
قفلي است كه مرگ مي گشايد آن را

يك عمر به اشتباه دعوا كرديم
شيطان و من و گناه دعوا كرديم
آدم شده بودم و نمي دانستم
عمري سر يك كلاه دعوا كرديم
دو وجه عاشقانه ها و پند و اندرز در اشعار «صفر بيگي» حكايت از اين موضوع دارد كه با توانايي و تبحر خاص رباعي را با طنز مي آميزد تا كشف تازه خود شاعر باشد و «صداقت» را در اين رهپويه ناديده نمي گيرد.
پنج
حفظ آبروي رباعي
شاعر «كم كم كلمه مي شوم» پشتوانه ادبي خوبي دارد، يعني رباعي را مي شناسد، در شعر سخت كوش است و سعي دارد به دنبال كشف فضاهاي تازه و ملموس تر باشد زيرا:
1- از لحاظ ساختار زباني بهم ريختگي ندارد.
2- داراي تجارب شاعرانه است و به دور از پريشان گويي.
3- در محور افقي يعني تركيب واژه ها در يك بيت و محور عمودي يعني پيوند ابيات مهم، شاعر موفق و توانايي است.
و آخر اينكه به توانايي تمام توانسته پيام اصلي هر رباعي يعني ضربه نهايي را به ثبت برساند و اين مهم يعني خيام؛ و حفظ آبروي رباعي!

 



جلوه هايي از ضرب المثل

محمدرضا پاشايي
يكي از مظاهر فرهنگ و تمدن و حتي ادبيات هر كشوري امثال و حكم و كلمات قصار و پرمغزي است كه از دهان بزرگان علم و ادب و يا مردم عامي آن سرزمين جوشيده است. در زبان گسترده و كهن ما نيز هزاران مثل و سخن نغز وجود دارد كه هر كدام داراي يك جهان ذوق و انديشه و ملاحت و حسن تعبير در اداي مقصود است؛ ارسطو در اين باره معتقد است كه امثال و حكم در حكم خوشه هاي حكمت باستاني است كه در پرتو ايجاز، درستي و صواب از خطر نابودي بركنار مانده است.
طي سال هاي گذشته دانشمندان ممالك غربي ضرب المثل ها را از لحاظ جامعه شناسي و زبان شناسي مورد بررسي قرارداده و براي اين رشته «مثل شناسي» را انتخاب كرده اند همان كه به عنوان ركن مهم ادب و فرهنگ هر ملتي محسوب مي گردد.
آن چه در زبان فارسي ما به عنوان ضرب المثل رايج شده از چند حالت خارج نيست مانند: الف) مصراعي از بيت، دو بيتي، ترانه، رباعي و... به عنوان مثال: رنگ رخساره خبر مي دهد از سر ضمير؛ تهي پاي رفتن به از كفش تنگ؛ از كوزه همان برون تراود كه در اوست؛ به هر كجا كه روي آسمان همين رنگ است... ب) گاهي مثل ها به صورت يك عبارت نثر بيان مي شود: يكي را توي ده راهش نمي دادند سراغ كدخدا را مي گرفت؛ تا تنور گرم است نان را در بيار؛ اين همه چمچه زدي حلوات كو؛ از همان راهي كه آمده بودي؛ برگرد... پ) گاهي مثل ها به صورت سخن نغز و نيكو و كلام ادبي آورده مي شود تا سبب شادي، شعف، سرور و حتي به صورت طنز با ريشخند و مسخره كردن همراه مي شود؛ مثلا از يك ضرب المثل در مايه هاي دوگانه لطيفه و طنز انتقادي استفاده مي شود؛ از دوستي كه مسخره است و خيرش به كسي نمي رسد مي خواهيم كه در موردي به ما كمك كند او در جواب مي گويد: سر چه ارزشي دارد، جان بخواه كدام نامردي است كه بدهد؛ ولي دوست انسان دوستي در پاسخ مي گويد: «روي چشمم، سرم فداي قدم دوست، از تو به يك اشاره از ما به سردويدن...»
در ميان تمام آثار ادبيات عامه هرگروه و ملت، ضرب المثل ها مبين شخصيت و ويژگي هاي روحي آن گروه يا ملت است. مجازها، كنايه ها و استعاره هاي بي شماري كه در مثل ها به كار رفته به منزله اسباب و ابزارهايي است كه هر قوم و ملتي احساسات و نمايش ها خود را اعم از كمدي و درام و تراژدي در آن به روي صحنه مي آورد و با صداقت تمام و به طور ناخودآگاه، معتقدات، خرافات و سنت ها و هر چه را به آن ايمان دارد؛ در همين امثال و حكم منعكس مي كند.
طنز و ضرب المثل: طنز و ضرب المثل هر دو در قالب نثر ساده وكوتاه و اغلب عاميانه و در ابياتي مختصر از قعر فرهنگ مردم بيرون آمده اند و اصيل ترين و دل چسب ترين ركن از اركان اين فرهنگ ديرينه مي باشد. لازم به ذكر است كه ضرب المثل ها هر كدام داراي سابقه اي تاريخي هستند و در رابطه با حادثه اي اجتماعي و برخورد و گفت وگو بين دو يا چند نفر به شكلي فراگير بيان شده اند و در اعماق فرهنگ مردم جاي گرفته است. ضرب المثل ها بيان كننده شادي، سرور، درد، رنج، پند، امر، نهي، آموزش و دقت در تصميم گيري و نكته هاي قابل توجه ديگر هستند و به همين دليل دهان به دهان و سينه به سينه مي گردند و اغلب اشكال مشابهي دارند و قابل باور هم مي شوند و اين بدان علت است كه ضرب المثل ها خود بيان كننده شناختي فرهنگي متكي بر تجربه در رويداد مي باشند و اگر به معناي «التجربه فوق العلم» پي ببريم به اهميت اين مايه هاي فرهنگي جامعه پي خواهيم برد و جا دارد كه بگوييم ضرب المثل ها در ميان مردم و از زندگاني مردم پديد مي آيد و با مردم پيوند ناگسستني دارد. اين جملات كوتاه زاييده انديشه و دانش مردم ساده و ميراثي از غناي معنوي نسل هاي گذشته است كه دست به دست و زبان به زبان به آيندگان مي رسد و آنان را با آمال و آرزوها، غم و شادي، عشق و نفرت آشنا مي سازد.
و به همين دليل زبان شيرين فارسي به علت نكته سنجي ها، باريك بيني ها و طبع بذله گوي گويندگان پارسي، يكي از غني ترين و پربارترين مرجع امثال وحكم است. شايد كم تر شاعر معروفي را سراغ داشته باشيم كه در سخنان منظوم و حتي منثور خود مقداري از اين ضرب المثل ها را به كار نبرده باشد.
جاي شك و ترديد نيست كه محاوره هاي عاميانه و سخنان مكتوب ادبي (نظم و نثر) تاثير متقابلي در يكديگر دارند. بسياري از ابيات شاعران معروف جزء گفتار مردم شده و برخي از آن ها به صورت مثل درآمده و چه بسا برخي از شاعران هم ضرب المثل هاي عاميانه را با مهارت خاص به نظم در آورده اند و باعث شيريني گفتار خود شده اند.
شايد يكي از سؤالات مهمي كه در مورد ضرب المثل مي شود اين باشد كه آيا ضرب المثل ها ريشه تاريخي دارند و به موضوع خاصي ارتباط دارند؟ پاسخ اين سؤال مثبت است چرا كه بسياري از اين گونه مثل ها ريشه باستاني و تاريخي دارند؛ در زير نمونه هايي از اين مثل ها و ريشه تاريخي شان را بيان مي كنيم:
- ماست ها را كيسه كردن: كنايه از جا خوردن از ترس غلاف كردن و عقب نشيني نمودن است. مثلاً: بچه هاي شلوغ كلاس با آمدن ناظم ماست ها را كيسه كردند.
ريشه تاريخي: در اواخر دوره ناصرالدين شاه كه گراني و ناامني و هرج و مرج همه جا را فرا گرفته بود به خيال اين كه مردي ستمگر و زورگو مي تواند مشكلات را برطرف كند مختار السلطنه را به حكومت تهران انتخاب كردند. او گداها را جمع آوري كرد و گوش متخلفان را به درخت نارون ميخكوب كرد و ماست فروشان را از گران فروشي برحذر مي كرد روزي با قيافه ناشناخته به ماست فروشي رفت و ماست خواست صاحب مغازه گفت: چه جور ماستي مي خواهي؟ او پرسيد: مگر چند جور ماست داريد؟ و بقال گفت: دو جور يك جور آن را تا قبل از حكومت مختارالسطنه به هر قيمتي كه مي خواستيم مي فروختيم و در آن دخل و تصرفي نبود و نوع ديگر همين دوغ است كه مي بينيد. مختار السلطنه با ماست فروش برخورد بدي كرد و جريمه اش كردند ماست فروش ها باشنيدن اين خبر ماست هاي آب زده را كيسه كردند و با ماست هاي سالم و دست نخورده يكجا فروختند.
- اگر آب در نمي آد، نان كه در مي آد.
ريشه تاريخي: درباره حاجي ميرزا آغاسي صدراعظم محمدشاه قاجار دو چيز بيش از همه مورد توجه و گفت وگوي مردم بود: يكي حفر قنات و ديگري افزايش توپ جنگي. او هر وقت فرصتي مي يافت به سراغ چاه كنان مي رفت و آن ها را تشويق مي كرد. روزي از يكي از چاه كنان كيفيت كار را پرسيد او با غرغر گفت: آقا به آب نمي رسد. هفته ديگر مجدداً همين جمله تكرار شد. چند روز بعد كه حاجي به سراغ آن ها رفت ديد كه باز هم غرغر مي كند كه به آب نمي رسيم. حاجي با شدت گفت: اگر براي من آب در نمي آد، براي تو كه نان در مي آد. كارت را بكن.
باج به شغال دادن: زماني است كه زورگويي بخواهد به زور چيزي بگيرد در اين صورت به كار مي رود.
ريشه تاريخي: كشاورزان و مالكان نائين واردستان فصل تابستان و رسيدن انگور، اگر گوسفندي را ذبح مي كردند احشاء آن را جمع مي كردند و در مجراي آب قرار مي دادند تا شغالان با خوردن آن ها سير شوند و از خوردن انگورها بازمانند. اين ضرب المثل از فرهنگ مردم آن ديار زبان زد شده است.
مي بينيم كه دانش عوام در ادبيات فارسي جايگاهي مخصوص، محكم، ريشه دار و استوار دارد. ادبيات منثور و منظوم ما سرشار از فرهنگ عامه و فرهنگ توده مردم است.

 



تقدير

بابك دولتي
تمام شهر از اين قصه باخبر شده است
كه يك كبوتر بي چاره دربه در شده است
چه قدر خاطره از آشيانه ات دارم
چه روزهاي سياهي كه بي تو سر شده است
هزار سال جدايي زمان كوتاهي ست؟
گمان كنم كه دعا نيز بي اثر شده است
خودم درست نمي دانم اين چه تقديري ست
تمام هستي پرهاي من سفر شده است
از آن زمان كه پريدي، هر آن چه مي گذرد
اميد مختصر و گريه بيشتر شده است
تو نيستي كه ببيني پرنده اي عاشق
اسير شايد و مشتي اگر مگر شده است

 



نقاشي جان اورت ميلاييس ( John Everett Millais ) كشف شد

هميشه فكر مي كردم محال است اين روزها شاهكاري از يك هنرمند در درون گنجه ها و يا انباري شخصي وجود داشته باشد، اما اين طور نبود.
يك زن بريتانيايي پس از 45 سال از انباري خود نقا شي را بيرون مي كشد كه متعلق به هنرمند انگليسي به نام «جان اورت ميلاييس» مي باشد كه50 هزار پوند ارزش گذاري شده است. پير زن مي گويد كه اين نقاشي به عنوان هديه تولد 9 سالگي اش به او داده شده بود و او كاملا آن را فراموش كرد تا اينكه در هنگام اسباب كشي به خانه جديد كشف شد.
ميلاييس ( Millais ) نقاش پيرو سبك پري-رافائليت (Pre-Raphaelite ) بود، سبكي كه زاده گروهي از هنرمندان قرن 19 انگلستان مي باشد كه سعي داشتند سادگي و خلوص را از هنرمندان ايتاليايي قبل از دوران رافائلو سانزيو (Raffaello Sanzio )، نقاش دوره رنسانس ايتاليا، تقليد كنند. جان اورت ميلاييس به خاطر اثر خود با نام (Ophelia) معروف شد كه الهام گرفته از نمايشنامه هملت شكسپير مي باشد. اوفليا يكي از شخصيت هاي افسانه ايي هملت است.
2008منبع : wwwartnewsblogcom

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14